برای رسیدن این روزها، بیشتر از یک ماه است که دارم روزشماری می کنم. حالا که به موعد مقرر نزدیک شده ام، به جای این که خوشحال باشم، استرس دارم. اگر شما فمیدید برای چه این همه مضطربم، به من هم بگویید!
از این که بعد از حدود یک سال، مرخصی می گیرم و فرصتی هست که استراحت کنم، باید خوشحال باشم. از این که بعد از یک سال می روم به شهری که حتی دلم برای دود و ترافیکش گاهی تنگ می شود، باید خوشحال باشم. از این که عید غدیر را می توانم در جمع دوستانم جشن بگیرم، باید خوشحال باشم. از این که می توانم خود پدرم را در آغوش بگیرم، به جای این که هی خواب آن را ببینم باید خوشحال باشم. از این که مادرم را ببوسم و ببویم باید خوشحال باشم. از این که با برادرم سر و کله بزنم، باید خوشحال باشم. از این که مامان جون و بابا جون دارم، باید خوشحال باشم. از این که نوه شان را برای اولین بار خواهم دید، باید خوشحال باشم. از این که .....
همه این ها را می دانم، اما تپش قلب دارم.
دیشب در یکی از قسمت های سریال گیلمور -که مثل خوره افتاده ام به جانش تا تمام شود- دختری به دوستش می گفت : "خیلی خوشحالم. از اون لحظه هایی است که از شدت خوشحالی، غمگین شده ام. "
من هم همین طور!
از این که بعد از حدود یک سال، مرخصی می گیرم و فرصتی هست که استراحت کنم، باید خوشحال باشم. از این که بعد از یک سال می روم به شهری که حتی دلم برای دود و ترافیکش گاهی تنگ می شود، باید خوشحال باشم. از این که عید غدیر را می توانم در جمع دوستانم جشن بگیرم، باید خوشحال باشم. از این که می توانم خود پدرم را در آغوش بگیرم، به جای این که هی خواب آن را ببینم باید خوشحال باشم. از این که مادرم را ببوسم و ببویم باید خوشحال باشم. از این که با برادرم سر و کله بزنم، باید خوشحال باشم. از این که مامان جون و بابا جون دارم، باید خوشحال باشم. از این که نوه شان را برای اولین بار خواهم دید، باید خوشحال باشم. از این که .....
همه این ها را می دانم، اما تپش قلب دارم.
دیشب در یکی از قسمت های سریال گیلمور -که مثل خوره افتاده ام به جانش تا تمام شود- دختری به دوستش می گفت : "خیلی خوشحالم. از اون لحظه هایی است که از شدت خوشحالی، غمگین شده ام. "
من هم همین طور!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر