۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

انواع روز

یک روزهایی سرت زیاد شلوغ نیست، حوصله درس خواندن هم نداری، هیچ کدام از وبلاگهای مورد علاقه ات هم چیزی ننوشته اند. یک روزهایی هم، هم کار داری، هم باید درس بخوانی و هم اکثر وبلاگهای مذکور بحث های قشنگی کرده اند که دلت می خواهد راجع به هر کدام کلی بخوانی و بنویسی. جلّ الخالق!

امروز از نوع دوم می باشد.
*****
راستی، با درخواستم موافقت شد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

پنجاه پنجاه

پریروز صبح زود با دو تا از دوستانم رفته بودیم پیاده روی. قرار گذاشتیم که هر هفته یکشنبه ها برویم پارک ها و جنگل های اطراف را فتح کنیم. مناظر بسیار زیبایی دیدیم و از بعضی هایش هم عکس گرفتیم.

ما در حال عکس گرفتن بودیم وقتی یک مرد انگیسی میانسال که داشت ورزش می کرد، ایستاد و به ما پیشنهاد داد که از ما عکس سه نفری بگیرد.

وقتی دوربین را پس می داد، پرسید از کجا آمدیم. هر سه گفتیم: ایران. او گفت: من ایرانی ها را زیاد می شناسم چون رییسم ایرانی است. یک کلمه هم بلدم، پنجاه پنجاه. بعد خودش ترجمه اش کرد: Which means So So .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

دانیل

دیروز صبح توی ایستگاه قطار، دانیل را دیدم. دانیل، یک پسر حدودن سه ساله سیاه پوست بود با چشم های براق. این برق چشم های بعضی ها هم حکایتی است. من فقط بهش لبخند زدم. از همان لبخند های سی و دو دندانی مخصوص خودم. او هم جواب لبخندم را با لبخند داد. بعد هم با سلام، اسمش را گفت. من هم خم شدم و اسمم را بهش گفتم. به همین سادگی با هم دوست شدیم. گفت که با مادرش دارد می رود Fun fair و خیلی خوش حال است. گفتم: چه عالی. خوش به حالت!

قطار رسید وبا جمعیت از هم جدا شدیم. وقتی پیاده می شدم، در جمعیت دنبالش گشتم. او هم مرا دید. برایش دستی تکان دادم. او هم دوباره به من لبخند زد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

تعجب

یک روز هایی بود که برایم مهم نبود خوب باشم و جماعتی بودند که فکر می کردند من خیلی خوبم. حتی با وجودی که به غیر از نمره ریاضی ام - همیشه خوب بوده- بقیه نمره هایم بد بود، فکر می کردند من از بهترین دانش آموزانی هستم که دنیا به خودش دیده است. آن روزها خودم می دانستم عددی نیستم اما آن جماعت نمی خواستند این موضوع را بپذیرند و من برایشان خوب بودم.
امروز اما واقعا دلم می خواهد خوب باشم، حتی برای نمره هایم هم زحمت می کشم، ولی بعضن آدم های آن جماعت حوصله ندارند مرا تحمل کنند. خوب دیدنم که پیشکش.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

غرور

روزها حدود یک ساعت و نیم از وقتم در قطار می گذرد بین خانه و محل کار. صبح ها قطار خیلی شلوغ است و ما هم که دو نفری هستیم، عین ماهی های کنسروی به هم می چسبیم و پچ پچ می کنیم تا برسیم. اما بعد از ظهر ها هم تنها هستم و هم در قطار جا هست که بنشینم. موقع مناسبی است که یا کتاب بخوانم یا با دهان باز چرت بزنم یا بروم توی نخ کارای بقیه!

همه این ها را گفتم که بگویم، من این روزها در راه کتاب "پدر پولدار و پدر بی پول" را می خوانم. کتاب از زبان فردی نوشته شده که پدرش آدم تحصیل کرده ای بوده و با این که شغل خوبی هم داشته اما به اصطلاح همیشه هشتشان گرو نهشان بوده است. این فرد برای این که پولدار بشود از پدر دوستش که تاجر موفقی بوده ولی تحصیلات آکادمیک نداشته است کمک می گیرد. تاجر به زبان ساده یک سری نکاتی می گوید که چرا دسته اول معمولن در خرج و مخارج اولیه زندگی گیر می کنند.

یکی از اولین دلایلش این است که افراد دسته اول وقتی وضعیت حقوقی شان باب میلشان نیست، یا خودشان را راضی نشان می دهند یا استعفا می دهند.

این موضوع حکایت من بوده است در تمام زندگی. در تمام مقاطع زندگیم، تا الان، حتی وقتی که از بابام پول تو جیبی می گرفتم، چون این اخلاق را داشتم که در مواقع احتیاج درخواست پول اضافی کردن برایم سخت بود، یک جوری خودم را راضی نگه می داشتم. نمی دانم چه قسمتی از وجودم انقدر مغرور بود (هست).

سر کار مدتی است که می خواهم موضوعی را با مدیر مطرح کنم و بابتش پول بگیرم. هر دفعه که برای مطرح کردن موضوع تصمیم می گرفتم، این غرور عزیز با قیافه حق به جانب سد راه می کرد و تا بی خیالم نمی کرد، کنار نمی رفت.

امروز اما شکستمش. هنوز موضوع را نگفته ام اما قرار ساعت پنج گذاشته شده است. فعلن از بابت این پیروزی خوش حالم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

قضیه دل بارونی من

تهران. کلاس چهارم دبستان.

خانه مامان بزرگم یک ساختمان سه طبقه بود با سه جفت مامان بزرگ و بابا بزرگ. معمولن روزهای تعطیل توی حیاطشان پر بود از نوه. یکی از روزهای تعطیل بهاری که "بارون شرشر" می آمد، با بچه ها که اکثرن دختر بودند، انقدر شعر فیلم اشکها و لبخندها را خواندیم و رقصیدیم که مثل موش آب کشیده شده بودیم. بچه بودیم و دلمان خوش بود به خیس شدن توی باران. آخرش هم با نگرانی بزرگترها بازی تمام شد.

گیلان. سال سوم لیسانس.

دلم که می گرفت یا تنگ می شد، می رفتم پیاده روی و فکر می کردم و فکر می کردم. یک روز که "بارون شرشر" می آمد و من هم دلم گرفته بود، بدون این که به دوستام اطلاع بدهم موزیک تنها ماندم آقای اصفهانی را برداشتم و رفتم زیر باران. وقتی بعد از یکی دو ساعت خیس برگشتم، مشکل دلم حل شده بود اما دوستانم نگرانم شده بودند.

لندن. اواخر سال اول زندگی دو نفره.
آخر هفته بود و دلم تنگ. تنها بودم. نفر دوم سر کار یود. "بارون شرشر" شروع شد. من این بار بدون هیچ موزیکی رفتم زیرش. یک ساعتی در پارک راه رفتم، به صدایش گوش دادم و روی پوستم حسش کردم و خیس خیس شدم. وقتی برگشتم خانه باران دلتنگی ام را شسته بود ولی کسی نگرانم نشده بود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

مقصد

یک روز تعطیل، از اون جمعه های دوست داشتنی که الان دلم براش لک زده، با برادر کوچکترم تلویزیون نگاه می کردیم. قصه های مجید. کل قصه یادم نیست، اما یکی از نکاتش خوب یادم مونده.

مجید عجله داشت برای رسیدن به مقصد. فکر کنم که داشتند می رفتند اصفهان، با یک وانت آبی رنگ. آقای راننده هی ازش می پرسید: آقا مجید مقصد کجاست؟ بعد خودش جواب می داد: همین جاست! (با لهجه اصفهانی)

حالا من الان اینجا نشستم با حالت سرما خوردگی و سر درد و می گویم کاشکی امروز زودتر تموم شه و من برم خونه. کاشکی آخر هفته شه، کاشکی تابستون شه، کاشکی زمستون شه.

و اصلن به این که مقصد همین جاست فکر نمی کنم. به این که مقصد الانه که من دارم سعی می کنم تایپ فارسی یادم بیاد، با وجود این سردرد. بعد ها دیره که بگم : راست می گفتنا که زندگی مثل برق می گذره...

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

آقا جون

آقا جونم را ديده ام كه در کودکي يادم داد با لبخند با هر کس که مي خواهم مي توانم دوست شوم . خيلي ساده بود مي بايد با لبخند خودم رو معرفي کنم و بپرسم "اسمت چيه "
[روحش شاد]

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

آلبوم

به ديده هاي گذشته دقيق نگاه کردم و ديدم يکي از مواردي كه مانع ثبت ديده هايم مي شد قضاوت هايم بود كه مدتي بعد با خواندنش به سطحي بودنش پي مي بردم. اين مانع براي ديده هاي بدون قضاوت وجود ندارد و ميتوان بعدها به اين ديده ها مثل يک آلبوم نگاه کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

ديده

دختري را ديدم كه دلش مي خواست ديده هاش را اينجا يادداشت كند

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

سلام

دختري را ديدم که دو سال فکر کرد براي شروع کردن وبلاگنويسي