بانو خسته اس. چشماش می سوزه. حتی نمی تونه به مانیتور دقیق نگاه کنه که اشکالات تایپیش رو بگیره. از صبح، یه نفس کار کرده. یک سری محاسبه بوده که باید تموم می شده. یه موضوع بوده برای کلاس هفته آینده اش که باید در موردش تحقیق می کرده. یه جلسه بوده که باید شرکت می کرده و مطالبش را تازه امروز فرصت پیدا کرده که بخونه. یه جلسه بوده که رفته و برای اولین بار توش مثل آدم حسابی ها حرف زده و طبق معمول لپاش قرمز شده و هنوز حرارتش رو توی صورتش احساس می کنه.
در فواصل اون کارها هم به آلبالو فکر می کرده. به این که از بچه گی همه بهش می گفتن آلبالو. به این که آلبالوهای یخ زده رو دیرور از فریزر در آورده و آلبالو پلو درست کرده. به مامان جونش که با اصرار براشون آلبالو می آره، حتی اگر لباساش آلبالویی بشه. به دوستای مجازی اش که مشکلش را حل کردن. به دوست واقعی اش که دیروز بعد از یک سال وقت کردن همدیگر رو ببینن. به این که از شش سالگی با هم دوستن. به این که چرا با این که خیلی دوستش را دوست داره، اما در کنارش راحت نیست. راحت یعنی این که خودش نیست. یعنی این که انقدر خودش نبود که حتی نمی تونست درست حرف بزنه با این که توی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن، معمولا مشکلی نداره. به خصوص از وقتی وبلاگ می نویسه.
بانو هنوز خسته اس. اما دلش نیومد که دو روز پشت سر هم به این جا سر نزنه. این جا برای بانو یه خونه کرم-قهوه ای رنگه که توش خیلی راحت با دوستاش، خودشه. درسته که با هم نمی تونن آلبالو پلو بخورن ولی می تونه هر ایراد و اشکالی رو که داره با خیال راحت مطرح کنه و دوستاش هم به راحتی بهش بگن که "به نظر من اشتباه کردی" و او هم از این که خودش و دوستاش با هم راحتن، لذت ببره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر