۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سفر در سفر


نشسته بودم در حیاط و خیره شده بودم به ایوان طلا. آرام هم کنار دستم نشسته بود و او هم محسور شده بود. عطر فضایش را دوست دارم. آرامشش را هم و کبوترهایش را. جای شما خالی بود.
****
صبح زود که توی سرمای هوا، از فرنی فروشی پیاده می رفتیم تا کتاب فروشی و من هی می خوندم "وه چه بی پا و سر که منم!" را خیلی دوست داشتم.
****
اندوه! وقتی دسته ترک ها به ترکی روضه می خوندند و سینه می زندند و من به غیر از "حسین" هایش چیزی نمی فهمیدم.
****
پ.ن. از این که یک عده آدم در هند می میرند و آن ور آبی ها دنیا را روی سرشان می گذارند و یک عده آدم در غزه می میرند و آن ور آبی ها به روی خودشان نمی آورند، در تعجبم. از این که وقتی آرام این موضوع را مطرح می کنه، خونواده های خودمون هم اظهار بی تفاوتی می کنند، احتمالا شاخ در می آورم!

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

مات و متحیر

مات و متحیر من و آرام بودیم، دیشب. وقتی ساعت یک و نیم از خانه مامانم این ها می رفتیم خونه مامانش اینها. توی خیابون ولی عصر. توی ترافیک. بین ماشین های آخرین مدل پر از دختر و پسرهای آلاگارسون*! که توی اون ترافیک از هم سبقت می گرفتند و لایی می کشیدند.




ما نمی دانستیم که کدام را نگاه کنیم. من تصمیم گرفتم که بشمرمشان. بعد از چند ثانیه پشیمان شدم، کار سختی بود. با همان دهان های بازمان می گفتیم که چه جالب، یک پارتی خیابانی عظیم. کجای دنیا پیدا می شود؟ این همه جوان رعنا به دنبال هم؟ نصف شب در خیابان؟!




بعد هم در اتوبان مدرس، نزدیک بود بین دو ماشین که با هم کورس گذاشته بودند، عکس برگردان شویم، که به خیر گذشت. دعا گویان و التماس کنان برای ادامه حیات، به خانه رسیدیم و سنگر گرفتیم!




*آلاگارسون در اینجا به معنی شیک و پیک است!

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

آرام


آرام با یک هفته تاخیر، امشب می رسه. از روزی که افراد عازم فرودگاه مشخص می شدن، من صراحتا اعلام کردم که نمی آیم. امروز هم اصلا هیچ گونه شکی نداشتم. غروب با مادربزرگم تلفنی صحبت می کردم.


او: خوشحالی آرام می آید؟
من: بله
او: فرودگاه هم می روی؟
من: نه.
او:؟؟؟؟؟!!!!
من: دیر وقت ه.
او: آرام شوهر توست و تو زن اویی.
من: به او گفته ام. خودش هم اصرار داشته که نیا، دیر وقته.
او: گفته باشه، بین همه افراد، دنبال تو می گرده.
من: توی ماشین جا نیست.
او: حتی اگر شده به هم بچسبید، برو.
من: چشم.
او: چشمت سلامت!


من دارم می رم فرودگاه. همه خوابیده اند و من یکی بیدارم که تا نیم ساعت دیگر پدر و برادر آرام را بیدار کنم و با هم بریم. تفکرات مادربزرگم در لحظه اول برایم بسیار عجیب بود. می دونستم که آرام بین جمعیت دنبال من نمی گرده و یا این که واقعا ناراحت نمی شه اگر من بخوابم. اما بعد از صحبت های مادربزرگم، خودم دلم برای او شروع کرد به زدن، وقتی واقعا فکر کردم که شوهرم داره می آد!!! و دلم می خواد که برم و خوشحالی رسیدنش را خودم ببینم.

احتیاج

گلوله گلوله اشک می ریخت. آدم باورش نمی شود که یک بچه شش ماهه، انقدر اشک داشته باشد و انقدر جان برای گریه کردن. نمی دانستیم که گرسنه است یا دلش درد می کند یا دلتنگ مادرش است که بعد از مرخصی زایمان، اولین روز کاریش را می گذراند. مادر بزرگ و پدر بزرگش تمام سعی خود را می کردند. اما او همچنان اشک می ریخت.
****با خاله شوهرم صحبت می کردم. گفتم که به نظر من، خود مادر هم می تواند در سه سال اول زندگی کودکش، درسهای زیادی از او بگیرد. من دوست دارم که این فرصت را از خودم دریغ نکنم. او که تمام عمرش را کار کرده بود، با دست به دخترش که یکی دو سال از من کوچکتر است، اشاره کرد و گفت: من اعتراف می کنم که کودکی بچه هایم را فدای کارم کردم. کاش نمی کردم. پشیمانم.
****جاری ام که از سر کار برگشت، بچه بدون فوت وقت شیر می خورد. بیشتر از معمول. بعد خندان از اتاق بیرون آمد و دیگر اشک نریخت.
****مادر از روز اول کارش تعریف می کرد که سرش شلوغ نبوده است. می گفت که رئیسش او را نصیحت کرده است که بماند خانه و کودکش را بزرگ کند. می گفت در جواب او گفته است که من یک زن امروزی ام.
****
من هم یک زن امروزی ام. در یک بچه شش ماهه به غیر از نیاز هیچ چیز نمی بینم.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

رها

هفت ساله بودم که به منزل جدیدی اسباب کشی کردیم. خانه بزرگی با بالکن سرتاسری و حیاط با صفا. کوچک بودم و حیاطش برایم شبیه باغ بود، با بوته های گل رز و درخت سیب و گردو و گلابی و بادام و یک حوض نقلی. از تمام این ها مهمتر هم دو کودک همسایه بودند که یکی شان پسری بود، یک سال از من بزرگتر و دیگری دختری یک سال از من کوچکتر. از همان روز اول اسباب کشی با هم دوست شدیم.


تابستان ها در حیاط و کوچه باریک و کوتاهمان به بازی و فوتبال می گذشت و زمستان ها هم به فیلم دیدن و کنار هم درس خواندن و با هم کلاس رفتن و گاهی هم با سینی روی برف ها سر خوردن.


تا دانشگاهی شدیم...سرمان شلوغ شد...به خاطر دلایلی که امروز هر چه سعی کردم یادم نیفتاد با هم قهر کردیم... از کنار هم رد هم نمی شدیم... اگر بر حسب اتفاق هم را می دیدیم، فقط سلام می کردیم... من ازدواج کردم و در عروسی دختر و مادرش را دیدم...من از ایران رفتم....چند ماه بعد، خانه مان فروخته شد ....به من نگفته بودند... من بر حسب عادت یک روز پنج شنبه، به خانه مان زنگ زدم و هیچ کس گوشی را بر نداشت... مادربزرگم به من گفت که مادرم اینها اسباب کشی می کنند...من شوکه بودم.... حتی اشکم هم نریخت... شاید هم ریخت...هر مسافرت ایران، وقتی از سر کوچه سابق رد می شدم، با زحمت بغضم را فرو می خوردم...گاه و بی گاه هم یاد خواهر و برادر می افتادم و دلم می خواست که حالشان را بپرسم ...


امروز که از سر همان کوچه رد می شدم، بدون هر گونه برنامه ریزی، پیچیدم درونش. مثل همان روزها رفتم تا انتها و پارک کردم در خانه مان. پیاده شدم و زنگ زدم. مادر جواب داد: کیه؟ گفتم: سلام. ه هستم. در باز شد. رفتم تو. مثل این که مادر هم منتظرم بود. سفت همدیگر را بغل کرده بودیم. قلبم از هیجان به شدت می زد. رفتم داخل خانه. دختر را دیدم و پسر را. با هم یک ساعت و نیم حرف زدیم. عکس عقدش را دیدم و فهمیدیم که عاقدمان مشترک بوده! از کار و زندگی هم باخبر شدیم. از بچگی ها گفتیم. از این که هیچ کدام یادمان نمی آمد که چرا با هم قهر بودیم. از این که دختر می دانسته که من یک روز این کار را خواهم کرد. در آخر خواستم که حیاط را هم ببینم. خیلی کوچکتر از حیاط درون ذهن من بود. شاخه های نازک درخت بادام هم یخ داشت. بیرون که آمدم، از این که عنانم را به دست احساسم داده بودم و در مقابل خواسته دلم، غرورم را فراموش کرده بودم، رضایت داشتم. از این حس آرامشی که بعد از این سه سال در دلم ایجاد شده، خیلی خوشم می آید. از دیدن دوستان دوران کودکی ام هم خوشحالم. از برقی که در نگاه پسر افتاد، وقتی که بعد از سلام و علیک رسمی اش به خاطر نشناختن من، دختر مرا به او معرفی کرد و گفت این ه است، هم هنوز خنده ام می گیرد.

گپ و انار

دور هم جمع شدیم. قسمت بود که دوستم را دوباره ببینم، یعنی مهمانش باشم. گفته بودم که صداقت برایم فاکتور مهمی است، امروز که با او مطرح کردم، دیدم که با هم در این خصلت اشتراک داریم!


گذر زمان، مفهوم خود را از دست داده بود. گرم صحبت بودیم. مادرش هم بود. زنی است با کمالات، با معلومات و زبانزد اطرافیان به خاطر ایده های نابش. باید بعدها از او و کارهای عجیبش بیشتر بنویسم. به ما می گفت که فقط خودتان و الان را نبینید. سعی کنید که بتوانید آینده را ببینید. هدف دراز مدت را انتخاب کنید و اعمال امروزتان را بر اساس آن انجام دهید. می گفت گاهی افراط و تفریط ما، اثرات مخربی را در آینده خودمان و بقیه می گذارد. دور اندیش باشید. من هم از کوانتوم گفتم. از این که آزمایش کرده اند که دو الکترون در دو نقطه مختلف از کره زمین، روی هم اثر دارند. در وقت دیگر می گفت که با مردم خوش اخلاق باشیم. به من می گفت که حتی با کسانی که به خاطر عدم صداقتشان قادر نیستی با ایشان دوست باشی، لااقل خوش اخلاق باش. یاد پریسا افتاده بودم که با هم راجع به این موضوع، کمی گپ زده بودیم. می گفت که این اخلاق خوش ماست که باعث می شود که اگر حرف درستی هم می زنیم، اثری داشته باشد.


****


انار خورده ام. جای شما خالی! با خرمالو و آجیل. از فردا هم زمستان شروع می شود. دوست دارم که رسیدن زمستان را تبریک بگم! البته کمی گلویم ناراحت بود و این انار بد جوری اذیتش کرده است.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

این به اون در


صبح خسته تر از شب از خواب بیدار شدم. با این که اختلاف زمانی ایران و انگلیس فقط سه ساعت و نیم است، اما من این چند روز با بدخوابی و بی خوابی های عمدی، بدترش هم کرده ام.

شب قبل، تا نیمه های شب با مادرم در آشپزخانه بودیم. او کارهای مهمانی را می کرد و من در دست و پایش می پیچیدم و ماچش می کردم. صبح زود هم از خواب بیدار شده بود تا به بقیه کارها برسد.

چند جور غذا درست کرده بود. دلم برایش می سوخت. دو روز تعطیلی اش را تمام در استرس مهمانی گذرانده بود. از طرف دیگر، از این که یک روز جمعه با همیم ولی نمی شود که معمولی باشد و همه باید بدو بدو کنند، لجم گرفته بود. خلاصه که خستگی و لج و دلسوزی، قیافه ام را جوری کرده بود که مادرم هم با دیدن من کنترل امورش را از دست می داد.

بعد از این که همه رفتند و انصافا به من که خوش گذشته بود و من بالاخره موفق شدم که او را از آشپزخانه بیرون بیاورم،
گفت: صبح، وقتی می دیدم که عصبانی شده ای با خودم می گفتم که من نمی توانم کار را جلو ببرم.
گفتم: من عصبانی نبودم. معجونی بود از چند حس. برای همین رفتم زیر دوش که بیشتر از این خلل ایجاد نکنم. با خودم فکر کردم که این طرز فکر شماست که باید چندین غذا آماده باشد و به همه خوش بگذرد به غیر از شما. اگر من فکر می کنم که در مهمانی باید صاحبخانه هم لذت ببرد و زیاد سخت نگیرد، نمی توانم انتظار داشته باشم که شما هم نظر من را یک شبه قبول کنید.

با هم نشستیم و تلویزیون دیدیم و الکی به یک صحنه هایی هم خندیدم.
****
گاهی امتحان ها خیلی ساده است و من رد می شوم. ناراحتم از این که باعث شدم که تکیه گاهم در شرایطی که استرس داشته، دست و پایش را گم کند.
****

بی ربط:سرعت اینترتم خیلی کم است. وبلاگهای این بغل را خوانده ام ولی نتوانسته ام که نظر بدهم. پر از نظرم!
پی نوشت فردا شب: دی شب هر چه سعی کردم که این پست را هوا کنم، نشد که نشد. خدا پدر اینترنت کفار را بیامرزه! :)

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

هادی

در جمع دوستانم نشسته بودم. به تمام روزهایی که دور از آن ها بودم و در خیالم بین آن ها نشسته بودم، فکر می کردم. دوتا بچه کوچک به جمع اضافه شده بود. دختر بچه ها، بزرگ شده بودند و خانم های مسن، پیرتر. دوستانم هم حتما تغییر کرده اند، با این که ظاهرشان همان بود و محبتشان هم .

صحبت از تجلی اسماء خدا بود. از این که صفت یا خالق خدا، تجلی افاضه اصل وجود به موجودات است و صفت ربوبیتش تجلی تداوم افاضه موجودیت آن موجودات (علت محدثه و علت مبقیه).

بین واژه ها و مفاهیم شان به حالت پرواز در آمده بودم. بین این همه علم به رقص. کاش زمان کش بیاید.

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

معارفه


1- در راه

بالاخره انتظار تمام شد و من عازم شدم. باز با شلوار جین و موهای تیغ ماهی و یک کوله پشتی حاوی تمام وسایلی که جلوی سر رفتن حوصله را بگیرد. از جمله کتاب و کامپیوتر و آی پاد و یک سری جزوه! همه را در کیسه جلوی صندلی ام جا سازی کرده ام و مرتب نگاهشان می کنم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم.

