۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

احتیاج

گلوله گلوله اشک می ریخت. آدم باورش نمی شود که یک بچه شش ماهه، انقدر اشک داشته باشد و انقدر جان برای گریه کردن. نمی دانستیم که گرسنه است یا دلش درد می کند یا دلتنگ مادرش است که بعد از مرخصی زایمان، اولین روز کاریش را می گذراند. مادر بزرگ و پدر بزرگش تمام سعی خود را می کردند. اما او همچنان اشک می ریخت.
****با خاله شوهرم صحبت می کردم. گفتم که به نظر من، خود مادر هم می تواند در سه سال اول زندگی کودکش، درسهای زیادی از او بگیرد. من دوست دارم که این فرصت را از خودم دریغ نکنم. او که تمام عمرش را کار کرده بود، با دست به دخترش که یکی دو سال از من کوچکتر است، اشاره کرد و گفت: من اعتراف می کنم که کودکی بچه هایم را فدای کارم کردم. کاش نمی کردم. پشیمانم.
****جاری ام که از سر کار برگشت، بچه بدون فوت وقت شیر می خورد. بیشتر از معمول. بعد خندان از اتاق بیرون آمد و دیگر اشک نریخت.
****مادر از روز اول کارش تعریف می کرد که سرش شلوغ نبوده است. می گفت که رئیسش او را نصیحت کرده است که بماند خانه و کودکش را بزرگ کند. می گفت در جواب او گفته است که من یک زن امروزی ام.
****
من هم یک زن امروزی ام. در یک بچه شش ماهه به غیر از نیاز هیچ چیز نمی بینم.

هیچ نظری موجود نیست: