۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

سفره

پنج شنبه اول ماه رمضان بود و مراسم شلوغ تر از شب های قبل. یعنی این جوری که زانوت را مجبور بودی بگذاری روی پای بغل دستی یا این که زانوی ایشان را تحمل کنی یا یک چیزی در همین مایه ها. بعد هم این که برخلاف هر شب که یک افطاری ساده بود، که قبلا هم گفته ام، دیشب ملت همه نذر مرده ها کرده بودند و سفره پر شده بود از حلوا و حلیم و شیربرنج و سبزی خوردن و ماست و زولبیا بامیه و میوه به غیر از خوراکی همیشگی که چای و خرما و نان و پنیر و یک غذا هست. خلاصه که منظره بیشتر از سفره شبیه بازار شام بود.

من اما هرازگاهی دوست دارم این به هم چسبیدگی ها و این شلوغ پلوغی های ملت را. مخصوصا وقتی که روزه هم نبودی و گرسنگی مانع دیدن دور و بر نمی شود و این فرصت را داری که کلی هم سوژه پیدا کنی.

یک خانم جوان عراقی کنارم نشسته بود. با چادر عربی و یک لبخند بسیار زیبا. من نمی توانستم خیلی جمع و جور بنشینم تا خدای نکرده با فندق جان دعوایمان نشود و ایشان هی خودش را جمع می کرد. من هم هی معذرت می خواستم و سعی می کردم که برایش جا باز کنم، ولی موفق نمی شدم. با لهجه عربی از من تشکر می کرد و می گفت که انشا الله در بهشت برای هم جا باز کنیم!

یک خانم جوان ایرانی هم با پسر 3 ساله اش رو به روی ما نشسته بود. او هم خوش خنده وخوش اخلاق بود. بدون این که اسم هم را بدانیم، ما سه نفر کلی با هم حرف زدیم. با پسرش هم. البته اسم او را فهمیدیم. آرین. او هم سریع با ما دو نفر دوست شد و به خانم عراقی حتی می گفت خاله.

در شلوغی پذیرایی و همهمه جمعیت، آقای آرین دستشویی اش گرفته بود و مادرش هم که می گفت معمولا درخواستش سرکاری است، به او گفت که "این جا دستشویی نداره!" آرین هر چند دقیقه یک بار درخواستش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید، تا این که من دیدم بلند شد و ایستاد و این پا آن پا می کرد و می گفت: دستشویی! مستاصل شده بود و به خانم عراقی گفت:" خاله این جا دستشویی نداره؟" او هم گفت که باید داشته باشد. و بعد ما که تا اینجا سعی کرده بودیم در کار مادر آرین دخالت نکنیم، توجه ایشان را به این پا و آن پا کردن او و همچنین خیسی ناچیز شلوارش جلب کردیم. خلاصه مادر بلند شد و با آرین رفتند دستشویی. وقتی برگشتند با همان خنده شیرینش می گفت که آرین گفت:" این جا که دستشویی داره. چرا دروغ گفتی؟ دروغ کار بدی ه!!"
***
جواب نظرات محبت آمیزتون را در همان پست قبل نوشتم.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

از عجایب روزگار


صبح که از خانه می رفتیم، احساس خوشایندی داشتم من باب تمیزی خانه. تمام ظرفها را شسته بودم و همه جا از جمله اتاق خواب و هال و... مرتب و تمیز بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان(!) خب همیشه هم این طوری ها نیست منزل ما. یعنی راستش را بخواهید، اغلب اوقات این جوری نیست! ما هم زیاد سخت نمی گیریم البته!!

ساعت شش و نیم عصر بود که در باران های ریز ریز در حالی که داشتم برای فندق "باز باران با ترانه" را با موسیقی های مختلف می خواندم، وارد خانه شدم. معمولا یک راست می روم به اتاق خواب و لباس ها را عوض می کنم و بعد به کارهای دیگر می رسم.

وارد اتاق شدم. مدتی طول کشید تا منظره روبرویم را باور کنم. انگاری که زلزله آمده بود. تمام کف اتاق و روی تخت پر بود از لباس و کت و کاغذ و کارتن و ملحفه و یکی دو تا هم از کشوهای دراور. خلاصه که نمی شد رد شد از بس که شلوغ بود. اول فکر کردم که آرام – که قرار بود زودتر به خانه بیاید و با ماشین مدرکی را جایی برساند و من با دیدن جای خالی ماشین مطمئن بودم که او قبل از من خانه بوده است- از حالت آرامش همیشگی اش خارج شده و خدای نکرده دیوانه شده و دنبال مدرکی می گشته و خلاصه زده همه جا را به هم ریخته است!

