۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

14- تا قبر آ - آ - آ - آ

به قول مش قاسم تو سریال دایی جان ناپلئون، با این چشم های خودم دیدم، آقاهه امروز توی مترو با یه کت و شلوار شیک و یک پالتوی شیک تر مشکی روی آن و یک کروات قرمزِ مکش مرگما، در حالی که یه روزنامه درست و حسابی می خوند، وقتی صندلی روبرومون خالی شد، یه جوری نشست که من به فاصله چند سانت با روزنامه اش بودم. بعد خودم دیدم که انگشت کوچیکه اش رو می کرد توی بینی اش و بلافاصله می کرد توی دهنش! نه یه بار، نه دوبار، خیلی!! بعد انگاری که کلوچه باید استخراج کنه، براش تقلا هم می کرد. اصلا هم توجهی نداشت که این همه آدم دور و برش هستن و این که مثلا من روش بالا بیارم!

خدا رحم کرد که ایستگاه بعدی پیاده می شدم، و الا که خیلی احتمال داشت که گلاب به روش می شدم!

همین.

هیچ نظری موجود نیست: