۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

تو را کلید ماه نو برای برنامه ای نو قرار داد*

بانو در ماشین نشسته بود. طبق معمول در ترافیک زیر پل صدر گیر افتاده بود. البته آن روز ترافیک کمی هم از همیشه بیشتر بود، چرا که اولین روزهای ماه رمضان بود و نزدیک غروب. از رادیو اسامی خدا، همان خدای هزار اسم خانم شین، پخش می شد. همان که معمولا بعد از آن ربنا پخش می شود. تا آن جا که یادم است آقای آرام هم پشت فرمان بود و ما داشتیم خودمان را می رساندیم به خانه ما تا افطار کنیم. چیزی از نامزدیمان نمی گذشت، چهار سال پیش بود.

بعضی از صحنه ها نمی دانم چرا از جلوی چشمانم دور نمی شوند و این صحنه و صدای دعا و گرگ و میش هوا و شلوغی آن روز هم یکی از آن هاست. یادم است که روبروی نان و شیرینی سحر که رسیده بودیم، دیگر ربنا شروع شده بود. یک حسی در دلم به وجود آمده بود که می دانم اگر تمام این صفحه را پر کنم قادر نیستم بیانش کنم، اما همین بس که ته دل آدم ضعف می رود و اشکش هم می ریزد. از خوشحالی. از خوش بختی. از این که دم غروب است. از این که مردم همه عجله دارند که بروند خانه. از این که در نان فروشی غلغله است. از این که دعای ربنا از رادیو پخش می شود. از این که همراهت کنارت است. از این که خاموش است و در این فضای عجیب غرق شده است. از این که خانه تان نزدیک است. از این که چای مامان در انتظارتان است. از این که مهمانید. و این مهمانی چه عظمتی دارد.
***

نگران بودم. قبل تر ها چند روز مانده به این ایام بی اختیار خوشحال می شدم و ته دلم ضعف می رفت. شاید از این که باز هم به مهمانی دعوت شده ام. اما امسال این حس نمی آمد و مرا نگران کرده بود. نگران دلم شده بودم. نگران زنگار. نگران تاریکی. نگران نرسیدن به آن حس ذوقی که بی اختیار اشکت بریزد.
***

مثل خیلی از آخر هفته ها، رفتیم مغازه الوان تا کمی خرید کنیم. در الوان به قول معروف شیر مرغ ایرانی هم هست . گوشت، مرغ، برنج، لوبیا سبز، رب گوجه فرنگی یک و یک، کره، پنیر، کمی میوه و نان عربی برداستیم. حدود یک ربع در صف ایستادیم تا پولشان را حساب کردیم و آمدیم خانه. در راه به مردمی که در صف دیده بودم فکر می کردم. به این که در الوان معمولا فقط یک نفر جلوی آدم است و امروزنمی دانم چند نفر بودند شاید ده نفر. در آن مغازه نه چندان بزرگ. در انگلیس. مردمی که اغلب مثل من کیلومتر ها با خانه و خانواده شان فاصله داشتند. همان ها که از رادیو صدای دعا نمی شنوند و در شهر شلوغی نزدیک افطار را نمی بینند. مردمی که اما دلشان شاد بود از بابت مهمانی. آن آقایی که یک چیزی به عربی به من گفت و با لبخند جایش را به ما داد.

می خواستم مقداری مایه لوبیا پلو درست کنم برای روزهایی که گرسنه می رسیم خانه و افطاری نداریم. لوبیاها را ریختم در ظرف و بعد از مدتها شبکه سلام را گرفتم. میان برنامه داشت و سرودی پخش می شد. لوبیا ها را اول سر و ته شان را می گرفتم، بعد هم دسته شان می کردم و خرد. سرود مرا با خود برد به روزهایی که دلم پاک تر بود و کمتر زنگار داشت. شاید همان چهار سال پیش. شاید همان روزهایی که با خانواده مان افطار می کردیم. و شاید همان روزهایی که نمی بایست دعای ربنا و اذان را تنظیم کنیم. لوبیا ها را تکه تکه می کردم که دیدم اشکم می ریزد و ته دلم ضعف می رود.

* از دعای 43 صحیفه سجادیه در مورد ماه نو.

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

دوست کجا و تو کجا ای دغل


مدیر بالاترین مدیر بود. از نظر رتبه کسی به گردش هم نمی رسید. کارمندان هم از وظیفه شناس ها بودند. نشده بود که کاری نیمه کاره بماند یا از موعدش بگذرد و تمام نشده باشد.

این بار مدیر موضوع مهمی را مطرح می کرد. از همه خواسته بود تا برای شنیدن مطلب گرد او جمع شوند. از تمام کارمندان با سابقه اش. همه هم آمده بودند.

فرد جدیدی کنار او بود. مدیر با صدای رسا به همه گفت که این فرد از نظر معلومات از همه شما در سطح بالاتری قرار دارد و از امروز به بعد معاون من است. کارهایتان را ابتدا به او ارجاع دهید و او همه را به من منتقل می کند.

یکی از باسابقه ترین کارمند ها، که لابد به غرورش بر خورده بود، اعتراض کرد و گفت من سابقه ام از این فرد بالاتر است! و نمی خواهم این واسطه را بپذیرم. من مانند سابق به طور مستقیم می خواهم با شما در تماس باشم. من نمی توانم بپذیرم که او معلوماتش از ما که عمری را در این کار صرف کردیم بیشتر باشد.

مدیر هم با لحن جدی به او گفت: برو که رانده شدی! انک رجیم. ان لعنتی علیک الی یوم الدین.

***

من که انگار از دور ماجرا را می دیدم، با خودم فکر کردم که این کارمند با مطرح کردن عقایدش دو نکته را نشان داد. یک این که علم معاون را قبول ندارد و گمان می کند که لابد سابقه خودش از علم او مهم تر است. دو هم این که قرارداد مدیر را قبول ندارد. یعنی با این همه سابقه هنوز متوجه نشده است که اگر با تمام وجود به مدیر بودن مدیر معتقد است، قراردادهایش را باید بپذیرد.

***

نور ازل را چه به بل هم اضل

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

دل خوش سیری چند؟

همین!

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

دونده


برخلاف انتظار تماشاگرانی که بانو را می شناختند، او داشت به خوبی می دوید. راستش، اگر قرار بود در مسابقه شنا شرکت کند دیگران راحت تر می پذیرفتند، اما در دویدن همیشه کم می آورد. این بار عزمش را جزم کرده بود. بعد از ثبت نام یک برنامه مفصل تهیه کرده بود. هم برای تمرین هایش و هم برای تغذیه اش. یک مربی هم انتخاب کرده بود. کسی که معمولا در حال دویدن دیده بودش.

زمان مسابقه فرا رسید. قبل از شروع، مربی اش به او روحیه می داد. از سختی های کار برایش می گفت و این که به هدف فکر کند و تسلیم نشود. مسابقه اش را به سختی شروع کرد اما به سرعت توانست بر اوضاع مسلط شود.

مسابقه به خوبی ادامه داشت. این که زمان چه جوری گذشت و آیا او سختی کشید یا نه را خودش نفهمید. چرا که تمام ذهنش پر از هدف بود و رسیدن و پیروزی. به مراحل آخر مسابقه نزدیک شده بود. از این که توانسته بود تا این مرحله برسد بسیار خوشحال بود ولی مثل بقیه شرکت کننده ها هر چه به خط پایان نزدیک تر می شد، انرژی اش هم کمتر می شد. در همان حین صدای مربی اش را شنید که می گفت:" عجب کار بی خودی است این مسابقه ها! فقط آدم های بی کار در آن ها شرکت می کنند!"

او که اول باورش نمی شد که مربی اش این حرف ها را زده، کمی سرعتش را کم کرد و گوشش را تیز. به خودش دلداری داد که اشتباهی رخ داده است. دوباره انرژی اش را جمع کرد و سعی کرد ادامه بدهد. باز صدای مربی به گوشش رسید که:" من که هیچ، سرمربی (مربی ِ مربی) هم به حماقت این مسابقه دهنده ها می خندد!" این بار اما دیگر او نتوانست خودش را نگه دارد. می دانست که حرف مربی اش را نمی تواند قبول کند، اما در آن لحظات حساس هم نمی شد از اثر مخرب آن حرف ها چشم پوشید.

بانو به آخر مسابقه رسید، اما آنقدر از شنیدن همان یکی دو جمله ناراحت شده بود که اصلا نفهمید چندم شده است. بعدتر ها اما فهمید که چرا سرمربی در تمام عمرش با این که کاری به جز تربیت دونده نداشته است، ولی نتوانسته حتی یک دونده که در مسابقات پیروز شود، تربیت کند به علاوه این که مربی اش هم با این که یک عمر دویده است اما نتوانسته با موفقیت از خط پایان رد شود.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ساده


زن در صندلی اش جا به جا شد. از وقتی که به اتاق ویزیت رفته بود یک کم آرام تر شده بود. دیگر قلبش تند تند نمی زد و اصلا نگران این هم نبود که دیر شده و هنوز به محل کارش خبر نداده است که به موقع نمی رسد.

خانم دکتر مشغول پیدا کردن اطلاعات او بود. موهای کوتاه قهوه ای داشت و صورت باریکش پشت عینک کائوچویی اش قایم بود. میان سال بود. زن در این فاصله به زمین نگاه می کرد، به دامن لینن قرمز بلندی که خانم دکتر پوشیده بود و به صندل های طبی و ناخن های کوتاه پایش.

بالاخره دکتر از او پرسید که مشکلش چیست؟ او هم با یک لبخند به پهنای صورتش، انگشت اشاره دست چپش را به یاد اجازه های دوران دبستان بالا آورد و در نیمه راه مسیرش را عوض کرد و به دکتر نشان داد. با حالتی که بیشتر شبیه این بود که " ببخشید در روز به این شلوغی متصدع اوقاتتان شدم!" گفت: دو روزی است که بی دلیل در بند بالایی این انگشت احساس گزگز دارم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

...


خب گاهی هم پیش میاد- یعنی من اینجوری فرض می‌کنم که برای همه پیش میاد هر چقدر هم به روی خودشون نیارند تا کمتر دردم بیاد- که گاهی وقتی برمیگردیم و به قدیم‌تر نگاه میکنیم می‌بینیم انتخابمون بهترین نبوده. گاهن به کل قضیه شک می‌کنیم که اصلن مگه این من بودم که اینجوری بودم.بعدش این موقع‌ها هی حری می‌خوریم هی به خودمون لعنت می‌فرستیم و آخر سر هی دعا می‌کنیم کسی ما رو تو اون موقع یادش نیاد بلکه خودمون هم فراموش کنیم عاملیت‌مون رو. بعد که از مرحله ی درد گذشتیم و کمی با خودمون رو راست‌تر شدیم می‌بینیم اصلن اون قدیم‌ها کار دیگه‌ای از دستمون برنمیومده.حالا فقط می‌مونه این مسیله که چه جوری اون آدم‌ه این آدم‌ه شده.
از وبلاگ خانوم حنا

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

گمان کردی که من لیلا پرستم؟


توی کتاب ده تا راهکار نوشته است برای این که به هدف برسیم. هدفش ریسدن به ثروت هست. اما نویسنده خیلی به صراحت گفته که نمی شه بشینیم و دست روی دست بذاریم و بعدش بخواهیم که ثروتمند بشیم. او تعریف کرده که زمانی در پرو یک کاشف طلا را دیده و ازش در مورد اطمینانش در رابطه با پیدا کردن معدن طلا سوال کرده و او هم در جواب گفته که " طلا همه جا هست . این مردمند که آموزش ندیدند تا طلا را پیدا کند!"

نویسنده در ادامه گفته است:" من این ده راه حل را به شما پیشنهاد می کنم به منظور پرورش استعدادهای خدادادی تان. استعداد هایی که خودتان روی آن ها کنترل دارید. "

نهمین راه کارش تحت عنوان احتیاج برای داشتن قهرمان است. در توضیح اش گفته وقتی بچه های نزدیک خانه شان را می بیند که دارند بسکتبال بازی می کنند، در واقع در زمین بازی آن بچه ها نیستند که بازی می کنند بلکه آن ها در حال تقلید و الگو برداری از مایکل جوردن، سر چارلز یا کلاید هستند. الگو برداری از قهرمان ها در حقیقت یک روش یادگیری موثر است.

گفته که: فرد با داشتن قهرمان در معرض عظیم ترین ایده های ممکن قرار می گیرد. شاید ترجمه ای که من کردم خوب نباشه. خود جمله اش اینه:
By having heroes, we tap into a tremendous source of raw genius

از طرف دیگه گفته که اهمیت این قهرمان ها فقط برای این که به ما ایده بدهند نیست. بلکه آنها ما را تشویق کنند و این قهرمان ها هستند که راه دشوار را برای آدم هموار می کنند. یعنی همین که باعث می شوند کارهای سخت به نظر آدم شدنی و آسان بیاد، ما را قانع می کنند که سعی کنیم مثل آن ها رفتار کنیم.

If they can do it, so can I


***

که من لیلای آن لیلا پرستم!

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

ای هم وطن سلام



1- در محل کار- بعد از ظهر- در حال بالا رفتن از پله- بین طبقه دو و سه-

طبق معمول که هر کسی به هر زبانی حرف بزند، من برای خودم فارسی می شنوم و خشکم می زند، یکی دو کلمه به زبان فارسی شنیدم.قابل ذکر است که این مشکلم به حدی حاد شده است که دیگر به گوش هایم اعتماد ندارم. همین آخر هفته گذشته که رفته بودم شیرینی بخرم، دختر فروشنده ازم پرسید که شیرینی را می برم؟ و من هم فکر کردم دارد به فارسی می پرسد که "شیرینی شکلاتی؟" و خشک شده بودم! عکس العملم انقدر ناجور بود که مجبور شدم برایش توضیح بدهم.

بگذریم، دیروز باز هم فارسی شنیدم. اما اعتنا نکردم. تقریبا به اواسط پله ها رسیده بودم که حس کردم که اصواتی که به گوشم می رسند، جمله های فارسی اند و صرف کلمه نمی باشند. به آخرین پله رسیده بودم که خشک شدم! حدود چهار مرد بودند که فارسی حرف می زدند و رسیدند به طبقه دوم و من هم مثل مجسمه ایستاده بودم در طبقه سوم. یکی شان پایم را دید و خم شد. من هم با خم شدنش، خم شدم و چشمم در چشمش افتاد. یکی از دوستان پدر شوهرم بود که با شرکت ما هم کار می کند. از دیدنش خوشحال شدم. سلام و علیک کردیم و رمز در ورودی را به او گفتم و با لبخند برگشتم به میزم.

2- در راه بازگشت به خانه- زمان اوج ترافیک در مترو- ایستاده در جمعیت- در مترو

معمولا در مترو یا چیزی مطالعه می کنم یا چیزی را در گوشهایم دنبال می کنم. دیروز داشتم با جدیت به یک بحث عقلی گوش می دادم و انگار کیلومترها فاصله داشتم با وضعیتم در مترو. یکی از اشکالاتم این است که گردش چشم هایم را نمی توانم کنترل کنم. با کوچکترین حرکتی تحریک می شوند و با باز و بسته شدن در های مترو هم اکثر آدم هایی را که پیاده و سوار می شوند، اسکن می کنند. نمی دانم چه جور می شود حساسیتشان را کم کرد؟

به هر حال من در عالم خود بودم و چشم هایم هم با باز و بسته شدن در یک چرخ کلی می زد. چشمم افتاد به دختری که به طور پیوسته زمین را نگاه می کرد. یعنی اول رژ گونه مستطیلی شکلش توجه ام را جلب کرد. یاد دختر یکی از دوست های مادر شوهرم افتادم که دو سه باری دیده بودمش و فقط او را دیده ام که رژ گونه را مستطیلی می زد. نکته اش در این جا است که او هم یک سالی می شود آمده است لندن، اما من شماره درستی از او ندارم و او هم منتظر تماس من است.

دودل شده بودم. او هم سرش را بلند نمی کرد. باید ایستگاه بعد پیاده می شدم. او جلوی در ایستاده بود. در باز شد. من از همان در پیاده شدم. در همان حین سرش را آورد بالا و نگاهمان به هم گره خورد. خودش بود! من باز خشک شدم. جمعیت هولم دادند و مرا با خود بیرون بردند. نمی توانستم تصمیم بگیرم. مغزم داشت بحث عقلی را دنبال می کرد. به محض این که می ایستادم، جمعیت مرا هل می داد. او هم در قطار مانده بود و رفت.


به خانه که رسیدم دوباره شماره ها را امتحان کردم، اما غلط بودند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

کیک بادامی


نشسته بودم روی زمین، روی فرش. خوب می دانم که یک خاصیتی در فرش وجود دارد که تمام خستگی های من را التیام می بخشد. انگاری که دستهای بافندگانش نوازشم می کنند. شاید همه هنر نزد ایرانیان نباشد و بس (!) اما به نظر من هنر فرشبافی می باشد و بس. این نتیجه را وقتی گرفتم که با او رفته بودیم "هرودز"* و گذرمان به سالن فرش های ایرانی افتاد. ظرافتشان را دیدیم و قیمت هایشان را!

میز مستطیلی مان هم کنار دستم بود. همان که معمولا رویش را پر از خوراکی می کنیم قبل از آن که اتراق کنیم. لیوان چایی ام را رویش گذاشته بودم. لیوان چایی من هر چه بزرگتر باشد، بهتر است. معمولا همه اش را هم یک جا نمی خورم، اما همین که یک لیوان بزرگ پر از چایی تازه دم خوشبو کنار دستم باشد، خستگی ام را کاهش خواهد داد. شده است آخر شبها برای خودم چای درست کنم و لیوانم را در دست بگیرم و از لحظات خستگی ام لذت ببرم. او هم البته پایه چایی هست اما نه بزرگ و نه آخر شب. می گوید که شاید خوابش نبرد.

یکی از پیش دستی های "گل من گلی" ام را برداشتم و یک برش از کیکی که او برایمان پخته بود را جدا کردم و در ظرف گذاشتم. او یک خانم خانه دار نیست که مرتب کیک و شیرینی بپزد. معمولا انقدر درگیر صحیح کردن ورقه و جلسات دفاع هست که کیک پختن را گذاشته است برای اوقات فراغت و تفریح. کیک چایی بود با طعم بادام. روی آن یک عدد توت فرنگی قاچ کردم. از روی میز مقداری بلو بری ** و شاتوت قرمز ***برداشتم و در اطراف توت فرنگی قاچ شده ام گذاشتم. بعد هم دو قاشق خامه ریختم روی همه شان با هم.

خسته بودم. مثل خیلی از روزهای دیگر که وقتی به خانه می رسم خسته هستم. این روزها اما دیدن او که دارم سعی می کنم بیشتر بشناسم اش، نشستن کنارش و چایی خوردن با او خستگی ام را می کاهد و لحظه ها را لذت بخش می کند.
همین طور که شیرینی هیجان انگیزم را می خوردم، او هم با جمله های نغز و منحصر به فردش ما را می خنداند!

او، مادر آقای آرام است و در ضمن این جا را هم نمی خواند.

*Harrods
**Blueberry
***Rasberry
من نمی دانم ترجمه این میوه ها به فارسی چه می شود، و این اسامی را هم از خودم در آودم! :)

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

از عاشقی بی تاب

آهای روزگار! من، چشام گریوندنی نیست
آهای روزگار! من، دلم سوزوندنی نیست

تو که خیلی حقیری
جهانش موندنی نیست.

یه پنجره واسه غروب آفتاب
یه ایوون واسه لحظه های مهتاب
یه دل! یک دل از عاشقی بی تاب
همین ما را بس

همین ما را بس.

یاد روزهای خوابگاه به خیر. چه قدر به ف. اصرار می کردیم که چون صداش خوب بود این رو برامون بخونه. چه احساس قدرتی به من دست می داد وقتی فکر می کردم که دلم شکستنی نیست.امروز که توی راه یاد این شعر افتادم و با خودم زمزمه اش کردم، تمام احساس خوش اون روزها یهو اومدند توی دلم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

وحدت حقه حقیقیه



می گوید: او یکی است ولی نه یکِ عددی.*

می اندیشم: در یک مجموعه، هر کدام از اعضا فقط می توانند "یکِ عددی" باشند. این "یک " در این مجموعه کمترین مقدار وجودی است. اعضای این مجموعه مرز دارند و محدودند و می توان تعدادی از آن ها را با هم در یک زیرمجموعه قرار داد. این زیرمجموعه که مثلا از 10 عضو درست شده به مراتب از زیرمجموعه یک عضوی بزرگتر است (از نظر تعداد).

ادامه می دهم: او ادعا کرده است که یک عدد "یک" داریم که "یکِ عددی" نیست. پس هیچ دو یا سه ای برای او فرض نمی شود. با این فرض، این "یک" باید بدون مرز و نامحدود باشد. یعنی، در مجموعه هر عضو دیگری را مثل او فرض کنیم، یا خود اوست یا مثل او نیست.

به این نتیجه می رسم که: این یک که یکِ عددی نیست، بسیار بزرگ است.

از افکارم بیرون می آیم و می بینم که گفته است: هر چیزی که با وحدت نامبرده شود کم است، جز او که با این که واحد است به کمی و قلت موصوف نمی شود.**




*نهج البلاغه، خطبه 150
**نهج البلاغه، خطبه 63

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

بانوی تنوری


داغ شده بودم.وقتی داغ می شوم، لپهایم قرمز می شوند و حرارتشان چشمانم را اذیت می کند. چشم هایم می سوزند. لبهایم ورم می کنند و پوستشان نازک می شود. خلاصه این که از قیافه ام معلوم است که داغ کرده ام.

گفته بودم آسان نیست! این تازه اول راه است...

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

هدی


هدی دختر کوچکی بود که از مدرسه رفتن به غیر از بازیگوشی هایش فقط از کلاس های ریاضی لذت می برد. او عاشق عددها بود و می توانست ساعت ها بین آن ها بازیگوشی کند بدون آن که مزاحم کسی شود. رابطه های بین آن ها را کشف می کرد و سعی داشت از راه های دیگر به همان نتایج اولیه برسد. او دختر درسخوانی نبود و تنها نمره خوبش در کارنامه هایش حاصل همین عشقش بود.

هدی آنقدر خود را در رابطه بین عددها مشغول می کرد که گاهی از درک مفاهیم آن ها در واقعیت غافل می ماند. مثلا به سرعت می توانست ده رابطه مختلف بین 1 و 100 و 1000 پیدا کند اما وقتی صحبت از 100 نفر آدم می شد نمی توانست به همان سرعت در ذهنش 100 نفر آدم را تصور کند و چون در ذهنش با اعداد بسیار بزرگتر سر و کار داشت، به نظرش 100، عددی نمی آمد.

مادر هدی برای حل این مشکل به او پیشنهاد داد تا برای درک عظمت هر یک از اعداد از همان مقدار چوب کبریت استفاده کند. مثلا 100 عدد چوب کبریت را کنار هم بچیند و بعد بفهمد که 100 نفر آدم چه قدر آدم می شود! یا در هر موردی در واقعیت که با عدد و رقم سر و کار داشت او همین کار را انجام دهد تا تصویر دهنی دقیقتری برای خودش فراهم کند.

هدی بزرگ شده است. درسخوان تر و بازیگوشی هایش بسیار کمتر شده است. او دانشگاه هم رفته و در کارنامه هایش نمره های خوب فقط برای دروس ریاضی نبود ه است اما همچنان پیدا کردن روابط بین عددها از کارهای مورد علاقه او می باشد. او هم اکنون با عدد 73 درگیر است. از یک طرف در مقایسه با اعداد و ارقام این روزها عدد ناچیزی به نظرش می آید، از طرف دیگر 73 عدد چوب کبریت هم واقعا تعداد قابل توجهی است. مخصوصا اگر قرار باشد فقط یکی از آن ها را انتخاب کنی!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

ملکه


ملکه پایه انجام هر کاری که فرض کنید هست. از فعالیتهای اجتماعی گرفته تا فردی. از پول در آوردن تا شستن و رفتن. از پخت و پز تا پذیرایی. از خرید مواد تا سرو کردن شام و دسر و چایی بعد از چایی. به غیر از همه این موارد، پایه کارهای بنایی هم هست.از چسباندن پارکت گرفته تا کندن کاغذ دیواری و بتونه و رنگ کردن. حتی شده است که لباس کارش را بپوشد، دستکش های پلاستیکی زردش را به دست کند و برود به کمک شوهرش آشغال های بنایی را از داخل حیاط جمع کند.

ملکه تمام کارهای بالا را انجام می دهد فقط در صورتی که ضرورتشان را تشخیص بدهد. آنوقت کار ها را از روی میل و رغبت انجام می دهد و چیزی کم نمی گذارد. حتی شاید در همان حین آواز هم بخواند!

اما وای به روزی که کسی به ملکه قصه ما دستور بدهد. می رود در لباس چین دارش و دستکش های ابریشمی اش را می پوشد و می نشیند جلوی تلویزیون! برایش هم مهم نیست که مثلا شیر آب باز است یا زیر غذا زیاد است یا مثلا فلان کار باید تا آخر روز کاری انجام شود! به او هیچ ربطی ندارد که پروژه چه می شود یا غذا می سوزد یا خانه را آب بر می دارد. او ملکه است و سریع به تریج قبایش بر می خورد.

ملکه روزی را به خاطر می آورد در دوران نوجوانی اش که مادرش به او با لحن عجیبی گفت که ظرفها را بشوید. او هم تا چند ساعت گریه کرد. نه برای ظرف شستن یا نشستن که برای دستور شنیدن! آن هم از کسی که خودش او را ملکه کرده است. چرا که یک ملکه باید قدرت تشخیص بالایی داشته باشد و ضرورت امور را به سرعت تشخیص بدهد و به سرعت اقدام کند. اگر کسی به او دستوری بدهد به منزله این است که قدرت ملکه بودن او را نادیده گرفته است و به شعور ملکه توهین کرده است.

ملکه در صدد از بین بردن خود است. او امروز با خود خلوت کرده است و به این نتیجه رسیده است که چون با شنیدن دستور به شعور یک ملکه واقعی توهین می شود ولی در عین حال یک ملکه توانایی های زیادی دارد، او سعی کند که همانند یک ملکه قدرت تشخیص بالایی داشته باشد ولی ملکه نباشد. در این صورت دیگر نگران شعورش نخواهد بود و به راحتی می تواند به مسایل دیگر فکر کند. البته ملکه به خوبی می داند که این تصمیم سختی است و حالا حالا ها (!) باید روی خودش کار کند.

ملکه سابق این شعر را هم برای خودش تکرار می کند:

گر در سرت هوای وصالست حافظا
باید که خاک درگـه اهل نظر شـوی

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

تجویز به موقع اشتباهی

حالم شبیه هوای لندن شده! یک دقیقه گرفته است، مثل چند دقیقه پیش که داشتم با خودم فکر می کردم که کیفم را بر دارم و برم و برم و هیچ به هیچ جا هم نگاه نکنم و فقط برم. بعد درست چند لحظه بعدش با دیدن این نظر آقای محترمی که انگاری اشتباهی در متن قبلی گذاشته و هیچ ربطی به من و شرایطم نداره، خنده ام گرفت و آسمانم آفتابی شد!


درسته که آن آقا احتمالا اشتباه کرده و شاید اصلا خودش هم نفهمیده باشه که اشتباه کرده اما نوشته بی ربطش به کار من اومد!

همین