۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

می‌شد که با من هم باشد!

You know what happens when someone lets go of your hand? You get it back! It's a good thing. All those who let go are still there. They all still love you, but it means you get your hand back. It means you have time.  Not to wash the dishes, to do something with. To get out there, to find the diseases, to cure, to take it to the next level, it means invent the Baily's method. You got to get out there, do something and don't look back!

Grey's anatomy, S9, E3

وقتی که بچه دکتر بیلی خیلی راحت ازش جدا شده بود و رفته بود مهد. یکی از مشکلات این روزهای من که هیچ‌کس نه دلداری داد، نه به روی خودش آورد و اصلا نه فهمید که من چه مرگم است. خوب است که لااقل تو فیلمها بعضی از آدمها فورا درد همدیگر را می‌فهمند.‌‏

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

اندر روابط پیچیده وبلاگ‌بازی

خنده‌دار نیست که باید تو گوگل‌ریدر، وبلاگهای مورد علاقه‌مان را بخوانیم؛ اگر دلمان بخواهد زیر یک پستی نظر بدهیم، باید برویم تو وبلاگ نویسنده پست مذکور؛ اگر دلمان بخواهد آن پست را با دوستان به اشتراک بگذاریم و راجع بهش صحبت کنیم، باید برویم تو پلاس. بعد مثلا اگر بخواهیم ببینیم که نویسنده متن، جواب نظرمان را داده یا نه، باید حواسمان باشد که کجاها نظر داده‌ایم و  مرتب چک کنیم که جوابمان را از دست ندهیم.‌‏ باز خدا را شکر که پلاس آدمیزاد را از وقایع مطلع می‌کند، وگرنه مرتب باید آنجا را هم چک می‌کردیم.‏

با چه سختی‌ای دوستان چراغ روابط مجازیشان را روشن نگه داشته‌اند. ‏

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

تو باترفلای منی، فسقلی

نگاهم مانده بود به علامت کافی‏شاپ. حواسم به قدری پرت بود که قهوه داخل دهانم را سوزانده بود و من ککم هم نگزیده بود. تا چند دقیقه قبل خیالم راحت بود. حتی به خریدم هم رسیده بودم. با خودم گفته بودم اگر ناآرامی کرده بود، حتما به من زنگ می‌زدند و چند دفعه هم تلفنم را نگاه کرده و به خودم بالیده بودم که دخترک دیگر بزرگ شده و آرام گرفته است. اما قبل از نوشیدن اولین جرعه قهوه ملتفت شدم که تلفنم از صبح قطع بوده و اگر هم تماسی گرفته باشند، متوجه نشده‌ام. این شد که دهانم سوخت و بنده هم از حالت سرخوشیِ مادرانه خارج شدم.‌‏

ده دقیقه به آخر کلاسش مانده بود و انگار نمی‌گذشت. قهوه دوست داشتنیِ همیشگی هم مزه آبِ جوشِ تلخی را می‌داد که باید نوشیده می‌شد تا اثر زمان را یک کم کمرنگ کند. البته بیشترین اثرش را بعد از سوزاندن دهان، روی افزایش استرس می‌گذاشت و باعث می‌شد روده‌هایم که سابقه طولانی در جواب دادن به استرس کل بدنم را دارند، به هم بپیچند و از سر و کله هم بالا بروند.‏ از کافی‌شاپ زدم بیرون. دلم برای روده‌ام می‌سوخت. همه‌اش سی و یک سالش بیشتر نیست.‏

چشمم به دنبال ساعت 11.5 می‌گشت. از این دیوار مرکز خرید به آن یکی. گوشم را هم تیز کرده بودم که صدای "مامان، مامان"‌ِ دخترک را از دور بشنوم. دو دقیقه مانده بود به 11.5 عزیز که نصف قهوه باقی‌مانده را شوت کردم در سطل زباله و از آخرین سری پله‌ها رفتم بالا تا به کلاس دخترک برسم. ‏

خوبی کلاسش این است که مثل آکواریوم می‌توانی داخلش را ببینی. اولین باری که تنها مانده‌بود، من دو ساعت تمام روی همین پله‌ها جلوی این شیشه آکواریوم نشسته بودم و سعی کرده بودم نگاهش نکنم و وانمود کنم کتاب می‌خوانم تا آرام شود و تنهایی را تاب بیاورد. اما او در عوض دنبال فرصت بود تا چشم در چشم شویم و با نگاهش به من حالی کند دلتنگیش را. ‏

به شیشه که رسیدم، باورم نشد که خودش بود بدون گریه و بازی می‌کرد و اصلا حواسش به شیشه و این که من باید پشتش باشم، نبود. خوشحال شدم. خیلی بیشتر از آن که بتوانم وصف کنم. چند پله برگشتم پایین تا من را نبیند و یک کم دیگر بازی کند و من بتوانم خوشحالیم را سر و سامان بدهم. روده‌هایم ناگهان از فشار رها شده بودند.‌‏


یواشکی از روی پله‌ها به ساعت داخل آکواریوم نگاه کردم. دقیقا 11.5 بود. روده‌هایم از خوشحالی دخترک را تشویق می‌کردند. رفتم بالا و پشت شیشه صبر کردم. به قدری سرگرم بود که اصلا متوجه من نشد. می‌خواستم از همان پشت هم حالیش کنم که خوشحالم، اما نشد. ناچار رفتم پشت درِ کلاس. یکی دیگر از مادرها از قیافه‌ام فهمید. گفت: "مثل اینکه این دفعه مانده!" و من فقط به "خیلی خوشحالم!" بسنده کردم. می‌خواستم در آغوش بگیرمش دخترک فسقلی‌ام را. ‏

رفتم تو. صدایش کردم. برگشت. نیامد جلو. گفتم بیا تو بغلم. آی اَم پراود آو یو. وِل دان!* لبخند زد. آمد تو بغلم. بوس داد. بهم گفت که باتِرفلای** درست کرده است. گفتم وِر ایز ایت؟ گو اَند برینگ ایت فور می!*** رفت که بیاورد پروانه‌اش را. دور چشمهایش یک کم صورتی بود، معلوم بود گریه کرده ولی خود چشمانش برق می‌زدند. انگار که جایی را فتح کرده باشد. باورش شده بود که می‌تواند.‏

*I am proud of you, well done!
** butterfly
***where is it? go and bring it for me

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

درباره من - اواخر تابستان 91

هم‌اکنون یک مادر 31 ساله هستم، به دنبال پیدا کردن مهدکودک برای دخترم که تا دو سه ماه دیگر، سه ساله می‌شود. از دوران نوزادی با هم کلاس مادر و کودک می‌رفتیم و دخترک سه هفته‌ای می‌شود که یک کلاس در همان مجموعه می‌رود که مادرها شرکت نمی‌کنند. کلاسش فقط دو ساعت در هفته است و تا اینجای کار خیلی سخت! دل کندن را مثل من بلد نیست و من سعی دارم یادش بدهم. ضمن این که فارسی را خوب بلد است ولی انگلیسی خیلی کم. با هم انگلیسی هم کار می‌کنیم. برای هر دویمان خوب است.‏
 خلاصه‌اش این که این روزهایم مشغول آماده کردن دخترک هستم برای جدا شدن. گیرم که این جدا شدن، فقط دو سه روز در هفته باشد و زمانش هم مثلا از صبح تا ظهر. برای هر دویمان سخت است. گفتم که، یکی باید پیدا شود اول به خودم یاد بدهد.‏

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

مامانِ خوشگلی که من هستم یا روزهای دختر در اینترنت 9

گوشه‌ای از خاطرات من و سلما در آگوست 2012

30.08.12
دیشب در اوج خستگی بودیم که سلما از پشت مبل با یک خنده مشکوکی بهمان گفت: من خیلی دخترِ خوبی هستم. من و نوید لبخند زدیم. ایشان ادامه دادند: کیفم را با بابانوید شر* می‌کنم. ما همچنان در خستگی لبخند می‌زدیم. چنند لحظه بعد دیدیم که با وسایل کیفِ باباش مشغول است! ‏
*share

29.08.12
یکي از لحظه هاي حساس تو زندگي من و سلما. براي قدمهاي مورچه ايش تشويقش كردم و باهاش خداحافظي كردم و الان در فاصله چند متري اين كلاس كوچك منتظرش نشستم تا ياد بگيرد بالهايش را يواش يواش امتحان كند. ‏
.‏بله. سلما خانوم در دو سال و نه ماهگي دارد مهد را تجربه مي كند‏


28.08.12
شب نشسته بودیم جلوی تلویزیون که سلما خانوم با آی‌پدشون تشریف آوردند. گفت: می‌خوام برم یوتوتوب* کارتون ببینم! دستش خورد روی گوگل‌مپ**. دستش را گذاشت روی یک نقطه‌ای و به باباش گفت: شما کار داشتی رفته‌بودی اینجا. یک جای دیگر را نشان داد و گفت: من هم اینجا بودم. جاهای مختلف را نشان می‌داد و آدمهای مختلف را یاد می‌کرد که هرکدام یکجای دنیا هستند. دستِ آخر هم گفت: اینجا سرِکارِ من است!‏

نقشه‌خوانی از کارهایی است که عمه خانومش به دختر ما یاد داد. خیلی هم ممنونیم ازش.‏
* youtube
**google map

26.08.12
نهار می‌خوردیم. رفته‌بودم تو حالت جدیِ خودم و داشتم برای نوید توضیح می‌دادم که چرا فلان چیز را دوست ندارم. سلما که همیشه بین حرفهای بزرگانه ما، ماجراهای خودش را تعریف می‌کند؛ نگاه عاقل‌اندرسفیهی به هر دویمان کرد و با جدیت گفت: اگر دوست نداری، دوست ندار! ‏

 ما هم کلی لذت بردیم از این توصیه روشنفکرانه دخترمان.‏

25.08.12
"آفرين، صد آفرين، هزار و سيصد آفرين، دختر خوب و نازنين، فرشته روي زمين"

سلما خانوم يك ساعت است مشغول حفظ كردنش است. با پشتكاري بي نظير.‏

23.08.12
امروز تو فرودگاه جفتمان از اين زرافه خوشمان آمد و به عنوان يادگار سفر خريديمش. پيشنهاد دادم اسمش باشد "مايا". سلما هم قبول كرد. تو هواپيما نشسته بوديم، شنيدم كه رو به زرافه مي گفت: "نادر" بيا! نادر بيشين كنارم! برو پايين نادر!!! ‏
خيلي ‏خنديدم. هرچه هم فكر كردم نفهميدم كي اسم نادر را شنيده بوده. به هر حال، اين شما و اين نادرِ ما :)‏
17.08.12
با سلما و یکی از دوستانم بازی می‌کردیم که سلما چشمش به لاکِ پای دوستم افتاد. به پای خودش که مدتی است بی لاک مانده، نگاه کرد. بعد از مکث، با هیجان گفت: من که لاک‌پشت ندارم! ‏


من و دوستم طول کشید تا بفهمیم "لاک‌پشت" قضیه‌اش چی است!

15.08.12
ببعی‌اش را نشانده تو ناتی‌کورنر*. 