در همین حین سعی کردم که شماره اش را بگیرم و یواش یواش هم آمدم به سمت هال که دیدم دری که به حیاط باز می شود، همین جور باز است و قفلش شکسته شده! من هاج و واج بودم که آرام گوشی اش را برداشت. فکر کرده بودم کلید همراهش نبوده و چون کارش ضروری بوده قثل را هم شکسته!! گفتم: سالمی؟! گفت: آره. چطور مگه؟ گفتم: خونه بودی؟ گفت: آره. البته تو نیومدم. از دم در ماشین را برداشتم و رفتم! بعد من تازه انگار که مخم کار افتاد. گفتم: پس یکی اومده توی خونه.

رفتم که ببینم از طلا و جواهر و مدارک چیزی هم برده یا نه که دیدم، انگار طرف از دنیا بریده بوده و فقط مسئولیت داشته است که اتاق را بهم بریزد! چشمم به تی شرت آبی ام افتاد که صبح با چه رضایتی گذاشتمش روی شوفاژ تا خیسی حاصل ازظرف شستن رویش خشک بشود و بعد از ظهر بندازمش در سبد لباس کثیفها.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

سهم



سر سفره افطار نشسته بودیم، سرگرم با نان و پنیر و گوجه و بفرما بفرما. چای و خرما هم فراموش نشود. بین آدمهایی که نمی شناختمشان. لبخند می زدم و سعی می کردم که هی به همه نگویم که روزه نبودم!

مسئولین پذیرایی، در همان حین شروع کرده بودند به پخش کردن غذای کودکان. ظرفشان کوچکتر از آدم بزرگ ها است. خانواده سمت چپی ام دو تا غذای بچه گرفتند، یکی برای کودکی که خواب بود و دیگری هم برای بچه ای که گفتند بیرون است.

نوبت به پذیرایی ازآدم بزرگ ها رسیده بود. تا خانم ایکس را غذا داده بودند که سینی تمام شد و ایشان هم فوری غذا را زیر صندلی کنارش قرار داد. مسئول پخش غذا هم با سینی جدید عوض شد. از خانم بغل دست خانم ایکس که روی صندلی بود، شروع کرد و او هم غذا را به خانم ایکس داد و دوباره طلب غذا کرد. خانم مسئول گفت که من الان به شما غذا دادم و ایشان هم اعلام کردند که غذا را به خانم ایکس داده اند و مسئول هم که نمی دانست خانم ایکس واقعا گرفته یا نه بی خیال شد. من اما غذای اضافی را زیر صندلی می دیدم. این خانواده در سمت راست بنده نشسته بودند. البته کمی آن طرف تر.

ما غذایمان را شروع کردیم. جای شما خالی، قورمه سبزی بود با برنج. بسیار هم لذیذ. دو دختر روبرویی و آن خانواده سمت چپی هم سالادهای رنگ و وارنگ آورده بودند که تعارف می کردند و با هم می خوردیم.
صدای دو تا از مسئولین پذیرایی آمد که یکی شان گفت:" یک غذا بده برای خانم فلانی که تازه آمده" و دیگری جواب داد:" باور کن تمام شده." و در این حال رفت که غذای خودش را بیاورد برای مهمان تازه. این صدا را خیلی ها شنیدند، اغلب کسانی که به مدد قورمه سبزی ساکت شده بودند. خانم سمت چپی، دو تا غذای کودکش را به دختر نوجوانش داد و گفت:" برو اینو بده برای مهمان تازه. بنده خدا می خواد غذای خودش را بده." و به این ترتیب تا مسئول با غذای خودش برگردد، خانم تازه وارد غذایش را هم شروع کرده بود. و آن غذای اضافی کماکان زیر صندلی بود.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

مهمان­های خدا


مقداری میوه و یک بطری آب و چند عدد شیرینی برداشته بودم تا آخر شب که از مراسم برمی گردیم، از وقت استفاده کرده باشیم. اذان که ساعت 8 و نیم شب است و تا مراسم افطار و دعا و صحبت تمام شود هم می شود ساعت 10 و نیم و تا ما به خانه برسیم ساعت از 11 گذشته است و دیگر آرام فرصت ندارد که آب و میوه بخورد. خلاصه که احساس کدبانوگری داشت خفه ام می کرد!

در اتوبان می راندیم به سمت مراسم. امسال اولین سالی است که من روزه نمی گیرم و احساسات عجیبی دارم. از یک طرف، موقع اذان احساسی شبیه حسادت دارم از این که مزه خرما را مثل بقیه نمی فهمم و دعا کردن آخرین لحظه را از دست می دهم، و از طرف دیگر، وسط روز که مثل گاو گرسنه می شوم و اگر غذا کمی دیر و زود شود، حالم بد می شود، برای تمام دست اندر کاران وضع تبصره برای زنان باردار دعا می کنم!

اتوبان به نظر شلوغ تر از روزهای قبل بود. کمی اختلاط کردیم که چه طور حتی شنبه خلوت تر از یک شنبه بود و به نتیجه نرسیدیم. البته شلوغ که می گویم هیچ شباهتی به شلوغی های دم افطار خودمان در تهران نداشت و کاملاشرایط نسبی برای این اتوبان در ساعت 8 بعد از ظهر روز تعطیل منظورمان بود.

پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. خانم جوانی هم سوار بر یک اپل (واکسالِ انگلیس!) کروکی هم کنارمان ایستاد. صدای موزیک بلند هندی شاد از ماشینش تمام فضای اطراف را پر کرده بود. نگاهی به آرام کردم و گفتم که چه شاد است. همان لحظه که دوتایی به سمت شادی این خانم جوان نگاه کردیم، مرد جوانی با بلوز گل بهی و شلوار جین که از ماشین عقب پیاده شده بود را دیدیم که با این خانم شروع به صحبت کرد. من از تمام مکالمه با این که صدای موزیک کم شده بود، فقط نه های با تعجب خانم را می شنیدم. بعد هم دیدیم که مرد به پشت فرمان برگشت و چراغ هم سبز شد و همه راه افتادیم. من با خنده گفتم که شبیه جردن شده بود. چه همه وقت بود که از این صحنه ها ندیده بودیم. بعد هم ناگهان گفتم "این راننده هه خوبه ایروونی باشه!" به چراغ بعدی رسیده بودیم که صدای کمک راننده آن آقای گل بهی پوش را شنیدیم که داشت با صدای بلند فارسی حرف می زد.

تا جایی که چشم کار می کرد ماشینشان را بعد از چراغ دنبال کردم. از همان خروجی های به سمت مراسم استفاده می کردند. شب که برمی گشتیم و داشتم میوه پوست کنده می دادم دست آرام، گفتم: آقای گل بهی را در مراسم دیدی؟ و او که اصلا به کنجکاوی من نیست، دقت نکرده بوده است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

تو را من چشم در راهم


از آنجایی که این روزها سرم حسابی خلوت است و رییسم هم اول هفته خیالم را راحت کرد و گفت که زیاد سخت نگیر، فرصت دارم تا آرشیو مامان هایی که از روز اول حاملگی تا آخرین لحظاتش را نوشتند، بالا و پایین کنم. به این نتیجه رسیدم که با وجودی که بعضی از روزهای این نه ماه واقعا سخت است، مثل روزهای ویار شدید و استراحت مطلق و جفت پایین و این قضایا، اما این روزها برای خودش دوره ای دارند و در اغلب موارد هم به خوبی و خوشی به سر می رسند و خاطره شان باقی می ماند و بچه ای که با یک طناب نامریی برای همه عمر به مامانش وصل شده و مامانی که یک موجودی از تنش جدا شده است.

با خودم فکر می کنم که چه بی صبرانه دلم می خواهد که پاهای کوچکش را یا لبهایش را ببینم، یا پشت گردنش را ببوسم. اما از آن طرف هم می دانم که مثل تمام اتفاقات زندگی ام که برای تمام شدنشان دویده ام، بعدها دلم برای روزهای به هم چسبیدگی مان تنگ خواهد شد.

این متن را دیروز نوشتم اما پستش نکردم. علتش هم این بود که با یک حساب سر انگشتی دیدم که تا الان چندین بار از این عجول بودن و صبر نداشتن و لذت حال را فراموش کردن خودم نوشته ام. هر دفعه هم به همین نتیجه رسیدم که باید کمی پیاده شد و قدم زد و سوت! اما خب باز هم یادم می رود و ناگهان خودم را می بینم در حال دویدن. امروز به نظرم رسید تا زمانی که این خصوصیت ملکه ذهنم شود و اگر خدا خواست و فلک همکاری کرد، صبور شوم(!!!) چه اشکال دارد که هر دفعه که یادم افتاد این جا هم بنویسم تا بهتر یادم بماند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

فوتبال

نمی دونم که اثر هورمون ه یا خواسته بره تو دلی ام ه که با توجه به سابقه درازمدتم در مخالفت با فوتبال دیدن جمعه بعد از ظهرها، الان دلم می خواست کنار بابام روی زمین خوابیده بودم و یه بالش را زیر سرم دولا کرده بودم و فوتبال نگاه می کردم و به خوراکی های روی میز ناخونک می زدم!!
*
یعنی فقط اینو کم دارم که بابام یه نماینده زنده توی خونه ما داشته باشه که بخواد همه ورزشهای دنیا رو دنبال کنه...
*
همین.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

رضایت 2


خانم جوانی با کوله ورزشی توجه مرا به خودش جلب کرد. یاد ورزشی افتادم که حدود چهار ماره است ترک شده است و پولی که هر ماه از حسابم بر می دارند و تنبلی من برای این که یک سر بروم آنجا و عضویت را موقتا قطع کنم. در ضمن یاد روزهای نه چندان دور هم افتادم که خودم یک روز در میان با کوله ورزشی می آمدم و مسیر برگشت را با شلوار ورزشی راحت خوش بودم!

یاد نظر یکی از دوستان (دردانه) افتادم که گفته بود که این احساس خوشبختی به دلیل یک زندگی آرام است. و این که من فکر کرده بودم که من در این شرایط زیادی هم زندگی آرامی ندارم ولی این حس را دارم. دیروز دوباره سعی کردم خوشبختی را مزه مزه کنم. اتفاقات اخیر و دوری ما و نگرانی هایش از یک طرف و حال به نسبت ناخوش من از طرف دیگر باعث شده بود که مزه اش کم رنگ شود.

با تمام این اوصاف، دخترک قصه گذشته باز هم می بیند که شاید تا حدی توانسته در اعماق آبهای اخیر شنا کند. اوایل کمی هیجان زده یا شوک شد، اما فعلا غرق نشده است و این که امیدوار است بتواند بازهم شنا کند. شاید مراحل بعدی پرواز باشد، اما این دخترک آماده پریدن هم هست، هر چقدر که سخت باشد و هر چقدر که موقع افتادن دردش بگیرد.

در این روزهای دردناک، وقتی که آرام از خواب بیدار می شود و ناگهان چشمش برق می زند و با لبخند می رود سراغ شکم من، درد دنده هایم را فراموش می کنم. هر وقت که یادم می افتد که تنها نیستم و یک موجود چند سانتی همه جا و همه وقت همراه من است، به گمانم چشمان خودم هم برق می زند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

شروع هفته

از خواب که بیدار شدم، عضله پای چپم گرفت. یعنی این که نصف بیشتر خوابم را که داشتم دعوا می کردم کافی نبوده و حالا که بیدار شدم، باید این طور پایم تیر بکشد؟ نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که عضله را به جهت خلاف هدایت کنم تا بی خیال شود. درد کمی بهتر شده بود که نیم خیز شدم تا بلند شوم. حرکت کردن همان و شوع سرفه هم همان. چون چند ماهی هست که سرفه می کنم، دنده های طرف راستم درد گرفته است. یعنی در شریط عادی هم با یک حرکت ناگهانی تیر می کشد و وقت سرفه که دیگر هیچ! بعد از یکی دو سرفه، آقای آرام که از صبح زود بیدار بود "به به" کنان به اتاق آمد که صبح به خیر و این حرف ها. من هم با اخم فقط می توانستم سرم را تکان بدهم. خودش بلافاصله فهمید و گفت: همه چیز در گلویت است؟ و من با یک جهش رفتم به سمت دستشویی. بالاخره بعد از مدتی کلنجار با معده از دستشویی روانه میز صبحانه شدم. بقیه روال عادی بود تا مترو سواری. وسطهای راه احساس کردم که معده ام شروع به سوزش کرده است. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به بچه گی ها فکر کنم که حواسم پرت شود و آن وسط دست گل به آب ندهم. همین که رسیدم و از مترو پیاده شدم، دوباره معده ام جفتک زد. من هم که اغلب مجهز به کیسه و دستمال کاغذی. در فاصله بین مترو تا محل کار یک لیوان آب میوه طبیعی برای موجود جفتکپران خریدم و هر جور بود خودم را رساندم به شرکت. ساعت نزدیکهای ده شده بود! در لحظه ورود مدیر بخش مرا دید که با لیوان پر از آب میوه چه سرخوش وارد شدم. من هم با لبخند گفتم "صبح به خیر".

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

پیرمرد


1- هشتاد ساله بود. راه رفتن و صحبت کردن برایش ساده نبودند. بیشتر گوش می داد و گاهی هم نظر. به من توصیه کرد که ماهی زیاد بخورم چون برای فندق خوب است و من هم با لبخند مخصوص خودم از او تشکر کردم و گفتم چشم! از وقایع اخیر متاثر بود. می گفت با وجودی که فاصله صندوق تا خانه شان فقط 500 متر بوده است، اما سه بار مجبور شده است از فرط خستگی بین راه بنشیند. رایش هم که معلوم است.

2- دیگری هفتاد ساله بود. افتخار می کرد که شناسنامه اش رنگی نشده است. از سهمیه بندی بنزین و افزایش حقوق هم راضی بود. مقدار زیادی کارت بنزین داشت از ماشین های گذشته و اقوام خارج از کشور که حتی حاضر بود سهمیه بنزین کمتر شود. مردم معترض را هم ساده می پنداشت. می گفت که این نظراتش نتیجه سالها تجربه است.