۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

کاغذ زرد چسبونکی

دو روز بود داشتم دنبال شماره تلفن معلم رانندگی ام می گشتم. از فکر این که ماجرای رنگ خانه و بعد هم ورود لیدی به منزل ما و تمام اتفاقات شش ماه گذشته، باعث شدند که من این شماره را دور بندازم داشتم دیوانه می شدم. امتحانم هفته آینده است و هیچ معلمی را هم نمی شناسم که برای هفته بعد به آدم وقت بدهد. همه خانه را گشتم. دیشب هرچی کاغذ داشتیم را دور خودم ریختم تا شماره اش را پیدا کنم. فکر کردم که پیدایش کردم. با خیال راحت خوابیدم. امروز که آمدم زنگ بزنم، دیدم که همه کاغذهای مربوط به ماجرا هست الا آن کاغذ زرد چسبونکی که شماره را رویش نوشته بودم. دوباره داشتم دیوانه می شدم. رفتم تو اتاق کامپیوتر و چراغ را روشن کردم و از قول یکی از پیرمردهای فامیل که خیلی سالهای پیش که هنوز آلزایمر نگرفته بود، سر رامی کاسه ای، وقتی جوگیر می شد، با صدای بلند می گفت: یا قزل* الکواکب! گفتم: یا قزل کواکب!!
اولین کشو را که کشیدم، کاغذ زرد چسبونکی با شماره روش را دیدم!
*
*
قزل یا غزل؟! اصلا نمی دانم معنی اش چیست!

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

وقتی تو خواب بودی

عروسک شش ماهه من
دیشب که برای اولین بار پیشم نخوابیدی، پر از احساسات متناقض بودم. از یک طرف برای تو خوشحال بودم که وقتی چشمت را باز کنی، بین عروسکهای محبوبت هستی و صد البته برای این که داری برای خودت خانمی می شی و جدا می خوابی! از طرف دیگر، نبودی که من مثل هر شب چند دقیقه خیره خیره نگاهت کنم و بعد هم ببوسمت قبل از این که چشمهام را ببندم.
بابات هم هی غلط می زد و خوابش نمی برد. رو کرد به من و گفت: "من که گفتم چایی نخوریم!" و این قضیه که چایی در خواب ما دو نفر اثری ندارد را فقط خواجه حافظ شیراز نمی داند. گفتم:" خودت خوب می دونی که تقصیر چایی نیست!"
خلاصه که جایت خیلی خالی بود. بازهم خدا را شکر که می شد از لای نرده های تختت ببینیمت که مثل فرشته ها خوابیدی. یعنی همین کار را کردیم و خودمان را خواباندیم.
نیم سالگیت مبارک، خانم کوچولو.
*
*
کامنت دانی را هم عوض کردم. برای هالواسکن ایمیل زدم که از طلا گشتن پشیمان گشته ایم و مرحمت فرموده ما را مس کنید و ایشان هم مرحمت فرمودند!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تو فکر یک سقفم

من دارم فکر می کنم که کامنتهای قبلی را چه جوری، با چه دلی دیلیت کنم؟! آخر خدا از خیر این هالواسکنی ها نگذره. بعد هم قالب وبلاگم را هم دلم نمی خواهد عوض کنم. اصلا من این طور آدمی هستم که به بعضی چیزها الکی وابسته می شم. از دیشب هی به خودم می گم که قالب وبلاگ که این حرفها را نداره. اما هنوز نتونستم خودم را قانع کنم. راستش آخر هفته هم سرم یک کم شلوغه، زود درستش می کنم.
مامان ارشک و هنای عزیز، ممنون. بالاخره یکی باید دو زاری من را می انداخت!

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

یک روز

امروز صبح زود وقتی دخترک از خواب بیدار شد، بعد از شیر، یک ساعتی را با پدر بازی کرد و من خوابیدم. ساعت 8 بود که برگشت روی تخت و بعد از حدود نیم ساعت دوباره خوابیدیم. نزدیکی های 10 بود که بیدار شدیم و تقریبا نیم ساعت با هم روی تخت بازی کردیم.

دخترک کمی برنامه سی بی بیز* نگاه کرد تا من یک کاسه شیر و کورن فلکس بخورم. بعد با یکی از عروسکهایش بازی کردیم تا دختر به چرت افتاد. شیر خورد و خوابید. من هم در این فرصت بلند شدم و کمی مرغ برای نهار پختم. یک کم هم تو فیس بوک چرخ زدم.

تا خانم از خواب بیدار شد، شال و کلاه کردیم و رفتیم تسکو** برای خرید هفتگی. یک ساعتی را بین راهروهای مغازه، چرخ زدیم و آمیدم خانه. خریدها را جابحا کردم و یک کم از غذای این روزهای دخترک را بهش دادم. یک کم پودر برنج را در آب جوش مخلوط می کنم و بعد هم دو قاشق از میوه هاش را بهش اضافه می کنم. دو لپی می خوردش. خودم هم یک کم مرغ خوردم با نان.

ساعت 2 بود که با هم خوابیدیم. فکر کنم برای یک ساعت و نیم. البته لیدی بازهم خوابید و ساعت 4 بود که از اتاق آوردمش بیرون. او در بیبی جیمش*** بازی کرد و من نمازم را خواندم. بعدتر دو پیمانه برنج خیس کردم و دوباره لباس پوشیدیم و این بار رفتیم پارک. فاصله پارک تا خانه مان، 10 دقیقه پیاده روی است. روی چمن ها نشستیم و لیدی به درخت ها و چمن ها و آدمهای درن پارک نگاه کرد. یک کم شیر خورد و در همان وضعیت خوابش برد. گذاشتمش در صندلی کالسکه اش و خودم هم کتابم را که چند روز بود می خواستم شروع کنم و نمی شد، شروع کردم. لیدی که بلند شد، برگشتیم خانه.

زیر کته را روشن کردم. از کتابهای دختر را با هم نگاه کردیم. همان ها که شکل بزرگ دارد. برای تقویت هوش. آرام زنگ زد که برویم ایستگاه دنبالش. ما هم برای سومین بار شال و کلاه پوش شدیم! البته امروز خیلی گرم بود و حقیقتش این است که به شال و کلاه نیازی نبود! آرام را برداشتیم و برگشتبم خانه. سالاد درست کردم و پدر و دختر هم با هم بازی کردند. بعد به دخترک از غذایش دادم. بعدتر هم خودمان شام خوردیم. بعد از شام هنوز نصف بازی آرژانتین و یونان مانده بود. توانستیم کمی نگاه کنیم. پفک هم مزه فوتبال هایمان است!

یکی از دوستان از ایران تماس گرفت. با هم اووو**** کردیم. وقت خواب دختر شده بود. خداحافظی کردم. لباس خواب تن خانم کردم و یک کم شیر خورد و خوابید.

با آرام چای نعنا خوردیم و یک فیلم مستند در رابطه با شیر و پلنگ دیدیم. بعد با خودم گفتم که بنویسم این روزهایم را. حداقل یکی اش را. حالا هم می خواهم یواش یواش آماده خواب شوم.

شب به خیر.

این هم عکس لیدی در پارک، همین امروز.

* Cbeebees
**Tesco
***Baby gym
****Oovoo

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

برای یک مشت دلار، شاید هم پوند

نه بابا! جان شما شوخی کردم! حالا سر و دست نشکنید!! :)
*
اما از شوخی گذشته، چرا یک حقوق درست و درمون به مادران خانه دار اختصاص نمی دن؟ این که خودش یک کار 24 ساعته است و مرخصی و این حرفها هم حالیش نیست. باید یک تجدید نظری بکنن.
*
یعنی من که این روزها سرم به کار خانه و خانه داری گرم است، بعد از عمری به فکر قر و فر هم افتاده ام. این طوری ها که دلم می خواد همه اجناس مغازه ها را بخرم و بغل کنم بیارم خونه. اون وقت هی باید حساب جیبم را بکنم!
*
خب من که از صبح تا شب، بعد هم از شب تا صبح سر شیفتم، یک پولی بهم بدین دیگه لامصبا!!
*
همین.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

لب های بانو

هم اکنون، بانو شبیه یک عدد آیکون با دو فقره چشم و یک لب آویزان است! یعنی شرمنده است از این همه محبت که نثارش شده است. حالا درست که از وقتی لیدی به دنیا آمده، یا مهمان بوده یا مهمان داشته و نتوانسته مرتب به اینجا سر بزند، اما قبلش که مثل آنتی بیوتیک احوال شما را جویا بود! اینه رسم روزگار؟!
همین.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

دو راهی

ساعت از 12 گذشته است. پدر و دختر خوابیده اند و من در سکوت چای بابونه و سیب می نوشم و بعد از عمری وبلاگ می خوانم و به ثبت این روزها فکر می کنم.
یک هفته ای است که از سفر برگشته ایم. بالاخره در هیات یک خانواده سه نفری مشغول زندگانی شده ایم. البته دخترک هنوز نتوانسته با اختلاف زمان 5 ساعتی کنار بیاید و بیدار خوابی زیاد داشتیم، اما به غیر از آن، خانواده سعی می کند که خانواده بشود.
از سفر آمریکا، آنقدر موضوع دارم بنویسم که خدا می داند. اگر احساسات رقیق شده این روزهایم بگذارند، می نویسمشان. از شهری که شبیه شهر نبود و از ماشینها و خانه های بزرگ. از مدرسه ها و دانشگاه های هیجان انگیز که آدم دلش می خواهد دوباره از اول درس بخواند. از بچه مدرسه ای هایی که شب امتحان، با دوستانشان تمرین رقص می کردند برای کلاس رقص. از زن و شوهر که از صبح سحر تا نصف شب کار می کردند و همه زندگی شان با دویدن تعریف می شد. از پاهای واریس دار عمه ام. از دانشگاه رفتن بچه ها. از اخلاق بچه ها. از دوستی های ایرانیان آن شهر. خلاصه، حرف زیاد است.
حالا که تنها شدیم مخصوصا با این همه اطلاعات که وارد ذهنم شده است، پر از سوال شدم. دخترک هم که چند دفعه جایش عوض شده است، کارهای عجیب می کند و به این سوالهای من دامن می زند. مثلا این که دخترک را کماکان در تخت خودمان بخوابانم یا شبها بگذارمش تو تخت خودش. برای گریه اش چه کنم وقتی نمی خواهد در کالسکه باشد و من دست تنهام، بیرون بیاورمش و آرامش کنم یا آنکه بگذارم آنقدر گریه کند تا خسته شود. گیج شده ام.
اما در عین گیجی، لذت می برم. گفته بودم که عاشق شده بودم. از همان لحظه ای که به دنیا آمد. بعد هم وقتی شیر خورد و بعدتر وقتی مرا نگاه کرد و خلاصه الان که برایم غش غش می خندد و در دستانم آرام می شود. پدر هم عاشق شده است. از کجا فهمیدم؟ از نگاهی که بینشان رد و بدل می شود. خلاصه که سه نفری سخت عاشق شدیم.
نمی دانم گاهی فکر می کنم که این عشق، خودش حلال مشکلات است. اگر با عشق، آرامش کنم، او هم عشق را می فهمد و همین مهم است. اما بعد صدای خودم را می شنوم که برایم استدلال می آورد و قانعم می کند که دارم سر خودم را گول می زنم. راه ساده را انتخاب می کنم و اسم عشق را رویش می گذارم و برای تربیت بچه انرژی صرف نمی کنم. نمی دانم؟!

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فرشته من

از خواب بیدار شد و صداش را از طبقه بالا شنیدم. برای بار نمی دانم چندم از پله های چوبی دویدم پایین. دیدم منتظر من است. روی تخت دراز کشیدم و دست راستم را زیر بدنش و دست چپم را هم روی تنش گذاشتم. از همیشه بیشتر نزدیکش شده بودم. بویش می کردم و به صورتش که آفتاب هم رویش بود نگاه می کردم. از نزدیک خیلی هم کوچک نبود. مثل یک فرشته. او هم هیچ نمی گفت. لابد داشت مثل من عشق می کرد.
*
*
یک ساعت بعد فهمیدم که امروز روز مادر است. اولین روز مادری که من هم مادرم! شکر.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

لیدی آمریکایی می شود

من و لیدی باز هم در گشت و گذار به سر می بریم. این دفعه آمدیم غرب! یک هفته ای می شود که در نیوجرسی هستیم. دخترک قبل از این که پنج ماهه بشود، پنج بار سوار هواپیما شد.
اینجا هم مشغول مشاهده هستیم. از زندگی ایرانی های مقیم گرفته تا خیابان ها و سوپرها و مردم و خانه ها. ذهنم دوباره پر شده است از مطلب جدید. باز هم وقتی ظرف می شویم و لیدی خواب است، در ذهنم وبلاگ می نویسم!
اگر وقتی بود می نویسمشان. الان یک عدد لیدی گرسنه بیدار شده است....