از این که با ایران ایر سفر می کنم به اندازه دیدن دریا(!) راضی ام. گرچه آن لحظه اول که وارد شدم، از دیدن مهماندارهای مرد نسبتا خشن و هواپیمای به نسبت قدیمی، کمی تعجب کردم؛ اما حس عجیب فقط برای همان لحظات اولیه بود و الان کاملا ناپدید شده است.
وقتی به گیت ورودی به هواپیما رسیدم و با کوله پشتی سنگینم نشستم تا کمی نفس بگیرم، مردی را دیدم که ازخانمی که مشغول صحبت بود درخواست کرد که با او عکس بگیرد. با وجودی که حافظه خوبی ندارم، اما صورت خانم عبادی را شناختم. با خوشرویی با مرد عکس گرفت و بعد دوباره به صحبتش ادامه داد. من هم کمی بعد با او سلام و علیک کردم و با ذکر این که می دانم که این کار شاید برای آدم خسته کننده باشد که هی با مردم سلام و علیک کند، اما من از دیدن او انقدر خوشحال هستم که به این موضوع توجه نکنم.

برای اولین بار در سفر با بقیه مسافرها ارتباط برقرار کردم. از لبخند به دور و بری ها گرفته تا دوست شدن با خانمی که کنارم نشسته است. شاید همین باعث شده که متوجه نشوم که حدود پنج ساعت است که در هوا شناوریم!

دو تا از دوستانمان هم در این پروازند. ش. و شوهرش. ش. با چکمه پاشنه بلند و لباس تقریبا مهمانی آمده است. به او گفتم که من را باید تهدید به مرگ کنند که با کفش و لباس ناراحت به سفر طولانی بروم. او گفت که در شرف مرگ است!! اما خب با خانواده شوهرش تعارف دارد و دوست دارد که شیک باشد. از این که در این موارد با کسی تعارف ندارم، خوشحالم و از دیدن دوستم که خیلی شیک بود هم خوشحالم.

باید کمربندها را ببندیم و میز را هم و کامپیوتر را هم.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

2- شادی

برای رسیدن این روزها، بیشتر از یک ماه است که دارم روزشماری می کنم. حالا که به موعد مقرر نزدیک شده ام، به جای این که خوشحال باشم، استرس دارم. اگر شما فمیدید برای چه این همه مضطربم، به من هم بگویید!

از این که بعد از حدود یک سال، مرخصی می گیرم و فرصتی هست که استراحت کنم، باید خوشحال باشم. از این که بعد از یک سال می روم به شهری که حتی دلم برای دود و ترافیکش گاهی تنگ می شود، باید خوشحال باشم. از این که عید غدیر را می توانم در جمع دوستانم جشن بگیرم، باید خوشحال باشم. از این که می توانم خود پدرم را در آغوش بگیرم، به جای این که هی خواب آن را ببینم باید خوشحال باشم. از این که مادرم را ببوسم و ببویم باید خوشحال باشم. از این که با برادرم سر و کله بزنم، باید خوشحال باشم. از این که مامان جون و بابا جون دارم، باید خوشحال باشم. از این که نوه شان را برای اولین بار خواهم دید، باید خوشحال باشم. از این که .....

همه این ها را می دانم، اما تپش قلب دارم.

دیشب در یکی از قسمت های سریال گیلمور -که مثل خوره افتاده ام به جانش تا تمام شود- دختری به دوستش می گفت : "خیلی خوشحالم. از اون لحظه هایی است که از شدت خوشحالی، غمگین شده ام. "

من هم همین طور!

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

3- نظر

معمولا در سرم پر از سوال است، پر از برنامه ریزی، پر از انتظار، پر از تعجب. وقتی گوشه ای از آن ها را این جا می نویسم، انگار برای مدتی در آن بخش سکوت حکمفرما می شود. در وبلاگ "روز به روز" هم شبیه این را خوانده ام که انگار تفکراتت را از سرت در می آوری و در این ویتیرین می گذاری تا تصویر دقیق تری از آن را داشته باشی. تا منسجم تر شوند و اگر حکمی باید صادر کنی، عمل، آسان تر شود.

در این میان، فاکتور مهم دیگری که به این صدور حکم، کمک می کند، نظر های شماست. نوع دید شما است به همان قضیه. برای همین هم بود که گفتم اگر برای هر کدام از پست ها نظری داشتید، حتما بگویید.

امروز که به سایت هالواسکن سر زدم، دیدم که امکان جدید فراهم کرده است که کامنت ها را به ترتیب چاپ شدن، نشان می دهد، نه فقط در قسمت نظرسنجی. من هم آن را اضافه کردم. در پایین صفحه می توانید ببینید.

*****

هشدار: مراقب باشید! اگر برای اولین بار هالواسکن نصب می کنید، کامنت های قبلی را از دست خواهید داد!


4- خرید

آرام گفت: آدم باید وقت خرید کردن برای دیگران، به طرز برخوردشان هم فکر کند. شاید بعضی ها با گرفتن کادو معذب بشوند. شاید دلشان بخواهد که جبران کنند و چون امکانش را ندارند، ترجیح بدهند کلا کادویی در میان نباشد.

بانو گفت: درست! اما ما که برای همه ( برای کسانی که ما را نمی شناسند) کادو نمی خریم. ما فقط برای اطرافیان خیلی نزدیکمان خرید می کنیم. آن ها هم دیگر تا الان با خصوصیات ما آشنا شده اند و می دانند که اگر ما برایشان چیزی بخریم، اولا در سطح درآمدمان بوده، ثانیا برای این نخریده ایم که بگوییم "ببین من چه قدر وضعم خوبه!" خودشان می دانند که وضعمان معمولی است و کادوها هم همه معمولی اند.

من از کادو خریدن به همان اندازه کادو گرفتن، لذت می برم، به خصوص از آن قسمتش که باید فکر کنم که چه چیزی برای چه کسی مناسب است.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

5-دیدار

باران می بارد. انگاری که صبر آسمان تمام شده باشد. انگار که تمام هفته را تحمل کرده و دیگر طاقتش طاق شده باشد.
در فرودگاه هستم. من هم دلم برای آرام تنگه. برای خونمون. برای کاناپه مون. برای فیلم دیدن مون. برای بحث کردنمون!
****
چند ساعت بعد:
خسته شدم. خسته!
پنج ساعت می شه که توی فرودگاهم. تازه بعد از این همه، فهمیدم که پروازم نیم ساعت تاخیر داره.

خوابم گرفته. دلم می خواد که چکمه هام را در بیارم و به جای شلوار جین، یه شلوار راحت بپوشم و موهام را باز کنم. بعد برم زیر پتوی نازک روی کاناپه، دراز شم. بعد آرام را مدل "کشدار" صدا کنم و او هم با ترس و لرز جواب بده و من با تن "ملتمسانه" چایی بخوام و اون با خیال راحتی که یعنی خطر از بیخ گوشم گذشت و ازم نخواست برم سر کوه قاف، بگه باشه و بعد از چند دقیقه صدای کتری برقی بلند شه. بعد من همون طوری که زیر پتو هستم و چون پاهام روی کاناپه است، ناچار نیم رخم به تلویزیونه، بدون توجه به زاویه ناراحتم، هی کانال ها را بالا و پایین برم و سعی کنم که سر از برنامه هاشون در بیارم. یعنی بفهمم الان چی دارن و برنامه بعدی شون چی ه. بعد چون حافظه کوتاه مدتم در حد بادمجان ه ، باید این کار را دو سه دفعه انجام بدهم تا بالاخره یه چیزی یادم بمونه و برم سراغش که ببینم.
تو همین فاصله که من کانال بازی می کنم و چایی در حال دم کشیدنه، کامپیوترم رو هم روشن کنم و بیام بانو ببینم که کامنت دارم یا نه. بعد برم فیس بوک و ببینم چه خبرا هست. بعد ایمیلم را چک کنم و یک سری ایمیل هچل هفت را دیلیت کنم. بعد دونه دونه خوباش را بخونم.
دیگه چایی دم کشیده. باید دوباره آرام را صدا کنم. دو تا چایی بزرگ مشتی! آرام بیاد با چایی توی دستش زیر پتو. یک کم جام تنگ می شه اما با هم کنار می آییم.
-تلویزیون چی داره؟
-هیچی. گیلمور ببینیم؟
-باشه.
گیلمور بذارم. با چایی. زیر پتو. با آرام. بدون چکمه و شلوار جین و موهای بافته تیغ ماهی.

همین.
****
چند ساعت بعد تر:
در خانه نشسته ام، با شلوار راحتی و منتظرم که غذایی که آرام پخته، آماده بشه!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

6-فلج

امتحان دادیم. امروز صبح.

معمولا قبل از امتحان کنترل اعصابم در دستم است. با این که استرس دارم، اما می توانم طوری کنترلش کنم که بتوانم برای امتحان آماده شوم. به عبارتی فلج نمی شوم از استرس. با این که گاهی شب قبل از امتحان از خواب می پرم، یا تا صبح خواب امتحان می بینم، اما وقتی بیدارم، خیلی عادی هستم.

دیروز، اما، فلج شده بودم. با وجودی که درسمان زیاد هم دشوار نبود و من تا پریروز خیلی ریلکس و عادی بودم، اما ناگهان فلج شده بودم. می دانستم که اگر این وضعیت را ادامه بدهم، نتیجه افتضاح می شود.

از دانشگاه که می رفتم هتل، یک قهوه خریدم و نشستم وسط مرکز خرید (سرباز)، به نور چراغانی ها خیره شدم، سرما را روی پوستم احساس کردم، صدای گیتار مردی را در همان نزدیکی گوش دادم، قهوه خوردم و ... . به مردم که مثل شب عید خودمان تمام خیابانها را پر کرده اند و صدای شادی شان همه جا پیچیده بود، نگاه کردم. فکرم را آزاد کردم، آزاد ِ آزاد. در حد خودم.

بلند شدم. سبک شده بودم. به هتل که رسیدم، شروع کردم به آماده شدن برای امتحان!
****

خوب شد. نتیجه ای که بعد اعلام می شود را نمی گویم. احساس من از امتحانی که دادم را می گویم. به اندازه توانم، نوشتم. همین برایم کافی است.

****
در این دوره ها، بعد از امتحان، یک شب شام را همه با هم می گذرانیم. می رویم رستوران. از آنجایی که نزدیک کریسمس است و رستوران ها شلوغند، این دفعه شام را در یکی از سالن های دانشگاه می خوریم.
باید بروم! و این کامپیوتر عهد عتیق دانشگاه را به خدا بسپارم!!

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

8- جدال پاییز و زمستان


****
استاد کره ای مان امروز صبح آمده و به من می گوید که برای پنج شنبه شب که با هم شام می خوریم نگران نباش. من سپرده ام که غذایی را که با گوشت خوک درست می کنند، طوری ببندند که بقیه غذا ها را آلوده نکند. من با نیش بازم (طبق معمول) از او صد دفعه تشکر کردم!
چندی پیش در جایی از "احساسات بشر" می خواندم. این که یک حسی هست که وقتی آدم را در جمع می پذیرند و آدم این موضوع را می فهمد،در دلش احساس می کند. نویسنده ادعا کرده بود که برای این حس در انگلیسی کلمه ای وجود ندارد. اما به ژاپنی می شود "آمائه". نوشته بود که با این که کلمه ای برایش ندارد اما خوب می داند که چیست. من هم امروز "آمائه" شدم!
****
در راه برگشت، کتابی را که مامان فراز در آخرین پستش معرفی کرده بود، خریدم. امروز که رفتم برایش کامنت بگذارم که ممنون از معرفی، دیدم دو تا دیگر از دوستان مهاجرم هم علاقه مند شده اند که این کتاب را تهیه کنند. تربیت فرزندان در محیطی که خودمان هنوز در آن غریبه ایم، نباید کار آسانی باشد.
****
عکس را امروز در حیاط دانشگاه گرفتم. آفتاب زیبایی بود. با سوز سرد. و زمین یخ زده.



۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

9- نوستالژی های سفر

از خیابان های این شهر خوشم می آید. نه فقط برای این که شیب دارند و گاهی فکر می کنی که داری از سربالایی سهیل بالا می ری، که برای ساختار موازی شان. از ساختار موازی منظورم، خیابان های شمالی-جنوبی و شرقی-غربی است. بر عکس لندن که حتی کوچه پس کوچه ها هم در هم پیچ می خورند و لازم نیست که زیاد زحمت بکشی که گم بشوی، اینجا به این راحتی ها آدم گم نمی شود.


امشب که از دانشگاه می آمدم، یک ماکتی دیدم که یک کم این ساختار موازی را نشان می داد. عکسش را می گذارم.



***


اقتصاد در صنایع دریایی را با یک استاد کره ای می خوانیم. از این که این امکان برایم فراهم شده است که از یک زاویه جدید به موضوعی که هر روزم را با آن می گذرانم، نگاه کنم، احساس خوبی دارم. به علاوه این که خیلی یاد حرف های مادرم می افتم که این درسها را خوانده و کم و بیش در صحبت هایش شنیده ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

10- پراکنده های سفر

بانو برای بار دوم آمده به این شهر برای درس. بر خلاف تصورش که همه جا را پوشیده از برف می پنداشت، هوا باز بود و زمین خشک. سوز می آمد اما برای بانو که هنوز سرمای هوای خشک را به سوز در محیط مرطوب ترجیح می دهد، شرایط مساعد است.

نگران هتل بودم. بازهم مثل دفعه قبل، یک هتل از طریق اینترنت پیدا کرده ام که هم از نظر قیمت و هم از نظر مسافت تا دانشگاه، مناسب باشد. همکارم به هتلی رفت که به دانشگاه خیلی نزدیک تر است ولی قیمتش هم به مراتب بیشتر (خرج هتلش با شرکتمان است و نگرانی ندارد!). من فکر کردم اگر هر بار از هتل تا دانشگاه را با تاکسی بروم، باز هم کمی صرفه جویی می شود، این بود که این بار "هتل بلوط" را انتخاب کردم.

برعکس دفعه قبل، وارد شدن به اتاق همان و نیش باز من همان! هتل را چند ماه پیش فرد جدیدی خریده است و تعمیرش کرده است و همه چیز نو و شیک و تمیز است. اینترنت هم دارد، خدا را شکر!
*****
امروز، هواپیما سواری هم کرده ام. از بیان احساسم در لحظه ای که هواپیما از زمین بلند می شود، عاجزم. فقط این را می دانم که دو حس حقارت و عظمت را در عین حال تجربه می کنم و انگاری که از درون به حالت انفجار می رسم.
*****
کلاه بافتنی ام را سرم کردم و تا پایین گوشهایم کشیدم. شالگردن را هم جوری بستم که فقط مساحت محدودی از صورتم معلوم بود. از در هتل رفتم بیرون به امید غذا. چیزی زیاد نخورده بودم و نمی شد که تا صبحانه فردا صبر کنم. سوز به صورتم خورد. سوز هوای خشک. سوزی که معلوم بود از روی برفی همین دور و برها می آید. حالا من نمی بینمش دلیل نمی شود که نباشد. بو کشیدم. من هم مثل لورالای گیلمور برف را خیلی دوست دارم. همین جور که سوز برفی را می بوییدم و در خیابان قدم می زدم، با ناباوری رسیدم به یک رستوران هندی حلال! غذای هندی خریدم، برگشتم به هتل گیلموردیدم و شام خوردم.
*****
برای اولین بار دیدم که هواپیماها خیلی مرتب در صف ایستاده بودند و به نوبت می پریدند! گاهی هم صبر می کردند که یکی فرود بیاید تا نوبتشان شود. از صفشان عکس هم گرفتم.
*****
قبلا هم گفته ام که من و آرام، اخلاق های عجیبی داریم در مورد برخورد با کتاب. شدت و ضعف دارد البته. مثلا می رویم خرید و یک کتاب درسی سنگین هم در تمام مراحل همراهمان است. حالا من نمی فهمم که چرا آخرین لحظه، یادم رفت کتابم را بردارم؟! واقعا غصه خوردم. می خورم. خواهم خورد. آخر بالای سر تختم هم چراغ مطالعه است و بالشها هم خیلی مطلوبند! آه! کتاب! آه!


*****
تمام مزایای هتل به کنار، دیوار اتاقش نازک است. اتاق بغل دارند فوتبال می بینند و هم گوینده گاهی نعره می کشد، هم تماشاچی ها. من می خواهم بخوابم خب.
*****
آه! کتاب!

11-جهل مرکب

توی جمع نشسته بودم ولی در افکارم انگار که وسط بیابان تنها باشم. به تابلوهای در و دیوار رستوران نگاه می کردم و با خودم می گفتم من که اصلا حتی گرسنه هم نیستم، بین این آدمهایی که حرفشان را نمی فهمم چه می کنم. از بین تمام افراد دور میز، شاید با یکی دوتایشان حرفم می آمد که آن ها هم رفته بودند طرف بچه دارها و با من فاصله داشتند. ناچار روبروی کسی بودم که همین چند روز پیش ها بود، نوشتم که از ندیدن اش خوشحالم! بگذریم، آرام هم بین آقایان وضعیت مشابهی داشته است.

در راه برگشت، از ایستگاه قطار تا خانه را پیاده آمدیم تا حرارت وارد شده به مغزمان کاسته شود. الان بعد از این که حدود 10 ساعت گذشته، کمی بهتریم. البته از زور هیجانی که تحمل کردیم، خواب از سرمان پریده که پریده!

با دیدن این جماعت و شنیدن حرفهایشان به این نتیجه رسیده ام که :
خشت اول گر نهد معمار کج----تا ثریا می رود دیوار کج

و این که اگر آدم بدون تعقل روی آن "خشت اول"، تعصب داشته باشه، معمار که سهل ه، به زلزله احتیاج ه که "دیوار کج" را از جا بکنه.
***
پ.ن. توضیح تیتر: عده ای که نمی دانند و نمی دانند که نمی دانند و گمان می کنند که از همه عالم بیشتر می دانند و اصلا دانستن یعنی همین که این عده می دانند و ادعای بیشتر دانستن "جرم" است، فکر می کنم در شرایط جهل مرکب بد جوری گیر کرده باشند.
من، اما، اصلا ادعای دانستن ندارم. خودم خوب می دانم که هیچ نمی دانم. این هم مدرک!

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

12 - سنخیت

دیروز معنی سنخیت را فهمیدم و ربطش را با علت و معلول. اهمیتش این جا است که مدتی بود گروهی مشکلی را در رابطه با "سنخیت علت و معلول" مطرح می کردند و من هم مقداری جواب برای حل مشکلاتشان یاد گرفته بودم. تا این که هفته پیش با خودم فکر کردم، من قبل از یاد گرفتن هر گونه راه حل، باید صورت مساله را خوب بفهمم. فقط در این صورت است که جواب های احتمالی را خوب درک می کنم و احیانا قدرت تفهیمشان را هم می یابم. این بود که رفتم دنبال "سنخیت و معنی آن".

وقتی می گوییم که بین علت و معلول باید سنخیت وجود داشته باشد، یعنی معلول باید با علت هماهنگ باشد. به عنوان مثال اگر شما از من بپرسید :" برای این که فیزیک دان شوم چه باید بکنم؟" و من به شما بگویم : "باید در خیابان بدوید!" سنخیت بین علت و معلول را قبول نداشته ام با این که اصل علیت را پذیرفته ام. یعنی قبول کرده ام که فعلی (هرچند بی ربط) باعث فیزیک دان شدن شما می شود. اما اگر در جواب سوال شما، فقط بر و بر نگاهتان کردم و هیچ نگفتم، به احتمال زیاد "اصل علیت" را قبول ندارم. یعنی فکر نمی کنم که فیزیک دان شدن معلولِ علتی است و شاید بشود، شاید هم نشود!!

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

13- خاش والیس مضطرب شاکر

راستش اون اول ها ما هم گمان می کردیم که خاش والیس باید معنی بدی بدهد! اما هم دانشگاهی هایمان از خطه سرسبز گیلان روشنمان کردند که هیچ هم بد نیست و به فارسی چیزی شبیه "بادمجان دور قابچین" می شود. تا اون جا که یادم مانده، خاش می شد استخوان و لیس هم که همان لیس! معنی "وا" را هم یادم رفته ...

مضطرب هم کسی است که از زور شلوغی سر، از یک طرف و علاقه (اعتیاد شاید!) به چرخش در اینترنت در اوقات اندک فراغت، از طرف دیگر، گزارش درسی اش را می گذارد برای لحظات آخر.

بعد خاش والیس مضطرب، کسی است که در لحظات آخر برای استاد ایمیلی می زند که بگوید من دارم خیر سرم، گزارش را آماده می کنم و یک قر (همان عشوه) شتری هم برای استاد در ایمیلش می آید. غافل از این که به نیم ساعت نمی کشد که استاد ایمیل می زند که خیلی موضوعت جالب است و بهتر است در کلاس ارائه اش بدهی!

و به این ترتیب خاش والیس مضطرب می نشیند پای وبلاگش از زور استرس.

شاکر هم برای این بود که چند ماهی می شود که شرکتمان ترتیب یک سری سخنرانی در زمان نهار را داده است. آدم های نسبتا مهم در این رشته برای سخنرانی های غیر رسمی می آیند. امروز هم یکی از استاد های دانشگاه سیتی آمده بود. خ.میم* هم با این همه کار و بد بختی باید می رفت. انصافا موضوع سخنرانی اش جالب بود. خ.میم وسط سخنرانی یک نگاهی به اطراف انداخت و خدا را شکر کرد.

دور میز همه هم کارهای جوانم نشسته بودند. ملیت ها را روی کاغذ یاد داشت کردم: از هنگ کنگ، هند، بنگلادش، آمریکا، ایران (خ.میم!)، انگلیس(3)، فرانسه، مصر، انگلیس، اسپانیا، چین، عربستان (؟ مطمئن نیستم این یکی رو)

*خ.میم همان مخفف تیتر است. برای صرفه جویی در وقت ...


پ.ن. امروز فرصت کردم که غلط گیری کنم این شاهکار ادبی ام را!

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

14- تا قبر آ - آ - آ - آ

به قول مش قاسم تو سریال دایی جان ناپلئون، با این چشم های خودم دیدم، آقاهه امروز توی مترو با یه کت و شلوار شیک و یک پالتوی شیک تر مشکی روی آن و یک کروات قرمزِ مکش مرگما، در حالی که یه روزنامه درست و حسابی می خوند، وقتی صندلی روبرومون خالی شد، یه جوری نشست که من به فاصله چند سانت با روزنامه اش بودم. بعد خودم دیدم که انگشت کوچیکه اش رو می کرد توی بینی اش و بلافاصله می کرد توی دهنش! نه یه بار، نه دوبار، خیلی!! بعد انگاری که کلوچه باید استخراج کنه، براش تقلا هم می کرد. اصلا هم توجهی نداشت که این همه آدم دور و برش هستن و این که مثلا من روش بالا بیارم!

خدا رحم کرد که ایستگاه بعدی پیاده می شدم، و الا که خیلی احتمال داشت که گلاب به روش می شدم!

همین.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

17 و 16- آلبالو

بانو خسته اس. چشماش می سوزه. حتی نمی تونه به مانیتور دقیق نگاه کنه که اشکالات تایپیش رو بگیره. از صبح، یه نفس کار کرده. یک سری محاسبه بوده که باید تموم می شده. یه موضوع بوده برای کلاس هفته آینده اش که باید در موردش تحقیق می کرده. یه جلسه بوده که باید شرکت می کرده و مطالبش را تازه امروز فرصت پیدا کرده که بخونه. یه جلسه بوده که رفته و برای اولین بار توش مثل آدم حسابی ها حرف زده و طبق معمول لپاش قرمز شده و هنوز حرارتش رو توی صورتش احساس می کنه.

در فواصل اون کارها هم به آلبالو فکر می کرده. به این که از بچه گی همه بهش می گفتن آلبالو. به این که آلبالوهای یخ زده رو دیرور از فریزر در آورده و آلبالو پلو درست کرده. به مامان جونش که با اصرار براشون آلبالو می آره، حتی اگر لباساش آلبالویی بشه. به دوستای مجازی اش که مشکلش را حل کردن. به دوست واقعی اش که دیروز بعد از یک سال وقت کردن همدیگر رو ببینن. به این که از شش سالگی با هم دوستن. به این که چرا با این که خیلی دوستش را دوست داره، اما در کنارش راحت نیست. راحت یعنی این که خودش نیست. یعنی این که انقدر خودش نبود که حتی نمی تونست درست حرف بزنه با این که توی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن، معمولا مشکلی نداره. به خصوص از وقتی وبلاگ می نویسه.

بانو هنوز خسته اس. اما دلش نیومد که دو روز پشت سر هم به این جا سر نزنه. این جا برای بانو یه خونه کرم-قهوه ای رنگه که توش خیلی راحت با دوستاش، خودشه. درسته که با هم نمی تونن آلبالو پلو بخورن ولی می تونه هر ایراد و اشکالی رو که داره با خیال راحت مطرح کنه و دوستاش هم به راحتی بهش بگن که "به نظر من اشتباه کردی" و او هم از این که خودش و دوستاش با هم راحتن، لذت ببره.

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

18- آقای پدر

قبلا هم از روابطمان و نظرم در این باره نوشته ام. امشب که تماس گرفته بود، به من می گفت: طاقت ندارم صبر کنم تا ببینمتون و در بغلم بگیرمتون.
یک ساعت بعد با خودم فکر می کردم، من با وجودی که او را خیلی دوست دارم، اما هنوز به او می گویم آقای ج. (نام فامیلش!). او به من می گوید: بابا! از روی محبت و من هنوز نمی توانم در ذهن و کلام، پدر یا بابا را برای غیر از پدرم به کار ببرم.
در مورد مادر هم، ایضا.
نمی دونم، بعضی از عروس ها ازهمان مراسم خواستگاری چه طوری به مادر و پدر همسرشون می گن: مامان وبابا؟ یعنی، اشکال از من ه؟

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

19- عادت

وقتی خسته از کار روزانه،
در دل این شهر شلوغ،
بین مردمی که نگاه هایشان از یخ هم بی احساس تر است،
شاید کمی کمتر از حجم واقعی ات در مترو جا داری که بایستی تا به ایستگاه قطار برسی،
به تکه گوشت های آویزان در قصابی فکر می کنی و خنده ات گرفته،
با همان لبخند مضحکت که روی لبانت است،
چشمت می افتد به یکی از همسایگان که گاهی وقت خرید می بینی اش و بعضی صبح ها در ایستگاه قطار،
به لبخندت ادامه می دهی.

اما نه برای تصور کردن منظره قصابی که برای دیدن یک آشنا در جایی که انتظارش را نداری،
که برای عادت کردن به شهر جدید.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

20- ستاره


1- دیشب باز با دختر خانم هندی هم صحبت شدم. گفت هر شب به ورزشگاه می آید و مرا از نگرانی در آورد! از بس که هر دفعه که رفته ام او را دیده ام. از من که سعی می کردم در سونا درس بخوانم(!) پرسید: ستاره تولدت چیست؟ من هم که بین سالهای چینی و ماه های هندی (به گمونم؟) گیج شده بودم، تاریخ تولدم را به او گفتم. کمی فکر کرد و گفت: سرطان یا همان کنسر. تایید کردم. از قیافه اش حدس زدم که از کنسری ها زیاد هم خوشش نمی آید. یک کم بعد هم خودش به این موضوع اعتراف کرد!

2- یکی از دوستان صمیمی ام در دبیرستان هم همین طور بود. هم به این قضایا زیادی اعتقاد داشت، هم از کنسری ها خوشش نمی آمد و هم این موضوع را بیشتر از صد دفعه جلوی من گفته بود! یعنی توصیه می کرد که با متولدین تیر (من) و آبان دوست نشوید!!

3- به شخصه دو نفر را از نزدیک می شناسم که روز تولدمان یکی است. ما سه نفر به سختی شباهتی با هم داریم.

4- ؟؟؟
پ.ن. من معمولا در مورد تمام پست های قبلی فکر می کنم. اگر در مورد هر کدام نظری داشتید، حتما همان جا یادداشت کنید. فقط بی زحمت به من هم اطلاع بدهید. ممنون.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

21- قیاس


بانو وقتی کوچک بود، خیلی کوچک شاید، در جواب این سوال که "مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" می گفت:" اصلا نباید این سوال رو از یک بچه بپرسید. یک بچه چه جوری می تونه بین مامان و باباش یکی را انتخاب کنه؟" بانو این موضوع را به دقت یادش است.

