امتحان دادیم. امروز صبح.
معمولا قبل از امتحان کنترل اعصابم در دستم است. با این که استرس دارم، اما می توانم طوری کنترلش کنم که بتوانم برای امتحان آماده شوم. به عبارتی فلج نمی شوم از استرس. با این که گاهی شب قبل از امتحان از خواب می پرم، یا تا صبح خواب امتحان می بینم، اما وقتی بیدارم، خیلی عادی هستم.
دیروز، اما، فلج شده بودم. با وجودی که درسمان زیاد هم دشوار نبود و من تا پریروز خیلی ریلکس و عادی بودم، اما ناگهان فلج شده بودم. می دانستم که اگر این وضعیت را ادامه بدهم، نتیجه افتضاح می شود.
از دانشگاه که می رفتم هتل، یک قهوه خریدم و نشستم وسط مرکز خرید (سرباز)، به نور چراغانی ها خیره شدم، سرما را روی پوستم احساس کردم، صدای گیتار مردی را در همان نزدیکی گوش دادم، قهوه خوردم و ... . به مردم که مثل شب عید خودمان تمام خیابانها را پر کرده اند و صدای شادی شان همه جا پیچیده بود، نگاه کردم. فکرم را آزاد کردم، آزاد ِ آزاد. در حد خودم.
بلند شدم. سبک شده بودم. به هتل که رسیدم، شروع کردم به آماده شدن برای امتحان!
****
خوب شد. نتیجه ای که بعد اعلام می شود را نمی گویم. احساس من از امتحانی که دادم را می گویم. به اندازه توانم، نوشتم. همین برایم کافی است.
****
در این دوره ها، بعد از امتحان، یک شب شام را همه با هم می گذرانیم. می رویم رستوران. از آنجایی که نزدیک کریسمس است و رستوران ها شلوغند، این دفعه شام را در یکی از سالن های دانشگاه می خوریم.
باید بروم! و این کامپیوتر عهد عتیق دانشگاه را به خدا بسپارم!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر