۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

امروز در دل نوری دارم*

بعد از آن چند روزی که سخت مریض بودیم و دو سه روزی هم که در حالت ضعف بعد از مریضی سپری کردیم، امروز صبح با کلی انرژی بیدار شدیم. انقدر که وقتی وارد آشپزخانه شدم، مامان زد به تخته که چقدر قیافه ات خوب شده! خلاصه که تا این لحظه که هنوز ظهر نشده است، با لیدی حمام کرده ایم، خودمان را تر و تمیز ساخته ایم، سشوار کشیده ایم، ایشان که مشغول خواب هستند و بنده به حساب ناخن هایم رسیده ام. یکی دو برنامه مورد علاقه را دیده ام. در اینترنت چرخ زده ام. در دلم برای خودم سوت زده ام و با دمبم کلی گردو شکسته ام....
*
آخر، این شوهر گرامی بنده امروز نزول اجلال می فرمایند و ما دیگر دل در دلمان نمانده است. این قضیه دوری و این حرفها، هر چقدر که سخت و بیخود به نظر می رسد، اما این لحظات شیرینش را نمی شود با هیچ چیزی عوض کرد. این چند ساعتی را که هی در دلت رخت و لباس می شویند و الکی لبخند می زنی و می میری و زنده می شوی تا او را ببینی و در بغل بگیری و دلت آرام شود. بعد در همان حال یک غری چیزی بزنی و با شیطنت منتظر شوی تا ببینی عکس العمل او چیست.
*
از بس که در دلم غوغاست، نمی توانم جمله بندی را چک کنم. باشد که زیاد ایراد نداشته باشد!
*
* امروز است خب. ار لحاظ تیتر گفتم :)

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

گرگ اسهال

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، این آنفولانزایی را که با اسهال و استفراغ همراهه. بخصوص اگر آن گرگ، یک بچه شیرخوار هم داشته باشه و آن هم مریض شده باشه و دوا نخوره و گرگه هم از زور مریضی شیرش کم شده باشه.
*
دختر کپلم، در عرض همین سه چهار روز کلی لاغر شد!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

امه به کسر الف و میم

یک هفته ای بود که اینترنت نداشتم. شبیه آدمهایی شده ام که تو ترکند. دیگر هر لحظه دلم نمی خواهد که بیایم و یک سری به وبلاگها و فیس بوک و ایمیلم بزنم. اما وقتی یک اتفاق خاصی می افتد که دلم می خواهد بنویسمش، تمام فکر و ذکرم می رود پیش استتوس فیس بوک و این صفحه کرم قهوه ای.

*

از اتفاقات خاص هفته پیش هم این بود که داشتم به لیدی با لیوان آدم بزرگها آب می دادم که صدایی توجه ام را جلب کرد. دندون دخترم بود که در آستانه نه ماهگی بالاخره صدایش درآمد. هر چند که دیده نمی شد اما همین صدا و تیزیش که با انگشت حس می شد، قلب من را می فشرد. باور نمی کردم که یک تیزی به این کوچکی بتواند این طوری قلب آدم را بفشارد! با خودم می گفتم که این بچه از روز اول که هیچی نبود، تا امروز که این همه چیز شده است و من هم در همه پروسه شریک بوده ام، دیگر برای یک دندان که آن هم دیده نمی شود، چرا انقدر خوشحالم؟ اما دست خودم نبود. قلبم فشرده می شد!

*

دیگر این که دختر یاد گرفته است بگوید آب و آقا و امه به کسر الف و میم که همان ممه خودمان است. امه را هم با خواهش و تمنا نمی گوید، بلکه یک جور تحکم در صدایش است که یعنی امه ات برسد.

*

بقیه اش هم باشد. فقط این که من دیگر دلم خیلی برای شوهر جان تنگ شده است. این هم شد زندگی؟



۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

اصلا ولش کنید

اومدم بنویسم که حالمون خوبه و اشکال دوری این اینترنت است که ...
*
باشه برای فردا.
*
فقط مرسی بابت کامنت های پست قبل. خیلی مفید بودند.