۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

و تو در یک صبح زود سرد تشریف آوردی

ساعت 12.5 شب بود که بی مقدمه دردم گرفت. درست چهار هفته تا روز ملاقاتمان مانده بود. فکر نکردم که دردم انقدر جدی باشد که بتواند این چهار هفته را به چند ساعت تقلیل دهد. کیسه آب در حالی پاره شد که من از درد به خودم می پیچیدم و ملتفت نشدم. شکمان برد که حالت خوب است یا نه. با همان لباسهای خانه، راهی بیمارستان شدیم. انقباضها منظم شده بود. به گمانم بار و بندیلت را جمع کرده بودی و راهی شده بودی. ولی ما هنوز هم نمی دانستیم. من از زور درد نمی توانستم روی تخت بخوابم و مامای بخش هم نمی توانست ضربان قلبت را ثبت کند و نگرانت شده بود. نمی دانم چه عجله ای داشتی، بین انقباضها فرصت نبود که نفس بکشم!
*
فکر کنم ساعت حدود دو شب شده بود وقتی که دکتر آمد و شکمم را معاینه کرد و بدون توجه به انقباضها گفت که همه چی رو به راه است و تقریبا داشت ما را بر می گرداند خانه. اما شکر خدا، یک معاینه داخلی هم کرد و ناگهان با تعجب گفت که نصف راه طی شده و شما دارید تشریف می آورید و از من هم خواست که اگر درد اجازه می دهد، بلند شوم و بروم به اتاق زایمان.
*
ترسیده بودم. شوک هم شده بودم. از زایمان و دردهایش که می ترسیدم به کنار، اصلا آماده هم نبودم. فقط می دانستم که نمی خواهم درد زایمان را تحمل کنم. این شد که وسط تمام دردها و بینش هم افکار درهم و برهم "ما که آماده نیستیم هنوز"، از ماما خواستم که برایم اپیدورال تزریق کنند.
*
ماما من را آماده تزریق کرد و اتاق را آماده برای ورود شما. ساعت باید سه شده بود که آقای دکتر برای زدن اپیدورال آمد و من باز هم انقباض داشتم. قرار شد که انقباض را رد کنم و بعدش تکان نخورم برای آمپول. من اما در حین انقباض، ناخودآگاه فشار هم دادم. ماما که من را زیر نظر داشت فورا گفت که بچه دارد به دنیا می آید. معاینه کرد. راست می گفت. چیزی نمانده بود. برای یک سانت نمی ارزید که اپیدورال هم بزنم.
*
دکتر رفت. من و بابات و ماما ماندیم. درد هم بود. می آمد و می رفت و تندی دوباره می آمد. راستی یادم رفت بگویم که اسم ماما، ابی بود به فتح الف. من داشتم الکی جیغ می زدم که بهم گفت: چرا بیخودی جیغ می زنی. زورت را بنداز به کمرت و فشار بده. من هم دیگر جیغ نزدم. راستش فایده ای هم نداشت. سعی کردم زور بزنم. بعد گفت که این زور زدن هم فایده ای ندارد. تئاتر که بازی نمی کنی، باید این بچه را به دنیا بیاوری. این جمله دوم را خیلی خشن گفت. فکر کن که خیلی درد داری و فکرت هم آرامش ندارد و بچه ات هم دارد به دنیا می آید، آنوقت یک خانم میانسال هیکلی سیاه پوست دعوایت کند! چاره ای نداشتم. جدی تر زور زدم.
*
آنقدر جدی که در این حین دو بار چشم چپم سیاه شد. سیاه شد یعنی این که جایی را ندید. یعنی یک تابلوی قرمزی که به دیوار بود و من گاهی با چشم چپم می دیدمش، ناگهان از دایره دیدم حذف می شد به علاوه همه چیزهای دیگری که در طرف چپ قرار داشتند. خیلی ترسیده بودم. فکر کردم که اگر چشمم درست نشود، واویلا می شود. یک عدد بچه و فقط یک عدد چشم. اما هر دو بار به خیر گذشت و دیدم دوباره برگشت. دکتر هم فورا آمد. فشارم را گرفت و گفت برای زور زیاد است که به سرم وارد شده است. خلاصه که من برای به دنیا آمدن شما زورم را زدم و تئاتر بازی نکردم!
*
ساعت از چهار گذشته بود که ماما گفت وقتش شده و باید شما را خارج کنیم. خودش و بابایت هم پاهایم را گرفته بودند و من هم برای آخرین بار یک زور اساسی دادم و دیگر راستش را بخواهی یادم نیست که چی شد. ناگهان یک حس خیلی گرمی داشتم که تمام درد و افکار چند لحظه قبل را از بین برد. بند نافت را بریدند. در بغلت گرفتم. خوشگل بودی. پف داشتی. کوچک بودی. می لرزیدی. درست یادم نیست. نمی خواستم بدهمت دست ماما تا لباس تنت کند. لباس نداشتی که! نمی دانی چه همه لباست برایت بزرگ بود! تا تو باشی عجله نکنی!
*
ابی داشت بخیه می زد و من به تو فکر می کردم که داشتند کارهایت را می کردند. به احتمال زیاد لبخند هم داشتم. بابایت می گوید که انگار مسخ شده بودم. آن روز نتوانستم بخوابم. دوستت داشتم. باورم نمی شد که از من جدا شدی. می خواستم هضم کنم. می خواستم مزه مزه کنم آمدنت را.
*
امروز یک سال از آن روز می گذرد. راستش را بخواهی با این که در یک سال گذشته زیاد هم نخوابیدم و خیلی هم مزه مزه کردم با تو بودن را، اما هنوز هم باورم نمی شود که از من جدا شده باشی.
*
دوستت دارم کوچک من. بابایت هم عاشقت است.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

جیغ تحمل می کنیم

دوستم آمد پیشمان. همان که شده است عمه دخترم. همان که هم دوست من است هم دوست بابای لیدی. همان که با هم دانشگاه می رفتیم. بس است؟ بعد هم که رفت، محرم شروع شده بود. سرمان گرم شد با جلسه ها. آخرهایش بود که مامانم آمد. در این حین هم هی هوا سرد شد و برف آمد و به نوبت سرما خوردیم و دخترمان هم که تازگی خیلی جیغ می زند، جیغ زد.
*
همین روزها تولدش است. باور کردنش برایم آسان نیست که از روز تولدش یک سال گذشته است. انگار همین چند روز پیش بود. قرار شده است برای جشن تولدش برویم رستوران. همه دوستان را هم دعوت کردیم به رستوران. از رستوران خواستیم که یکی از سالنهایش را در اختیار ما قرار بدهد تا بتوانیم یک زیر انداز بیاندازیم و مقداری اسباب بازی هم ببریم تا بچه ها بازی کنند و دخترمان هم چهاردست و پایش قطع نشود.
*
همه جا کریسمسی است. امسال اولین سالی است که می توانم دقت کنم به این موضوع!
*
شب یلدا هم برایم آمده که
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

پراکنده

آخر هفته که نه، اما دیروز نشستم و یک نامه فدایت شوم برای خودم نوشتم. راستش در مغزم انقدر صدای دنگ دنگ می آمد که قادر نبودم، لیست تهیه کنم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که هرچه به ذهنم می رسد بنویسم. من هم نوشتم. البته سعی می کردم که یک رابطه منطقی هر چند جزیی بین مطالب ایجاد کنم. همین. همه را نوشتم. دست آخر توانستم چند عدد سوال از تمام نوشته ها در بیاورم. این سوالها یعنی این که سر و صداهای مذکور به خط شده اند. حالا، حداقلش این است که می فهمم کی دارد چی می گوید.
*
امروز صبح که از خواب بیدار شدیم، یک سانت برف همه جا نشسته بود. برف زیادی نبود، اما سفیدیش زیبا بود. اولین برفی که دخترم را خنداند. یعنی همان مدلی که به دیوار می زنیم و می خندیم، به شیشه زدیم و خندیدیم و برف را با هم دید زدیم.
*
دیشب تا نیمه های شب، به تولد گرفتن برای لیدی فکر می کردم. به این که مهمانها کی باشند؟ همه دوستان بچه دارم در لندن. کی باشد؟ یکشنبه آینده. چی بپزم؟ چی بازی کنیم؟ چه ساعتی باشد؟ ....خلاصه که خیلی دیر خوابیدم. بعد، صبح که به ماجرا فکر کردم، دیدم که این مراسم برای لیدی هیچ تفریحی ندارد به علاوه این که من هم که حواسم به مهمانی است به او کمتر می رسم. بعد هم بچه ها هم همه از او خیلی بزرگتر هستند و علاقه ای به بازی با او ندارند. این شد که مهمانی روز یکشنبه را وتو کردم! در عوض همان روز تولدش برایش یک مهمانی ساده می گیرم. مهمانها هم زیاد نباشند. در حد 5-6 نفر از کسانی که واقعا دوستش دارند و با او بازی می کنند. بیایند و دو سه ساعتی پیشش باشند و بازی کنیم و چندتا عکس بگیریم و کیک بخوریم و والسلام.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

دیوار خنده داری که ما داریم

سه تا از عکس های عروسی را در قاب گذاشته بودم که به دیوار اتاق خوابمان بزنم به علاوه یک عکس سه نفری که در آخرین روزهای اقامت در ایران انداخته بودیم. چکش و میخ به دست ایستاده بودم که لیدی سر رسید. لبخندی زدم که از صدای چکش نترسد. میخ ها را به دیوار می کوبیدم و هم زمان هم به لیدی می خندیدم. فکر کرده بود بازی است. با صدای بلند می خندید. از آن به بعد هم بازی جدید شده است که رو به دیوار بایستیم و با دست به دیوار بزنیم و با هم بخندیم. سه نفری!
*
خدا بخواهد این آخر هفته می نشینم و مثل بچه آدم یک لیست درست می کنم تا صداهای درون مخم ساکت شوند و با خیال راحت به دیوار بزنم و بخندم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

این ور برم یا اون ور؟

تو همان آخرهفته ای که برایش یوووهووو کردم، پستچی یک نامه از سر کار برایم آورد که پاشو یک روز بیا سر کار و مشخص کن که چی کار می خواهی بکنی. از مرخصی زایمانم نزدیک یک ماه مانده است و اگر بخواهم استعفا بدهم، یک ماه جلوتر باید بگویم.


از ابتدا هم دلم نمی خواست که تا لیدی سه ساله بشود، تنهایش بگذارم. دلم هنوز هم همین را می خواهد. اما فکرهای جور و واجور هم راحتم نمی گذارد. فکر این که خب این کار را از دست بدهم، مگر به این راختی دوباره کار پیدا می شود. یا این که اگر سه سال وقفه بیاندازم، انقدر پشتم باد می خورد که دیگر نمی روم دنبال هیچ کاری. یا این که حوصله ام در خانه سر می رود و اخلاقم غیر قابل تحمل می شود. یا مثلا اگر پول در نیاورم، چی می شود. یا سابقه کاری ام خراب می شود. یا...


در نوشتن این متن کمی وقفه افتاد و بیشتر در موردش فکر کردم. به نظرم آمد، این که نوشته ام دلم می خواهد بمانم و عقلم نمی گذارد، زیاد هم درست نیست. شاید درست تر باشد که بگویم عقلم می داند که برای بچه من بهتر است که سه سال اول زندگی اش را با مادرش باشد اما دلم یا همان هواهایی که در سر دارم نمی گذارد که عقلم درست تصمیم بگیرد. هوای پول و سابقه کار و پست اجتماعی و این که در جواب این که روزهایت را چه می کنی؟ بگویم در قلب لندن می روم مهندسی می کنم و بچه ام را هم می گذارم نرسری* و ژست امروزی بودن هم بگیرم.


نمی دانم چه کنم. هر چه بیشتر فکر می کنم، بیشتر گیج می شوم. نمی دانم عقلم کدام گزینه را انتخاب کرده است. انقدر صداهای درونم بلند بلند و قاطی است که نمی فهمم کدامشان چه می گویند. کاشکی یکی یکی حرف می زدند و می شد تشخیصشان داد.


*
*


nursery



این هم عکس لیدی خانم ما.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

من و این آخر هفته

روزهایی که سر کار می رفتم، وقتی جمعه ساعت 4.5 عصر می رسید، می خواستم از خوشحالی دور دفتر قر بدهم. حال آن روزهایم برایم عادی بود. دلم می خواست که زودتر روزهای آخر هفته بشود و من از بودن در منزل در کنار آرام لذت ببرم.
آن موقع تصوری از امروزم نداشتم که با وجودی که دو هفته است که کم و بیش در منزل بوده ام در جوار یک عدد لیدی خوردنی، باز هم از رسیدن 4.5 عصر روز جمعه به وجد بیایم!
از صبح خوشحال بودم. برای رسیدن دو روز آخر هفته. برای بودن آرام کنار من و لیدی. برای بیرون رفتن سه تایی. برای مهمان داشتن. برای استراحت کردن و دوش گرفتن و شاید قدم زدن تنهایی خودم وقتی خیالم از بابت لیدی راحت است.
یووووووهوووووووو!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تنها در خانه

برای اولین بار در زندگی مادرانه ام سه شبانه روز با لیدی تنها بودیم. آرام رفته بود ماموریت و ما هم که خسته از هرگونه سفر و البته جیب هم به نسبت خالی! ترجیح دادیم بمانیم خانه. راست راستش را بخواهید، قبل از اینکه آرام برود، کمی می ترسیدم. از یک هفته قبلش هم اخلاقم به هم ریخته بود. بیشتر از خاطره دزدیهایی که پارسال شد و این که دست تنها چطور از لیدی محافظت کنم، می ترسیدم. چندتا از دوستانم هم دعوتم کردند که این دو سه شب را بروم خانه شان، اما از آنجایی که لیدی هنوز شبها بیدار می شود و الان هم به خاطر دندانهای در راهش یک کم سر و صدایش بیش از معمول است، دعوتشان را رد کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود در زندگانی بنده که از تنهایی گریزان بودم!
*
اما به خیر گذشت. شب اول با دوستانمان که تازگی با هم همسایه نزدیک شدیم قرار گذاشتیم که اگر ترسیدم یا اتفاقی افتاد با آنها تماس بگیرم. دیشب و امشب هم همین طور. ولی همه چیز خیلی عادی تر از آنی بود که فکر می کردم.
*
روز و شب های خوشی را با هم سپری می کنیم. دخترم با سرعت زیادی مشغول بزرگ شدن هست. دستش را به میز و صندلی و در و کمد و حتی دیوار صاف می گیرد و بلند می شود می ایستد. اولها، برای نشستن خودش را پرت می کرد. چند دفعه ای که دردش گرفت، دیگر سر و صدا می کرد که به دادش برسیم. هفته پیش دیدم که یاد گرفته است با دقت بنشیند. اول یکی از دستهایش را می رساند به زمین، بعد یکی از پاهایش را خم می کند و بعد دست دوم را رها می کند. این نشستن را هیچ کس به او یاد نداد! در عوض، هر چه برایش می گویم که وقتی می خواهی از تخت بیایی پایین بچرخ و با پا بیا، گوش نمی دهد که نمی دهد!
*
لیدی با یک صدای زیر دلنواز، چند کلمه هم می گوید. اولین حرفش بعد از "امه"، "نه نه نه" بود. "دَ دَ " هم می گوید که هم کاربرد بابا را دارد هم "بریم بیرون". صبح هم که چشمش را باز می کند به جای سلام و علیک می گوید "گُ" تا شب که می خواهد بخوابد که ما به فال نیک گرفته و هی مرتب می گوییم "گل کو مامان؟". به قول معروف " انشا الله که گربه است" !!!
*
دیگر همین. سلامتی شما. آهان راستی این را هم بگویم که آخر شبی لال نشوم. آخه خواهر من، مامان آرمان جان، اگر شما هم از بچگی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه دنبال سرت آدمهای زیرآب زن مخفی داشتی الان از سایه ات هم می ترسیدی!! به جان خودم با این همه سرمخفی بازی، باز هم یک آدمهایی که اصلا دلم نمی خواهد گذارشان به این نوشته های بی سر و ته بیافتد، از اینجا رد می شوند. از قیافه هایشان فهمیدم :)

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

این هم از ما بعد از این همه وقت

ده روزی می شود که برگشته ایم سر خانه و زندگیمان. از یک طرف دلم می خواهد که تمام لحظه های این روزهایم با لیدی را ثبت کنم، از طرف دیگر هی خودم را سانسور می کنم که مبادا فلانی هم اینجا را بخواند. خلاصه که هر روز این صفحه را باز کردم و نگاه نگاه کردم و تا شب بازش نگه داشتم و آخر شب بسته ام و رفتم خوابیده ام.
بعد هم این که چه همه طول کشید تا جا بیفتم. شاید البته هنوز درست نیفتاده باشم.
الان هم نشسته ام به نوشتن، انگار همه غم های دنیا دارد از گوشهایم می ریزد بیرون. بهتر است که همین جا متوقفش کنم و به همین راضی شوم که خاک اینجا گرفته شده و بعد با دل خوش بیایم و از لیدی برایتان بگویم که چه دلی می برد.
با اجازه!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

امروز در دل نوری دارم*

بعد از آن چند روزی که سخت مریض بودیم و دو سه روزی هم که در حالت ضعف بعد از مریضی سپری کردیم، امروز صبح با کلی انرژی بیدار شدیم. انقدر که وقتی وارد آشپزخانه شدم، مامان زد به تخته که چقدر قیافه ات خوب شده! خلاصه که تا این لحظه که هنوز ظهر نشده است، با لیدی حمام کرده ایم، خودمان را تر و تمیز ساخته ایم، سشوار کشیده ایم، ایشان که مشغول خواب هستند و بنده به حساب ناخن هایم رسیده ام. یکی دو برنامه مورد علاقه را دیده ام. در اینترنت چرخ زده ام. در دلم برای خودم سوت زده ام و با دمبم کلی گردو شکسته ام....
*
آخر، این شوهر گرامی بنده امروز نزول اجلال می فرمایند و ما دیگر دل در دلمان نمانده است. این قضیه دوری و این حرفها، هر چقدر که سخت و بیخود به نظر می رسد، اما این لحظات شیرینش را نمی شود با هیچ چیزی عوض کرد. این چند ساعتی را که هی در دلت رخت و لباس می شویند و الکی لبخند می زنی و می میری و زنده می شوی تا او را ببینی و در بغل بگیری و دلت آرام شود. بعد در همان حال یک غری چیزی بزنی و با شیطنت منتظر شوی تا ببینی عکس العمل او چیست.
*
از بس که در دلم غوغاست، نمی توانم جمله بندی را چک کنم. باشد که زیاد ایراد نداشته باشد!
*
* امروز است خب. ار لحاظ تیتر گفتم :)

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

گرگ اسهال

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، این آنفولانزایی را که با اسهال و استفراغ همراهه. بخصوص اگر آن گرگ، یک بچه شیرخوار هم داشته باشه و آن هم مریض شده باشه و دوا نخوره و گرگه هم از زور مریضی شیرش کم شده باشه.
*
دختر کپلم، در عرض همین سه چهار روز کلی لاغر شد!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

امه به کسر الف و میم

یک هفته ای بود که اینترنت نداشتم. شبیه آدمهایی شده ام که تو ترکند. دیگر هر لحظه دلم نمی خواهد که بیایم و یک سری به وبلاگها و فیس بوک و ایمیلم بزنم. اما وقتی یک اتفاق خاصی می افتد که دلم می خواهد بنویسمش، تمام فکر و ذکرم می رود پیش استتوس فیس بوک و این صفحه کرم قهوه ای.

*

از اتفاقات خاص هفته پیش هم این بود که داشتم به لیدی با لیوان آدم بزرگها آب می دادم که صدایی توجه ام را جلب کرد. دندون دخترم بود که در آستانه نه ماهگی بالاخره صدایش درآمد. هر چند که دیده نمی شد اما همین صدا و تیزیش که با انگشت حس می شد، قلب من را می فشرد. باور نمی کردم که یک تیزی به این کوچکی بتواند این طوری قلب آدم را بفشارد! با خودم می گفتم که این بچه از روز اول که هیچی نبود، تا امروز که این همه چیز شده است و من هم در همه پروسه شریک بوده ام، دیگر برای یک دندان که آن هم دیده نمی شود، چرا انقدر خوشحالم؟ اما دست خودم نبود. قلبم فشرده می شد!

*

دیگر این که دختر یاد گرفته است بگوید آب و آقا و امه به کسر الف و میم که همان ممه خودمان است. امه را هم با خواهش و تمنا نمی گوید، بلکه یک جور تحکم در صدایش است که یعنی امه ات برسد.

*

بقیه اش هم باشد. فقط این که من دیگر دلم خیلی برای شوهر جان تنگ شده است. این هم شد زندگی؟



۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

اصلا ولش کنید

اومدم بنویسم که حالمون خوبه و اشکال دوری این اینترنت است که ...
*
باشه برای فردا.
*
فقط مرسی بابت کامنت های پست قبل. خیلی مفید بودند.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

خرابکاری

یکی به من بگه با این دوا خوردن لیدی چی کار کنم. جیغ که می زنه. دهنش را هم که تا دست منو می بینه سفت می کنه. اگر با بدبختی بریزم تو دهنش همه را تف می کنه. حتی از همون روزهای اول هم می تونست که دواها را تو دهنش نگه داره و بعد جیغ بزنه. یک مدلی مثل قرقره کردن! اگر هم خیلی موفقیت آمیز عمل کنم و قورتشون بده، احتمالش زیاده که هر چی تو شکمشه با دواها بالا بیاره.
حالا همه اینها به کنار، از دست این دواها، دیگه هیچی از دست من نمی خوره. قبلاها قشنگ غذا می خورد اما از وقتی هی سعی کردم بهش دوا بدم، دیگه برای غذا هم دهنش را سفت می کنه. من دارم غصه می خورم. از این که این بچه خودش خوب غذا می خورد و من خرابش کردم دارم دق می کنم.
یعنی مریضیش خوب بشه، غذا خوردنش درست می شه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا*

فسقلی مامان،
دیشب که سرم داد می زدی که دیگر بهت غذا ندهم یا قبلترش که داد زدی که چرا بهت دوا دادم خوردی و مجبور شدی شیرهات را هم با دواها بالا بیاری یا آن موقع که نصف شب بود و از خواب بیدار شده بودی و بعد از ریختن قطره بینی سرم داد می زدی و دستهات را هم سیخ می کردی جلوی تنت که یعنی خیلی عصبانی شدی، نمی دانستم که چی بهت بگویم. اصلا از کارت ناراحت بشوم یا نه. بعد با خودم فکر کردم، دیدم که خیلی بیشتر از این حرفها دوستت دارم. تو همیشه برای من آن فرشته کوچکی هستی که یک شب سرد زمستانی گذاشتندش تو بغلم و من یک روز تمام بهش نگاه کردم. اصلا درد نداشتم آن روز، انقدر حواسم به دست و پا و صورتت پرت شده بود که یادم می رفت پوشکت را عوض کنم و پرستار بخش می آمد و من را نگاه می کرد و می گفت که تا حالا ندیدم مادری این جوری به بچه اش نگاه کند و بدون این که غر بزند، پوشکت را عوض می کرد.
*
حالا یواش یواش داری بزرگ می شوی. مثلا دو سه شب است که لثه هات خیلی درد می کنند و نمی تونی بخوابی و می دونم که همین روزها است که دندانهات در بیایند. بعد لابد می خواهی که غذا بخوری و یواش یواش سینه من را هم بی خیال بشوی. آن وقت من یک عمر یادم می ماند که وقتی شیر می خوردی، با هر قلپ چه صدای رضایتبخشی از گلوت در می آوردی.
*
خب، این بزرگ شدن ها هی ما دو نفر را که یک روزی به هم چسبیده بودیم، دارد از هم جدا و جداتر می کند. نمی دانم که این فاصله چه مدلی برای یک مادر آسان می شود اما دیدم مادرهایی را که با این فاصله ها کنار آمدند. پس لابد من هم می توانم. پس لابد این جیغ ها و بقیه ناملایمات را هم می توانم تحمل کنم. لابد همه اش را می گذارم به حساب آن شب سرد زمستان که چشم دلم باز شد یا آن صداهای شیر خوردنت یا لابد یک مدل عاشقیتی که تو هر دوره از زندگیمان با هم خواهیم داشت. زیاد نگرانش نباش. من هم اصلا به دل نمی گیرم. می خواهی جیغ بزنی، بسم الله...
*
*حافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

چشم یا باد کولر

پنج شنبه شب مهمان داشتیم. لیدی هم با لباس خوشگل و موهای گل سر زده و یک عدد روروئک دل همه را برده بود. مهمانها هم از دوستان قدیمی مامان و بابا بودند. آدمهایی که همه دلشان نوه می خواهد و از قیافه هاشان معلوم است که در این یک مورد خاص حاضرند جاشان را با مامان و بابا عوض کنند.
*
بعد من آدمی هستم که زیاد به چشم و این حرفها اعتقاد ندارم. یعنی قبول دارم که یک اثراتی دارد اما به نظرم موارد قویتر هم در دنیا وجود دارد که این اثرات را خنثی کند و هر کی که می گوید "رفتی خونه براش اسفند دود کن"، جواب می دهم" باشه مرسی" و بعد یک صلوات می فرستم و از هر ده دفعه یک بارش را اسفند دود می کنم، آن هم بیشتر برای این که از بوی اسفتد خیلی خوشم می آید.
*
بگذریم، آن شب بعد از مهمانی، ساعتهای 3 صبح که لیدی آهنگ شیر خواستن سر داده بود، دیدم که دستهاش مثل یخ سرد است. بعد از این که دستهاش را گرم کردم، به رسم همیشه نازش کردم و موهاش را از تو صورتش کنار زدم و دیدم که پیشانی اش دارد از حرارت می سوزد. از دیدن این صحنه آنقدر هول کردم که تا یک روز سینه راستم مثل سنگ شده بود. البته خودم هم می دانم که بچه داری این حرفها را دارد و یک تب که چیزی نیست. اما خب هول کردن هم که دلیل نمی خواهد!
*
خلاصه که کلی درگیر این شدم که بچه چشم خورده یا این که آدم بزرگ هم جلوی باد کولر بخوابد سرما می خورد.
*
حالا بهتریم. هم دختر هم مادر.
*
امشب یکی از مهمانها را دوباره دیدیم. به مادرم گفته بود که این بچه چقدر ناز شده و چقدر ایندیپندت* است. من از شنیدن این کامنت بی ریا، بخصوص قسمت ایندیپندنت بودنش، کلی خوش خوشانم شد و باز هم به این فکر کردم که آدم وقتی مستاصل می شود، دنبال مقصر می گردد و مثلا این که تب بچه را به خاطر حواسپرتی خودش می خواهد بندازد گردن چشم دوستهای قدیمی!
*
*independent

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شمال

با دختر و باباش و داییش و مامان و بابام رفتیم شمال. سالها بود که شمال نرفته بودم، بخصوص با خانواده از نوع کاملش. گرچه کل سفر فقط دو سه روز بود و مدت زیادی را هم تو ماشین بودیم و تو ماشین هم جا نداشتیم و همه اون آدمهایی که بالا گفتم تو یک عدد 206 بی صندوق جا شده بودیم، به من خیلی خوش گذشت.

آخرهای راه برگشتن، برادرم می گفت که فکر کنم ما شادترین ماشین جاده ایم! من که از حال رفته بودم از بس برای دخترک شعر خونده بودم و از بس که ایشان از سر و کولم بالا رفته بود و پایین آمده بود. مامانم هم می گفت که از خستگی دستگاه و نت شعرها به خورده و معلوم نیست چی می خونیم! اما خب تا آخرین نفس خوندیم. دینگ دینگ دنگ دنگ دینگ دینگ دنگ...ساعت هی می زنه زنگ...
*
دختر در همین سفر شمال، اولین چهاردست و پای رو به جلو را رفت. تا قبلش هر چی سعی می کرد، فقط موفق می شد که عقب عقب برود و عصبانی می شد که از هدف دور می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

خودسازی

چشمم افتاد به این لیلیپی بالای صفحه که روزشماری می کند. باورم نمی شد که هشت ماه گذشته از روزی که لیدی به قول باباش افتاد تو کاسه ما. آخر باباش هر وقت که عشقش لبریز می شود می گوید: این از کجا افتاد تو کاسه ما؟
*
تو این هشت ماه، من خیلی خوش گذراندم. قبلا هم گفته ام. اما چند شب پیش ها که یکی از دوستانم ازم در مورد فعالیت های سابق سوال کرد، مجبور شدم بگویم که من فقط بازی می کنم! دلم می خواست که می توانستم جواب بهتری به او بدهم اما انگار در هشت ماه گذشته همه دنیا کمرنگ شده بود ومن هیچ ضرورتی برای انجام کار دیگر احساس نمی کردم .
*
باید بگویم که اخلاق عجیب و غریبی هم که گریبانم را گرفته بود و باعث شده بود به پر و پای خودم و شوهرم و مهمانها بپیچم هم از همین موضوع ناشی شده بود. همین که یادم رفته بود که نباید برنامه خودسازی را کنار گذاشت. به هیچ قیمتی!
*
تصمیم دارم دوباره از نو شروع کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مرا ببخش...

خیلی باهاس ببخشید که من رفتم و گم و گور شدم. ماجراهاش زیاده. اول این که مهمونهامون که بودند. بعد هم ماه رمضون شد. بعدتر هم مهمونهامون گفتند که پاشین با ما بیاین و ما خودمون مهمونتون می کنیم و ما هم در حالی که با دمبمان گردو می شکستیم، بدو بدو رفتیم دنبال خرید سوغاتی و اسباب لازم برای لیدی و این حرفها.
الان هم یک هفته می شه که دوباره اومدیم وطن و ما بدو اینترنت بدو!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

نه چک زدیم نه چونه

وقتی که خوب خوابیده باشد و به اصطلاح سیر شده باشد از خوابش، چشمهاش را که باز می کند، خوشحال است. اگر اسباب بازی آن دور و برها باشد که شروع می کند به بازی، وگرنه هی به سقف و دیوارها و کمد و لباسها نگاه می کند و وسطهاش هم اهم و اوهوم می کند تا ما سر برسیم.
چند شب بود که آرام می خواست برای سحر بیدار بشود اما از آنجایی که شب دیر می خوابید و سحر هم ساعت سه هست و من هم برای این که لیدی بیدار نشود، نمی گذاشتم که زنگ ساعت را روی تکرار بگذارد؛ نمی توانست بیدار شود و بعضی از روزه قضاهایش را بدون سحری گرفت و به احتمال زیاد کلی به جان من دعا کرده بود!
امروز سحر با صدای بازی کردن لیدی بیدار شدم. انگار نه انگار که ساعت سه صبح بود و ایشان همیشه تا هفت صبح می خوابند. خیلی جدی در نور چراغ خواب داشت با عروسکهای کنار دستش بازی می کرد و کاری هم به تاریکی و خواب بودن ما نداشت. بلند شدم که ساعت را چک کنم و دستشویی بروم که جیغش بلند شد. انگاری خیالش راحت بود ما هستیم.
خلاصه که حدود یک ساعت بازی کرد البته تو تاریکی. من هم نشستم کنار باباش تا سحری بخورد. یک صفحه قرآن برایش خواندم. بعد هم شیر خورد و خوابید.
این بود انشای من از اولین روز ماه رمضان دخترم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

رئیس

امروز پدر شوهرم تعریف می کرد که یک عده تو صف شیر ایستاده بودند، یک پلیسی نزدیکشان شد و با تحکم بهشان گفت که کمی آن ورتر صف ببندند. همه جابجا شدند. بعد با تعجب از پلیس پرسیدند که برای چه جایشان را عوض کرد. پلیس هم در جواب گفت: برای این که بفهمید کی رئیس است!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

بک اسپیس

یک متن نوشتم از روزانه این روزهایم. وسطهاش که رسیدم دیدم شبیه اون وبلاگهایی شده که تازه عروسها می نوشتن و توش هی غر غر می کردن! بک اسپیس :)

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

قرار بود چندتایی بشود اما نشد

صبر کردم که همه بخوابند. تلویزیون هم بالاخره خاموش شد. فورا این صفحه را باز کردم که همه حرفهام را توش بنویسم، اما انگار لال شدم! آن چیزهایی را هم که به ذهنم می رسد و تایپ می کنم، یکجا بک اسپیس می زنم و می فرستم آن دنیا.
*
دلم برای مادر و پدر و برادرم خیلی تنگ شده است. بیشتر از این بابت که لیدی را دور از آنها نگه داشته ام، خودم را سرزنش می کنم. برای همین هم دوست دارم که در اولین فرصت به دیدنشان بروم. اما راستش، بعد از تمام سفرهای بعد از زایمانم، توانسته بودم یک روتین برای زندگی ام ایجاد کنم. با لیدی و پدرش، یک برنامه ای داشتیم که این روزها خیلی قاطی پاتی شده است و می ترسم که با مسافرت از این هم به هم ریخته تر شود. کی بود می گفت که وقتی دوری، راحت تر می تونی بچه بزرگ کنی؟
این که مادر بزرگ و پدر بزرگ همیشه باشند، اما فقط در حد چند ساعت بهتر است یا این که همه سال نباشند اما یک ماه، فول تایم؟
*
ای خدا! امان از سانسور!!! دوباره نوشتم و پاک کردم. بگذریم، شبتان خوش!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

سوء تفاهم

پر از سوتفاهمیم این روزها. هی زیرسبیلی رد می کنیمشان باز هم از هر سوراخی که به فکر جن هم نمی رسد، می زنند بیرون. امروز تسلیم شدم و یک عدد قرص آرام بخش خوردم. ترسیدم که قلبم بایستد! آرام که از قضایا باخبر شده بود به خنده می گفت: به نظرم قضا و قدر این جوری شده! داری امتحان می شی!!
ای قضا و قدر، تو رو خدا، یک کم یواش تر. من هیچ چی، به این بچه شیرخوار رحم کن. اصلا ما هیچ، به این بنده های خدا که آمدند مسافرت رحم نمی کنی؟ سنشان زیاده. خدای نکرده، یه بلایی سرشون بیاد کی جواب می ده؟ بی خیال شو جون مادرت.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

چرت

امروز صبح، هر کار کردم لیدی نخوابید. من هم حوصله مقاومت نداشتم و زیاد گیر ندادم. گفتم: نمی خوابی، نخواب! بعد هی بازی کرد و وسطش هم از خستگی نق زد. بازش کردیم، ج.ی.ش کرد. غذایش را آماده کردم تا بلکه سیری باعث شود که نجات پیدا کند. بعد همین جور که نشسته بودم روی زمین و ایشان هم در صندلیشان بودند و بنده قاشق قاشق غذا دهنشان می گذاشتم، دیدم که آخر هر قاشق، معطل می کند و چشم هایش را برای لحظه ای روی هم می گذارد! آن وقت برای این که خوابش نبرد، فورا بازشان می کند و با خنده می خواهد که جلب توجه پدربزرگش را بکند. خیلی دلم می خواست که ازش فیلم بگیرم، اما دلم نیامد در آن وضعیت نگهش دارم. تندی خواباندمش اما همان لحظه گفتم که باید اینجا بنویسمش.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کوفت

تو رو خدا، وقتی می بینین یک زن شیرده که بچه اش از صبح مثل بلدوزر شیر خورده و نخوابیده و اعصاب براش نذاشته، خسته و کوفته و گرسنه رسیده خونه و از صبحانه هم هیچ چی کوفت نکرده و الان هم ساعت 4.5 شده و می خواد یک گاز به مرغ سوخاری بزنه، بهش نگین: با پوست می خوریش؟! اون هم با لحنی که یکی ندونه فکر کنه شما توییگی هستین. بابا، به کار خودتون برسین، شما را به خدا قسم!
*
ببخشیدها، این مرغ هم کوفتم شد و اگر اینجا نمی نوشتم شاید حناق می گرفتم! خوبه که این وبلاگ هست، گیرم نشه کسی کامنت بذاره. اصلا کسی نخواد که بذاره!
*
برم بخوابم تا لیدی بیدار نشده...

کامنت

خیلی دلم می سوزد. مخصوصا از وقتی که فهمیدم حتی تو بلاگفا هم کامنت گذاشتن سخت شده است. آخر مگر ما چی می نویسیم؟ یک سری مادر و زنی که راجع به خانه و زندگی و بچه و این حرفها می نویسند و دلشان می خواهد نظرات بقیه را بدانند و یک رابطه ای ایجاد کرده باشند علاوه بر ثبت خاطرات، هی باید این طرف و آن طرف وبلاگ درست کنند که بقیه بتوانند چیزی بنویسند و بسته نباشد. اصلا تو بگو داریم مسائل خیلی مهم را نقد می کنیم، این که کامنت گذاشته نشود خیلی از خطرش می کاهد؟!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

گزارش

حواسم هست که خیلی وقته چیزی ننوشتم. حواسم به این هم هست که هیچ کس نگرانم نیست!
سرمان گرم شده با یک فقره مادربزرگ و پدربزرگ. گرم که چه عرض کنم، جوش آمده است.
لیدی که خوش خوشانش است. دیروزهفت ماهه شد. الکی سرفه می کند و منتظر می ماند که ما هم اوهو اوهو کنیم. یکی دو باری هم الکی خندیده است. اگر از وضعیتش راضی نباشد، مثل شیر هی غره می کشد و تا جابجا نشود، دست بر نمی دارد. در ماشین برایش گروه کر می شویم که در کارسیت بند شود. من و مادر شوهر گرامی انواع سر و صدا را از خودمان در می آوریم تا جایی که پدر شوهرم می گوید که ما بیشتر سر و صدا می کنیم. چهار دست و پا را هم در کلاس جیمبوری تمرین می کند. از همان روز اول یکی دو قدم رفت عقب. امروز که از خواب بعد از ظهر بیدار شده بود وقتی رفتم سراغش، دیدم که تا جایی که می توانسته رفته عقب.
من هم افتخار رانندگی نصیبم شده! البته خودم دوست دارم که می توانم رانندگی کنم اما خب از این که راننده باشم، چه عرض کنم! دو تا دستم هم خیلی درد می کند. احتمالا از این که لیدی را بغل کرده ام شده است. آرنج دست چپم از همه قسمتها وضعش وخیم تر است. گاهی قفل می کند! اعصابم هم یک کم سریعتر از قبل خط خطی می شود. یعنی آقای آرام بیچاره تا دست از پا خطا می کند، فورا پاچه اش در گیر بنده است. نمی دانم از خستگی است یا علت دیگری دارد. از این هم که چیزی باعث شود که لیدی از خواب بپرد خیلی عصبانی می شوم، که این روزها که دورمان شلوغ است بیشتر رخ می دهد.
همین دیگر. یعنی خیلی حرف مانده اما باید بروم بخوابم. گودرم هم باز مدرسه اش دیر شده و من نمی دانم چه کنم! یحتمل یک مارک آل از رد می خواهد.
این را هم بگویم و بروم. این انگلسی ها وقتی خیابانها و ماشینهایشان را چپکی درست می کنند، واقعا نگران نیستند که مردم از بین بروند؟ جدی می گویم. خیلی خطرناک است. یعنی من که فکر می کردم که خیلی عادت کرده ام و این حرفها، شده است که با جدیت در خط مقابل برانم و به این فکر کنم که کدام خط باید باشم و بعد به این نتیجه برسم که درست است همین خطم و بعد یک راننده صبوری از جلو برایم بوق بزند که چه می کنی در این خط!! خودم هیچ چی، لیدی چی؟! خطرناک است خب.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

شروع سال شش


این طوری شد که بانو کنترل خود از کف داد و سفره دل گشود!

اما حقیقت امر این است که الان در نقطه مقابل دیشب قرار دارد از لحاظ حال.

از صبح هم مثل یک حیوان نجیبی چهار نعل دویده است و فعالیت کرده. از پارک رفتن و ماسه بازی و تاب بازی با لیدی بگیرید تا مهمانی فسنجان پارتی شبانه و بعدش هم قابلمه شوری و آشپزخانه پاک کنی اش.

اما جایتان خالی بود این فسنجان را بخورید. آن روزها که مامان اینجا بود، برداشت و گردوهای فریزری من را فسنجان کرد و گذاشت دوباره تو فریزر. بعد امروز که ناگهان برای سالگرد ازدواجمان قرار شد مهمانی بدهیم، با مادر شوهر محترم آنها را درآوردیم و یک خورش (یا خورشت؟ جان شما یادم رفته!) اساسی درست کردیم. حالا سر شام که همه اقرار می کردند که چه خورشی و به به! ما دوتا هی به هم تعارف می کردیم که شما زحمت کشیدید و خسته شدید و این حرفها و رویمان نمی شد بگوییم که هنرمند اصلی الان کیلومترها دور است و جایش چه خالی!

آقای آرام هم از صبح، صد دفعه تبریک گفته بود!! اصلا هم یادش نبود یا نفهمیده بود که بنده دیشب داشتم از ناراحتی فلج می شدم :) امشب که وبلاگم را خواند، یک کم اخم کرد و گفت: خدا کنه این وبلاگت را سیل ببره! یک کیک هم خریده بود که باز جای شما خالی...

همین. راستی دوستانی هم که اینجا را می خوانید و با من در ارتباطید، نمی کشم خودم را، نترسید!

این هم عکس کیک

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

بهتره وقتی آدم عصبانی یا زیاد ناراحته، تصمیم نگیره. اگر هم می گیره همون موقع عملی نکنه. یعنی واقعا خوبیش به اینه که مشاعرم الان انقدر را کار می کنه! اون هم احتمالا مال چرخی هست که تو فیس بوک زدم. یک کم حالم بهتر شد.
همین. الان خیلی داغونم. دلم هم می خواد که اینجا بنویسم. اگر هم کسایی که منو می شناسن و اینجا را می خونن فردا بهم زنگ بزنن که بهتری یا نه، شاید خودم را بکشم! گفته باشم.
خلاصه که اعصاب مصاب در حد روستاها شده. یه وقت فکر نکنین به خاطر مادر و پدر شوهرمه ها. اون ها از سری انسانهای خیلی کم آزار هستند. یعنی نمونه شون را نمی شه راحت پیدا کرد از بس که کار به کارت ندارن. من دلم از جای دیگه پره. نمی نویسمش. اما خیلی پره!
کاش فردا پنجمین سالگرد ازدواجمون نبود.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

مرض داری؟

پنجشنبه می خواستم بنویسم که استرس همه وجودم را گرفته و مثل خوره به جونم افتاده. توی ذهنم جمله هام را مرتب کرده بودم که تو خونه سگ می زنه و گربه می رقصه از بس که خودم الکی شلوغش کردم. یعنی چون مادر و پدر آرام از شنبه می اومدن پیشمون و تا یک ماه فرصت تنها شدن تو خونه کم پیش می اومد، دلم می خواست که بی قید و بند رفتار کنم. خلاصه که می خواستم بگم عوض کابینت پاک کردن برای خودم چایی ریختم و دارم کتاب می خونم، اما به جاش کتاب را گرفتم دستم و همین چند خط را هم ننوشتم.
اون وقت، آرام جمعه را موند خونه و یک لیست درست کردیم از کارهایی که باید می کردیم و خریدها و این حرفها و همه لیست را به خوبی و خوشی، البته گاهی هم اوقات تلخی، به سرانجام رسوندیم. انصافا زیاد کار کردیم و خونه هم خونه شد. خب معلومه اون وسط اگر من می اومدم که گزارش بدم، دیگه آرام را نمی شد از پای کامپیوترش بلند کرد.
شنبه صبح هم آخرین کارها را کردم و تا آرام و مهمانها از فرودگاه که این دفعه تا لندن دو ساعت فاصله داشت، برسند خونه یک کم میرزاقاسمی پختم. بعد هم که اومدن، کلی وقت صرف کردم تا خوراکی های ایرانی را در یخچال و فریزر بچپانم و بعدتر هم که درگیر مهمان شدم. البته عصر تا مهمانهای محترم یک کم استراحت می کردند، استخر هفتگی را با لیدی رفتم.
راستی یادم رفته بگم که از هفته پیش، لیدی را بردم استخر و چه کیفی می کنه این لیدی تو آب! ملت داخل استخر هم دور ما جمع می شن که لیدی چند وقتشه و این نپی که پاشه چیه و وای خدا و این حرفها.
بگذریم. لیدی از بودن با مادر بزرگ و پدر بزرگش خوشحاله. هرچند که هنوز یک کم با پدر بزرگش غریبی می کنه اما در کل معلومه که از این که دورش شلوغه، حال می کنه. من هم این وسط از خوشحالی او و باباش خوشحالم و نگران تنها نبودنم نیستم!
هیچ دقت کردین که من چقدر دوست دارم با خودم تنها باشم!! خودم االان فهمیدم که نصف نوشته های غر غری این وبلاگ برای اینه که تنهایی من تو خونه به خطر افتاده بوده! آیا این یک مرضه که من دارم؟
*
الان هم همه رفتند مهمانی و بنده و لیدی ماندییم خانه که ایشان پروسه خواب را که همانا حمام و بعد غذا و بعد تماشای دی وی دی لالایی هست به انجام برسانند و بخوابند. این است که لیدی خوابیده و من تنهایم و در حال خوش خوشان!!

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

گردوئیت من

فردای تولدم، یعنی روز جمعه 18 تیر، لیدی در یک حرکت انقلابی توانست کنترل خود را به دست بگیرد و بدون کمک بالش و این چیزها برای مدت کوتاهی بنشیند. از ذوقش هم الکی می خندید و هی به من نگاه می کرد که مطمئن شود که صحنه فتحش را ببینم. من هم تا به خودم جنبیدم و دوربین را آوردم، دیگر از خنده افتاده بود و تا چشمش به دوربین افتاد سکندری خورد و کله پا شد!!

*

از هفته پیش، هفته ای یک روز می رویم جیمبوری*. جیمبوری هم یک جایی است مثل جیم برای بچه ها. پر از اسباب بازی برای سن های مختلف که ما از قسمت نوزادانش استفاده می کنیم. هفته ای یک روز را با معلم بازی می کنیم و بقیه روزها را می توانیم خودمان تنهایی بازی کنیم.

*

امروز معلمشان فهمید که لیدی می تواند بنشیند. بعد از من اجازه گرفت که امتحانش کند. او را نشاند وسط پاراشوت** و همه مادرها و بچه ها هم دورش نشستند. بعد همه پارچه را تکان دادند و برای لیدی شعر خواندند. لیدی هم توانست که خودش را کنترل کند. بعد همه تشویقش کردند و خانم معلم هم گفت که آفرین! گردویت*** شدی و از جلسه بعد کلاس بالاتر می روی.

*

من هم از خوشحالی گردوئیشن دخترم نزدیک بود اشک بریزم... آدم احساساتی ای که منم :)

*

این هم عکس دخترم در حال امتحان

*gymboree


**parashoot


***graduate

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

29

خب این طوری هاست که الان هشت دقیقه است که بنده 28 سالگی را به اتمام رسانده ام و سر شما سلامت باشد، وارد 29 سالگی شده ام. به هر حال کم واقعه ای نیست ...
*
اما از خبر مهم بالا بگذریم، یک روز مانده به این واقعه عظیم تاریخی، ابر و باد و مه و خورشید و فلک به علاوه یک عدد خانمی که امتحان رانندگی می گرفت و البته شخص شخیص بنده، دست به دست هم دادیم و بالاخره گواهی نامه من را از این انگلیسی جماعت گرفتیم. بالاخره اش هم به خاطر این است که من حدود دو سال پیش امتحان تئوری را دادم که آن هم خودش برای خودش قصه ای بود تا من رسیدم به امتحان و پاسش کردم. بعد از آن موقع تا حالا هم هی این دست و آن دست کرده ام و دو بار هم گلاب به رویتان رد شده بودم! این بود که گرفتن گواهی نامه برایم از شکستن شاخ غول سخت تر شده بود. این را هم بگویم که در وطن، درست وقتی 18 سالم شد، یعنی شاید یکی دو هفته بعد رفتم سراغش و فورا هم گرفتمش اما اینجا و با این سن و سال، سخت بود سخت!!
*
از خانه مان هم بگویم. بنده از آنجا که استرس امتحان داشتم، نمی توانستم خانه را مرتب کنم. امروز بعد از یک خواب مبسوط در جوار لیدی با خیال آسوده، حمام و دستشویی را برق انداختم. بعد در همان حین یاد دوران دانشجویی افتادم که وقت امتحان، گند از سر و روی واحد 7 و البته بقیه واحد ها بالا می رفت. واحد 7، خانه من و دوستانم در خوابگاه بود. آن وقت درست بعد از امتحان و یک عدد چرت، می افتادیم به جان واحد. از حمام و دستشویی و آشپزخانه و اتاقها، همه را مثل دسته گل می کردیم.
*
چه زود می گذرد! انگار همین دیروز بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

خب نظر ندارم، چی کار کنم؟

دیشب آرام بهم می گه: من راجع به هر موضوعی حرف می زنم، تو علاقه نداری. نه سیاست، نه بیزنس، نه مذهب، نه ... خودت یه چیزی را بگو.
من همون موقع یاد دو سال پیش افتادم که به همکار ایرانی ام می گفتم که من و آرام شبها انقدر با هم حرف می زنیم که از حال می ریم. دروغ هم نبود ها. راجع به همه موضوعهای بالا که آرام گفت، ساعتها حرف می زدیم به علاوه یک سری چیزهای دیگه که الان اصلا یادم هم نمی آد.
از آن موقع هم تا حالا دارم فکر می کنم که چرا این جوری شده. وسطاش یاد حرف یکی از دوستان افتادم که می گفت بچه دار شیم از هم دور می شیم.
نمی دانم. شاید هم یک کم افسردگی دارم و خودم نمی دونم. به هر حال که فکر نکنم این بی علاقگی من به بچه داری مربوط باشد. بچه هر چی نباشه، به زندگی من کلی حال داده! اما با وجود این همه انرژی تزریقی از طرف لیدی من بازهم انگار دیشارژم.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

سه درخت

عصری با لیدی رفتیم مرکز خرید نزدیک خانه. یکی از کارهای بیشتر روزهایمان است. پیاده می رویم آنجا و در یکی یا دوتا از مغازه ها چرخ می زنیم و گاهی هم چیزی می خریم ، بعد می رویم کافی شاپ. من یک لاته کوچک می خورم و دخترک هم شیر. بعد اگر ایشان زیر شیر خوابشان ببرد، مامان همان جا می نشید و کتاب می خواند، اگر هم نه که بلند می شویم و برمی گردیم خانه.
امروز، اول رفتیم و چهل تا از عکس های خانم را که با اقوام گرفته شده بود، چاپ کردیم. برای بازی این هفته، می خواستیم یک آلبوم درست کنیم که قیافه فک و فامیل از یاد دخترک نرود. بعد هم طبق برنامه رفتیم به قهوه و شیر خوری. دخترک هم چون خواب بعد از ظهرش را کرده بود، حسابی حال داشت ونخوابید.
مسیر را کمی طولانی کردیم و سر راه رفتیم به پارک نزدیک خانه. یک کم تاب سواری کردیم و بعد هم رفتیم زیر درخت های محبوب من نشستیم. دخترک دوباره یک کم شیر خورد. بعد همان طور که روی پای من دراز کشیده بود، حدود یک ربع، خیره خیره به درخت های مذکور نگاه کرد. همان جا با خودم گفتم که باید این را بنویسم.
بنویسم که آن روزهایی که این درختها شکوفه داشتند، یا زیرشان پر از شکوفه بود یا پر از برگ های رنگی رنگی و من خیره خیره نگاهشان می کردم و لذت می بردم، فکر امروز را نکرده بودم. آن روزی که از همان جا عکس گرفتم و بعد از آن موقع تا حالا، شده است عکس گوشه وبلاگم، اصلا فکر نکرده بودم که یک روز با عروسک کوچکم در یک گردش عصرگاهی می نشینیم آنجا و فقط لذت می بریم. من همیشه این سه درخت را دوست داشتم، اما این اولین باری بود که فرصت کردم و زیرشان نشستم. چه نشستنی!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آپ تو دیت

پریروزها بود که دیگر کوتاه آمدم و زدم گوگل ریدرم را مارک آل از رد کردم. بی انصاف از هر ور می گرفتمش، از آن یکی ور هی زیاد می شد! من هم که مشغول صدای هواپیما در آوردن و قوطی بازی و کارتون دیدن هستم، هی این لامصب زیاد می شد و خلاصه که از دستم در رفته بود. من هم به قول اون آهنگ قدیمیه: "فکر یه چاره کردم!" همون که می گفت: من هم عکساشو پاره کردم، نامه هاشو پاره کردم، فکر یه چاره کردم!!
*
دیگه همین. از اون موقع تا حالا، عین یک دختر دسته گل که مشقاشو تا می رسه خونه می نویسه و تا شب خیالش راحته، تا لیدی می خوابه و یک کم کارای خونه را سر و سامون می دم، تند وتند همه پست ها را می خونم! بعد یکی دو تایی را می رسم که کامنت هم بذارم. بعضی ها را هم لایک می زنم. از قدیم گفتن: گاماس گاماس!
*
نمی دونم چرا اون بانویِ جدیِ درونم را گم کردم. شاید به خاطر شعرهای فی البداهه ای ه که هی برای این دخترک می خونم یا صداهای عجیب و غریبی ه که در می آرم تا بخنده. خلاصه که ورژنِ جلفِ بانو، فعلا رو بورسه! اما بانو با همین ورژن جدیدش، وبلاگ خونیش "آپ تو دیت"ه. یعنی الان گودرش صفره.
*
ما اینیم!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

کاغذ زرد چسبونکی

دو روز بود داشتم دنبال شماره تلفن معلم رانندگی ام می گشتم. از فکر این که ماجرای رنگ خانه و بعد هم ورود لیدی به منزل ما و تمام اتفاقات شش ماه گذشته، باعث شدند که من این شماره را دور بندازم داشتم دیوانه می شدم. امتحانم هفته آینده است و هیچ معلمی را هم نمی شناسم که برای هفته بعد به آدم وقت بدهد. همه خانه را گشتم. دیشب هرچی کاغذ داشتیم را دور خودم ریختم تا شماره اش را پیدا کنم. فکر کردم که پیدایش کردم. با خیال راحت خوابیدم. امروز که آمدم زنگ بزنم، دیدم که همه کاغذهای مربوط به ماجرا هست الا آن کاغذ زرد چسبونکی که شماره را رویش نوشته بودم. دوباره داشتم دیوانه می شدم. رفتم تو اتاق کامپیوتر و چراغ را روشن کردم و از قول یکی از پیرمردهای فامیل که خیلی سالهای پیش که هنوز آلزایمر نگرفته بود، سر رامی کاسه ای، وقتی جوگیر می شد، با صدای بلند می گفت: یا قزل* الکواکب! گفتم: یا قزل کواکب!!
اولین کشو را که کشیدم، کاغذ زرد چسبونکی با شماره روش را دیدم!
*
*
قزل یا غزل؟! اصلا نمی دانم معنی اش چیست!

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

وقتی تو خواب بودی

عروسک شش ماهه من
دیشب که برای اولین بار پیشم نخوابیدی، پر از احساسات متناقض بودم. از یک طرف برای تو خوشحال بودم که وقتی چشمت را باز کنی، بین عروسکهای محبوبت هستی و صد البته برای این که داری برای خودت خانمی می شی و جدا می خوابی! از طرف دیگر، نبودی که من مثل هر شب چند دقیقه خیره خیره نگاهت کنم و بعد هم ببوسمت قبل از این که چشمهام را ببندم.
بابات هم هی غلط می زد و خوابش نمی برد. رو کرد به من و گفت: "من که گفتم چایی نخوریم!" و این قضیه که چایی در خواب ما دو نفر اثری ندارد را فقط خواجه حافظ شیراز نمی داند. گفتم:" خودت خوب می دونی که تقصیر چایی نیست!"
خلاصه که جایت خیلی خالی بود. بازهم خدا را شکر که می شد از لای نرده های تختت ببینیمت که مثل فرشته ها خوابیدی. یعنی همین کار را کردیم و خودمان را خواباندیم.
نیم سالگیت مبارک، خانم کوچولو.
*
*
کامنت دانی را هم عوض کردم. برای هالواسکن ایمیل زدم که از طلا گشتن پشیمان گشته ایم و مرحمت فرموده ما را مس کنید و ایشان هم مرحمت فرمودند!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تو فکر یک سقفم

من دارم فکر می کنم که کامنتهای قبلی را چه جوری، با چه دلی دیلیت کنم؟! آخر خدا از خیر این هالواسکنی ها نگذره. بعد هم قالب وبلاگم را هم دلم نمی خواهد عوض کنم. اصلا من این طور آدمی هستم که به بعضی چیزها الکی وابسته می شم. از دیشب هی به خودم می گم که قالب وبلاگ که این حرفها را نداره. اما هنوز نتونستم خودم را قانع کنم. راستش آخر هفته هم سرم یک کم شلوغه، زود درستش می کنم.
مامان ارشک و هنای عزیز، ممنون. بالاخره یکی باید دو زاری من را می انداخت!

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

یک روز

امروز صبح زود وقتی دخترک از خواب بیدار شد، بعد از شیر، یک ساعتی را با پدر بازی کرد و من خوابیدم. ساعت 8 بود که برگشت روی تخت و بعد از حدود نیم ساعت دوباره خوابیدیم. نزدیکی های 10 بود که بیدار شدیم و تقریبا نیم ساعت با هم روی تخت بازی کردیم.

دخترک کمی برنامه سی بی بیز* نگاه کرد تا من یک کاسه شیر و کورن فلکس بخورم. بعد با یکی از عروسکهایش بازی کردیم تا دختر به چرت افتاد. شیر خورد و خوابید. من هم در این فرصت بلند شدم و کمی مرغ برای نهار پختم. یک کم هم تو فیس بوک چرخ زدم.

تا خانم از خواب بیدار شد، شال و کلاه کردیم و رفتیم تسکو** برای خرید هفتگی. یک ساعتی را بین راهروهای مغازه، چرخ زدیم و آمیدم خانه. خریدها را جابحا کردم و یک کم از غذای این روزهای دخترک را بهش دادم. یک کم پودر برنج را در آب جوش مخلوط می کنم و بعد هم دو قاشق از میوه هاش را بهش اضافه می کنم. دو لپی می خوردش. خودم هم یک کم مرغ خوردم با نان.

ساعت 2 بود که با هم خوابیدیم. فکر کنم برای یک ساعت و نیم. البته لیدی بازهم خوابید و ساعت 4 بود که از اتاق آوردمش بیرون. او در بیبی جیمش*** بازی کرد و من نمازم را خواندم. بعدتر دو پیمانه برنج خیس کردم و دوباره لباس پوشیدیم و این بار رفتیم پارک. فاصله پارک تا خانه مان، 10 دقیقه پیاده روی است. روی چمن ها نشستیم و لیدی به درخت ها و چمن ها و آدمهای درن پارک نگاه کرد. یک کم شیر خورد و در همان وضعیت خوابش برد. گذاشتمش در صندلی کالسکه اش و خودم هم کتابم را که چند روز بود می خواستم شروع کنم و نمی شد، شروع کردم. لیدی که بلند شد، برگشتیم خانه.

زیر کته را روشن کردم. از کتابهای دختر را با هم نگاه کردیم. همان ها که شکل بزرگ دارد. برای تقویت هوش. آرام زنگ زد که برویم ایستگاه دنبالش. ما هم برای سومین بار شال و کلاه پوش شدیم! البته امروز خیلی گرم بود و حقیقتش این است که به شال و کلاه نیازی نبود! آرام را برداشتیم و برگشتبم خانه. سالاد درست کردم و پدر و دختر هم با هم بازی کردند. بعد به دخترک از غذایش دادم. بعدتر هم خودمان شام خوردیم. بعد از شام هنوز نصف بازی آرژانتین و یونان مانده بود. توانستیم کمی نگاه کنیم. پفک هم مزه فوتبال هایمان است!

یکی از دوستان از ایران تماس گرفت. با هم اووو**** کردیم. وقت خواب دختر شده بود. خداحافظی کردم. لباس خواب تن خانم کردم و یک کم شیر خورد و خوابید.

با آرام چای نعنا خوردیم و یک فیلم مستند در رابطه با شیر و پلنگ دیدیم. بعد با خودم گفتم که بنویسم این روزهایم را. حداقل یکی اش را. حالا هم می خواهم یواش یواش آماده خواب شوم.

شب به خیر.

این هم عکس لیدی در پارک، همین امروز.

* Cbeebees
**Tesco
***Baby gym
****Oovoo

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

برای یک مشت دلار، شاید هم پوند

نه بابا! جان شما شوخی کردم! حالا سر و دست نشکنید!! :)
*
اما از شوخی گذشته، چرا یک حقوق درست و درمون به مادران خانه دار اختصاص نمی دن؟ این که خودش یک کار 24 ساعته است و مرخصی و این حرفها هم حالیش نیست. باید یک تجدید نظری بکنن.
*
یعنی من که این روزها سرم به کار خانه و خانه داری گرم است، بعد از عمری به فکر قر و فر هم افتاده ام. این طوری ها که دلم می خواد همه اجناس مغازه ها را بخرم و بغل کنم بیارم خونه. اون وقت هی باید حساب جیبم را بکنم!
*
خب من که از صبح تا شب، بعد هم از شب تا صبح سر شیفتم، یک پولی بهم بدین دیگه لامصبا!!
*
همین.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

لب های بانو

هم اکنون، بانو شبیه یک عدد آیکون با دو فقره چشم و یک لب آویزان است! یعنی شرمنده است از این همه محبت که نثارش شده است. حالا درست که از وقتی لیدی به دنیا آمده، یا مهمان بوده یا مهمان داشته و نتوانسته مرتب به اینجا سر بزند، اما قبلش که مثل آنتی بیوتیک احوال شما را جویا بود! اینه رسم روزگار؟!
همین.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

دو راهی

ساعت از 12 گذشته است. پدر و دختر خوابیده اند و من در سکوت چای بابونه و سیب می نوشم و بعد از عمری وبلاگ می خوانم و به ثبت این روزها فکر می کنم.
یک هفته ای است که از سفر برگشته ایم. بالاخره در هیات یک خانواده سه نفری مشغول زندگانی شده ایم. البته دخترک هنوز نتوانسته با اختلاف زمان 5 ساعتی کنار بیاید و بیدار خوابی زیاد داشتیم، اما به غیر از آن، خانواده سعی می کند که خانواده بشود.
از سفر آمریکا، آنقدر موضوع دارم بنویسم که خدا می داند. اگر احساسات رقیق شده این روزهایم بگذارند، می نویسمشان. از شهری که شبیه شهر نبود و از ماشینها و خانه های بزرگ. از مدرسه ها و دانشگاه های هیجان انگیز که آدم دلش می خواهد دوباره از اول درس بخواند. از بچه مدرسه ای هایی که شب امتحان، با دوستانشان تمرین رقص می کردند برای کلاس رقص. از زن و شوهر که از صبح سحر تا نصف شب کار می کردند و همه زندگی شان با دویدن تعریف می شد. از پاهای واریس دار عمه ام. از دانشگاه رفتن بچه ها. از اخلاق بچه ها. از دوستی های ایرانیان آن شهر. خلاصه، حرف زیاد است.
حالا که تنها شدیم مخصوصا با این همه اطلاعات که وارد ذهنم شده است، پر از سوال شدم. دخترک هم که چند دفعه جایش عوض شده است، کارهای عجیب می کند و به این سوالهای من دامن می زند. مثلا این که دخترک را کماکان در تخت خودمان بخوابانم یا شبها بگذارمش تو تخت خودش. برای گریه اش چه کنم وقتی نمی خواهد در کالسکه باشد و من دست تنهام، بیرون بیاورمش و آرامش کنم یا آنکه بگذارم آنقدر گریه کند تا خسته شود. گیج شده ام.
اما در عین گیجی، لذت می برم. گفته بودم که عاشق شده بودم. از همان لحظه ای که به دنیا آمد. بعد هم وقتی شیر خورد و بعدتر وقتی مرا نگاه کرد و خلاصه الان که برایم غش غش می خندد و در دستانم آرام می شود. پدر هم عاشق شده است. از کجا فهمیدم؟ از نگاهی که بینشان رد و بدل می شود. خلاصه که سه نفری سخت عاشق شدیم.
نمی دانم گاهی فکر می کنم که این عشق، خودش حلال مشکلات است. اگر با عشق، آرامش کنم، او هم عشق را می فهمد و همین مهم است. اما بعد صدای خودم را می شنوم که برایم استدلال می آورد و قانعم می کند که دارم سر خودم را گول می زنم. راه ساده را انتخاب می کنم و اسم عشق را رویش می گذارم و برای تربیت بچه انرژی صرف نمی کنم. نمی دانم؟!

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فرشته من

از خواب بیدار شد و صداش را از طبقه بالا شنیدم. برای بار نمی دانم چندم از پله های چوبی دویدم پایین. دیدم منتظر من است. روی تخت دراز کشیدم و دست راستم را زیر بدنش و دست چپم را هم روی تنش گذاشتم. از همیشه بیشتر نزدیکش شده بودم. بویش می کردم و به صورتش که آفتاب هم رویش بود نگاه می کردم. از نزدیک خیلی هم کوچک نبود. مثل یک فرشته. او هم هیچ نمی گفت. لابد داشت مثل من عشق می کرد.
*
*
یک ساعت بعد فهمیدم که امروز روز مادر است. اولین روز مادری که من هم مادرم! شکر.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

لیدی آمریکایی می شود

من و لیدی باز هم در گشت و گذار به سر می بریم. این دفعه آمدیم غرب! یک هفته ای می شود که در نیوجرسی هستیم. دخترک قبل از این که پنج ماهه بشود، پنج بار سوار هواپیما شد.
اینجا هم مشغول مشاهده هستیم. از زندگی ایرانی های مقیم گرفته تا خیابان ها و سوپرها و مردم و خانه ها. ذهنم دوباره پر شده است از مطلب جدید. باز هم وقتی ظرف می شویم و لیدی خواب است، در ذهنم وبلاگ می نویسم!
اگر وقتی بود می نویسمشان. الان یک عدد لیدی گرسنه بیدار شده است....

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

لیدی جیغ می زند

بعد اون وقت این جوریهاست که بچه می تونه 1 ساعت بی وقفه گریه کنه و آدم هم هیچ کاری از دستش بر نیاد. یعنی اگر هی از این منبر ببریش به اون یکی و هی از خواب بپرونی اش، اون هم برات انقدر جیغ می زنه که حالت جا بیاد!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

پله

موضوع خیلی ساده تر از این حرفهاست. اگر شهروندان محترم در پیاده روها پله نگذارند، می شود به راحتی با بچه و کالسکه اش رفت بیرون. تو تهران هر دو قدم یک دفعه باید از مردم کمک می گرفتم اما در لندن اصلا به کمک کسی احتیاج نداریم. همین.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چی بگم والا؟

این طوری ها شد که تا ایران بودیم، نشد بیام توی این صفحه. حالا هم که اومدم انگار یه طوریمه! دچار یاس فلسفی شدم. اما از اونجایی که روز اول دو سال طول کشید تا وبلاگ را شروع کنم، الان فرتی تصمیم نمی گیرم که ببندمش. یک کم صبر می کنم تا روال زندگی اینجا یادم بیاد و دوباره با این صفحه ای که روزی چند دفعه بهش سر می زدم، آشتی کنم.

*

از گوگل ریدرم هم خبری ندارم. فکر کنم لب به لبش پر از نوشته های شما باشه. دیگر هیچ حرفی نمی زنم. همان که قبلا گفتم می رم می خونم و نشد که برم بخونم، کافی باشه...

*

از خودم هم بگم که بعد از دو ماه و خرده ای برگشتم سر خونه زندگی ام. دخترکم بزرگتر شده و یک کم حواسش جمع تره. من هم به بچه داری عادت کردم. عین ساعت هی شیر، بادگلو، عوض، خواب. راضی ام. یعنی از اون موقع ها که این عروسک را نداشتم، خیلی حالم بهتره. دیگه هی به پر و پای خودم نمی پیچم که دنبال هدف برای زندگی بگردم. هدفم معلوم شده. درست یا غلطش را نمی دونم. اما داره بهم خوش می گذره.

*

یادم رفته این جا چه شکلی بودم! یعنی بانو چی بود و کی بود. شاید باید یک کم نوشته هام را بخونم. بلکه یادم بیفته.

*

راستی این را هم بگم و برم. خیلی دلم می خواست ایران که بودم با دوستان ساکن وطن ملاقات کنم یا حداقل صحبت تلفنی. اما خب نشد. باشه برای دفعه بعد. فکر کنم با این شدتی که دل خانواده برای لیدی تنگ می شه، من هی باید بیام اونجا و برگردم. خلاصه که ببخشید که بانو افتاده بود روی دنده تنبلی ارتباطی.

*

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

احوال ما لنگراندازان

اذان مغرب بود. لیدی در گهواره اش دستهایش را کشف می کرد. با دقت به انگشتهای دست راست نگاه می کرد، بعد با یک حرکت نسبتا سریع یکی از انگشتها را به سمت دهانش هدایت می کرد. تیرش هم بیشتر اوقات به خطا می رفت و انگشت یا می خورد به پشت لبش یا به چانه اش. گاهی هم که موفق می شد و انگشت را داخل دهان می کرد، طولی نمی کشید که سکسکه اش همه زحماتش را به باد بدهد. بعد دوباره به من لبخند می زد و به انگشتهایش نگاه می کرد.


من هم خم شده بودم روی گهواره و به اذان گوش می دادم و برای تلاش دخترک لبخند می زدم.


*


ما هنوز ایرانیم! مصداق کنگر خورده و لنگر انداخته. سرمان کمی خلوت شده، گرد و خاک این صفحه را می گیریم و اگر خدا بخواهد به جنگ گودرمان می رویم. شاید که از خجالت شما در بیاییم...


*


راستی سال نوتان مبارک.


*


این هم عکس لیدی

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

شبهای عید من

زندگی ام عوض شده است یا من آدم دیگری شده ام.
چهارشنبه سوری، وقتی با اصرار مادر شوهرم رفته بودیم پایین تو کوچه، نه می توانستم قدم بزنم نه از شادی جوانها لذت ببرم نه حتی از دیدن آتش ذوق کنم. تمام فکرم پیش دخترک کوچکی بود که گذاشته بودم پیش پدربزرگش و هنوز بادگلویش را نزده بود و می ترسیدم که پدربزرگ چرتش بگیرد.
فردا شبش که با آرام تلفنی حرف می زدیم، گفت که چقدر جای من را خالی می کند که مثل هرسال برای عید بالا و پایین بپرم و خانه را تمیز کنم و فهت سین بچینم. با زبان بی زبانی هم معذرت می خواست برای تمام غرهای سالهای پیش. از آن موقع به بعد با خودم فکر می کنم که من امسال اصلا حواسم به سال تحویل نیست! اصلا مثل پارسال احساس بالا و پایین پریدن ندارم. در عوض وقتی که نصف شبها بعد از یک ساعت سر و کله زدن با دخترک، با لبخند کنارم می خوابد می خواهم از خوشحالی تا صبح بپر بپر کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

بانوی یک دنده

هی می گفتن چقدر بچه ات را ماچ می کنی، انقدر بغلش نکن. من هم که گوش نمی دادم و کار خودم را می کردم. دوست بابام اومد و داشتم براش تعریف می کردم. گفت: بهشون گوش نده. تا بچه ات اندازه بغلت هست بغلش کن، تا می تونی هم ماچش کن. پس فردا نه اندازه بغلت می شه نه درست و حسابی بهت ماچ می ده!
من بازهم کار خودم را می کنم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

روزهای داخل وطن

دقیقا یک هفته ای هست که به همراه لیدی در وطن ساکن هستیم. جای همه دوستان خارج نشین خالی. از وقتی هم که رسیدیم به امر خطیر مهمان بازی مشغولیم.
گفتیم که یک وقت فکر نکنید ما بی وفاییم. نه! نشسته ایم با دوستان و آشنایان راجع به زایمان و خواب و بچه بغلی و بوس و ... صحبت می کنیم. در باقی اوقات هم لیدی زحمت می کشند و وقتمان را بر می کنند.
ب.ن. من "ب" مثل آخر توب یا اول بارتی!! را با کامبیوتر برادرم بیدا نمی کنم. کمک کنید :)

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

و خدایی که همین نزدیکی ست*

یک ماه و سه هفته هست که درست نخوابیده ام. بعضی روزهایش از زور عاشقی نمی فهمم که خسته ام، بعضی هایش هم از خستگی و کم خوابی اشک ریخته ام.

امشب هم یکی از این شبها. بیدار. نشسته ام روی کاناپه. منتظر که لیدی بخوابد و خوابش سنگین شود. دست به دامن لالایی های یوتیوب شدم. با بعضی هایشان اشکم ریخت. این بار اما نه از زور خستگی، که برای این روزهایی که داریم سپری می کنیم. برای این موجود بی پناه محتاجی که اندازه بغلمان است. برای لحظه ای که دردها با یک گرمای لذت بخش تمام شدند و صدای جیغ لیدی را برای اولین بار شنیدم. برای لبهای کوچکی که حتی در ناریکی هم خطا نمی روند و سینه من را پیدا می کنند. برای صدای نفسها و قورت قورت کردنش موقع شیر خوردن. برای کارت پستالهای صورتی ای که تو کتابخانه چیده ام و قطار شده اند. این کارتها به غیر از آرزوهای خوبشان به زبان بی زبانی به آدم می گویند که نگران تنهایی نباش، یک عالم دوست داری، همین نزدیکی ها.


صدای موزیک کنی جی می آید، لیدی هم که از هوش رفته است اما گرسنگی اش فراموش نمی شود، مشغول تغذیه. من هم یک دستی تایپ می کنم و فکر می کنم که باید شاکر بود. اشکم می ریزد. جایی در دلم هی تکرار می شود: شکرت، شکرت، شکرت. دستم محکم تر لیدی را می فشارد.


* سهراب سپهری

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

...

این هم یکی از عکسهای لیدی فسقلی من برای خاله هاش.




مامانها رفته اند و به قول این خارجکی ها honeymoon is over!o

پ.ن. نمی دونم چرا از ایران نمی تونین ببینین. من از آپ لود خود بلاگر استفاده کردم. الان هم تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سایز عکس را کم کنم. امیدوارم که درست شده باشه. اگر نه یک راهی پیشنهاد کنید که درستش کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

از ته لیست وبلاگهای به روز شده صدای ما را می شنوید

از بس که متنها را توی ذهنم بالا و پایین کردم و برای هر سوژه ای که این روزها سر راهم بوده، چند خطی آماده کردم و هی حواسم بوده که قبلی ها را دوره کنم که یادم نرود و حتی فرصت نمی کردم که این صفحه را باز کنم، خسته شدم!
*
لیدی یک ماهه شد. این یک ماه خیلی سریع گذشت. با این که سعی کردم که عضو جدید را خوب نگاه و بو کنم تا بعد حسرت نخورم، اما الان که فکر می کنم باز هم ناگزیر می گویم: خیلی زود گذشت. کاشکی می شد که زمان را نگه داشت و با خیال راحت این موجود معصوم را بو کشید.
*
پیرمرد تنهای همسایه برای دیدن لیدی آمد. او هم چند دقیقه ای را در بغل پیرمرد خیره خیره به چشمهایش نگاه کرد. همسایه مان روز بعد دوباره خواست که بیاید پیشمان. بعد دیدیم که نگاه لیدی باعث شده که ذوق شعر و شاعری پیرمرد که سالها بود خاموش شده بود، روشن شود و اولین شعرش را هم برای لیدی گفته است. خودش برایمان خواند و شعر تایپ شده اش را به لیدی تقدیم کرد.
*
لیدی شب کار تشریف دارند. بعد از شیرهای شبانه خیلی جدی به آدم نگاه می کند که : خب دیگه چی داری برامون! در حالی که روزها بعد از هر شیر به راحتی می خوابد. تا اینجای کار به مدد حضور مادرم، شبها شده که چند ساعتی هم بخوابم. وقتی به رفتن او فکر می کنم، دلم برای خواب غش می رود و فوری به یاد دوستانی می افتم که از قضای روزگار این روزها را تنهایی سپری کرده اند. به قول مادر آرام "روی بازوشون باید شیر کند".
*
قشنگی اش به اینه که همه اون متن ها الان از ذهنم پریده و اینهایی را هم که نوشتم فی البداهه بودن و هشت الهفت! اما خب عوضش یه جا ثبت شدن، اون هم وقتی که لیدی را سفت بغل کردم و بوی کتلت مامانم خونه را برداشته و صدای زمزمه کردنش می آد. می خونه: همه چیم یار یار، قربونشم وای وای، حیرونشم وای...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

راز ما

من و لیدی به ظاهر از هم جدا شدیم. یعنی دیگر یک سنگ کوچک تو دلم چرخ و لگد نمی زند یا هر روز من را نمی فرستد دستشویی که گلاب به روی توالت شوم.
روز اول از دیدنش شوکه شده بودم. ماجرای غیرمنتظره بودن آمدنش به کنار، صورت و دست و پا و هیکل مینیاتوری اش من را مسخ کرده بود. تمام آن روز را صرف نگاه کردنش کردم. گاهی هم بدن لختش را روی پوست تنم می گذاشتم و سعی می کردم بفهمم که این مینیاتور همان است که به من چسبیده بود.
الان بعد از 18 روز هنوز هم روزها و شبها بعد از شیرهای طولانی اش، به هم می چسبیم و نفسهای هم را گوش می دهیم. من که می فهمم که هنوز جدا نشده ام، او را نمی دانم. تنها چیزی را که می شود دید این است که او را هم که نصف تنش شبیه مرغ بریان سرخ شده است وقتی از بدنم جدا می کنم، صدای غرولندش در می آید.
*
*
پ.ن. ممنون از کامنتهای محبت آمیزتون. پستهای شما را هم سعی می کنم بخوانم اما کامنت دادن با یک دست را هنوز وارد نشدم!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

لیدی


لیدی قصه ما، دوشنبه 28 دسامبر ساعت 4.18 دقیقه صبح بعد از فقط سه ساعت و نیم درد زایمان، در پایان هفته 36 از دوران جنینی اش، به طور طبیعی به دنیا آمد. وزنش 2.5 کیلو بود و از قدش هم اطلاعی در دست نیست! خدا را شکر، سالم بود و کارش به دستگاه و این حرفها نکشید، البته به غیر از یک روزی که به خاطر زردی زیر اشعه بود. الان هم با مادر و پدر و دو عدد مادربزرگ مشغول زندگانی هست.

لیدی توانسته است در یک چشم به هم زدن، مادر خود را عاشق کند. مادر هم نمی تواند درک کند که قلب و روح آدم تا کجا کش می آید.



۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

سریع السیر

لیدی مثل یک جت سریع السیر به زمین نشست الان ۵ روز از فرود می‌گذرد. خدا را شکر کاپیتان و خدمه همه از این فرود ناگهانی جان سالم به در بردند.