۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

گفتگو

می گفت: گاهی در حین مشاهده مجموعه های راز بقا، از دست تهیه کنندگان عصبانی می شدم که مثلا چرا بچه آهو را فراری ندادند و خوراک حیوان بزرگتر شد.

می گفت: کمی با خود فکر کردم و دیدم با این که قدرت داری اما هر چه بالغ تر شوی، کمتر دلت می خواهد که امور را از حالت عادی شان به حالت مطلوب خود در بیاوری.

می گفت: خدا کمال مطلق است و مطلق کمال.

****

توضیح کامنت های پست قبل را در نظر ها نوشتم.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

... دختر


سه شنبه گذشته بود که رفت سفر. من ماندم و خودم. امروز بعد از یک هفته برگشته است. هفت روز فرصت داشتم تا یک کم خودم را به یاد بیاورم. کار خاصی انجام ندادم، اما نتایج مهمی گرفتم:

یک این که به قول بابام، گاهی می تونم شیر دختر (!) باشم،

دو این که بر خلاف نظر بابام، گاهی هیچ چیزم شبیه یک شیر دختر نیست.

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مــرا آن ده که آن به

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

همه آرزویم اما ...


بعد از مدتها یک جمع صمیمی پیدا کرده بودیم، با دغدغه های مشترک و شادی های همزمان. وقتی دور هم جمع می شدیم، یا داشتیم به هم مطالب جدید یاد می دادیم، یا با هم درد و دل می کردیم یا از کراماتمان برای هم می گفتیم و می خندیدیم. مثل گنجشکانی که به هم می افتند و سر و صدا می کنند، اتاق را روی سرمان می گذاشتیم. فقط وقتی استادمان شروع می کرد به تدریس، ساکت می شدیم. ساکت که نه، بهتر است بگویم تبدیل می شدیم به دو عدد گوش و صدای نفس. سلولهای مغزمان می ماندند با یک دنیا داده برای پردازش و دستهایمان با کاغذ و قلم برای ثبت نتایج، شاید برای این روزها.

دلم پر می کشد برای دوستانم، برای صحبت هایمان، برای این که از خدا خواستمشان و هدیه بودند. دلم پر می کشد برای کلاسهایمان، برای سکوتمان و برای آن همه اطلاعات که در یک ساعت رد و بدل می شد. دلم پر می کشد برای احساس خوش سرشار از آرامشی که در هنگام خداحافظی داشتیم.

همسفر عزیزم که این بار تنها رفتی سفر، اولا که جایت این جا بسیار خالی است. در خانه انگار غریبه ام. همه چیز یک جور دیگر است، مثلا امروز صبح سر کار یادم افتاد که دیشب چهارشنبه بوده و من تنها سریالمان را به کل فراموش کرده ام. ثانیا، می خواستم یادآوری کرده باشم، کلاس که رفتی:

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را*

*شفیعی کدکنی

همین

دچار باید بود،

وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف،

حرام خواهد شد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

میز آشپزخونه


از در خانه که می رفتی تو، سمت چپ،آشپزخانه بود. یک اتاق پنج ضلعی بزرگ با اضلاع و زوایای نابرابر. ضلع روبروی در، طویل ترین دیوار بود و سمت راستش یک در کوچک داشت که به یک تراس مثلثی باز می شد و از آنجا می توانستی رفت و آمد داخل کوچه را کنترل کنی. نصفه پایینی مابقی دیوار کابینت بود و نصفه بالاییش یک پنجره بزرگ. جای میز در آشپزخانه کنار در ورودی و درست روبروی این پنجره بود. قدیم ترها که هنوز باغ همسایه را خراب نکرده بودند که مدرسه بسازند، وقتی می نشستی پشت میز از لابلای شاخ و برگ درختان چنار می توانستی دامنه کوه را ببینی. بعد ها فقط شاخه های درختان که از دیوار کاذب مدرسه رد شده بودند، دیده می شدند.

مقدار زیادی از عمرمان را در آن آشپزخانه گذرانده ایم. روزهای سرد زمستان که فر را روشن می کردیم و می نشستیم به چایی خوردن و گپ زدن و کوه یا درخت را تماشا کردن. روزهای گرم تابستان که بعد از یک روز شنا کردن با شکم های خالی به آن جا پناه می بردیم. روزهای جمعه که مامان نصف بیشتر روز توی آشپزخانه دور خودش می چرخید که بهترین غذا را آماده کند و ما هم دور دست و پایش می پیچیدیم ، گاهی کمکی می کردیم، اما بیشتر اوقات الکی آنجا بودیم و فقط حرف می زدیم. بعد هم نهار بود که خودش کلی طول داشت و بعدترش هم که جمع و جور. روزهایی که از مدرسه می آمدیم و لباسهایمان را هم حتی همان جا در می آوردیم و به صندلی هایش آویزان می کردیم. شبهایی که همه خسته از کار یا دانشگاه می رسیدیم و تمام اتفاقات روزمان را پشت همان میز برای هم تعریف می کردیم. غروب هایی که با صدای ربنا آن جا افطارمی کردیم. مهمان هایمان هم اغلب می آمدند داخل آشپزخانه و دور میز مذکور جمع می شدند.

پری شب بعد از این که تمام روز دولا و راست شده بودم تا بعد از اتمام بنایی خانه کمی حالت عادی به خودش بگیرد، کمرم تقریبا راست نمی شد. اما نمی توانستم از خیر میز و صندلی ای که داخل جعبه شان بودند، بگذرم. آقای آرام رفته بود سفر یک روزه کاری و حتی نمی توانستم یک روز هم صبر کنم تا برگردد و میز و صندلی هایش را برایم نصب کند. ریوبی اش را برداشتم، نیم ساعت وقت صرف کردم تا طرز کارش را کشف کنم و بدون توجه به کمری که از درد ذوق ذوق می کرد، میز و یکی از صندلی ها را درست کردم. از خوشحالی کمرم را فراموش کردم، میز را که روی زمین بر عکس بود، برگرداندم و به شوق روزهایی به شیرینی همان روزهایی که در خانواده اولم داشتم، هولش دادم داخل آشپزخانه. اولین میز آشپزخانه ما. منظره اش هم خوب است، البته کوه نداریم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

کودک و بانو

یک دختر بچه لُپّو با پوست سفید، مو های مشکی صاف تا زیر گوش، چتری و چشم های سیاه که اولین نوه و کانون همه نوازشهای فامیل بوده است را سپرده اند دست من.

این روزها یک بند بهانه می گیرد. دلیل و منطق که سرش نمی شود. باید نوازشش کنم تا آرام شود. به محض این که از خواب بیدار می شوم، او هم سراسیمه بیدار می شود و احساس می کند که دنیا دارد روی سر او فرو می ریزد. انقدر غصه خورده است که از دستش تپش قلب گرفته ام. گاهی بغض می کند و از بغض او من هم اشکهایم می ریزد.

نمی دانم بهانه اصلی اش کدام است؟ این که سه چهار ماه است گذرنامه اش را فرستاده برای تمدید ویزا و هنوز مدارکش را پس ندادند. یا این که یک ماهی می شود که در خانه شان بنایی است و اسباب بازی هایش را جمع کرده اند، هم نمی تواند ازشان استفاده کند هم این که همه فضای غیر بنایی را اشغال کرده اند و او حتی جا ندارد بدون اسباب بازی، بازی کند. شاید هم از دست آقای کارگر که فکر من کند زرنگ است و بد قولی می کند، غصه می خورد.

اما از یک موضوعی مطمئن هستم، آن هم این که هر گاه یاد خانواده اش در ایران می افتد و این که اگر گذرنامه اش رسیده بود می توانست هفته دیگر ببیندشان و با نوازش آن ها سختی این مدت را فراموش کند، دلش بد جور می گیرد. دلداریش می دهم که به محض رسیدن مدارک با هم می رویم وطن. کمی آرام می شود. دوباره با بغض می گوید: حالا آقای آرام (منظورش شوهرم است) که هفته دیگر برود ایران، آخر هفته طولانی * را تنهایی چه کنیم؟ اگر این کارگر لعنتی آشپزخانه و حمام را تمام نکند، چه؟!

*
long weekend

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

...

وصال دوستان روزی ما نیست

بخـوان حـافظ غزلهـای فراقـی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

تفکر 2


اصلی ترین مکانیسم فکر کردن را فرایند مقایسه ای * درون سلول های مغز تشکیل می دهد. در " لحظه تامل "، شرایط و تجربیات جدید در مقابل شرایط و تجربیات ذخیره شده قرار می گیرند و با هم مقایسه می شوند. برای این قیاس، قوه ادراک (عاقله) تمام تجربیات مشابه گذشته را به حالت دسته بندی شده فراهم می کند. عقل این کار را به گونه ای انجام می دهد که تجربه حال از موارد گذشته مجزا باشد.

عقل می تواند عقاید، احساسات و حافظه را با هم مخلوط کند، تطبیق بدهد، ترکیب کند، وارسی و غربال سازد و در نهایت دسته بندی کند. به این فرآیند، استدلال گفته می شود. منطق علم استدلال کردن است. آگاهی از فرایند استدلال می تواند کمک بزرگی باشد برای هوشیاری.

ده توصیه برای کمک به فکر کردن

1- استفاده از مدل ها، علائم، نمودارها و عکس ها.

2- استفاده از علم تجرید ( مثل ریاضیات) برای ساده کردن عمل تفکر.

3- استفاده از
حروف رمز(؟) برای آسان کردن اسم ها.

4- استفاده از روش های درون یابی و برون یابی برای رسیدن به هدف.

5- محدود کردن موضوعات تحت بررسی برای افزایش تمرکز بر هدف. (استفاده از مکان آرام)

6- مشخص کردن هدف و ارزیابی آن. اجازه دادن به هدف برای نفوذ به درون ضمیر ناخودآگاه و دوباره بازگشتن آن به سطح.

7- صحبت کردن با افرادی با ذهنیت مشابه.

8- روش حل معکوس با استفاده از هدف. (مثل مساله های ریاضی که می توان با استفاده از جواب به راه حل رسید)

9- شیفته یادگیری بودن.

10- تعصب نداشتن.

ترجمه متن از بانو
* Pattern recognition or matching

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

تفکر 1

آدم های گوناگونی هستیم با عقاید مختلف. از علم گرفته تا ثروت، نظرات متفاوتی داریم. نمی توان گفت که برای رسیدن به این عقاید زحمتی نکشیده ایم، کمترینش این بوده که عقاید خانواده را پذیرفته ایم.

از طرف دیگر، یکی از نیازهای ما، همین آدم های گوناگون، زیستن در کنار هم است. چه در دنیای حقیقی چه در همین دنیای مجازی، به دنبال این همزیستی تبادل افکار و نظرات صورت می گیرد.

در این بین، من آدم هایی را دیده ام که بی چون و چرا حرف طرف مقابلشان را قبول می کنند و تغییر عقیده می دهند. همان حزب باد. یا آدم هایی که کاری به استدلال هایی که شنیده اند ندارند و مرغشان فقط و فقط یک پا دارد. دسته دیگری را هم دیده ام که وقتی با عقیده مخاطب مخالف هستند، مجال ابرازش را هم به او نمی دهند، به صورت قضیه کشتن گربه دم حجله.

این موضوع هرگز برایم عادی نبوده است، اما این روز ها فکرم را بیشتر درگیر کرده است. اگر مغز داده های ورودی را پردازش می کند، چرا در برخی حالات بدون پردازش، نتیجه قبلی عوض می شود؟ یا در پاره ای از مواقع بدون توجه به داده های ورودی، نتایج قبلی ثابت می مانند؟ یا چرا گاهی اصلا امکان ورود اطلاعات جدید نیست؟!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

حرف

من این دو حرف نوشتم چنان که غیـر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

معرفی بانو 1

اگر در خیابان دختری را دیدید که با نیش باز به شکم های قلنبه خانم های حامله خیره شده و سخت به فکر فرو رفته است که یک موجود دیگر چگونه آن جا زندگی می کند و این شکم چه جوری جا باز کرده برای او و ....، زیاد نگران حال او نشوید. به احتمال زیاد بانو ه دو چشم را دیده اید. اگر او از حضورتان غافل ماند، ناراحت نشوید، در افکارش غرق شده است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

این نیز بگذرد

اینجا سکوت است. گه گاه میان صدای صفحه کلید کامپیوتر، صدای ماشین هایی که آخر شب تردد می کنند به گوش می رسد. بقیه اش اما سکوت است.

من در این سکوت، صدای پیانویی را می شنوم که به ملایمت نواخته می شود و صدای کفش های پاشنه بلند بانوانی که با لباس پف دار در اتاق قدم می زنند و صدای بحث کردن مردانی که کت فراگ پوشیده اند و چوب دستی به دست دارند. حتی در این میان صدای خدمتگزارانی را که سینی به دست در جمعیت می گردند تا پذیرایی کنند هم به گوشم می رسد. آنقدر هم همه است که برای مدتی از صدای ماشین ها و صفحه کلید غافل می شوم.

اینجا خانه ایست با 250 سال قدمت. در یکی از معروف ترین خیابان های لندن که در آن زمان متعلق به اشراف زادگان بوده است. همان آدم هایی که من به راحتی می توانم صدایشان را در این نیمه شب بهاری بشنوم. همان هایی که احتمالن گمان نمی کردند که 250 سال بعد دختری به علت بنایی در خانه کوچکش در آن سر شهر به ملک آن ها بیاید و در صدای کامپیوتر و ماشین صدای مهمانی آنها را بشنود.

من از مهمانی بیرون آمده ام و تلاش مذبوحانه ای می کنم برای تصور صداهای 250 سال دیگر. اگر این خانه سالم بماند و دختری اینجا باشد در یک شب خنک بهاری چه خواهد شنید؟!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

موضوع

گاهی آدم دلش می خواهد همه زندگیش را بنویسد و بگذارد اینجا. هی می نویسد و خط می زند و آخر هم منصرف می کند خودش را از شناخته شدن.

گاهی دلش می خواهد با اسم مستعار حرف دلش را بزند. هی مطالب را در فکرش عقب و جلو و دسته بندی می کند، اما نمی داند چگونه بنویسد.

گاهی هم از اینکه دغدغه هایش را حتی با اسم مستعار بنویسد، می ترسد.

گاهی اصلن چیز مهمی نمی نویسد تا خیال خودش راحت شود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

معلم

آمده ام در این جهان تا که ز نی شکر برم
نامده ام که از شکر قصـه برم، خبـر بـرم