۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

...

کار مثل سیل ریخته سرم، انقدر که صبح هر چی فکر کردم دیدم نمی شه بمونم خونه و از خونه کار کنم. فشارم هم که معمولا 10 روی 6 است امروز فکر کنم به قهقرا سقوط کرده و یک بار هم نزدیک بود غش کنم!
اما خب نمی شد که نیام اینجا و از شما تشکر نکنم بابت کامنت های پست قبلی. الان خونه مثل گل می مونه. یخچال و حمام و آکواریوم و زیر مبل و توی چراغ و ... خلاصه که "بچه ها متشکریم!" راستی فعلا تونستم به روال غذا پختن سابق هم برگردم.
همین دیگه.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هفت نفر آینه به دست


دیروز هی می خواستم بیایم و بگویم که آیا این تنبلی فرابشری این روزهای من طبیعی است یا به خاطر ماه رمضان و افطاری های آماده اش است که یک ماه نه پغتم و نه شستم و غذای خوشمزه با دسر و سالاد و آش و این حرفها خوردم؟!

بعد هر از گاهی که وقتی برایم پیدا می شد، پست نونوش را با لینکش می خواندم و کامنتهاش که هر دفعه کلی بهشان اضافه شده بود و سعی می کردم که خودم را جای مخالفها و موافقها بگذارم و ببینم که هر کی چی می گوید و چگونه به قضیه نگاه می کند. مثل یک روزهایی که این اتفاق در پست های خانم شین و آقای الف افتاده بود و ملت کلی نظرهای مختلف داشتند و من لذت می بردم از مقایسه این نظرها.

در این میان، رفتم سراغ معلومات خودم و هی بالا و پایینشان کردم و با توجه به نظرهای متفاوتی که برای بار چندم خوانده بودم، اعتقاداتم را مرتب کردم. انگار که افکارت را دستمال بکشی و بگذاری سر جایشان، کمی محکمتر یا اندکی آن ورتر. گاهی که این جوری می شوم، یک احساس آرامشی بهم دست می دهد که فکر نکنم قادر باشم که در قالب جمله در بیاورم. شاید شبیه یک مخروطی که روی قاعده اش قرار گرفته و با ضربه های معمولی فورا چپ نمی شود و بعد از ضربه تا حدی قادر هست که به شرایط تعادلش برگردد.

خلاصه که ننوشتم از خانه نامرتب و یخچال خالی و شکم گرسنه ای که بعد از کار می رسد خانه در حالی که تمام راه به غذاهای مختلف فکر کرده و یک ذره هم حال ندارد که خودش را تکان بدهد. البته تا اینجای کار هر روز غذا از یک جایی رسیده است، مثلا دیروز غروب دوستانمان زنگ زدند که "ما شام استانبولی پلو داریم و بانو هم دوست دارد، بیایید پیش ما." ما هم با کله رفتیم!

خیلی که با خودم فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که یک کارگر بگیرم و دیگر به شیشه های باران خورده خانه و کاشی ها حمام و خرده های نان در یخچال فکر نکنم. اما خب کارگر پیدا کردن هم کار سختی است در این ولایت غربت. برای غذا هم هر دفعه می رسم به این که " مامان جان کجایی؟!"

صبحی به دوستم که دیشب مهمانشان بودیم فکر می کردم. به این که اغلب اوقات تر و تمیز است. موهای سشوار کشیده و صورت مرتب. خانه شان هم هر وقت رفتیم تمیز و خوشبو بوده است. غذاهایش معمولی است، اما خب همین که وسط هفته و بعد از کار آماده شان کرده ، همت می خواسته است. فکر کردم چرا از او نمی پرسم که چه جوری به این کارها برنامه می دهد و همه را انجام می دهد. لابد شما هم که گاهی این نوشته های مرا می خوانید، برنامه ای برای این کارهایتان دارید. اگر کمک کنید که من بتوانم اندکی زندگی جسمانی ام را مرتب کنم، یعنی یک طوری روی قاعده مخروط بگذارمش -مثل زندگی اعتقادی ام-، آن وقت می دانم که فکرم و زمانم کلی آزاد می شود.

منتظر راه حل هایتان هستم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

جیبام پر از فندق و پسته


1- یک کت سبز دارم با دو تا جیب پاکتی. هر صبح یک مشت تخمه و پسته می ریزم تو جیبم و تا بعد از ظهر که برسم خانه، هر از گاهی یکی دو تایش را می گذارم در دهانم و روحم حال می کند. لازم به ذکر است که بانوی سابق (پیش از بارداری) به هیچ وجه من الوجوهی تخمه نمی خورد و درک هم نمی کرد وقتی ملت ته کاسه آجیل شور را در می آوردند. این روزها اما خوب درک می کند.

2- آخر هفته گذشته، با تعدادی از دوستان رفتیم سفر. دو تا کاراوان لب ساحل اجاره کرده بودیم و به اندازه دو هفته هم خوراکی برده بودیم. موقع خواب، زنانه مردانه اش کردیم و هر دو گروه تا صبح بیدار نشسته بودیم و هروکر می کردیم. تذکر هم البته شنیدیم. یاد روزهای خوابگاه افتادم. یاد میوه پوست کندن های نصف شبانه و چایی های وقت و بی وقت و خاطره تعریف کردن از پسر خاله عروس همسایه وسطی دوران چهار سالگی که مثلا یک بار با هم فالوده خوردیم! یا بحث های خیلی جدی در مورد آینده. در ضمن برای این که تصویرم کامل بشود، وقتی ساعت 4.5 – 5 رفتیم که بخوابیم، حدود 1 ساعت دیگر با دوستم که درتخت کناری خوابیده بود حرف زدیم و مرتب وسطش گفتیم "شب بخیر" و دوباره ادامه دادیم. او هم البته چند ماهی خوابگاه بوده و برای همین به رسوم وارد بود!

3- دو سری از این همسفران گرامی، با کودکانشان بودند. چهار بچه در رده سنی 40 روز تا 7 سال. بنده هم که تازگی ها، چشم دلم باز شده و درست نگاه می کنم مثل بید بر سر ایمانم می لرزیدم بعد از جیغهای بنفش کشدار همراه با "نـــــــــــــــــه" دختر دو ساله. یا بعد از صدای سقوط آزاد پسرها از روی طبقه دوم تخت وقتی تو در اتاق بغل داری می خوابی و دیوارها هم به کاغذ گفته اند ما نازکیم! یا وقتی برادر بزرگتر از روی خواهر 40 روزه پرش می زد. خلاصه که ما بسی ترسیدیم و سرمان هم رفت.

4- بعد از سه سال که من تقریبا هر روز به این شرکت رفت و آمد کرده ام، امروز برای اولین بار بود که آقای آرام با ماشین بنده را تا در شرکت رساندند. کلی نوستالژی اتوبان مدرس و صبح های تهران و این حرفها آمده بود سراغم. از طرف دیگر، اتوبان ای40 اینجا هم احساس جدیدی داشت که مزه زندگی می داد. مزه خانه و این حرفها. مزه جا افتادن. خوب بود هر چی بود.

5- راستی، دیدید که چه زود ماه رمضان تمام شد؟ بفرمایید تخمه!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

اطلاعیه


به گزارش خبرگزاریهای معتبر، پس از بررسی دقیق توسط تکنولوژی نه چندان جدید سونوگرافی، ظهر اولین روز از هفته 22، خانم میدوایف 95% احتمال دادند که پای فندق علی خان جوراب های صورتی مشاهده کرده اند و البته سعی نمودند که ما هم مشاهده کنیم که به علت کم استعدادی فقط منظره برفکی دیدیم ولی به هر حال به همین مناسبت نام ایشان را خانم والده (پس از این) به "لیدی فندق" تغییر داده اند.
گفتیم شما هم در جریان باشید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

همساده ها یاری کنید

1- امسال به برکت وجود فندق، شب قدر دو نفری را تجربه کردیم. از این که خیلی جدی به او می گفتم که دوستش "رایا"ی دو ماهه را دعا کند که کمی مریض است یا این که من و باباش را فراموش نکند و او را تصور می کردم که حسابی سرش گرم شده، قند توی دلم آب می شد.
***
2- یک سوال پزشکی؟ کسی از شما شنیده است که یک خانم باردار در ماه 5، فقط صبح ها بعد از خواب "گلاب به رویتان" شود، آن هم چیز مهمی نباشد و باز گلاب به رویتان، چیزهایی مثل کف باشد و والسلام؟! بعد خیلی جدی این فرایند هر روز تکرار شود و دل و روده خانم، هر صبح یک ورزش مفصل داده شوند.
***
3- دومین سوال پزشکی؟ این که در اواخر هفته 21 بعد از این که مدتها از حالت های جدی ویار (همان گلاب به رویتانِ سابق!) گذشته است، یکهو دوباره همان وضعیت تکرار شود و معده هر چه را می فرستی پایین، برایت پس بفرستد؛ چه معنی دارد؟ آیا طبیعی است؟ آیا علامت چیز دیگری است؟
***
4- آخرین سوال پزشکی؟ (به جون خودم) کسی را دیده اید که رفلکس های معده اش به صورت سرفه باشد؟ یعنی، هی بلند بلند سرفه کند و آخر هم همان سرفه ها تبدیل به "گلاب به رویتان" شود؟ اگر دیده اید یا خودتان بوده اید یا دکترید و اطلاع دارید، به من عاجز کمک کنید! همین که بگویید که کی از دستشان راحت می شوم کافی می باشد.
توضیح: من حوصله این دکترها و میدوایف های اینجا را ندارم که این سوالهایم را از آنها بپرسم. از بس که می گویند: نه بابا! هیچی نیست. برو خونه بخواب، خوب می شه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

تازه برات


اگر ایران بودم، بعد از اذان دوش می گرفتم و لباس نسبتا راحتی می پوشیدم و به همراه آرام می رفتم به سمت آن پله ای که روزی یکی از مهمترین تصمیم های زندگی ام را در حالی که رویش نشسته بودم، گرفته ام. بزرگترین تغییر زندگی ام روی آن پله رقم خورده است و من همیشه به یادش هستم.

صبر می کردم تا اواسط شب. همان موقع که چشمها به تاریکی عادت کرده است، عقلها پذیرا شده و دلها نرم و هرکس در عالم خود مشغول راز و نیاز است. همان موقع که می شود آرام آرام اشک ریخت و باز هم تصمیم های مهم گرفت. همان موقع که فرصت هست تا هرکس در مورد تصمیم های گذشته اش و اعمال مربوط به آنها، تامل کند. سبک و سنگینشان کند.

بعد از تمام حساب و کتابها، تمام قول و قرارها، تمام شکرگزاریها و تمام اشکها به خاطر مظلومیت ها، با یک احساس خاص پرنده بودن، حلیم خوران می رفتم خانه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

روزهای شهریور سال 88 ...


می تونم دست بکشم روی شکمم که هر روز بزرگتر از دیروز می شه و هی قربون صدقه اش برم. با صدایی که بقیه هم می تونن بشنون، حتی وقتی که دارم تنها توی خیابون راه می رم.

می تونم وقتی غذا می خورم، دستم را بکشم روی همون شکم قلنبه و یه جوری بگم "خدا رو شکر" که آرام از یه طرف دیگه خونه بیاد و به قیافه من لبخند بزنه و برای هر کی می رسه تعریف کنه.

می تونم از دنیا جدا بشم، مثلا وسط سخنرانی یا یه جلسه مهم، وقتی که حس می کنم یه جفت دست و پای سانتی متری دارن خودشون را می کوبن به دیواره های دلم. اون وقته که یادم می ره کجام و دستم حتما باید حرکت را پیدا کنه. مخصوصا بعد از دوشنبه صبح که موقع ورجه وورجه اش، یه لگدش خورد به کف دست من.

می تونم با مقایسه عکسهام، حتی اونهایی رو که مثلا عید گرفتیم، با خودم توی آینه، یه تفاوت اساسی در نوع نگاهم ببینم. فورا یاد مامانم می افتم که همیشه این دقت را در عکس خانوما داشت و معتقد بود که خانوما با بچه دار شدن "لبه تیز روحشون صیقل داده می شه". می فهمم که بخش "منم منم" روحم خیلی به آهستگی داره این دوران را طی می کنه.

می تونم یا بهتره بگم که انتخاب دیگه ای برای دلم نمونده و وقتی به آینه قدی می رسم، اولین نگاه را باید بدم به شکم عزیز نه صورت و لبخند همیشگی برای خودم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

تفاوت ره

امروز با خودم فکر می کردم که مثلا اگر یک زن متمول و سرشناس بودم آیا حاضر می شدم که تمام ثروتم را بدم برای یک راه جدید که خودم اولین زنی بودم که قبولش کردم؟! به غیر از ثروت، آبرو و موقعیت اجتماعی ام را هم؟ بعد، از یک آدم سرشناس تبدیل بشم به یک زن تنهایی که حتی برای زایمان هم ایل و تبارم به کمکم نیان؟ همه اینها به کنار، آیا اگر تمام این مراحل را پشت سر گذاشته بودم، انتظار قدردانی نداشتم؟ یعنی هی منت نداشتم سر همه؟ طلبکار نبودم، حداقل از کسی که ابتدای مسیر را سبب شده بوده؟ یعنی می شد این طوری باشم که وصیتم عبای آن فرد باشه برای کفن و حتی رویم نشه که این موضوع را در چشماش بگم مبادا شرمنده بشه؟