۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا *چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید**چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه**که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم**زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران**زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم**ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون**دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم**چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها**غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید**که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
*****
برای دانلود با صدای احمد شاملو: اینجا

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

ظاهر


تا حدی توانسته ام در مورد خودم بپذیرم که "صورت زیبای ظاهر هیچ نیست--- ای برادر سیرت زیب بیار". یعنی این که از نظر قد و هیکل و قیافه چه شکلی ام برایم حل شده است و مجبور نیستم مرتب به عمل بینی یا تتوی ابرو فکر کنم. اینی که هستم را دوست دارم و البته مثلا ورزش می کنم که اندامم را متناسب کنم، اما یاد گرفته ام که حتی در حین ورزش وقتی در آینه نگاه می کنم از وضعیت آن لحظه راضی باشم و لذت هم ببرم.

این چند روزی که با این تبخال عظیم الجثه دست به گریبان بودم، اخلاقم عوض شده بود. حوصله هیچ کاری نداشتم. نه با کسی حرف می زدم، نه جواب درست می دادم، نه با خودم راحت بودم، نه با آرام، نه حتی با وبلاگم!

نمی دانم علتش چه می تواند باشد. این که قیافه ام را به هم ریخته یا این که سوزش و خارش داشت یا چی؟ متعجب شده ام که اگر علت فقط قیافه ام باشد، پس من این همه وقت چه می کردم؟!

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

غر نزنم، نیستم!

پشت لبم یک پارچه قرمز شده و می خارد. البته تا صبح هم درد می کرد و هم می خارید. قیافه ام هم که دیدنی است! شبیه -دور از جون شما- جزامی ها.... معمولا تا احساس "تب خال" به سراغم می آید از پماد فلوئوسینولون استفاده می کنم. فکر کنم کمتر کسی از این پماد برای تب خال استفاده کند و دکترها هم سریع می گویند که چرا آسی کلویر استفاده نمی کنی؟ دلیل این است که آن پماد به من می سازد و در یک چشم به هم زدن، خارش و درد خوب می شود. اما آن دومی نتوانسته اعتماد مرا جلب کند!
حالا دیشت از پماد محبوبم استفاده نکردم. راستش نمی دانم که مضراتش چیست و ترجیح دادم که سوزش و خارش را به حال خود رها کنم و این شد که تا صبح درست نخوابیدم....
صبح یاد قاشق توی فریزر و نمک افتادم. یک چرخی هم در اینترنت زدم که دیدم عطر هم بد نیست. این سه را امتحان کردم که کمی درد را تخفیف دادند و فقط ماند خارش. سر راه هم آسی کلویر (زویراکس) خریدم. تا ببینم چه می کند؟!

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پرحرفی های بانو


عکس را آقای آرام پاییز گذشته گرفته است و برای دلجویی از عنکبوت های روزگار می گذارمش. یک کف مرتب برای کار بی نظیرشان!

اما هیچ عکسی از مورچه ها ندارم، برای آن ها هم یک کف مرتب بزنید!


****

خب، حالا ادامه ماجرا. چهارشنبه شب با تنی چند ار همکارهایم قرار یود برویم، پاتیناژ یا همون اسکیت روی یخ. من هم که حتی اسکیت روی زمین معمولی را هم بلد نبودم و فقط یک دوره ای از کودکی با آن اسکیت هایی که عین ماشین چهار چرخ داشتند، بازی کرده بودم. تازه همان زمان که برای تمرین رفته بودیم پیست اسکیت "بولینگ عبدو(؟)"، زمین هم خورده بودم و یادم نیست که چه شده که انگشت کوچکم خونین بود وقتی به خانه بر می گشتیم. از آن به بعد قصه اسکیت برای من تمام شده بود. تا روزی که بعد از سفر ایران آمده بودم سر کار و تا ظهر وقت بود که آمادگی ام را برای برنامه پاتیناژ اعلام کنم. من هم که هنوز در جو مسافرت بوم، گفتم که "او. کی!" یا همون "می آم" خودمان. تمام دو هفته در فکر انگشت کوچک خونینم بودم و تصمیمی که گرفته بودم و بلیطی که خریداری شده بود. در این میان فهمیدم که نلی هم دست خود را در فرانید اولین اسکیت یخی شکانده و مامان فراز هم به نوبه خود دچار سانحه شده است که دیگر به اندازه کافی ترسیدم.


چهارشنبه به همکارهایم اعلام کردم که نمی خواهم این موقعیت را از دست بدهم و دوست دارم که امتحانش کنم، اما استخوانهایم را بیشتر دوست می دارم. اگر دیدم که خطرناک است و من نمی توانم که خودم را کنترل کنم، سریع بیرون می آیم.


اول که کفش را پوشیدم، همه تنم می لرزید! و حتی نمی توانستم روی خشکی بایستم. نفس عمیق می کشیدم تا وضعیت بهتر شد. قدم هم زدم و تا در پیست را باز کنند، از لرزش من کاسته شده بود. پایم را که روی یخ گذاشتم، تازه فهمیدم که "اصطکاک کم است" یعنی چه. دستم به دیواره بود و به سختی خودم را هل می دادم و در ایستگاه های چند قدمی استراحت می کردم. یکی از همکارهایم وارد پیست کوچکتری شد که دو تا بچه و پدرشان در آن بودند. یک مسئول هم داشت.


مسئول به من که به دیواره چسبیده بودم و تکان نمی خوردم: کمک می خواهید ؟

من که به دیواره چسبیده بودم: من اصلا بلد نیستم که چه کار باید بکنم.

مسئول پاهایش را مدل هفت فارسی کرد و کمی زاویه داد تا روی یخ را خراش ایجاد کند و قدم های تند تند برداشت. گفت دستت را به دیوار بگیر و این کار را تمرین کن.


بعد از 20 دقیقه که تمرین هفت می کردم، یک مسئول دیگر مرا دید و گفت که دیگر لازم نیست که دستت را بگیری و می توانی ورنت را روی زانو بیاندازی و دو دستت را برای تعادل بالا ببری و همین قدم ها را آهسته تر برداری. اولش جرات نمی کردم، اما بعد از حدود 5 دقیقه باورم شد که می توانم دستم را رها کنم. یک مقدار در همان پیست کوچک تمرین کردم و بعد رفتم در پیست بزرگ. با همان دسفهای باز و در محدوده دیوارها. اما می توانستم روی یخ لیز بخورم و در حین استراحت با همکارهایم گپ بزنم.


عکس از وبسایت بی بی سی


****



امروز هم مرخصی گرفتم و مانده ام خانه. رفته ام استخر و حدود یک ساعت بی وقفه شنا کرده ام بعد هم سونای مرطوب و خشک. در عالم خلسه هستم!!

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

زنبور عسل



اگر از من می پرسیدند که می خواهی زنبور عسل باشی یا مورچه یا عنکبوت، می گفتم زنبور عسل. علتش هم این است که اولا زنبور عسل از هر خوراکی که دم دستش باشد استفاده نمی کند و فقط شهد گل را می مکد، ثانیا غذایش را به اندازه نیاز مصرف می کند و همه فکر و ذکرش در راستای انبار آذوقه نیست، ثالثا برای به دست آوردن خوراک مجبور نیست دور خودش تار بتند و می تواند بپرد و انتخاب کند، رابعا تنها نیست و گروهی به فعالیت می پردازد و از همه مهمتر این که خوراک را فقط برای سیر شدن نمی خورد و قابلیت این را دارد که آن را تبدیل به ماده دیگر و شاید مفیدتری کند!

برای ما انسان ها هم داده های ورودی متفاوتی هست که می توانیم از بین آن ها انتخاب کنیم. از طرف دیگر، ابزارهایی هم در اختیار ما هست تا این داده ها را تبدیل به مواد دیگر کنیم. فرق ما با زنبور عسل و مورچه و بقیه جانداران در این است که بین این ابزارها هم حق انتخاب داریم. یعنی هم می توانیم بین انواعشان انتخاب کنیم، هم بین میزان استفاده از انواع انتخاب شده. همین دو عامل است که طرز نگاه هر کدام از ما را به دنیا و مافیها تعیین می کند. آن وقت، نوع نگاهمان هم باورهای ما را می سازد.

اینهایی که نوشتم را می توانید بگذارید به حساب برداشت من از جمله فرانسیس بیکن. هر چند که من و بیکن! سرهمه مسائل با هم تفاهم ندایم(!!) اما خب دلیل نمی شود که از هم نقل قول هم نکنیم ....

این هم جمله بیکن:

Bacon's bee metaphor:i
Those who have handled the sciences have been either Empricists or Rationalists. Empiricists, like ants, merely collect things and use them. The Rationalists, like spiders, spin webs out of themselves. The middle way is that of the bee, which gathers its material from the flowers of the garden and field, but then transforms and digests it by a power of its own. (NOI.95; Urbach & Gibson, trans.)i

پ.ن. بانو این روزها درگیر "ریشه" شده است. این ها را هم اگر می نویسد هم برای این است که با شما تبادل نظر کند و اشکالهایش را بفهمد، هم برای خودش تکرار کند، هم بعدها شاید به کارش بیاید. اصولا بانو تا امروز، از نوشته های وبلاگش خیلی استفاده کرده است، به خصوص در مواقعی که در جمع باید نظرش را مطرح کند و برایش دلیل داشته باشد. به هر حال که امیدوارم حوصله تان را سر نبرم!

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

میز


فرض کنید که بانو میزی را ساخته است. بانوی نجار، می شود علت فاعلی در این عمل. چوب و چسب و میخ و رنگ هم می شوند علت مادی که میز از آنها ساخته شده است. شکل و قیافه میز هم می شود، علت صوری. مثلا علت صوری میز با صندلی فرق می کند، چون قیافه هایشان با هم متفاوت است. هدف بانو از ساختن میز هم می شود، علت غایی. در اینجا، فروختن میز و درآمد زایی.

امروز یاد گرفتم که در ذهن، علت غایی بر علت فاعلی مقدم است و در خارج برعکس. یعنی در خارج از ذهن، علت فاعلی بر علت غایی مقدم می باشد. بانو اول در ذهن، درآمد را به ساختن میز مربوط کرده است و سپس در عالم واقعیت با ساختن میز به درآمد مطلوب می رسد.

در اعمالمان که ما علت فاعلی آنها هستیم، اعتقاداتمان نقش علت غایی را دارند.

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

"ددلاین"

یکی از مشقهایم رو که امروز آخرین مهلتش بود، فرستادم رفت. انگار از روی دوشم یک باری را برداشته اند. هر چی هم که سعی می کنم کارهایم را به موقع انجام بدهم و برای آخرین لحظه نگذارم، همیشه انقدر دور خودم را پر از برنامه می کنم که امکانش را از بین می برم. دیشب با خودم فکر می کردم که تا کی می خواهم از این "ددلاین" به آن یکی، لحظات زندگی ام را بگذرانم. از این امتحان به آن یکی و از این پروژه به آن پروژه. در تمام این 27 سالی که تا کنون سپری کرده ام، به غیر از دوران کودکی، فقط چهار ماه اولی که تازه به انگلیس آمده بودم، "ددلاین" نداشتم. برای خودم استراحت می کردم، حتی کار خانه را هم درست انجام نمی دادم و فقط مشغول استراحت بودم و دیدن سریال "فرزندز" و گشت و گذار. آن روزها، الان برایم شبیه رویا شده اند! آن وقت مرتب خانواده خودم و آرام تماس می گرفتند و برایم اظهار نگرانی می کردند که ممکن است افسرده شوم! حالا کجایند ببینند که از زور استرس، حتی شبها هم نمی توانم راحت بخوابم.

از برنامه ام بگویم که تا دو هفته دیگر باید دوباره بروم گلاسکو برای کلاس. این کلاس رفتن های من یعنی قبلش، درس را کامل خوانده ای و یک مشق درست و حسابی را هم آماده تحویل برای اولین روز کلاس کرده ای. بعد از این کلاس هم، یک هفته وقت دارم تا مشق آن کلاسی را که در دسامبر رفتم تحویل بدهم. سر کار هم سه تا کار را همزمان انجام می دهم! یعنی سه تا مدیر همزمان از من انتظار دارند، اما خب من فقط می توانم از پس یکی شان در آن واحد بر بیایم! به هرکدام هم که می گویم، می گوید که کار من مهم تر است.

حالا تمام کتابهایی را که از ایران آورده ام ( با چک و چونه به جای خوراکی) و سخنرانی ها و فیلم ها را تصور کنید که من مایوسانه از دور به آنها نگاه می کنم و می گذارم که خاک بخورند.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

شیرجه

با سر شیرجه رفتم توی درس و کار و زندگی. این وسطها وقتی که می ایستم که نفس بگیرم، مثل الان، فکر این که هفته پیش این موقع چه آسوده بودم، برایم باور کردنی نیست!
توی همون لحظه های استراحت، با خودم می گم: من این جا چی کار دارم می کنم؟! بعد دوباره انگار موج می بردتم.
گفته بودم که شنایم خوب است؟ از وقتی که خیلی کوچک بودم شروع کردم. یکی از معدود کارهایی است که خوب بلدم! شاید برای همین الکی شنا می کنم در این تلاطم.

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

پراکنده های سفر

بانو برگشت سر خانه و زندگیش. با کوله باری از کتاب و تجربه و دید و بازدید و حرف و حدیث! از این که توانستم بعضی روزها مطلبی را یادداشت کنم، احساس خوبی دارم. و الا همه اش بیات می شد و مثل الان که می گویم دیگر نوشتن ندارد، نمی نوشتمشان به علاوه این که اصلا احساس آن لحظه را نمی توانستم بازسازی کنم.
****
یک پسربچه پرسپولیسی را هم دیدم که مثل مردهای بزرگ سرفه می کرد و به من کادو داد! از دیدن خودش و مادرش خوشحال شدم. ظاهر"مامان فراز" با تصویری که من از او در ذهنم داشتم، فرق داشت ولی خودش کم و بیش همانی بود که من می شناختم.
****
این جا خیلی سرد شده است. سردِ سرد. غیر قابل باور. در این سه سالی که من این جا بودم، انقدر سرما نکشیده بودم. تازه همکارهایم می گفتند که هوا سردتر از این بوده است و الان کمی بهتر شده است. به 10- درجه سانتیگراد هم رسیده بوده است. به نظر من این دما با توجه به رطوبت این جا و بادهای سریعش، می تواند من را بکشد!!
****
از این که ناگهان غیب شدم، معذرت می خواهم. روزهای غم انگیزی بود، سرمان هم شلوغ شده بود و سرعت اینترنت هم همراهی نمی کرد.
****
دیدار خانواده و دوستان و شهر و دیار خیلی صفا دارد. امیدوارم که همه دوستان ساکن خارج از کشور به زودی قسمتشان شود. اما این اولین باری بود که وقتی از ایران برگشتم و در خانه را باز کردم، از دیدن آن ذوق زده شدم و با خودم گفتم: "هیچ جا خانه آدم نمی شود!" فکر می کنم که دارم بالاخره بزرگ می شوم که خانه ای را به غیر از منزل پدری به رسمیت می شناسم.