به من گفت:" داشت جیغ می‌زد، گذاشتمش ناتی‌کورنت! حواسم هم به ساعت هست."
رو کرد به ببعی:"به چیزی دست نزنی‌ها!" 

*naughty corner همان گوشه‌ایست که برای تنبیه استفاده می‌شود.

12.08.12
دخترک سرما خورده‌است. تب دارد و از چشمها و بینیش آب می‌ریزد. امروز هم حسابی ازش کار کشیدیم. یک ساعت پیش با بابانوید رفت بیرون که تو ماشین خوابش برد. وقتی رسید خانه، موهاش خیس عرق بود. با کلاه و لحاف آوردمش تو که بدتر نشود و یک کم بعد هم با سشوار موهاش را خشک کردم. 

دستم را به همراه باد داغ می‌زدم لای موهای نرم و نازکش تا خشک شوند. بغض امانم نمی‌داد. فکر بچه‌های زیر آوار یک لحظه رهام نمی‌کند. 

خدایا...

10.08.12
مامانم برای سلما یک کیف صورتی از ایران فرستاده است که امروز صبح رسید دست سلما. الان با باباش می‌رفت بیرون، کیف را گرفت دستش و می‌خواست چکمه‌های صورتی‌اش را هم بپوشد. گفتم: گرمه. این صندلهات را بپوش. 
گفت: آخه اینها که پینک (pink) نیستن!

ست می‌کند کیف و کفشش را! :)

08.08.12
ما، سه نفری، همین‌جور داریم تیم ایران را تشویق می‌کنیم؟! :)

05.08.12
اگر يك روز مواجه شديد با دو تا چشم غمگينِ نگران از جدايي، بدانيد و آگاه باشيد كه رفتنِ لب دريا مستقيم از فرودگاه، گزينه خيلي بهتري از خانه خاليست. حتي مي تواند باعث برق زدن چشمها در آن وضعيت غم انگيز هم بشود. البته اميدوارم كه در اين شرايط قرار نگيريد.

03.08.12
مبایل من را گرفته دستش و بهم می‌گوید: بذار عکست را بگیرم، انقدر خوشگلی!

چی کار کنم آخه؟!

آروم جون یا روزهای دختر در اینترنت 8

گزیده‌ای از ماجراهای من و سلما در سپتامبر 2012
11.09.12
رنگهای سلما اینجوری‌اند که: پینک، یلو، وِد (به جای رِد)، گرین،پرپل، آبی، کت ایز بلک!

pink, yellow, ved (instead of red), green, purple, AABI, cat is black

مثلا داریم از در می‌ریم بیرون، سلما رو به من: مامان! کفشِ "کت ایز بلک"ِت را می‌پوشی؟

08.09.12
مشغول بهم‌ریختن اتاقش بود. من را دم در اتاقش دید. اصولا کاری هم به ریخت و پاش ندارم بنده. به من نگاه کرد و گفت: همه چیزها را ریختم. می‌خوام یک چیزی به خودم نشون بدم!

08.09.12
وسط صحبت مهم. من رو به سلما: چرا؟ سلما: چووون، واسه اینکه...من تمیزم...پیش همه عزیزم. 
هر دفعه!

08.09.12
یک کاری را که می‌دانست نباید انجام بدهد، جلوی چشم من انجام داد. من هم تو این شرایط یک جوری نگاه می‌کنم که حساب کار دستش باشد. خیره‌خیره به من نگاه کرد و به کارش ادامه داد. بعد هم گفت: شما خوبین؟!

05.09.12
بعضی روزهای مادری هم اینگونه رقم می‌خورد که باید دو ساعت بشینی روی پله وسط مرکز خرید و سرت را فرو کنی در کتابی و نادیده بگیری بغض دخترت را که به عقیده خودش رفته مدرسه و یک لحظه هم بغض رهایش نمی‌کند و می‌پایدت تا بلکه نگاههایتان با هم تلاقی 
کند و اشکش سرازیر شود.
در همین حین تا من کتاب بخوانم و متوجه شوم که یک آدامس سمج از پله، مهمانِ لباسم شده؛ سلما با خانوم معلم مهربانش که در دنیای خود او را "خاله" صدا می‌کند با همان بغضش بازی کرد. یک کارت خوشگل هم درست کردند که توش نوشته:
Dear Mummy and Daddy
Love
Salma xx


02.09.12
وه ماي گاد!"، سلما در حينِ تماشايِ تيمي.

01.09.12
وقتي رسيديم خانه، خوابش برده بود. گذاشتمش تو تختش، بهش نگاه كردم و تو دلم گفتم "آروم جونمي". 
منتظر شدم تا صبح ببينمش. ازش پرسيدم: شما آروم جوني؟ يك كم فكر كرد: نه، نيستم. من: چرا هستي.
سلما: فكر مي كنم نيستم. من سلما خانومم!

در آرزوی فرهیختگی

،هر روز دلم می‌خواهد بیایم و دو کلام بنویسم اما دلم نمی‌آید بعد از این همه وقت بیایم و چرت و پرت بنویسم! منتظرم که الهامی چیزی بشود که خب معلوم است نمی‌شود. این شد که از رو رفتم و آمدم خدمتتان سلامی عرض کنم .‌‏

سلام

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

روزهای دختر در اینترنت 7


21.06.12
با بابام از فرودگاه می‌آمدیم خانه. سلما تا یک جایی مستقر می‌شود، حتی برای چند لحظه، هم کفشش هم جورابش را ‏در می‌آورد. نزدیک خانه که رسیدیم بهش گفتم که کفشت را بپوش، بدو بریم، مامانم منتظرمونه.‏
گفت: یعنی الان داره غصه می‌خوره که ما نیستیم؟

20.06.12
یکی از سرگرمی‌های این روزهای من این است که مرتب نسبت‌های اطرافیان را براش می‌گویم و گیجش می‌کنم. مثلا این که تو از دل من به دنیا اومدی و من از دل مامان‌ه. به دنیا اومدم و مامان‌ه. از دل مامانه! یا این که دایی‌ه.، داداشِ منه و داییِ شما و دایی هرمز داداشِ مامان‌ه. است و داییِ من و ....‏
دیروز بعد از این‌که کلی مخش را پیاده کرده‌بودم ازش پرسیدم که تو از دل کی به دنیا اومدی؟ با یک نگاه شیطنت‌باری گفت: بابانوید! ‏
عصرش هم که داییِ مامانم در زد و اومد تو حیاط، خودم خنده‌ام گرفت از این که الان مخش پر شده از اطلاعات فامیلی.‏

20.06.12
این دفعه صدای ما را از کرمان می‌شنوید. منزل مامان‌بزرگ بنده. یک حیاط دارند که وقتی بچه‌ای فکر می‌کنی خودِ بهشت است
دختر دیروز می‌گفت: مامان، حیاطش خیلی خوبه. یک دونه از اینا بخریم.

15.06.12
از تاکسی پیاده‌شدیم به راننده گفت: تنک‌یو آقا!

15.06.12
بابام یک عمر است که جمعه صبح‌ها می‌رود بسکتبال با دوستهایش. من و برادرم هم از بچگی رفتیم. پسرها این توفیق را دارند که تا ابد این رسم خوش سحرگاهی روز تعطیل را اجرا کنند اما خوشبختانه دخترها از یک روزی به بعد معاف می‌شوند. مثلا برادر من هنوز بعد از بیست و خرده‌ای سال باید جمعه صبح زود بیدار بشود و ببیند که می‌خواهد برود بسکتبال یا نه.‏
بگذریم. امروز قرعه به نام دختر افتاد. از صبح، سوت بابام را انداخته‌بود گردنش و هی می‌گفت: "می‌خوام برم اوف‌باد." 
اوف‌باد را هم به جای فوتبال استفاده می‌کرد و منظورش بسکتبال بود.

14.06.12
من و دخترم و یکی از دوستهایم امروز با هم سوار مترو شدیم. جا داشتیم و سه نفری نشسته بودیم که یک خانمی با بی‌ادبی تمام گفت: جمع بشینین، من هم بشینم! وقتی از سر جاش بلند شد، فکر کردم که می‌تونیم به حالت اول برگردیم که فوری یک نفر دیگر خودش را جا کرد تو آن فاصله. برگشتم بهش بگویم که بچه گرمش می‌شه و جاش تنگ است که خوب شد خورده نشدم! دوستم بهم گفت: برو خدا رو شکر کن که نگفت اصلا چرا بچه‌ات را نشوندی رو صندلی. بگیرش بغلت جا باز شه.

بعدتر رفته بودیم در یک مکان عمومی دیگر و من و دوستم با هم صحبت می‌کردیم و گاهی هم می‌خندیدیم و مراقب دختر بودیم که بازی می‌کرد. یک عدد خانم دیگر با عصبانیت سرمان داد زد که چه خبره؟ چرا انقدر می‌خندید. باید بگویم منی که خنده هایم معرف حضور همه آشنایان است، امروز زیاد نخندیده بودم و خانم مذکور بیشتر با دوستم بود.
به هر حال، خواستم در جریان باشید که در وطن ملت زیاد اعصاب ندارند :|

یک کم بعدتر نوشت:
ولی با همه این اوصاف، وطن اونجاست که خانواده آدم هست به نظرم. اونجا که آخر هفته می‌ری خونه فامیل و دور هم جمع می‌شین و شام را با هم می‌خورین و بچه ها انقدر با هم بازی می‌کنن که از خستگی غش کنن. اونجا که وقتی آخر شب از همه فکرهای تو سرت خسته می‌شی و می‌شینی یک گوشه برای خودت چای و کیک بخوری، یکی هست بپرسه
 پس هیوا کو؟ و تو از اون دور می‌گی: باتریم دیگه تموم شده.

13.06.12
خیلی خسته‌ام. شبها به وقت لندن می‌خوابم و دختر خانومم صبح سحر تهران بیدارمان می‌کند. فکر کنم یک رابطه فامیلی با خروس دارند ایشان
به علاوه این‌که وقتی در سکوت و تنهایی زندگی می‌کنی، صدای بلند تلویزیون در کنار دخترعموهایی که جیغ بزنند و از دست هم اسباب‌بازی را بکشند، می‌تواند یک‌شبه دیوانه‌ات کند
شاید بخوابم خوب شوم :|

12.06.12
صبح بعد از دو روز که رفتن به سلمانی را با هم مرور کرده‌بودیم، بالاخره با هم رفتیم تا موهای دختر را کوتاه کنیم. اول من نشستم تا دخترک تمام توضیحات را با چشمهایش هم ببیند. عوضش ایشان هی دست به کمر راه رفت و گفت: دیگه نوبت من شد! نوبت من نشده؟!
بالاخره وقتی نوبتش شد، مثل یک عدد آدم‌بزرگ روی صندلی نشست و جم نخورد تا موهاش را درست کنند. شایان ذکر است که بنده باید هر روز با ژانگولربازی موهای دختر خانوممان را شانه کنم، اما امروز "خانوم سلمونی" توانستند در کمال آرامش موهای مذکور را براشینگ هم بکنند
بله. بعد از سلمانی یک راست رفتیم عکاسی. شاید این اتفاق تا ده سال دیگر تکرار نشود.

11.06.12
اینجا تهران است! صدای ما را از منزل مامان‌اینها می شنوید! دخترمان انقدر خوشحال است که خواب و خوراکش را فراموش کرده‌است. به عنوان مثال دیشب از شدت خستگی روی پاتی (همان لگن خودمان) خوابشان برد. در همان حین اصرار داشتند که خوابشان نمی‌آید.

07.06.12
به قول دوستم "وزیر کل کشور" تصمیم گرفتند بروند منزل مادربزرگشان، ما چه کاره ایم؟
به همین مناسبت بلیطی تهیه‌شد و من و وزیر به زودی مشرف می‌شویم منزل مادربزرگ وزیر اینا :))
بله. این‌جور خانواده دموکراتی هستیم ما!

07.06.12
تو یکی از قسمتهای تله‌تابیز، دوتا خواهر را نشان می‌دهد درحال جمع‌کردن وسایلشان. خواهر بزرگتر، کتاب و لباس‌خواب و عروسک محبوب هرکدام را برمی‌دارد و می‌گذارد در کوله‌های کوچک مجزا. بعد هم مادربزرگ می‌آید دنبالشان و سه نفری با هم می‌روند
امروز یک ساک کوچکی برداشته‌بود و دو سه تا اسباب‌بازی و کتاب هم داخلش گذاشته‌بود. به من گفت: می‌خوام برم خونه مام‌بزگم
گفتم: می‌دونی مامان‌بزرگت کیه؟
یک کم با تعجب نگاهم کرد و جوابی نداد. فهمیدم که تا امروز نگفته‌بودم که مامانی و مامان‌ه.، مامان‌بزرگش هستند. بعد از معرفی، کلی خوشحال شد که مامان‌بزرگهاش را می‌شناسد
از همه این حرفها هم بگذریم، فکر کنم باید بار و بندیلمان را جمع کنیم. دختر از بس خواسته و ناخواسته سراغشان را گرفته که من را هم هوایی کرده است!

06.06.12
صبح یک کم فاصله افتاد بین کورن‌فلکس خوردنش و نان‌چاییش. گرسنه شده‌بود. رفت از توی درِ فریزر یک عدد بستنی برداشت و به من گفت که بازش کنم. گفتم: الان موقع نان و کره و عسل است نه بستنی
بلوزش را زد بالا و به من گفت: بیشین! گوش بده به تامی من! صیدا می‌ده!! بستنی می‌خواد 
تامی همون شکم است البته.

06.06.12
غروب نشسته‌بود فیلم‌های آخرین سفر به ایران را می‌دید. ناگهان بلند شد و صندلهای جدیدش را پوشید، که البته نقش دمپایی را بازی می‌کنند، رو کرد به من که "پاشو بیریم!"
گفتم: کجا؟
گفت: بیریم سوار هواپیما بیشیم، بیریم خونه مامان ه.! (مامان بنده) می‌خوام دمپاییهام را به مامان ه نشون بدم. مامان ه بیخنده!!

04.06.12
گاهی اوقات آدمیزاد خسته می‌شود. هوا هم کمکی به حالش نمی‌کند. همین‌جور تاریک و بارانی و سرد. آن‌وقت یک دخترک کوچک هزاری هم شیرین‌کاری کند، فقط آن‌ قسمت‌های لجبازی‌اش جلوی چشمانت رژه می‌روند. این‌طوری‌هاست که در این شرایط بنده زیاد روزمرگی‌هایمان را ثبت نمی‌کنم
مطمئن باشید که او در حال شیرین‌کاریست. مثلا وقت خداحافظی می‌گوید: خودافظ، سی یو سون

30.05.12
شنبه عصر بردمش استخر. خیلی دوست داشت. تو تیوبش سعی می‌کرد پادوچرخه بزند و مرتب می‌گفت: "بالا، پایین. بالا، پایین." یا "1، 2، 3، 4". خلاصه که تقریبا با رشوه از آب آمد بیرون.
دیروز بعدازظهر آمده پیش من درحالی که مایوش را مثل کمربند کرده تنش و می‌گوید:" مامان من دارم می‌رم شنا، شما هم می‌آی؟!"

27.05.12
چند روز پیش، دختر مشغول دیدن یکی از فیلمهای خودش در دوبی، فروردین همین امسال، وقتی که داشت هی کفشش را می پوشید و درمی‌آورد تا یاد بگیرد:
پس چرا نی‌نی هی کفشش را درمی‌آرد هی می‌پوشد؟ (با یک حالتی که حوصله‌اش از دست خودش سر رفته‌بود)

26.05.12
به نارنجی می گه: آب پرتقالی
به زرد: خورشیدی

25.05.12
یکی از کارهای حدیدی که تازه به برنامه های من و دخترم اضافه شده این است که وسط راه رفتن یهو باید بایستیم و ایشان بگوید: مامان، نیگا. مورچه ها رو بیبین
من باید حتما خم بشوم و مورچه ها را ببینم.

24.04.12
کلی با سایه هاش ماجرا دارد. امروز روی دیوار با سایه اش حرف می زد. می گفت "این دست منه. این آب میوه منه. " بعد سرش را تند تند تکون داد که موهاش تکون بخورند و گفت: این موهای منه
سایه بیچاره هم فقط گوش داد.

23.04.12
امروز هوا در حد تیم ملی خوب بود
من و دختر یکی یک کالسکه گرفتیم دستمان و با هم رفتیم سوپر محل خرید! دختر، کالسکه "نی‌نی خانوم" را می‌آورد و من کالسکه دختر را. راه، حدود 15 دقیقه است اگر دخترم تو کالسکه باشد و خدا می داند چقدر اگر بیرون باشد
تو فروشگاه هر ردیف را باید دو سه بار برویم تا مثلا یک بسته قارچ برداریم یا یک بسته تخم مرغ. از بیشتر آدمها هم باید معذرت بخواهیم چون یا کالسکه من سر راهشان است یا کالسکه دخترم یا یکی از ما دو نفر. اما بیشترشان به جدیت سلما لبخند می زنند و رد می شوند
دختر مثل آدم بزرگها راه میرود و خوراکی انتخاب میکند. دفعه پیش یک شیشه زیتون برداشته‌بود. این دفعه قارچ و موز و یک عدد سیب سبز
برایش بستنی مخصوص بچه‌ها برداشتم و در راه برگشت، زیر آفتاب واقعا داغ، خودش و همه لباسهایش با هم بستنی نوش جان کردند.

22.05.12
دیروز نهار دختر را بردیم مک دونالد. جایزه اش یک ظرف پلاستیکی بود با یک کاغذی که وسطش دانه بود و باید کاغذ حاوی دانه را در ظرف بگذاری و رویش آب بریزی و بعد از چند روز، دانه ها سبز شوند
امروز غروب پدر و دختر برای یکی دو ساعتی با هم بودند. وقتی برگشتم خانه، با آب و تاب برایم تعریف می کرد که : "دونه رو گذاشتیم، روش آب ریختیم،...." به اینجا که رسید انقدر هیجان داشت که نمی تونست حرف بزند، یک نفس عمیق کشید: "تا سبز بشه!"

21.05.12
نشسته بودم روی زمین که لباسش را با لباس خواب عوض کنم. دختر هم بازیش گرفته بود و دورم می چرخید و نمی آمد.
در حین بازیهاش ناگهان من را از پشت بغل کرد، صورتش را به صورتم چسباند، به باباش نگاه کرد و گفت: من مان هیوا رو دوست دارم

لازمه که بگم من چقدر حوشحالم الان؟!

18.05.12
یکشنبه تصمیم گرفتیم چیدمان اتاق را عوض کنیم. متر آوردیم برای اندازه گیری طول و عرض وسایل. آنجا بود که دخترخانوم با پدیده متر و این که می شود تا ناکجاآباد بکشیش و بعد دکمه را نگه داری برای جمع کردنش، آشنا شد
الان 4 روز شده است که ما بی وقفه داریم اندازه تمام وسایل خانه را می گیریم. یک سر متر دست دختر خانوم است. می فرمایند: شوما اون سرش رو بیگیر. و بعد خودشان عدد روی متر را می خوانند. "شیش، هفت!" 
دیشب نوید که خیلی خسته شده بود، گفت: از دست این متر علیه ما علیه!

17.05.12
من و دختر این هفته خانه نشین شدیم تا مراسم آموزش لگن به بهترین نحوی انجام بشود! بیرون رفتنمون در حد این است که با "نی‌نی‌خانوم ِ" دختر و کالسکه "نی‌نی‌خانوم" برویم دم در و تو حیاط و یک ساعتی راه برویم
چند روز پیش تو باغچه چند تا حلزون دید و با طرز کارشان آشنا شد. از آن موقع هر دفعه از دم باغچه رد شده گفته: حزون! وو آو یو؟ (where are you) امروز با یک بیلچه براش چند تا حلزون پیدا کردم و گذاشتم که نگاه کند. مرتب می‌گفت: "هیوا بیبین، این داره از خونه اش در می‌آد. اینو بیبین. داره راه می‌ره. "
نی‌نی‌خانوم اسم عروسک دخترمه که همه جا حضور دارد، حتی روی لگن.

14.05.12
ایکسانی که به بچه هایتان روی لگن نشستن را یاد دادید، آفرین بر شما! چه اعصابی داشتید:|

12.05.12
شام که خوردیم به باباش گفت: نوید! بیا بیریم دور بیزنیم
باباش: کجا دور بزنیم؟ 
دختر:خیارنون!! (خیابون خودمون :))

11.05.12
داشتم برای نهارش مرغ سرخ می کردم و دختر هم داشت با ظرف چای و شکر بازی می کرد. نشسته بود روی کابینت روبه روی پنجره. پنجره هم باز بود. گفت: "مامان پنجره رو بیبند." شنیدم ولی حواسم رفت به مرغها. دوباره تکرار کرد و دوباره من حواسم پرت شد. بار سوم گفت: "خدااااااااااااا! این پنجره رو بیبند!"

10.05.12
دختر دارد با كامپيوتر من فيلمهاى خودش را نگاه مى كند. من هم تو اتاق با آى پد ايشون مشغولم. اولا كه هر دو دقيقه يك بار صدايم مي كند كه "بيا اينو بيبين" یا "هيوااااا يه دگه بيااااا". 
بعد هم اينكه ديدم از بيسكويتى كه مى خورده، نصفيش را هم داده بود به لپ تاپ بنده. وقتی پاكش كردم، بهش مى گويم: آخه بچه جون مگه اين اسباب بازيه؟ مى گويد: بچه جون، اين لگوبازى نيست، كانتيه مامان هيواست.
كانتيه همان كامپيوتر است.

08.05.12
غیرقابل وصفه خوشحالی امروز صبح بنده بعد از مشاهده مقداری مایع زردرنگ در یک عدد لگن پلاستیکی قرمزرنگ برای اولین بار...
ضمیر ناخودآگاه دخترم پر از بپربپرهای مامانش شد به همراه خوشحالی. این جور مادری هستم بنده :))

07.05.12
خاله شبنم و عمو پویاش داشتند از در می رفتند بیرون بعد از من بهشون گفت: "مرسی که اومدین پیشمون." بعد از خاله اش هم گفت:"مرسی از شما!"

07.05.12
امروز عصر با گریه عصبی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردیم و ناز و نوازش تا بالاخره آرام شد. همان موقع با خودم فکر کردم که حتما خواب بدی دیده و ترسیده.
غروب با هم آبرنگ بازی می کردیم که یهو به من گفت: "می ترسم. آقا نیاد منو ببره!" بعد هم شروع کرد به دویدن دور اتاق.
شب هم که من و نوید تلویزیون نگاه می کردیم و سلما داشت خمیربازی می کرد، یهو چشمش افتاد به مرد تو تلویزیون و دوباره گفت: مامان بگو آقا نیاد منو ببره!

06.05.12
 رو درهای خانهمان شش تا برجستگی دارد، چهارتا بزرگ، پایین و دوتا کوچک، بالا. از پایین نشانم داده است که "این مامانشه، این باباششه، این سلماششه، این هم داداششه!!! "
فقط همین یک قلم را کم داریم :)

05.05.12
جیمبوری خیلی به ما نزدیک است. پیاده 15 دقیقه تقریبا. از کوچه ما که خارج می شوی، باید بپیچی دست چپ و مستقیم بروی تا برسی به ساختمانی که جیمبوری هم دارد
گاهی که وقت نداریم یا هوا سرد است، همین چند قدم را هم با ماشین می رویم. مثل امروز. به سر کوچه که رسیدیم، سمت چپ را نشانم داد و گفت: "از این ور برو." پیچیدم سمت چپ. "آفرین مامانیوا!" به پارکینگ ساختمان که رسیدیم دوباره گفت: "آفرین مامانیوا! یه بوس بده!" خندیدم. گفتم:"آخه الان چه جوری بهت بوس بدم؟" یک کم فکر کرد. "وقتی رسیدیم جیمبوری، کتمون رو در می آرریم، کفشمون رو در می آریم، بعد بوس بده!"

05.05.12
بعد از ظهر یک موز برای خودش پوست کند و نشست به خوردن. وسطهاش پشیمان شده بود. به من گفت: مامان موز می خوای؟ که گفتم: نه. می خوام چای بنوشم. گفت: یه گاز بیزن. اگه نخواستی بذارش رو میز.
اگه اش داره درست می شه، بچه ام :) 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

آخرین خوان قبل از مهدکودک

چند روزی است که مشغول آموزش لگن و استفاده از آن هستیم. ساعت به ساعت هم وجودش را متذکر می شوم!‏

در این راستا نکاتی یاد گرفتم که با شما شریک می شوم، باشد که عبرتی شود برای آیندگان

اول این که باید از مدتها قبل یک عدد لگن خیلی معمولی و ارزان قیمت با شکل و شمایل دلربا، برای فرزندتان ابتیاع کنید و به عنوان اسباب بازی در اتاقش قرار دهید. این جوری با لگنش اخت می شود و در زمان آموزش لگن، از همچین پدیده ای نمی ترسد.‏

دوم این که خیلی عجله نکنید. صبر کنید تا وقتی که کودک بتواند شلوار خودش را از پایش در بیاورد. در این صورت برای عملیات آماده شده است.‏

 سوم هم این که  خودش از کثیف بودن پوشکش خبر داشته باشد. البته با پوشکهای این دوره و زمانه که حتی بعد از 12 ساعت هم 
 خیس نیستند، این مورد یک کم سخت است و بر می گردد به همان دستشویی بزرگ(!) که خب بهتر احساس می شود.‏

چهارم این که زمانش که رسید فرش یا هر چیزی که کثیف شدنش اذیتتان می کند را جمع کنید. به جایش محیط را کمی شاد کنید و زیر انداز اتاق بچه را برای مدتی در هال خانه بیاندازید که هم راحت پاک می شود، هم کودک انرژی می گیرد.‏

پنجم، با خود کودک بروید یک عدد لگنی که می پسندد بخرید. داشتن چند لگن هم خوب است. چرا که در ابتدای کار، در جاهای مختلف خانه می گذاریدشان و بچه هر وقت که اراده  کرد می تواند استفاده شان بکند. بعدتر هم که فقط در دستشویی روی لگن می نشیند، آن یکی لگن را می توانید در ماشین بگذارید و بیرون از خانه مورد استفاده قرار بدهید.‏

ششم، آن روزی که برای خرید لگن رفتید، یک بسته شورت هم با سلیقه خود کودک برایش بخرید. این جوری خودش مشتاق است که زودتر جای پوشک با شورت مورد علاقه عوض شود.‏

هفتم، مقدار زیادی دستمال و مواد ضد عفونی کننده نزدیک دستتان باشد تا فوری همه جا را مثل روز اول پاک کنید و منتظر سانحه بعدی باشید.‏

نکته آخر که از همه چیز مهمتر است، این است که شروع عملیات باید زمانی باشد که هم کودک و هم مادر در آرامش باشند. مثلا روزی که آدم خسته است یا شب قبل درست نخوابیده یا چه می دانم مثلا با طلبکاری دعوایش شده، اصلا نباید این امر خطیر را شروع بکند. چرا که این پروسه به همه اعصاب آدم احتیاج دارد و شما اگر اعصابتان را قبلا جای دیگری مصرف کردید، آن وقت ممکن است بی خود و بی جهت سر بچه تان که نمی  داند کجا باید جیش کند، داد  بزنید یا این که اگر داد نزدید، حتما تب خال می  زنید!!‏ چند روزتان را برای این کار خالی کنید و شرایط را طوری فراهم کنید که در خانه بمانید و برای تمرین هم مثلا بروید حیاط یا دم در خانه یکی دو ساعتی بچرخید ولی زیاد دور نشوید.‏


خلاصه، آن روزی که همه شرایط فراهم بود، با کمک فرزندتان پوشک را در بیاورید و شورت مربوطه را به پایش کنید و لگن را معرفی بفرمایید. بعد هم به مدت یک روز کار و زندگی خود را تعطیل کنید و چشم از کودکتان بر ندارید. با کوچکترین علامتهایی، طرز استفاده از لگن را یاد آوری کنید. اگر هم سانحه ای رخ داد، خونسردی خود را حفظ کنید. بچه است خوب! دختر ما از روز  دوم خودش می گوید: "جیشم داره می آد" و  می دود سوی لگن. فقط هم همان روز اول لگن بیرون از دتشویی بود. تا مدتی برای خواب ظهر و شب، از همان پوشک عزیز استفاده می کنیم تا ببینیم چه می شود.‏‏

فقط حواستان باشد که زیاد اعصاب بچه را داغان نکنید با پرسیدن این که :الان جیش نداری؟!‏



 ‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

هزار تا ماچ

من عاشق بوس‌کردن و بو‌کردن پاهای دخترم هستم. چند روز پیش از شوهرم پرسیدم که تا کی به من این اجازه را می‌ده که کف پاش را بو کنم و بعد هم هزار تا ماچ.‏

امروز یاد این افتادم که تا همین چند سال پیش، صبح ها وقتی از خواب بیدار می‌شدم، مادرم گردن مرا بو می‌کشید و به‌به چه‌چه می کرد و بعد هم هزارتا ماچ.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

روزهای دختر در اینترنت 6

03/05/12
.‏چند روز است که دخترک با "اگر" جمله می سازد
اگر بیریم بیرون، بیریم بیرون!‏
اگر می آی با من بازی کنی، می آی با من بازی کنی!‏
اگر می شینی، می شینی!!‏

02/05/12
دور خودش میگردد و می خوند"وَونده وَونده گاردین...لایک اِ تیدی بر"*. بعد از چند تا چرخ، سرش گیج میرود و از خودش میپرسد: "یه دِگه (یک دقیقه) بیشینم؟" بعد باز به خودش میگوید: "بذار سرم خوب شه!"‏

round and round a garden....like a teddy bear
(wound instead of round!!) 

29/04/12
چند روز پیش، لپ‌تاپ قدیمی‌ام را از بالای کمد آوردم و دادم به دختر! با این لپ‌تاپ یک عدد پایان‌نامه فوق نوشتم . برای همین آن روزها مجبور شدم روی دکمه هاش، الفبای فارسی را بچسبانم. حالا دو سه روز است که دختر دارد سعی می‌کند این چسبها را بکند. امروز "ح" را کنده بود. گفت: بیبین. نبشته تو (2)...‏
یک کم طول کشید تا بفهمم که ح را برعکس نگاه کنی چه شکلیه‏!‏

28/04/12
دیشب تا ساعت سه صبح بیدار بودم. دختر همان موقع‌ها از خواب بیدار شد و تو خواب و بیدار به من گفت که می‌خواهد بیاد تو تخت ما. بردم گذاشتمش پیش باباش و برگشتم سر کارم. یک چند دقیقه نگذشته بود که دیدم خواب‌آلو آمد بیرون، جلوی من ایستاد و گفت: هیوا! بیا، بیگیر بیخواب! بعد هم برگشت رفت تو اتاق!‏

27/03/12
داشت تخم‌مرغش را می‌‌خورد و برای من قصه می‌گفت. "مستر تامبل اومد. اینجوری کرد. سلما گش‌گش خندید!" گفتم: با دهن پر قصه نگو. دوباره همان را گفت. اضافه کرد: "بچه جون یامی بره تو تامی بعد سلما گش گش خندید!"‏

26/03/12
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که یکی از قشنگترین لحظه های زندگی وقتی است که یک دختر دو ساله، غرق خواب با تن داغِ داغ، بیاد تو بغل آدم و دستهای کوچکش را بگیرد دو طرف صورت آدم و نوازشی بکند و نفسهاش عمیق بشود. ‏
نمی‌توانم درست بیانش کنم. یکی می‌گفت که هر کسی تو زندگیش باید این حس را تجربه کنه که یک موجود گرم را بگیره تو بغلش تا هم خودش آرام بشه هم اون موجود گرم کوچولو. دیگه این ناز و نوازشش بماند که چقدر مزه می‌دهد.‏

25/03/12
یکی از غم‌انگیزترین صحنه‌ها به نظرم این است که مامانِ بچه‌های کوچک از دنیا برود. تا وقتی که فقط دختر بودم، خودم را می‌گذاشتم جای بچه و غصه می‌خوردم برای این صحنه؛ اما حالا که مادر شدم، هم می روم تو نقش بچه هم بیشتر می روم تو نقش مادر. دومی خیلی تراژیک‌تر است. یعنی مادر باشی و به این منظره نگاه کنی که بچه کوچک را باید بگذاری و بروی. با این همه امید و آرزو که برای بزرگ کردنش داری.‏

21/04/12
‌می‌شود خانوم دکتر و با یک اسپری مخصوص بینی می‌آید طرف من برای باز کردن بینی بنده. بعد الکی صدای پیس در می ‌آوریم و من یک آخ یواش می‌گویم و بینی‌ام مداوا می‌شود! ‌‏

صبح آمده بالای سر من و می‌گوید: من خانوم دُک دُک ام. پیس‌پیس کو؟‏