بانو وقتی مدرسه می رفت، با پسر یکی از اقوام که تمام تعطیلات و آخر هفته ها و مسافرت ها با هم بودند، همسن بود. از همان اول با هم مهدکودک رفتند و بعد کلاس زبان. بعد هم که هر ثلث با هم امتحال داشتند و با این که در یک مدرسه نبودند ولی درس خواندن هایشان زیادی با هم بود. در این بین بعضی از اقوام دوست داشتند بدانند که کی زرنگ تر است یا نمره هایش بهتر است یا از همین حرف ها. بانو و دوستش هم عین دو سرباز از هم محافظت می کردند و در جواب هر گونه خاله زنک بازی می گفتند:" ما با هم دوستیم. شرایطمان هم یکسان نیست که ما را با هم مقایسه کنید." و بانو از خودش مطمئن است که هیچ گونه رقابتی هم با دوستش نداشت.

بانو امروز متوجه شد که حتی یک مرد بزرگ هم اگر بدون ملاک درست، مبنای مقایسه قرار بگبرد، دردش می آید.

بانو فکر می کند که دیگران، برای مقایسه هایشان، چه ملاکی دارند؟ چگونه می شود از دستشان فرار کرد؟ و چگونه می توانی از خودت دفاع کنی وقتی قیاس طرف را قبول نداری و کودک هم نیستی که حرفت را رک، بگویی؟

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

22- صداقت


دو سه ماه می­شود که منزلشان نرفته­ام. اعصابم خیلی راحت شده است. یادم نیست که از چه سنی به بعد دیگر نتوانستم با افراد دورو رابطه برقرار کنم. اما خوب می­دانم که تحمل کسی که دروغ می­گوید و این­رو و آن­رو­اش یکی نیست، از جمله سخت­ترین کارهای دنیا است برایم. فرقی هم نمی­کند که عدم صداقت مخاطبم به خاطر چه موضوعی باشد. یعنی از شام شب قبل یا ثروت خانوادگی گرفته تا مسائل اعتقادی. با همان کم­مقدارترین دروغ اولیه، سد صداقت شکسته می شود و سیل رابطه مان را ویران می کند.


به احتمال زیاد طرف هم از جاری شدن سیل باخبر می شود، چون در این شرایط قدرتی در کنترل کردن نگاهم ندارم.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

23- خالی

یه روزهایی هر چی سعی می کنی که نیمه پر لیوان را ببینی، انگار چشمت هی سر می خوره روی قسمت خالی و بر و بر بهش نگاه می کنه. به همه کارهایی که می خواستی انجام بدی و معطلی. به همه زمان ها و موقعیت هایی که می تونستی بهتر ازشون استفاده کنی.

یه روزهایی هم برعکس. همچین به همه چیز از سر اقتدار نگاه می کنی، یعنی که همه لیوان که پره، هیچ، شربت اضافی هم هست برای بقیه اگر لیواناشون خالی ه.

نمی دونم چرا تعداد اون روزایی که همه لیوان را بشه درست دید و مثلا گفت:" نصف لیوان حاوی شربت است و تا بعد از ظهر کفایت می کند"، به اندازه دو دسته دیگر نیست؟!

آیا پاراگراف سوم هم به نوعی "نصف لیوان خالی" است؟

همین.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

25- سرگیجه

حدود دو هفته است که گاهی در اثر تغییر وضعیت، مثلا از حالت عمودی به افقی! و برعکس، دچار سر گیجه می شوم. امروز صبح رفتم دکتر. آقای دکتر پس از معاینه و پرسیدن مقداری سوال به این نتیجه رسید که سرگیجه ام از عوارض سرماخوردگی اخیر است. برای بهبود هم راه حلی پیش نهاد کرد که آرام می گفت:" من اگر وبلاگ داشتم حتما راجع به قیافه ذوق زده تو بعد از شنیدن راه حل دکتر چیزی می نوشتم!"

راه حل به قرار زیر است:

همان حرکتی که باعث سرگیجه می شود را روزی ده تا بیست دفعه تکرار کنید. عمدا و با سرعت خیلی کم. مغز این قابلیت را دارد که اگر اختلالی در مایع گوش میانی ایجاد شده باشد، آن را به مرور بر طرف کند.


پ.ن. بانو در کار مغز و ذهن و عقل و شعور و روح و نفس و... مانده است. بد جوری.......................................................

26 - سکوت

... تا به جایی رسید دانش من

... تا بدانـم همــی که نـــادانم



ابن سینا

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

27- زبانه


زبانه می­کشد. شعله­های درونم را می­گویم. حرارتشان عقلم را دارد ذوب می­کند. گاهی آهی می­کشم یا انگشتانم را مشت می­کنم و آرام روی میز می­زنم. تمام استدلال­های دیشب و قبل­ترش تحت­تاثیر نور خیره­کننده آتش قرار گرفته­اند، مسحور شده­اند. خیره­خیره به زرد مایل به سفیدِ نور نگاه می­کنند و انگار فلج شده­اند. تکانی نمی­خورند.

مساله خیلی هم پیچیده نیست. یعنی نبود تا این که آتش­سوزی شروع شد. الان هم اگر این جا بنویسم و شما بخوانید، چون آتشی درونتان نیست، شاید به سیستم عقل من بخندید که چه زود خلع سلاح می­شود. چه ناتوان است در برابر آتش. حق خواهید­داشت که از خود بپرسید چرا بانو کپسول آتش نشانی تهیه نکرده­است. او که این همه کلاس "مدیریت بحران" و "ریسک" رفته است!

من، اما، تصمیم دارم که در جریانتان قرار بدهم. برای مقابله با آتش هم خوب است. شاید کمتر کردن اکسیژنش باعث شود که آرام­آرام خاموش شود و در این فاصله سیستم مغزی من هم دوباره "آپلود" شود.

قضیه از این قرار بود که یکی از همکارهای جوانم مشتاق شد در این دوره ای که درس می خوانم، شرکت کند. مشکل سو تفاهم هم از همان ابتدا شروع شد. نمی دانم که منبع احساسات نامطلوب من صرفا نوع دیدم است یا واقعا وجود دارد. مثلا برای هفته آینده باید گزارشی تحویل بدهیم. از حدود یک ماه پیش، چهار تا مقاله مرتبط داشتم که چون ازم سوال کرد، در اختیارش گذاشتم. چند روز پیش هم که گزارشش نسبتا تمام شده بود (فقط با استفاده از همان مقاله­ها)، از من خواست که بخوانم و نظر بدهم. دو نکته ای که به نطرم آمده بود را گفتم و او گزارش را اصلاح کرد و دوباره از من نظر خواست. دیروز صبح که گزارشم کامل شده بود و به او دادم تا نظر بدهد، تصمیم داشت که تکالیفش را تحویل بدهد. چند ساعت بعد که نظرش را پرسیدم، گفت: "به نظرم نوشته ات خوب بود. به من که چند ایده داد! یک کم البته در بعضی جمله ها، انگلیسی اش معلوم بود که خارجی هستی. " و تا همین الان که می شود 24 ساعت بعد هنوز دارد از روی جمله های گزارشم ایده می گیرد و صدای تایپش در من شعله درست می کند!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

28- اشمئزاز



بین جمعیت سوار قطار شدم. قطار هر روز ما را تا ایستگاه یوستون در مرکز شهر می ­آورد. حدودا پانزده دقیقه طول می­کشد و هیچ توقفی هم ندارد. از یوستون هم یک خط مترو وجود دارد که مستقیم می­آید تا خیابان محل کارم. در مترو اما، سه ایستگاه را باید رد کنم که آن هم حدود ده دقیقه­ای زمان می­برد که در مجموع با احتساب پیاده­روی­ها می­شودنیم­ساعت.

سرم به کار خودم بود. آقای آرام به این قطار نرسیده­بود و من تنها بودم. هنوز همه سوار نشده­بودند که صدای یک زنی بلند شد: چرا به من می­گویی که هل ندهم؟! در سکوت معمول این جا همچین صدایی توجه همه، به غیر از مسافرانِ خواب و آنهایی که صدای موزیکشان در بقیه مواقع مخل آرامش است، را به خود جلب کرد. من هم یکی از آن­ها.

طرف مقابل چیزی نگفت و لبخند تمسخر­آمیزی زد. زن اولی دوباره شروع­کرد با صدای بلند به اعتراض کردن که تبدیل­شد به دعوای او با طرف مقابل که یک دختر جوان هندی بود و سکوت کرده­بود. هر­از­گاهی می­گفت که من نمی­خواهم در این زمینه با تو صحبت کنم و زن کوتاه نمی­آمد و حتی یکی دو بار ناسزا هم گفت که خفه­شو مثلا یا ...

ما همه هاج­و­واج مانده­بودیم که این دختر هندی شاید خانم­سفید­پوست را گاز هم گرفته که او این چنین سر و صدا می کند. در این بین موبایل خانم­سفید زنگ خورد و او ماجرا را برای مخاطبش طوری تعریف­کرد که من، جای او، فکر کردم که زد و خورد هم صورت گرفته­است!

دختر هندی ساکت بود و نگرانی­اش از این بود که روزش خراب شود. از لهجه و نوع لباس و این که هر روز این مسیر را می آید، می­شد احتمال داد که در همین کشور بزرگ شده و تحصیل کرده­است. من هم با خودم فکر می­کردم که این خانم­سفید ­پوست که فقط می توانستم پشت سرش را ببینم، واقعا موضوع مهم­تری ندارد که به آن بپردازد و بی خیال شود؟!

بعد از این که مکالمه­اش تمام شد، یکی از هم­سفران از او پرسید که حالش خوب است یا نه؟ و او دوباره شروع کرد... نفر سوم هم خیلی راست و پوست­کنده به او گفت که ما حوصله این اراجیف­ت را نداریم و بهتر است ساکت شوی چون هنوز ده دقیقه راه داریم تا برسیم و این­که بهتر است کمتر نژاد­پرست باشی و ادعای دیگری هم نداشته­باشی. او هم که گمان کنم آمپرش کامل چسبیده­بود، شروع کرد به دفاع. تا دوباره موبایلش زنگ زد و روز از نو، روزی از نو!

من که استرس را جلوی چشمانم می­دیدم، غزلیات حافظ با صدای بلند شاملو را فرو کردم در گوش­هایم و فکر کرم که اطرافیانم هم این صدا را ترجیح بدهند، با وجودی که نمی فهمند. و دیگر جدا شدم از بحث و رفتم در "سالها دل طلب جام جم از ما می کرد".

رسیدیم یوستون. موفق شدم چهره خانم عصبانی را ببینم. دخترک هندی و من و او در ایستگاه هم مسیر بودیم تا به سکوهای مترو برسیم. دخترک هندی از ما جلوتر بود. زن را دیدم که با سرعت راه می­رفت و نزدیک پله­برقی رسید به دخترک هندی. چیزی به دخترک گفت. دخترک با دست اشاره کرد که تو اول برو. من هم که عادت دارم روی پله­برقی ها به حرکت­م ادامه دهم، در اواسط پله­برقی­مجاور به آن دو رسیدم. به دخترک هندی با تحکم می­گفت: فاصله ات را با من حفظ کن! آنقدر بلند بود که من با وجود صدای آقای شاملو به وضوح شنیدم. دخترک هنوز لبخند می زد. من احساس اشمئزاز داشتم.

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

29- بی نهایت

از ظهر تا همین الان یک صحنه ای از دوران کودکی به روشنی روز آمده در ذهنم و بالاخره مجابم کرد که بنویسمش. من هم آخر شبی که بعد از نه هرگزی نشسته ام سر درس و می خواهم یکی از مشق هایم را بنویسم و تمام کنم، رضایت دادم به خواهش دلم گوش کنم!

حدود 9 سالم ه. در خانه دایی بزرگه هستیم. یک خانه نسبتا کوچک با سیستم صوتی آخرین مدل که پاتوق فیلم دیدن بود. لابد بتاماکس. من کنار دایی کوچیکه نشسته ام. همونی که تا الان نتونسته ام لنگه اش را پیدا کنم در زمینه فهمیدن حرف بچه ها و فهماندن منظور خودش به آن ها. پر از سوالم. با یک دفتر چهل برگ. از آنهایی که جلدشان هم کاغذ کاهی کلفت بود. با اعداد سرگرم بودم و بین شان هم گیر کرده بودم. از دایی کوچیکه پرسیدم: بی نهایت یعنی چی؟ او هم بعد از کمی فکر گفت: اگر توی اولین صفحه این دفترت یه دونه 1 بنویسی و بعد تا آخرش صفر بذاری باز هم به بی نهایت نمی رسی.

از دیروز که شنیدم ما که قابلیت تصور بی نهایت را در ذهنمان داریم و بی نهایت هم نا محدود است، پس ذهن ما نامحدود است، چون ظرف باید قابلیت پذیرش مظروف را داشته باشد؛ یاد دفتر چهل برگم افتاده ام. ماده بود و محدود و من همان موقع هم می دانستم که اگر به جای همه آن صفرها، 9 بگذارم، عدد بزرگتری خواهم داشت!

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

30- قاطری دیدم بارش همه علم*


- یک کتابخانه جدید خریدیم که کتاب­های­مان از سر و کول هم پایین بیایند و قابل روئیت بشوند. وقتی کتاب­ها را داخل­ش چیدیم باورمان نمی­شد که تقریبا پر شده­است. نمی­توانستیم بپذیریم که این کتاب­ها در حالت قبلی­شان چگونه در نصف این فضا جا شده­بودند.

- با آرام قرار گذاشته­ایم که به عنوان کادو برای هم کتاب بخریم و حتما با امضا باشد موقع تحویل!

- وقتی وبلاگ می­خوانم یا به سخنرانی­های مورد علاقه­ام گوش می­دهم، مرتب لیست کتاب­های جدید را بر می­دارم. روی میزم پر است از اسم کتاب که روی کاغذها ی زرد­پشت­چسب­دار نوشته شده­اند و در نقاط مختلف چسبیده­اند.

- اگر مسافری از ایران بیاید و جا داشته­باشد از مادرم می­خواهم که برایم کتابی بخرد و از طریق او بفرستد. زمانی هم که خودشان می­آیند، همان کتاب، بهترین سوغاتی من است.

- در دورانی که برای تمام شدن درسم ایران مانده­بودم و آرام آمده­بود اینجا، می رفتم انقلاب و بغل­بغل کتاب می­خریدم و جلد می­کردم تا در غربت کتاب داشته­باشم ولی نشد که همه­شان را بیاورم و هنوز یک جعبه کتاب جلد­شده در خانه پدری آرام دارم.

- هر بار، موقع بستن چمدان و کندن از خانواده و شهر آشنایم، یکی از دلخوشی­های اصلی­ام جادادن کتاب است بین آجیل و سبزی قورمه سبزی که به زور می­روند داخل چمدان­مان چون عقل­مان نمی رسد به اهمیت­شان.

*****

این علاقه­ام یا به عبارتی حرص­زدن­م برای داشتن کتاب در جوار آرام تشدید شده است. نمی دانم که من از او گرفتم یا او از من یا هر دو از اول مبتلا بودیم، اما خفیف تر! هر گونه فرهیختگی و عالم و دانشمند­بودن هم تکذیب می­شود و این صرفا یک علاقه است. مثل جمع کردن تمبر مثلا.

مشکل­م این است که به بهانه کمبود وقت، بیشتر از خواندن­شان، در جمع آوری­شان کوشا هستم! قسمت لذت بخش ماجرا، اما، که مرا بیشتر تحریک می کند به تکمیل کلکسیون، اوقاتی است که سوالی برایم مطرح می­شود و من هی از این کتاب به آن کتاب دنبال سرنخی برای جواب می­گردم و آخر با کوهی از کتاب به نتیجه می­رسم. دوست­دارم آن لحظات را و به خاطرش باید برای بار نکردن "خوراکی" جدا وارد مذاکره بشوم!
* در شعر سهراب به جای علم، انشا است.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

31- پاییز در "بام" این شهر



از بچه گی وقتی ناراحت یا عصبانی می شدم، یا این که از خوشحالی زیاد قابلیت کنترل احساساتم را از دست می دادم، یا این که موضوع مهمی پیش می آمد که باید برای حل اش زیاد فکر می کردم، به بلندترین نقطه در دسترسم پناه می بردم. بعد از آن جا که پایین را نگاه می کردم هم احساساتم تعدیل می شد هم فکرم باز.

اوایل در این شهر نسبتا صاف یکی از مشکلاتم نبودنِ کوه بود، یا جایی مثل "بام تهران". که شب با هزار مشکل و سوال بروی آنجا و چراغ ها را نگاه کنی و در همین نگاه و تمرکز برای خیلی از سوالهایت جواب بیابی. تا این که یک شب که تازه صاحب ماشین شده بودیم و در خیابان های اطراف مشغول جستجو، به تپه ای رسیدیم. از بالایش می شد چراغ های شهر را دید. من و ذوقم را باید می دیدید!

بعد تر به مناطق با ارتفاع بیشتر هم رسیدیم. جایی شبیه بام. جایی که برای همین تعبیه شده که بروی و به شهر نگاه کنی. در همین نزدیکی خودمان. دوست داشتنی نیست بازی های روزگار؟



۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

32-ننمایی وطنم؟

جایی خواندم که انقدر سخت نگیرید، انقدر ها هم که فکر می کنید این دنیا و روابطش پیچیده نیست. چرا مسائل ش را برای خود دشوار می کنید، چرا قوانین سختی را تبعیت می کنید. چرا به خاطر اعتقاداتتان تنهایی را تحمل می کنید؟

****
امروزدر مرکز خرید شلوغی:

-نوزادانی را دیدم که برای تک تک امورشان به دیگران محتاج بودند و در زمان نیاز کاری به غیر از گریه و جیغ از دستشان بر نمی آمد.

- دختران و پسران کوچکی را دیدم که فارغ از تمام دنیا و مافیها با شادی دور و بر می دویدند و بین اسباب بازی ها سرخوش بودند.

- نوجوانانی را دیدم که برای رفع خستگی یک هفته درس و مشقشان از خانه بیرون آمده بودند و برای کریسمس خرید می کردند. در نگاه اکثرشان اگر دقیق می شدی سوالهای بیشماری را می یافتی از تحصیل و کار و زندگی آینده. از رویاهایی به سادگی داشتم گواهی نامه!

-....

- پیرزن و پیرمردی را دیدم که با تکیه به هم تعادلشان را حفظ کرده بودند. هر دو پای زن ورم داشت و برای حرکت تقریبا روی زمین می کشاندشان.

*****

می گذریم. می گذاریم و می رویم. پیچیده یا آسان، تنها یا بین جمع، شاد یا غمگین. من می پسندم که هدف از این آمدن و رفتن را بیابم. بهایش اگر پیچیده شدن معادلات زندگی ام است، مانعی نیست. اگر تنهایی است، آن هم مانعی نیست. در این آگاهی شادی ای است که نمی توانم رهایش کنم.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

33-دکه گل­فروشی


از روز اولی که آمدم سر­کار، یعنی حدود دو سال و نیم پیش، در مسیر ایستگاه قطار تا اداره­مان توجه­ام به یک دکه گل­فروشی جلب شد. روزها دو بار از کنارش رد شده­­ام. هر بار هم قبل از این که به آن برسم نفسم را حبس کرده­­ام و بعد حجم عظیمی از بویش را در ریه ها و جانم وارد کرده­ام.
زن و مرد گل­فروش را همیشه در حال پیچیدن دسته گل دیده­ام. روزهایی بود که احساس غربت داشت خفه ام می کرد و این دو را در بوی مست­کننده گل ها می­دیدم. شب­هایی که با حس بلد­نبودن کار و احمق دیده شدن سعی می­کردم بغضم را کنترل کنم و به این دکه که می­رسیدم، بویش حال و هوایم را عوض می­کرد. صبح­هایی که اصلا رغبت سر کار آمدن و وقت­هدر­دادن نداشتم و با دیدن رنگ بنفش و نارنجی و سبزی که به زیبایی کنار هم قرار می­گرفتند، روحیه می­گرفتم. خلاصه نشد که من از کنار دکه این دو نفر با نیش باز و ریه­ای پر از بوهای دوست­داشتنی نگذرم. حتی یک بار گل نرگس هم آورده­بودند و من هنوز خودم را سرزنش می­کنم که چرا نخریدمشان!

امروز که برای خرید نهار دوباره از این گذرگاه بودار گذشتم، خوشحال بودم. همان بانویی بودم که هر بار زمین خورده، خودش را بلند کرده است. همان که درس نخواندن ها و تنبلی­هایش را قبل از این که کار از کار بگذرد، معمولا کنترل کرده است. گزارشی را که باید تهیه می کردم، آماده بود. توانسته بودم مساله ای را حل کنم که احساس رضایت را برایم به ارمغان آورده­بود. شاید دو سال و نیم طول کشید تا من به کاری که کمی با رشته ام متفاوت بود، اخت بگیرم و شاید هرگز این غم دوری از عزیزانم از گوشه ذهنم کنار نرود، اما من به همان بانویی رسیدم که مدت­ها بودم.

امروز وقتی حجم بو را در ریه ذخیره کرده بودم، چشمم به زن گل­فروش افتاد. فکر کردم در تمام مدتی که من در پیچ و خم مسیر جدیدم دست و پا می­زدم، او کاری را که بلد بوده، تکرار کرده­است. بدون اضطراب و غم و غصه ای. بلافاصله با خودم گفتم: من اما این احساس پرواز امروزم را که با سختی به دست آورده ام، ترجیح می دهم. من یک بانوی موج سوار هستم!

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

34- آیا غیرت تعمیر شدنی است؟



ما موجودات دو­پای ناطق گاهی قادریم از امکاناتی که داریم به نحوی استفاده کنیم که در درجه اول به خودمان و اطرافیان­مان و در درجه دوم به تمام هم نوعان­مان ضرر برسانیم. از طرف دیگر هم می­توانیم آن امکان را طوری از کار بیاندازیم که انگار نه انگار که وجود دارد.

یکی از این موارد که حدود یک سالی می­شود حجم زیادی از مغز مرا به خود مشغول کرده است، کارآیی عقل است. عده­ای می­گویند که هر چه او گفت درست است و لا غیر، در حالی که عده­ای دیگر به خاطر خطاها و اشتباه­هایش معتقدند باید کلا تعطیل شود! و این هر دو به نظر من زیاده­روی می­کنند. در این مورد حرف زیاد دارم که باشد برای بعد.

اما موضوعی که دی­شب خواب را از من گرفت، غیرت بود، بعد از دیدن عکسی از یک مرد آشنای میان­سال به همراه همسرش که بیشترین قسمت عکس را سینه­های تقریبا نپوشیده خانم تشکیل داده بود. مرد این تصویر را به عنوان عکس پروفایلش استفاده کرده بود. این زوج نه جوانند که این عمل را بشود به حساب شور جوانی بگذارم، نه دنیا ندیده­اند که به حساب هول­شدگی و نه از خانواده­های بی­سواد و بی­بند و بارند که به حساب بی­اطلاعی و نه تحصیل­نکرده­اند که به حساب بی­سوادی و نه بی­بچه اند که به حساب بی­مسئولیتی!

در آخر، من ماندم و غیرت که آن هم شمشیر دو­­­لبه است. بسیار شنیده و گاهی دیده­ام که افراد متعصبٍ­خشکه­مقدس به اسم غیرت و در حقیقت برای ارضای هوا و هوس خود در حق اطرافیان­شان ظلم کرده­اند. این مورد بیشتر در بین مردان مطرح است، گرچه زنان هم مثلا به اسم غیرت، به ارضای حسادت­شان پرداخته­اند. به نظرم مشاهده سواستفاده گروهی از غیرت، باعث شده است که گروهی دیگر به کل کنارش بگذارند. مثل عقل!

فکر می کنم ما بشر دو­پا اگر بتوانیم از امکانات­مان درست استفاده کنیم و به جای این همه افراط و تفریط، میانه روی را انتخاب کنیم، جهان جای بهتری باشد برای زندگی.

من دلم برای فرزند آن­ها می­سوزد، کسی آیا می­داند تعمیرگاه غیرت کجاست؟

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

35 - سونا

دی­شب پس از یک روز کاری سخت، رفتم ورزش و بعد از انواع و اقسام ورزش با دستگاه، با توپ گرد آبی (!)، با وزنه و بدون همه این ها رفتم توی سونای خشک نشستم.

اول، این که من واقعا نمی فهمم که این مردمی که بدون لباس جلوی هم از این سونا به آن سونا رژه می روند چه احساسی دارند. حالا گیریم که همه هم زن، آیا توجیه می­شود که آدم کاملا لخت باشد؟ با خودم فکر می­کنم که شاید من عادت ندارم و این تنها دلیل است. اما نمی­توانم این استدلال را از خودم قبول کنم!

بعد، همین­طور که برای خودم در آن گرمای یک­کم بیشتر از مطبوع(!) استراحت می­کردم و لذت می­بردم*، دخترکی هندی که از هر دو پای­اش صدای جیرینگ­و­جیرینگ می­آمد، نشست روبروی­ام و شروع کرد به حرف­زدن. من هم که خدای سکوت­کردن در موقع خستگی و محیط ناآشنا هستم، نگاهش می­کردم. او یک­نفس حرف می­زد، از شوهرش، از پدرش، از کرمی که آدم را سفید می­کند، از این­که مردانه­اش را برای شوهرش خریده!، از پسری که دوست­ش دارد و در همین ورزشگاه است، از این که او احتیاج به کرم ندارد از بس خودش سفید است، از این که امروز که او را دیده به خاطر علاقه زیاد لپ­ش قرمز شده. از من پرسید می­دانی که احساس کراش** داشتن چه­جوری است؟ من که تا آن لحظه به انگلیسی خودم مشکوک شده­بودم، با تعجب پرسیدم: ازدواج کردی یا کراش داری؟! گفت: ازدواج­م مشکل داره ولی من نمی­خواهم راجع به­اش حرف بزنم. گفتم: باشه حرف نزن. و او همه مشکلاتش را گفت و از ازدواج قراردادی و کراش­اش هم حرف زد و انقدر صحبت کرد که من برای اولین بار در سونای خشک خیس عرق شدم! هر دو جمله یک بار هم تاکید می­کرد که نمی­خواهد راجع به موضوع حرفی بزند.


*به ریلکس کردن/شدن به فارسی چی بگم؟
**crush

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

37- همه مست آرزویم

حالا که من فهمیدم که دیگه انقدر بزرگ شدی که بفهمی عشق چیه و عاشق باشی چه جوری یه جایی توی دلت می­سوزه وقتی چیزی/کسی سر راه عشقت قرار بگیره و صحنه عاشقیتت را کدر کنه، که این موضوع حتی می­تونه نگاه ناامیدی باشه که توی چشمهای عشقت می بینی؛ می­خواستم بهت بگم که من خیلی وقته عاشقت هستم. شاید اون روزی که از روی کمد مامان افتادی پایین و دوتا دندونت که تازه در اومده­بود از توی چونه­ات زد بیرون و مامان که با دیدن تو تقریبا از حال رفته­بود و من پابرهنه رفتم در خونه آقای م.­اینها که دکتر کوچه شده بود چون آمپول می­زد، نمی­فهمیدم که عاشقت­ام. اما اون روزهایی که اون سه تا اتفاق عجیب دردناک برات افتاد و جون سالم به در­ بردی، من می­دونستم که عاشقت شدم. راستش هنوز هم که یادشون می­افتم، همون نقطه توی دلم بد جوری می­سوزه.

دوست داشتم برات از دنیا بنویسم. از اهمیتش به خاطر این که اومدیم­و مزرعه بود. از بی­اهمیتی­اش که هر بار به­اش دل بستیم ضایعمون کرد. از روابط پیچیده حاکم بر آن که در عین حال خیلی هم ساده­اند. از نوع نگاهمون به­اش که می­تونه این قوانین را تحت­تاثیر قرار بده. مثل قوانین مورفی شاید. اما دیدم نمی­شه همه رو اینجا بنویسم. یه چیزایی رو باید وقتی به عشقت می گی توی چشاش هم نگاه کنی.

این شد که گفتم اینا رو بنویسم که بد­قولی نشه. اون وقت، وقتی دیدمت بهت می گم که توی دنیای من اگر عاشق باشی، خیلی جلویی. درسته که بعضی وقتها توی دلت بد جوری می­سوزه، اما از یک طرف باید بدونی که مگر نداریم که "خام بدم، پخته شدم، سوختم"؟ از طرف دیگه هم، عاشق و معشوق یه روزای خوبی با هم دارن که شاید بقیه توی دنیا­های خودشون هیچ هم متوجه اون ها نشن. یادته اون جیغ و ویغ و خنده­هامون رو که مامان مطمئن بود داریم دعوا می کنیم و نگران بود همسایه­ها بیان وساطت؟!!

راستی می­دونی توی این دنیایی که من برای خودم ساختم، یه عشقی هست که خواهرا نسبت به برادراشون دارن. باور کن راست می­گم...

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

38- روزهای گذشته



از صبح به هوای درس خوندن دلم نیومده که از در برم بیرون، اون وقت از اون جایی که آرام داشت کامپیوتر قدیمی را مرتب می کرد و عکس های قدیمی ام را به کامپیوتر من منتقل کرد و من مثلا می خواستم بینشون خوب و بد کنم، چند ساعته بین عکس ها گیر افتادم. گیر افتادن یعنی این که هر کدوم را با دقت نگاه کنم، خاطره اون لحظه را یادم بیاد، بعد نکات مثبت و منفی اش را در آرم و یک کم بهشون فکر کنم. مثلا چرا فلان لباس تنم ه یا چرا این طوری می خندم (!) یا چه روزهای خوبی یا چه می دونم ؟!


تازه بعدش یک کم از فیلم عروسی را هم دیدم. دلم برای فامیل های درجه 4 هم تنگ شد! البته نه دلتنگی از نوع آزار دهنده که صرفا از نوع این که ما چقدر آشنا داریم و چه قدر الان هیچ کدوم دم دست نیستن. یا این که من چرا مامان بزرگام رو این همه وقته ندیدم؟!


بگذریم، نکته ای که توی اکثر عکس های من دیده می شه، همان نیش بازم ه که قبلا هم ذکر شد! یه طوری ه انگار دکتر دندون پزشک قراره از این عکس ها استفاده کنه.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

39- خوشی های ساده

حس خوبی ه وقتی از توی گوشی تلفن صدای ذوق کردن بابای آرام را بشنوم. مثلا بعد از دادن یه خبر خوب. یه جور ذوق کردن مخصوص به خودش. انگار می بینم که کودک درونش داره بالا پایین می پره! بعد کودک درون من هم از این که دوستش دارن، از اون موقع تا حالا داره برای خودش دست می زنه!

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

40- خواب و رادیو بانو و عقال


دی­شب قبل از خواب مرتب با خودم می­گفتم که خواب شیرین بامداد رحیل ---باز دارد پیاده را ز سبیل و تصمیم گرفتم که نیم­ساعت بعد از نماز را بیدار بمونم که خدای نکرده از سبیل عقب نیفتم. بعد از نماز مشغول کشتی­گرفتن با خودم بودم که نپرم زیر لحاف گرم که آرام خیلی محترمانه ازم خواست که بیدار بمونیم. وقتی رفتم از بالای تخت عینکم را بر­دارم، به لحاف نگاه هم نکردم و با خودم می­گفتم شاعر هم می­دانست که "شیرین" ه.

****

مدتهاست که رادیو­بانو خاموش است! راستش بهتر بود که در همان اولین پست هر موضوع، تیترها را تعریف می کردم. اما خوب ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. رادیو­بانو مربوط به جملات و مواردی است که بانو عینا از فرد دیگر منتقل می­کند. گاهی ممکن است جملات خیلی از سطح او بالاتر باشد و او آرزوی رسیدن به آن مراحل را در سر بپروراند و گاهی هم او از زور تعجب آن ها را می نویسد تا نوشته باشد!! تشخیص آن با شما.

****

می­گوید:" علم بدون عقل عقال* کننده اغراض و غرایز، عامل مباهات می شود. عقل نظری، عقال و پایبند انسان نسبت به پذیرش باطل، و حوزه فعالیت آن اعتقادیات است در حالی که عقل عملی عقال و پایبند انسان در برابر غرایز حیوانی و هواهای نفسانی است."


*عقال: رسنی که بدان ساق شتر بندند و یا پای دیگر ستوران بندند (لغت نامه دهخدا) – عامل کنترل کننده

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه­ای


منی که اعتقاد دارم به این که رنگ پوست و نژاد و این حرفها نشانه برتری نیست و کاربردشان برای شناختن اقوام مختلف است، از رئیس جمهور شدن اوباما به عنوان یک رنگین پوست خوشحال شدم. از خوشحالی بغض هم کردم. (البته من بغضم دم دستم ه!)

با این توصیفات، نمی ­توانم تصور کنم خوشحالی کسی را که عمرش را با این اعتقاد گذرانده است که "سیاه­پوستان از اولین میمون­هایی بودند که به انسان تبدیل شده­اند و سفید­پوستان از آخرین­هایش و به علت تکامل تدریجی، سفیدها نژاد تکامل­یافته­تری هستند نسبت به سیاه­ها!"

اولین بار که این نظریه را از تلویزیون شنیدم، تقریبا خشک شده بودم. طرف ادعا می­کرد که انگلیسی­ها در میان سفید ها هم آخرین میمون هستند.

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای ------------------گفت: یا وهمی ست یا خوابی ست یا افسانه ای
گفتمش احوال عمر دل بگو با ما که چیست؟--------------گفت : یا برقی ست یا شمعی ست یا پروانه ای
گفتمش اینان که می بینی به چه دلبسته اند؟---------------گفت: یا کورند یا مستند یا دیوانه ای
نمی دانم شاعر کیست.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

فرق من و تو


تو این قدرت را داشتی که من سر­به­هوا که یک عمر ترس این بود که بالاخره یک روز راستی­راستی بیفتم تو چاه را متقاعد کنی که برای حفظ جان انواع حلزون با لاک و بی لاک، در پیاده روی هایم، بدون وقفه زمین را نگاه کنم و هر از گاهی جفتکی بزنم تا حلزونی را رد کرده باشم.

بعد، نمی فهمم که من چرا نمی توانم تو را متقاعد کنم که " کارت با اتو تموم شد بذارش سر جاش"؟
*****
پی نوشت:
یعنی راستش بانو دلش نیومد یک نفره بره قاضی! و یاد این افتاد که توی این دو سالی که در خانه فعلیشون ساکنن، اگر 400 بار با هم از در اومده باشن تو، عین 400 بار آرام به اش گفته چراغ رو بزن و اون هنوز هم یادش نمی مونه که یک چراغ دیگه رو روشن کنه تا آرام چراغ دم در رو خاموش! و این هم که خودش تونسته کلی فرهنگ مثبت اندیشی را پایه ریزی کنه...
خلاصه این که حالا بیشتر می فهمم.

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

هالویین آیا؟

بعد از مشاهده دسته دسته عکس های مربوط به هالویین در فیس بوک و اورکات و همین وبلاگ خودمان، با دو عدد چشم گرد شده و دو عدد شاخ سبز شده بر کله ام من را تصور کنید که به اهمیت این جشن باستانی در قوم آریایی می اندیشم!


در انگلستان زیاد هم جشن مهمی به حساب نمی آید و تا آن جا که من دیده ام و شنیده ام بیشتر بین بچه ها مرسوم است.

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

اندر مزایای این صفحه به نسبت تازه تاسیس

در این بخش وارد است که ما که دیروز بعد از نه هرگزی که قریب به یک سال و اندی می شود، دوستانی از خود را ملاقات فرمودیم. بنده برای اولین بار در این سرای غربت، که معمولا روز و شب تنها همدم فارسی زبانم شوی ام است و او هم حرف مرا هر جور باشد می فهمد، در جمع، سخنرانی هایی ایراد می کردم با مقدمه و نتیجه گیری که خودم انگشت به دهان می ماندم. در راه بازگشت به همان شوی ام گفتم که: حالا تو هی از این وبلاگ من ایراد بگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

Home, Sweet Home!I

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

رنگی در آد*


کلاس اول راهنمایی، در یکی از مدارس اطراف قیطریه، سال 71.

اغلب دانش آموزان از دبستان با هم آشنا بودند. دخترک با پای گچ گرفته و انگشت های استخوانی بلند در ردیف وسط نشسته بود و از زور تنهایی با کسی صحبت نمی کرد. تابستان از اکباتان آمده بودند حوالی مدرسه ما و سر از کلاس ما در آورده بود. من هم که بر طبق خاصیت عجیبم، بی خود از بعضی از آدم ها در همان لحظه اول بدم می آید، زیاد به دلم ننشسته بود. البته تجربه ثابت کرده است که همان آدم ها تا مدت های طولانی از دوستان صمیمی ام خواهند شد. این بار هم همین طور ، ما سال های سال با هم دوست صمیمی بودیم.

دوست صمیمی یعنی که دو سال راهنمایی و سه سال دبیرستان را به غیر از زمان های خواب و مسافرت های خانوادگی، با هم سپری کرده ایم. تابستان ها با شنا و برنزه شدن و زمستان ها در خانه آهنگ های گوگوش را فریاد زدن و مهمانی گرفتن و انواع آتش سوزاندن، گذشته است.


سال آخر دبیرستان یا همان پیش دانشگاهی، با خانواده شان از ایران رفتند. با نامه و ایمیل از حال هم خبر دار می شدیم و تغییراتی را که در مسیر زندگی مان پیش می آمد و چندان هم جلب توجه نمی کرد، برای هم گزارش می دادیم تا یک روز که برای تولدم تماس گرفته بود، با شنیدن آخرین تغییری که من کرده بودم، بر آشفت. فکر می کرد که من عقلم را از دست داده ام. مدتها خبری از هم نداشتیم. سه سالی می شود که در "اورکات" حال هم را می پرسیم و فقط همین.

دو سه روزی است که مقدار زیادی از عکس های اخیرش را با دقت نگاه کرده ام. نمی دانم چرا موجی از ناراحتی را در چشمانش می بینم. مرتب با خودم می گویم که نمی شود ناراحتی را از روی عکس فهمید! اما من سالهای زیادی را با این چشم ها گذرانده ام.

فکرم درگیر این است که گاهی شکاف های کوچک، چه دره های عمیقی ایجاد می کنند و این که چه کاری از دست من بر می آید از این طرف دره. دوست دارم می توانستم برق نگاهش را به او برگردانم. مثل اولین روز کلاس بسکتبال. قرار نبود که او هم شرکت کند. من گوشه ای تنها نشسته بودم، منتظر شروع کلاس و در فکر این که تیمی که فورواردش او نباشد چه معنی دارد که او از پشت سر چشمهایم را گرفت. من انگشت های استخوانی اش را به خوبی می شناختم. هنوز حس خوشحالی آن لحظه زیر زبانم است. کاش دره ای بینمان نبود.
پی نوشت:
* تیتر هم یادآور یکی از دسته گل هایمان است!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

کمد



زن در کمد را باز کرد. نگاهی به لباسهایش انداخت. لباس های آویزان شده سر جایشان نبودند، شلوارها بین دامن ها و کت ها قاطی با پیراهن ها و بلوزها. چوب لباسی ها هم نه فقط جابجا شده بودند که پر از خاک هم بودند. از طرف دیگر لباس های چیده شده در طبقه بالایی کمد هم از سر و کول هم بالا می رفتند و کیف های زن که معمولا نیمی از آن طبقه را اشغال می کند، بین شال ها و روسری ها دفن شده بودند. مقداری هم از پولیورهای زن در طبقه سوم قرار داشتند که هر از گاهی که هوا سرد می شد، اولین راه حل او به حساب می آمدند. از آنجایی که ارتفاع این طبقه در دسترس زن نیست، بعد از استفاده معمولا لباسها پرت می شوند و به همین دلیل ساده، منظره طبقه بالا هم تعریف چندانی نداشت.

از همان ابتدا در شرایط خانه ذکر شده بود که یک کمد بزرگ در اتاق خواب اصلی وجود دارد. زن هم در اولین نگاه، یک دل نه صد دل عاشقش شد. از همان روز اول می دانست که به اندازه یک انباری می تواند جنس را در قفسه های آن جاسازی کند. اصولا از این که برای هر چیزی جای مشخصی تعیین کند، لذت می برد و از تصور وسایل چیده شده در کمد، قند در دلش آب شده بود.

کمد، سه قسمت جدا از هم دارد و هر قسمت با یک در کشویی پوشیده می شود. هر کدام از این قسمت ها هم سه طبقه دارد. روزی که برای تعویض موکت اتاق، زن و مرد با محاسبات پیچیده ای پیچ و مهره های کمد را باز کردند و تبدیل به چند عدد تخته شد، اتاق دیگرشان پر از لحاف و لباس و کیف و کفش شده بود. فکر این که اگر نتوانند کمد را مثل روز اولش ببندند، با این وسایل چه کنند، خواب را از ایشان گرفته بود. اما از آنجایی که در دو سال زندگی مشترکشان مقدار زیادی عمله­گی هم کرده بودند، کمد به حالت اولش باز گشت هر چند که مقدار ناچیزی پیچ اضافه آوردند و یک بار هم تخته کوچکی روی سر مرد فرود آمد.

زن هر روز صبح قبل از این که از خانه خارج شود، خودش را در آینه قدی که روی در وسطی این کمد تعبیه شده است بر انداز می کند. همچنین وقتی که خسته به منزل می رسد، اولین کاری که می کند این است که میزان خستگی خود را در این آینه بررسی کند و هر از گاهی شکلکی برای خودش در بیاورد که یعنی "آخ جون! چایی روی کاناپه جلوی تلویزیون!". به هر حال زن پس از مدتی مطمئن شد که این آینه آدم را به مراتب لاغرتر از واقعیت نشان می دهد و برای همین هم معمولا سعی دارد که آن را تمیز نگه دارد.

آن روز، به غیر از این که همه طبقات آشفته به نظر می آمدند و لک های روی آینه نیز به وضوح دیده می شد؛ لحافی که برای آخرین مهمانشان از کمد بیرون آمده، یک هفته گوشه اتاق انتظار کشیده بود که جایش در کمد خالی شود.

زن، پرده های اتاق را کشید. آفتاب پاییزی به درون اتاق می تابید. چهار پایه اش را آورد و از همان طبقه بالای بالا شروع کرد. لذت می برد وقتی که لباس ها را دسته دسته روی فرش می انداخت و کوهی از آن ها درست می کرد تا بعد همه را از نو دسته بندی کند و مرتب بچیند.

غروب که مرد او را دید، با هیجان پرسید: امروز که سر کار نرفتی، خوب استراحت کردی؟ بعد از ظهر چرت زدی؟ و او که تمام مدت غرق در قفسه بندی کردن کمد به ظاهر و افکارش در باطن بود، گفت: نه بابا! از صبح یک سره کار کردم! حتی یادم رفت نهار بخورم.

شب موقع خواب که به کمد نگاه کرد، همان جوری بود که دوست داشت.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

پریشون

بانو همین که یک کم پیچ و خم جاده دستش می آید و سرعت حرکتش نسبتا ثابت می شود، یک هو ترمز دستی اش را با چنان شدتی می کشد که سرش محکم بخورد به شیشه. البته بیشتر اوقات "کیسه هوا" باز می شود و از شکستن سر و نابود شدن او جلوگیری می کند، اما خوب بالاخره از سر گذراندن شوک همان کیسه هوا هم حکایتی است.

بانو در صدد این است که علت این ریست* شدن و خطرات احتمالی آن را بیابد، اما فعلا باید شوک را از سر بگذراند.

جمعه غروب بود که قبل از این که سوار مترو بشوم، ترمز دستی مخم را بد جوری کشیدم! در مترو همین جور که داشتم به شوکی که در مغزم رخ داده بود، نگاه می کردم، گلویم شروع کرد به سوزش. تا به خانه برسم، دیگر کاملا سرما خورده بودم و گلویم هم درد داشت و هم می سوخت. این دو روز آخر هفته را با دستمال کاغذی و عطسه و قرص سرما خوردگی و فین فین و آب پرتقال گذرانده ام.

آیا رابطه ای بین ترمز ناگهانی مخ و سرماخوردگی وجود دارد؟

*reset

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

شنل بازی بانو

با خودم گفتم که این شنل بازی حتما مقرراتی هم داره که من ازش بی خبرم. خب بالاخره بازی هم برای خودش باید یه حساب کتابی داشته باشه، نه؟


مثلا می شه هر جا دلم خواست شنل را بکشم سرم و نامرئی شم، بعد دوباره هر جا دلم خواست برش دارم و مرئی شم؟ یا این که همون جایی که نامرئی شدم باید دوباره مرئی شم یا که چی؟ بعد هم زمان استفاده اش چه قدره؟ فکر کن شنل روی سرم است و دارم یک آتیشی می سوزونم و اون وقت یک هو بفهمم که وقتم تموم شده و شنلم مثل کالسکه سیندرلا تبدیل به کدو تنبل شده! تازه اگر محدودیتی در استفاده از شنل نداشته باشم، اون وقت انتخاب هام فرق می کنه با حالتی که محدود باشم. خلاصه این که شنل هم باید برای خودش کاتالوگ داشته باشه تا ریسک استفاده از اون رو بیاره پایین.


حالا من یک سری شرایط را فرض می کنم تا بازی کنم.
1- زمان استفاده از شنل تا ماه آینده همین موقع باشه.
2- شنل به دستور من کار کند و به مکان ربطی نداشته باشه.
3- میزان استفاده از آن نامحدود باشه.
4- بزرگ بشه و هر تعداد آدم که من دلم خواست زیرش جا بشه.

در این فرصتی که دارم، با این شنل دو تا کار انجام می دم.
1- یک سالی می شه با آدم هایی آشنا شدم که شدیدا نظرات عجیبی دارن. اوایل فکر می کردم خب هر کی یک نظری داره، دیگه. بعد که بیشتر باهاشون آشنا شدم دیدم که، نه! نظراتشون یک کم بو داره! باز هم گفتم: خوب، بو بده. به من چه؟ بعد دیدم که، نه! از هیچ گونه امکاناتی دریغ نمی کنن برای این که نطراتشون رو بدن به خورد بقیه. اینه که برام سوال شده برای چی این کار را می کنن؟ برای چی دوست دارن مردم فکر نکنن؟ برای چی هر چی براشون دلیل می آری باز هم می گن مرغ یه پا داره؟

شنلم را بر می دارم، می رم توی یکی از جلسه هاشون؛ بلکه بفهمم و بعدش یک کم اعصابم نفس بکشن.

2- بابام و برادرم تا حالا نیومدن خونه ما. دوست دارم با هم بریم شستانفلکس! بعد بابا بگه کجا بودین. بعد آرام و داداشم زیر آبی برن، بعد من مدل یکی از دالتون ها با یک قیافه احمقانه راستش را به بابا بگم. بعد اون دو نفر بهم چشم غره برن طوری که بابا بینه بعد من بگم: وا مگه چی ه؟!

یک روز مرخصی می گیرم. صبح شنل را می کشم سرم و می رم ایران. بعد با بابا و داداشم می ریم زیر شنل. مامانم به شنل احتیاجی نداره اما خب تنها نمی ذاریمش. بعد همه با هم می آییم اینجا و می ریم پی شستانفلکس دست جمعی!



***
ممنون دردانه جان از این که من را دعوت کردی. من هم آقای آرام و جوجو را دعوت می کنم که چون وبلاگ ندارن، تو همین کامنت دونی من هم بنویسن خوشحال می شم. به علاوه هر کسی که از این جا رد شد و دلش خواست بازی کنه.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

سروری

از صبح که در قطار نشسته بودم، این غزل آمده در ذهنم و بساطش را پهن کرده و افکار دیگر را هم به کناری زده است. من هم هی می گویم: نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند!
از کجا آمد و چرا نمی رود را هم نمی دانم. گفتم شاید با اینجا در میان گذارم، خوب شود.

حافظ

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

هر چه دلم خواست نه آن می شود!


برای خرید نهار از مغازه هندی­ها، به فاصله حدودا 15 دقیقه پیاده روی تا محل کارم، از در خارج شدم.

من (با جدیت): اگر فکر کردی که تا اونجا پیاده می­ریم، کور خوندی!
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همین­جوری خواستم بدونی.

در اولین کوچه سمت راست پیچیدم و رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس. در اغلب خیابان­های اینجا، ایستگاه­های اتوبوس به فاصله حدودا 50 متری هم هستند، البته استثنا هم دارد. مثل کوچه منزل ما که بالای تپه است و از هر دو طرف تقریبا 40-50 متری با ایستگاه فاصله دارد! یعنی تا برسی پایین تپه. بگذریم، تا مغازه هندی­ها دو ایستگاه فاصله داشتم، البته با کمی پیاده­روی.

هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که یک اتوبوس آمد.

من (با جدیت): خیال کردی که می دوم تا به این اتوبوس برسیم. چه عجله­ای یه؟
خودم (با تعجب): مگه من چیزی گفتم؟
من (با تحکم): نه! همین­جوری خواستم بدونی.

اتوبوس بعدی را سوار شدیم، من و خودم. هنوز ده متر هم نرفته بودیم که پلیس علامت توقف داد و به راننده گفت که خیابان اصلی بسته است و باید مسیرش را عوض کند. من و خودم هم پیاده شدیم و من دست­از­پا­دراز­تر همه مسیر را پیاده رفتم و برگشتم و خودم هم با یک لبخند ملیح همراهی ام می کرد.

در طول مسیر هم همه کوچه­ها را با باند­های پلاستیکی بسته بودند و مقدار زیادی هم پلیس در خیابان به جمعیت نگاه می کردند و علامتی از هیچ واقعه مهمی قابل روئیت نبود به غیر از یک تعویض لوله ساده که این همه هیاهو ندارد معمولا و همه حیران بودند و همین دیگر.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

عشق داند که در این دایره سرگردانند*

* حافظ

از دانشمند مجلس باز پرس؟!

سوالی دارم:

ای زوج های عزیز، آیا در منزل همخانگی شما هم وقتی آقایان می خواهند در کارهای منزل کمک کنند و خانمشان دارد آشپزخانه را می سابد یا لباس ها را شسته و پهن می کند یا جارو می زند یا بالاخره یک کاری می کند، آقایان محترم اول به امور خودشان می رسند؟ یعنی مثلا ریششان را می زنند و دوش روز تعطیلشان را می گیرند به حساب کمک؟!!

البته بعد احتمال کمک هست، اما خب همان اولش را گفتم.

همین.

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

تراشیدی ز رحمت نردبانی*

بانو روی صندلی جلوی ماشین قرمز کوچکشان نشسته بود و آرام هم پشت فرمان و سمت راست او. رادیو خاموش بود و هر دو غرق در افکارشان بودند. در اتوبان که هنوز زمانی از ترافیک صبح­گاهی­اش نگذشته بود، از فرودگاه به سمت خانه می­راندند. مه غلیظی همه جا را گرفته بود و باران هم گاهی تند و گاهی کند می­بارید. آن دو هر­از­گاهی بدون این­که رشته افکارشان را پاره کنند، نگاهی به هم می­کردند و با تحسین می­گفتند:"چه مه­ای!"

بانو می­اندیشید که تا به امروز در خداحافظی­هایش احساس عجیبی داشت که امروز آن حس به سراغش نیامد. همان حسی که از این پس دوباره من تنها می شوم. همان که حالا من چه کنم؟ اما این دفعه از آنجا که می دانست چه خواهد کرد، از غصه های همیشگی خلاص بود و برای همین هم بود که زمان خداحافظی بر خلاف سابق، اشکش مثل رود از چشمانش جاری نبود.

اما همان­طور که به اتوبان و مه خیره بود، قطره­های اشکش را می­دید که از روی گونه ­اش با متانت و به آهستگی به پایین می­افتادند. به یاد شب آخر ماه رمضان افتاده بود که گوشه اتاق پر از جمعیتِ خوشحالِ تبریک­عید­گو نشسته بود و اشک می ریخت. این اشکش به این علت نبود که "حالا من چه کنم؟"، شاید به خاطر این بود که زمان می­گذرد و بعضی از موقعیت­ها تا ابد برای آدم فراهم نیست که از آن استفاده کند و گاهی او می­فهمد این شروع و خاتمه را. این را که شکر کند به خاطر درک آن و این را که تقاضا کند تکرار آن را. او می­دانست که وقتی "سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" و می­دانست که "دل وقتی می­سوزد اشک جاری می­شود". نه این که بخواهد سر کسی کلاه بگذارد، همین که با دل سوخته و اشک جاری در می­زد و می­گفت ممنون از مهمانی، آیا با تمام کوتاهی­هایم باز هم مرا دعوت می­کنی؟

بگذریم، همان طور که در سکوت، قطره قطره اشک می­ریخت، دو هفته گذشته را مرور می­کرد. خود را شبیه کسی می دید که سفره را از پیش رویش جمع می­کردند و او نظاره می­کرد و با دل سوخته می­گفت:

ممنون بابت این سفره... آیا باز هم برای­مان می چینی­اش؟ آیا کمک­مان می کنی که برای بار آینده که سفره­ای پهن می­کنی از الان آماده بشویم تا بهتر از آن استفاده کنیم؟


* مولانا

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سن مغزت چنده؟

یک بازی چینی برای این که سن مغزتون دستتون بیاد! باید به ترتیب روی اعداد از کوچک به بزرگ کلیک کنید.

اولین بار سن مغزم شد 32، اما بعد از چند دفعه شدم 20!
دوست دارم ببینم مینیمم چنده؟!
همین.
****
پی نوشت: باید بگم که بیشتر اوقات اما 27 می شه. مثل این که فهمیده!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم*


با خودم فکر می­کردم که زمان­هایی که مغز بانو درگیر است تا حد و حدود عقل را پیدا کند، یا این­که برنامه­ریزی می­کند برای نوشتن مشق کلاس خوردگی، یا سریال تماشا می­کند و به اثر غیر­واقعی بودن رنگ آن­ها فکر می­کند، یا این که وبلاگ­های دوستان مجازی­اش را می­خواند و نظرهای مختلف را کنار هم می­گذارد و "از ظن خود یار " آن­ها می­شود، یا این­که تمام سی­پی­یو**ی مغزش در اختیار این است که "بالاخره بچه چی می شه؟"؛ بعضی­ها هستند که نشستند و فکر می­کنند که اگر فلانی "این" را گفت، من "آن" را می­گم و اگر "آن" را گفت، من "این" را.

برای همین است که برخلاف همان "بعضی­ها" که جواب را از آستین­شان در می­آورند، اگر کسی به بانو متلک بگوید، کلی زمان می برد تا متوجه شود و آن­گاه جواب که هیچ، فقط برّوبر طرف را نگاه می­کند.

*حافظ
** CPU

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

عرض دو هفته گذشته

بانو حدود یک سالی می شود که سعی می کند در عرض زندگی، زندگی کند. دقیقا یکی از روزهای سرد زمستان پارسال که روی تخت دوران نوجوانی اش خوابیده بود و به برف نگاه می کرد و فکر می کرد که چه جوری روزهای سفرش را ببلعد و برای سال آینده ذره ذره مصرف کند، به این نتیجه رسید که برای این که نهایت استفاده را از لحظه هایش بکند، چاره اش این است که در هر لحظه فقط به همان فکر کند نه بعد و قبل اش. نه این که چه قدر رفته و چه قدر مانده از آن. نه این که این برنامه زودتر تمام شود تا به بعدی برسم. در هر کدام فقط به همان فکر کرد. شبهای سردی که با خانواده هایشان فیلم می دیدند. یا با برادرش تا نصفه های شب "اره می دادند و تیشه می گرفتند" یا شبهای کیش که موتور سواری می کردند یا هرکدام که الان می تواند انگشتش را روی آن بگذارد.




زمانی که برگشت، در کنار تمام دلتنگی های همیشگی اش، از این که آن یک ماه را در برف و سرما، با تمام وجود در کنار خانواده و دوستان اش و در کشورش درک کرده بود، احساس رضایتمندی داشت. هرگز فکر نکرد که " چه زود گذشت" و احساس خسران به او دست نداد.




بگذریم، با همین روش در این دو هفته که مادرم پیش ماست، در عرض زندگی بودم و از هر لحظه اش لذت بردم. از اون زمان هایی که توی ماشین می نشستیم و استارتش نمی زد و آرام برای ماشین تقریبا پشتک می زد تا برق را رد کند و روشن بشود تا دیشب که توی رستوران لبنانی تا بالاهای گلومان را پر از فتوش و متبل کرده بودیم و تا الان که هم دارم سریال زنان خانه دار مستاصل می بینیم و هم وبلاگ نویسی ام گرفته و مادرم می گوید " چی می نویسی یک ساعت ه؟"




این هم عکس سایه های من و آرام و مادرم است در یک روز پاییزی.






۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

من و بانو همین ام

امروز یک نقشه بهم داده اند تا مدل اش را تهیه کنم، الان به تاریخ روش نگاه کردم، دیدم نوشته
1980/juil/8

حالا ترتیبش را نمی شه اینجا درست تایپ کنم. نکته اش اینه که این نقشه دقیقا یک سال از من بزرگتره.

همین.


***

این روزها نمی تونم فکرم را متمرکز کنم روی افکار درست و حسابی اش! بانو همینٍ درونم فعلا پرچم به دست جلوی سپاه افتاده و کسی را یارای مبارزه با او نیست!! این جمله ها را هم خودش سر هم کرده، برای همین من که اعتمادی به ترکیب بندی شان ندارم...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

دلم می خواد به ... برگردم.

از صبح مثل یک حیوان نجیب کار کردم. الان دیگه خسته خسته ام. با این که هنوز حدود یک ساعت دیگه از هشت ساعتم مونده، اما من دلم می خواد پا شم و برم. این مسئولین شرکتمان هم کاری به این ندارند که تو کی می آیی و کی می ری. البته مثلا وقتی ساعت ده می رسیم خود همکارها به هم متلک می گیم ها اما کسی جدا سوال و جوابت نمی کنه. چیزی که خیلی براشون مهم است این ه که کارت را سر وقت و درست انجام بدی، حالا هر وقت خواستی بیا هر وقت هم خواستی برو!

همه این ها را اینجا نوشتم که خودم را توجیه کرده باشم که نیم ساعت زودتر برم خونه.

همین.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

نامه سرگشاده


کوانتوم عزیزم سلام

امیدوارم که اوضاع بر وفق مرادت باشد. نمی خواهم زیاده گویی کنم، برای همین به اصل مطلب می پردازم.

می خواهم کاری کنی که من کارهایم را در وقت معین شده انجام بدهم و نگذارم برای لحظه آخر که ضمن این که نگرانی شان را برای مدتی طولانی تحمل کرده ام، با اعصاب درب و داغان به سراغشان بروم.

دیگر خسته شدم از بس که هر دفعه گفته ام: زپلشک آید و زن زاید و ... از آن جایی که اتفاق هر دفعه نمی افتد، به این نتیجه رسیده ام که مشکلی در خودم وجود دارد.

از طرف دیگر می دانم که ریشه کن کردن این گونه مشکلات به زمان زیادی نیاز دارد، از شما انتظار ندارم که از چند ثانیه دیگر مرا شفا داده باشید! ذره ذره هم بهبود یابم قبول است.

با تشکر فراوان

بانوی دقیقه 90

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

وال-ای

"وال-ای" را دوست داشتم، مخصوصا که آرام دست راست و مادرم دست چپم نشسته بودند و این که او هی ناز "ایوا" را می کشید و من به خاطر شباهت نام الکی ذوق می کردم!

همین.

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

ره انتظار دوست


می گویند وقتی آدم منتظر رسیدن دوست است، از یک طرف سعی می کند شرایط را مهیا کند و از طرف دیگر چشم از در بر نمی دارد. امتحان نکرده اید؟ از یک سو نگران کم بودها و کم کاری هایش است و از سوی دیگر مشتاق بوییدن دوست. حس غریبی است!

چشم انتظارِ دیدنِ رویِ مادرم هستیم.

***

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چـشم و ره انتطار دوست

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت؟


معمولا هر دو سه ماه یک دفعه جلسه گروه داریم. مدیر پروژه ها از پیشرفت کارشان می گویند و مدیر بخش هم در رابطه با پیشرفت کلی گروه صحبت می کند و از کارهایی که احتمالا در آینده به ما واگذار می شود. در آخر هم با افرادی که تازه به جمع ما وارد شده اند آشنا می شویم. از وقتی هم که مدیرمان تعویض شده، بعد از این جلسات برنامه نهار در رستوران داریم.

جمعه گذشته هم جلسه گروه داشتیم. مدیر هم که اصولا "از زیر کار در می رود"، چون مطلب زیادی نداشت برای توضیح دادن از ما خواست که برای بار صدم (به گمانم) خودمان را برای هم و برای اعضای جدید معرفی کنیم.

من بر خلاف سابق هیچ گونه احساس هول شدگی نداشتم، چون از بس که این جملات را تکرار کرده ام حفظ شده ام. با آرامش خودم را معرفی کردم و در آخر هم گفتم:
I have been here for a year!o

و خیلی جدی ساکت شدم. همان مدیر جدیدمان با شوخی گفت: تو که قبل از من اینجا بودی و من الان یک سال و نیم هست که اینجام!

من که انگار از وقتی از ایران خارج شدم، ساعت در مخم ایستاده است یک کم فکر کردم و گفتم:
You’re right. Less than two years then!o

و بقیه دیگر چیزی نگفتند. اما دقیقا دو سال و سه ماه است که من اینجا کار می کنم و واقعا نمی دانم چه جوری وقتی تاریخ می زنم ننویسم 2006 یا وقتی می نویسم 87 انقدر برایم عجیب نباشد!

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

مقالید

زن کیسه های آشغال های خشک را جلوی در خانه گذاشته بود و مرد قبل از بیرون رفتن آن ها را با خود به حیاط برد. کاغذهای مربوط به ماشین را هم در دستش گرفته بود تا یک سر به پست خانه هم بروند و مالیات سالانه را بپردازند. همین که پست خانه روزهای شنبه تا ظهر باز است برایشان کافی است تا به این قبیل کارهایشان برسند. این هم که در مرکز خرید محله شان پست خانه وجود دارد، کارهایشان را بسیار آسان کرده است.


زن هم به تنها چیزهای که فکر می کرد برگ های رنگارنگ پاییزی بود و دوربین اش. کیف دوربین را به گردن اش انداخت، مبایل و یکی دو تا از کارت هایش را هم در آن گذاشت. در آخرین لحظات یاد کیسه آشغال داخل حمام افتاد. آن را هم گره زد و در همان حال از خانه خارج شد. در را که بست، با صدای بلند گفت:" مرد! کلید داری؟" و از او طبق معمول که هر جمله ای را بار اول جواب نمی دهد، پاسخی شنیده نشد. زن دوباره سوالش را با همان حالت اول تکرار کرد. مرد گفت:" نه! تو هم کلید نداری؟!"


و این چنین شد که زن و مرد برای اولین بار پشت در خانه شان ماندند. در یک روز آفتابی پاییزی.


****

این هم یکی از عکس های زن!


****

مقالید: کلیدها

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

یوت هاستل*


وقتی وارد اتاق 405 شدم مات و متحیر اطرافم را نگاه کردم. از دیدن یک اتاق 1.5 در 2 متری با یک تخت فلزی دو طبقه، یکی از آن کمدهایی که در دانشگاه بهشان می گفتیم "لاکر" و سرشان دعوا می کردیم، یک تلویزیون کوچک که به دیوار وصل شده بود، و یک آینه قدی در اتاقم زیاد خوشحال نبودم. یعنی اصلا گمان نمی کردم که دوباره اتاقی را با تخت دو طبقه فلزی ببینم! یادش به خیر، یک بار که برای یک کنسرت با دوستانم رفته بودیم رشت، شب از کمبود جا دو نفری طبقه بالای یکی از آنها خوابیدیم. نمی دانم چه جوری اما!


حمام و توالت این اتاق را از در که وارد می شدی در یک محوطه 1 در 1.5 متری می دیدی. روشویی اش هم بیرون از آن محوطه و داخل اتاق بود. مثل اکثر هتل های این دیار شیر آب گرم و سرد جدا بود. هیچ دقت کرده اید که یا دست آدم را می سوزانند یا دستت یخ می زند؟ ما دو سالی با این وضعیت ظرف شسته ایم!


وقتی خانم مسئول هتل گفت که اتاقم طبقه چهار است، به این که از آن بالا احتمالا منظره قشنگی را خواهم دید فکر کردم. وقتی شوک اولیه را رد کردم، به سراغ پنجره ها رفتم. نمی دانستم دقیقا چی می بینم. هم شب بود و تاریک، هم باران می آمد و هم پنجره ها چند سالی بود که تمیز نشده بودند.


خسته بودم و باید مشق هایم را برای روز بعد آماده می کردم، این بود که سراغ تلویزیون پولی اتاق (برای هر 5 ساعت 1 پوند) نرفتم و چون میز نداشتم، همان طبقه پایین تخت نشستم و در نور کم اتاق به برنامه نویسی مشغول شدم، با فکر این که فردا هتل را عوض می کنم.


روز بعد که برای صبحانه رفتم طبقه اول، با یک سالن بزرگ تقریبا پر از دانشجو روبرو شدم. دانشجوها از همه جای دنیا. با سر و وضع مرتب. بعضی هایشان برای ترم جدید دانشگاه آنجا بودند و منتظر بودند تا خوابگاهشان معلوم شود، بعضی با دوستانشان برای گردش آمده بودند، عده ای هم مثل ما برای کلاس های فشرده یا سمینار. به غیر از دانشجوها افراد معمولی و میان سال هم دیده می شدند که معلوم بود گروهی برای گردش آمده اند و تک و توک هم اولیا بعضی از دانشجو ها بودند. گوشه این سالن، یک تلویزیون پلاسمای بزرگ بود و اطرافش هم کاناپه برای نشستن حدودا ده نفر.


به خانم مسئول گفتم که برای مطالعه احتیاج به میز دارم. در جوابم گفت که به همان طبقه اول مراجعه کنم! آنجا پر از میز است. و این که تمام 9 طبقه هتل پر است و نمی تواند اتاق من را عوض کند. من هم بعد از کلاس رفتم در آن سالن تا کمی درس بخوانم و به اینترنت وصل شوم. اینترنت که نشد! باید یک طبقه دیگر پایین می رفتم، هرچند که بعضی ها وصل شده بودند. ولی درس را می شد خواند. در همان حال بعضی از ساکنین را می دیدم که از آشپزخانه ای که در گوشه سالن تعبیه شده بود استفاده می کردند. آشپزخانه یک اتاق بزرگ با تمام تجهیزات برای آشپزی بود. عده ای هم غذاهایشان را از رستوران های اطراف گرفته بودند و تند تند می خوردند تا سرد نشود. گروهی تلویزیون تماشا می کردند. یک مادر و دختر انگلیسی کنار من نشسته بودند و با هم ورق بازی می کردند. دو سه تا خانم میان سال اسپانیش هم روی یک نقشه بزرگ خم شده بودند.


من بر خلاف همیشه که باید در محیط بدون سر و صدا درس بخوانم، داشتم درس می خواندم. فوتبال شروع شد. هرکس هر کاری که می کرد، هر از گاهی هم فوتبال را دنبال می کرد و یک صدای عجیب از خودش در می آورد!
هتلم را عوض نکردم. شبها هم هر جوری بود به این سالن می رفتم. با آدم های مختلفی آشنا شدم که تخت دو طبقه فلزی درون اتاقشان را پذیرفته بودند. راستی این را هم اضافه کنم که با این که آن شب اول نتوانستم ببینم، اما منظره اتاقم رودخانه با یک پل بود که شبها چراغ های قرمزش را روشن می کردند. راستش محل هتل در مرکز شهر بود. همان که بهش می گویند سیتی سنتر!


*youth hostel

لینک مطلب یک کم مربوط.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

بی نیاز

این مطرب از کجاست که سازعراق ساخت

و آهنـگ بـازگشــت به راه حجــــاز کــرد

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

چه خوش باشد که بعد از انتظاری


به احتمال زیاد کلاس اول راهنمایی بودم. یکی از معلم هایمان سر کلاس یادآوری کرد که آن شب، شب قدر است. گفت که تا سحر دعا می خوانند. گفت که می توانید نماز شب بخوانید و یادمان داد چند و چونش را. قنوت آخرین رکعت را که می گفت من می دانستم که تجربه اش خواهم کرد.

شبهای قدر در خانه ما مثل بقیه شبهای سال بود. تا جایی که من می دانم، سال های قبل را همه با هم خوابیده بودیم. همین هم بود که من چیزی در این رابطه نمی دانستم. آن شب بعد از توصیه خانم معلم تا سحر بیدار ماندم. در اتاقم دعا خواندم و به رادیوی قرمزم که نمی دانم چه مراسمی را پخش می کرد، گوش دادم.

***

سال سوم دانشگاه بودم. با آقای آرام که آن روزها با هم دوست بودیم، رفتیم مراسم احیا. خانواده ام در جریان برنامه بودند و می دانستند که تا نزدیکی سحر طول می کشد.

از اول مراسم رسیدیم. از هم جدا شدیم. هنوز سالن خانم ها پر نشده بودند. من که در آن جمعیت کسی را نمی شناختم، لب یک پله تنها نشستم. روبروی تلویزیون مدار بسته که بیشتر برای دیدن سخنران مفید بود. دو ساعت طول کشید تا دعای جوشن کبیر را دست جمعی خواندیم. در این حین، تمام سالن پر شد و به قولی جای سوزن انداختن نبود. بعد، سخنرانی شروع شد. یادم است راجع به مفهوم شب قدر بود.
  • این که، نزول قرآن به دو صورت است. یک این که در طی 23 سال و تدریجی بر پیامبر نازل می شد و ایشان هم برای مردم می گفتند و دیگران می نوشتند. دو هم به صورت یک جا و در شب قدر که بر قلب او نازل شده است.
  • این که، در سوره قدر می گوییم: تنزل الملائکه و الروح در این شب. تنزل یک فعل مضارع است. به این معنی که هر سال در شب قدر این ملائکه و روح (همان جبرئیل) به زمین می آیند. اگر یک بار قرآن را برای پیامبرآوردند، الان چه می کنند؟ پیش چه کسی می روند؟
  • این که، از همین جا می توان نتیجه گرفت که باید فرستاده ای از جانب خدا همواره روی زمین باشد تا این ملائک هرساله روی زمین نزد او بروند. این که در این شب خلیفه خدا روی زمین به همراه این ملائک به اذن خدا به امور بندگان رسیدگی می کنند.
  • این که قدر یعنی کمیت هر شی ای. یعنی اندازه معلوم.
  • این که، شب قدر هر کس به نسبت قابلیتی که در خود ایجاد کرده است می تواند بهره ببرد. این که بزرگان یک سال تلاش می کنند تا برای این شب آماده شوند.

چراغ ها خاموش شد. دعا و نوحه شروع شد. من در یک سال گذشته خودم غرق بودم. لحظه لحظه اش از جلوی چشمم گذشت. کاری به غیر از خطا نکرده بودم. هیچ آمادگی در خودم نمی دیدم. گریستم. به حال زار خودم اشک ریختم. اشک ریختم. اشک ریختم.



آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند