۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

یوت هاستل*


وقتی وارد اتاق 405 شدم مات و متحیر اطرافم را نگاه کردم. از دیدن یک اتاق 1.5 در 2 متری با یک تخت فلزی دو طبقه، یکی از آن کمدهایی که در دانشگاه بهشان می گفتیم "لاکر" و سرشان دعوا می کردیم، یک تلویزیون کوچک که به دیوار وصل شده بود، و یک آینه قدی در اتاقم زیاد خوشحال نبودم. یعنی اصلا گمان نمی کردم که دوباره اتاقی را با تخت دو طبقه فلزی ببینم! یادش به خیر، یک بار که برای یک کنسرت با دوستانم رفته بودیم رشت، شب از کمبود جا دو نفری طبقه بالای یکی از آنها خوابیدیم. نمی دانم چه جوری اما!


حمام و توالت این اتاق را از در که وارد می شدی در یک محوطه 1 در 1.5 متری می دیدی. روشویی اش هم بیرون از آن محوطه و داخل اتاق بود. مثل اکثر هتل های این دیار شیر آب گرم و سرد جدا بود. هیچ دقت کرده اید که یا دست آدم را می سوزانند یا دستت یخ می زند؟ ما دو سالی با این وضعیت ظرف شسته ایم!


وقتی خانم مسئول هتل گفت که اتاقم طبقه چهار است، به این که از آن بالا احتمالا منظره قشنگی را خواهم دید فکر کردم. وقتی شوک اولیه را رد کردم، به سراغ پنجره ها رفتم. نمی دانستم دقیقا چی می بینم. هم شب بود و تاریک، هم باران می آمد و هم پنجره ها چند سالی بود که تمیز نشده بودند.


خسته بودم و باید مشق هایم را برای روز بعد آماده می کردم، این بود که سراغ تلویزیون پولی اتاق (برای هر 5 ساعت 1 پوند) نرفتم و چون میز نداشتم، همان طبقه پایین تخت نشستم و در نور کم اتاق به برنامه نویسی مشغول شدم، با فکر این که فردا هتل را عوض می کنم.


روز بعد که برای صبحانه رفتم طبقه اول، با یک سالن بزرگ تقریبا پر از دانشجو روبرو شدم. دانشجوها از همه جای دنیا. با سر و وضع مرتب. بعضی هایشان برای ترم جدید دانشگاه آنجا بودند و منتظر بودند تا خوابگاهشان معلوم شود، بعضی با دوستانشان برای گردش آمده بودند، عده ای هم مثل ما برای کلاس های فشرده یا سمینار. به غیر از دانشجوها افراد معمولی و میان سال هم دیده می شدند که معلوم بود گروهی برای گردش آمده اند و تک و توک هم اولیا بعضی از دانشجو ها بودند. گوشه این سالن، یک تلویزیون پلاسمای بزرگ بود و اطرافش هم کاناپه برای نشستن حدودا ده نفر.


به خانم مسئول گفتم که برای مطالعه احتیاج به میز دارم. در جوابم گفت که به همان طبقه اول مراجعه کنم! آنجا پر از میز است. و این که تمام 9 طبقه هتل پر است و نمی تواند اتاق من را عوض کند. من هم بعد از کلاس رفتم در آن سالن تا کمی درس بخوانم و به اینترنت وصل شوم. اینترنت که نشد! باید یک طبقه دیگر پایین می رفتم، هرچند که بعضی ها وصل شده بودند. ولی درس را می شد خواند. در همان حال بعضی از ساکنین را می دیدم که از آشپزخانه ای که در گوشه سالن تعبیه شده بود استفاده می کردند. آشپزخانه یک اتاق بزرگ با تمام تجهیزات برای آشپزی بود. عده ای هم غذاهایشان را از رستوران های اطراف گرفته بودند و تند تند می خوردند تا سرد نشود. گروهی تلویزیون تماشا می کردند. یک مادر و دختر انگلیسی کنار من نشسته بودند و با هم ورق بازی می کردند. دو سه تا خانم میان سال اسپانیش هم روی یک نقشه بزرگ خم شده بودند.


من بر خلاف همیشه که باید در محیط بدون سر و صدا درس بخوانم، داشتم درس می خواندم. فوتبال شروع شد. هرکس هر کاری که می کرد، هر از گاهی هم فوتبال را دنبال می کرد و یک صدای عجیب از خودش در می آورد!
هتلم را عوض نکردم. شبها هم هر جوری بود به این سالن می رفتم. با آدم های مختلفی آشنا شدم که تخت دو طبقه فلزی درون اتاقشان را پذیرفته بودند. راستی این را هم اضافه کنم که با این که آن شب اول نتوانستم ببینم، اما منظره اتاقم رودخانه با یک پل بود که شبها چراغ های قرمزش را روشن می کردند. راستش محل هتل در مرکز شهر بود. همان که بهش می گویند سیتی سنتر!


*youth hostel

لینک مطلب یک کم مربوط.

هیچ نظری موجود نیست: