هفت ساله بودم که به منزل جدیدی اسباب کشی کردیم. خانه بزرگی با بالکن سرتاسری و حیاط با صفا. کوچک بودم و حیاطش برایم شبیه باغ بود، با بوته های گل رز و درخت سیب و گردو و گلابی و بادام و یک حوض نقلی. از تمام این ها مهمتر هم دو کودک همسایه بودند که یکی شان پسری بود، یک سال از من بزرگتر و دیگری دختری یک سال از من کوچکتر. از همان روز اول اسباب کشی با هم دوست شدیم.
تابستان ها در حیاط و کوچه باریک و کوتاهمان به بازی و فوتبال می گذشت و زمستان ها هم به فیلم دیدن و کنار هم درس خواندن و با هم کلاس رفتن و گاهی هم با سینی روی برف ها سر خوردن.
تا دانشگاهی شدیم...سرمان شلوغ شد...به خاطر دلایلی که امروز هر چه سعی کردم یادم نیفتاد با هم قهر کردیم... از کنار هم رد هم نمی شدیم... اگر بر حسب اتفاق هم را می دیدیم، فقط سلام می کردیم... من ازدواج کردم و در عروسی دختر و مادرش را دیدم...من از ایران رفتم....چند ماه بعد، خانه مان فروخته شد ....به من نگفته بودند... من بر حسب عادت یک روز پنج شنبه، به خانه مان زنگ زدم و هیچ کس گوشی را بر نداشت... مادربزرگم به من گفت که مادرم اینها اسباب کشی می کنند...من شوکه بودم.... حتی اشکم هم نریخت... شاید هم ریخت...هر مسافرت ایران، وقتی از سر کوچه سابق رد می شدم، با زحمت بغضم را فرو می خوردم...گاه و بی گاه هم یاد خواهر و برادر می افتادم و دلم می خواست که حالشان را بپرسم ...
امروز که از سر همان کوچه رد می شدم، بدون هر گونه برنامه ریزی، پیچیدم درونش. مثل همان روزها رفتم تا انتها و پارک کردم در خانه مان. پیاده شدم و زنگ زدم. مادر جواب داد: کیه؟ گفتم: سلام. ه هستم. در باز شد. رفتم تو. مثل این که مادر هم منتظرم بود. سفت همدیگر را بغل کرده بودیم. قلبم از هیجان به شدت می زد. رفتم داخل خانه. دختر را دیدم و پسر را. با هم یک ساعت و نیم حرف زدیم. عکس عقدش را دیدم و فهمیدیم که عاقدمان مشترک بوده! از کار و زندگی هم باخبر شدیم. از بچگی ها گفتیم. از این که هیچ کدام یادمان نمی آمد که چرا با هم قهر بودیم. از این که دختر می دانسته که من یک روز این کار را خواهم کرد. در آخر خواستم که حیاط را هم ببینم. خیلی کوچکتر از حیاط درون ذهن من بود. شاخه های نازک درخت بادام هم یخ داشت. بیرون که آمدم، از این که عنانم را به دست احساسم داده بودم و در مقابل خواسته دلم، غرورم را فراموش کرده بودم، رضایت داشتم. از این حس آرامشی که بعد از این سه سال در دلم ایجاد شده، خیلی خوشم می آید. از دیدن دوستان دوران کودکی ام هم خوشحالم. از برقی که در نگاه پسر افتاد، وقتی که بعد از سلام و علیک رسمی اش به خاطر نشناختن من، دختر مرا به او معرفی کرد و گفت این ه است، هم هنوز خنده ام می گیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر