۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

ره انتظار دوست


می گویند وقتی آدم منتظر رسیدن دوست است، از یک طرف سعی می کند شرایط را مهیا کند و از طرف دیگر چشم از در بر نمی دارد. امتحان نکرده اید؟ از یک سو نگران کم بودها و کم کاری هایش است و از سوی دیگر مشتاق بوییدن دوست. حس غریبی است!

چشم انتظارِ دیدنِ رویِ مادرم هستیم.

***

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چـشم و ره انتطار دوست

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت؟


معمولا هر دو سه ماه یک دفعه جلسه گروه داریم. مدیر پروژه ها از پیشرفت کارشان می گویند و مدیر بخش هم در رابطه با پیشرفت کلی گروه صحبت می کند و از کارهایی که احتمالا در آینده به ما واگذار می شود. در آخر هم با افرادی که تازه به جمع ما وارد شده اند آشنا می شویم. از وقتی هم که مدیرمان تعویض شده، بعد از این جلسات برنامه نهار در رستوران داریم.

جمعه گذشته هم جلسه گروه داشتیم. مدیر هم که اصولا "از زیر کار در می رود"، چون مطلب زیادی نداشت برای توضیح دادن از ما خواست که برای بار صدم (به گمانم) خودمان را برای هم و برای اعضای جدید معرفی کنیم.

من بر خلاف سابق هیچ گونه احساس هول شدگی نداشتم، چون از بس که این جملات را تکرار کرده ام حفظ شده ام. با آرامش خودم را معرفی کردم و در آخر هم گفتم:
I have been here for a year!o

و خیلی جدی ساکت شدم. همان مدیر جدیدمان با شوخی گفت: تو که قبل از من اینجا بودی و من الان یک سال و نیم هست که اینجام!

من که انگار از وقتی از ایران خارج شدم، ساعت در مخم ایستاده است یک کم فکر کردم و گفتم:
You’re right. Less than two years then!o

و بقیه دیگر چیزی نگفتند. اما دقیقا دو سال و سه ماه است که من اینجا کار می کنم و واقعا نمی دانم چه جوری وقتی تاریخ می زنم ننویسم 2006 یا وقتی می نویسم 87 انقدر برایم عجیب نباشد!

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

مقالید

زن کیسه های آشغال های خشک را جلوی در خانه گذاشته بود و مرد قبل از بیرون رفتن آن ها را با خود به حیاط برد. کاغذهای مربوط به ماشین را هم در دستش گرفته بود تا یک سر به پست خانه هم بروند و مالیات سالانه را بپردازند. همین که پست خانه روزهای شنبه تا ظهر باز است برایشان کافی است تا به این قبیل کارهایشان برسند. این هم که در مرکز خرید محله شان پست خانه وجود دارد، کارهایشان را بسیار آسان کرده است.


زن هم به تنها چیزهای که فکر می کرد برگ های رنگارنگ پاییزی بود و دوربین اش. کیف دوربین را به گردن اش انداخت، مبایل و یکی دو تا از کارت هایش را هم در آن گذاشت. در آخرین لحظات یاد کیسه آشغال داخل حمام افتاد. آن را هم گره زد و در همان حال از خانه خارج شد. در را که بست، با صدای بلند گفت:" مرد! کلید داری؟" و از او طبق معمول که هر جمله ای را بار اول جواب نمی دهد، پاسخی شنیده نشد. زن دوباره سوالش را با همان حالت اول تکرار کرد. مرد گفت:" نه! تو هم کلید نداری؟!"


و این چنین شد که زن و مرد برای اولین بار پشت در خانه شان ماندند. در یک روز آفتابی پاییزی.


****

این هم یکی از عکس های زن!


****

مقالید: کلیدها

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

یوت هاستل*


وقتی وارد اتاق 405 شدم مات و متحیر اطرافم را نگاه کردم. از دیدن یک اتاق 1.5 در 2 متری با یک تخت فلزی دو طبقه، یکی از آن کمدهایی که در دانشگاه بهشان می گفتیم "لاکر" و سرشان دعوا می کردیم، یک تلویزیون کوچک که به دیوار وصل شده بود، و یک آینه قدی در اتاقم زیاد خوشحال نبودم. یعنی اصلا گمان نمی کردم که دوباره اتاقی را با تخت دو طبقه فلزی ببینم! یادش به خیر، یک بار که برای یک کنسرت با دوستانم رفته بودیم رشت، شب از کمبود جا دو نفری طبقه بالای یکی از آنها خوابیدیم. نمی دانم چه جوری اما!


حمام و توالت این اتاق را از در که وارد می شدی در یک محوطه 1 در 1.5 متری می دیدی. روشویی اش هم بیرون از آن محوطه و داخل اتاق بود. مثل اکثر هتل های این دیار شیر آب گرم و سرد جدا بود. هیچ دقت کرده اید که یا دست آدم را می سوزانند یا دستت یخ می زند؟ ما دو سالی با این وضعیت ظرف شسته ایم!


وقتی خانم مسئول هتل گفت که اتاقم طبقه چهار است، به این که از آن بالا احتمالا منظره قشنگی را خواهم دید فکر کردم. وقتی شوک اولیه را رد کردم، به سراغ پنجره ها رفتم. نمی دانستم دقیقا چی می بینم. هم شب بود و تاریک، هم باران می آمد و هم پنجره ها چند سالی بود که تمیز نشده بودند.


خسته بودم و باید مشق هایم را برای روز بعد آماده می کردم، این بود که سراغ تلویزیون پولی اتاق (برای هر 5 ساعت 1 پوند) نرفتم و چون میز نداشتم، همان طبقه پایین تخت نشستم و در نور کم اتاق به برنامه نویسی مشغول شدم، با فکر این که فردا هتل را عوض می کنم.


روز بعد که برای صبحانه رفتم طبقه اول، با یک سالن بزرگ تقریبا پر از دانشجو روبرو شدم. دانشجوها از همه جای دنیا. با سر و وضع مرتب. بعضی هایشان برای ترم جدید دانشگاه آنجا بودند و منتظر بودند تا خوابگاهشان معلوم شود، بعضی با دوستانشان برای گردش آمده بودند، عده ای هم مثل ما برای کلاس های فشرده یا سمینار. به غیر از دانشجوها افراد معمولی و میان سال هم دیده می شدند که معلوم بود گروهی برای گردش آمده اند و تک و توک هم اولیا بعضی از دانشجو ها بودند. گوشه این سالن، یک تلویزیون پلاسمای بزرگ بود و اطرافش هم کاناپه برای نشستن حدودا ده نفر.


به خانم مسئول گفتم که برای مطالعه احتیاج به میز دارم. در جوابم گفت که به همان طبقه اول مراجعه کنم! آنجا پر از میز است. و این که تمام 9 طبقه هتل پر است و نمی تواند اتاق من را عوض کند. من هم بعد از کلاس رفتم در آن سالن تا کمی درس بخوانم و به اینترنت وصل شوم. اینترنت که نشد! باید یک طبقه دیگر پایین می رفتم، هرچند که بعضی ها وصل شده بودند. ولی درس را می شد خواند. در همان حال بعضی از ساکنین را می دیدم که از آشپزخانه ای که در گوشه سالن تعبیه شده بود استفاده می کردند. آشپزخانه یک اتاق بزرگ با تمام تجهیزات برای آشپزی بود. عده ای هم غذاهایشان را از رستوران های اطراف گرفته بودند و تند تند می خوردند تا سرد نشود. گروهی تلویزیون تماشا می کردند. یک مادر و دختر انگلیسی کنار من نشسته بودند و با هم ورق بازی می کردند. دو سه تا خانم میان سال اسپانیش هم روی یک نقشه بزرگ خم شده بودند.


من بر خلاف همیشه که باید در محیط بدون سر و صدا درس بخوانم، داشتم درس می خواندم. فوتبال شروع شد. هرکس هر کاری که می کرد، هر از گاهی هم فوتبال را دنبال می کرد و یک صدای عجیب از خودش در می آورد!
هتلم را عوض نکردم. شبها هم هر جوری بود به این سالن می رفتم. با آدم های مختلفی آشنا شدم که تخت دو طبقه فلزی درون اتاقشان را پذیرفته بودند. راستی این را هم اضافه کنم که با این که آن شب اول نتوانستم ببینم، اما منظره اتاقم رودخانه با یک پل بود که شبها چراغ های قرمزش را روشن می کردند. راستش محل هتل در مرکز شهر بود. همان که بهش می گویند سیتی سنتر!


*youth hostel

لینک مطلب یک کم مربوط.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

بی نیاز

این مطرب از کجاست که سازعراق ساخت

و آهنـگ بـازگشــت به راه حجــــاز کــرد

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

چه خوش باشد که بعد از انتظاری


به احتمال زیاد کلاس اول راهنمایی بودم. یکی از معلم هایمان سر کلاس یادآوری کرد که آن شب، شب قدر است. گفت که تا سحر دعا می خوانند. گفت که می توانید نماز شب بخوانید و یادمان داد چند و چونش را. قنوت آخرین رکعت را که می گفت من می دانستم که تجربه اش خواهم کرد.

شبهای قدر در خانه ما مثل بقیه شبهای سال بود. تا جایی که من می دانم، سال های قبل را همه با هم خوابیده بودیم. همین هم بود که من چیزی در این رابطه نمی دانستم. آن شب بعد از توصیه خانم معلم تا سحر بیدار ماندم. در اتاقم دعا خواندم و به رادیوی قرمزم که نمی دانم چه مراسمی را پخش می کرد، گوش دادم.

***

سال سوم دانشگاه بودم. با آقای آرام که آن روزها با هم دوست بودیم، رفتیم مراسم احیا. خانواده ام در جریان برنامه بودند و می دانستند که تا نزدیکی سحر طول می کشد.

از اول مراسم رسیدیم. از هم جدا شدیم. هنوز سالن خانم ها پر نشده بودند. من که در آن جمعیت کسی را نمی شناختم، لب یک پله تنها نشستم. روبروی تلویزیون مدار بسته که بیشتر برای دیدن سخنران مفید بود. دو ساعت طول کشید تا دعای جوشن کبیر را دست جمعی خواندیم. در این حین، تمام سالن پر شد و به قولی جای سوزن انداختن نبود. بعد، سخنرانی شروع شد. یادم است راجع به مفهوم شب قدر بود.
  • این که، نزول قرآن به دو صورت است. یک این که در طی 23 سال و تدریجی بر پیامبر نازل می شد و ایشان هم برای مردم می گفتند و دیگران می نوشتند. دو هم به صورت یک جا و در شب قدر که بر قلب او نازل شده است.
  • این که، در سوره قدر می گوییم: تنزل الملائکه و الروح در این شب. تنزل یک فعل مضارع است. به این معنی که هر سال در شب قدر این ملائکه و روح (همان جبرئیل) به زمین می آیند. اگر یک بار قرآن را برای پیامبرآوردند، الان چه می کنند؟ پیش چه کسی می روند؟
  • این که، از همین جا می توان نتیجه گرفت که باید فرستاده ای از جانب خدا همواره روی زمین باشد تا این ملائک هرساله روی زمین نزد او بروند. این که در این شب خلیفه خدا روی زمین به همراه این ملائک به اذن خدا به امور بندگان رسیدگی می کنند.
  • این که قدر یعنی کمیت هر شی ای. یعنی اندازه معلوم.
  • این که، شب قدر هر کس به نسبت قابلیتی که در خود ایجاد کرده است می تواند بهره ببرد. این که بزرگان یک سال تلاش می کنند تا برای این شب آماده شوند.

چراغ ها خاموش شد. دعا و نوحه شروع شد. من در یک سال گذشته خودم غرق بودم. لحظه لحظه اش از جلوی چشمم گذشت. کاری به غیر از خطا نکرده بودم. هیچ آمادگی در خودم نمی دیدم. گریستم. به حال زار خودم اشک ریختم. اشک ریختم. اشک ریختم.



آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

شاید کاش ...

به مسجد پا نهاده وسعت نور
کناری خفته شب تاریک و مغرور

ولی مـولای ما از شوق دیدار
چه زیبـا قاتــل خود کـرد بیـدار

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟

ساندرا در یک خانواده اسکاتلندی کاتولیک به دنیا آمده است. در کودکی دختر بچه بازیگوشی بوده و این طور که خودش می گفت هم در بازی های روزانه از درخت بالا رفته، هم یک شب برای دیدن پسرعمویش از طریق پنجره اتاقش و درختهای روبروی آن از خانه فرار کرده است. با این حال، وقتی پدرش به او گفته که حق ندارد بدون اجازه از خانه خارج شود، هرگز سرپیچی نکرده است. قلدر بوده است و با پسرها بزن بزن می کرده است.

با این توصیفات نوجوانی خود را در یک شهر نسبتا کوچک در اطراف گلاسکو گذرانده است. با خانواده اش به کلیسا می رفته و از این که از کشیش سوال بپرسد باکی نداشته است. یکی از سوال هایش هم این بوده که: "خدا که در انجیل تمام موجودات و اشیا را با اسم مجزا خطاب کرده است، اسم خودش چیست؟ چرا فقط به او می گوییم "لرد"؟ "و کشیش هم جواب قانع کننده ای برای سوال او نداشته است.

در سن نوزده سالگی با یک مرد بودایی ازدواج کرده است. برای این که حس کنجکاوی اش را ارضا کند، در زمینه مکتب آن ها تحقیق کرده است. کم و کیفش بماند، اما حدود هفت - هشت سال همسر این فرد بودایی بوده است. چهار فرزند هم داشته اند. دو دختر و دو پسر. بچه ها را به شیوه خودش بزرگ کرده است. می گفت که آن ها را می برده است در باغچه و انواع و اقسام جانوران را به ایشان نشان می داده است. یکی از پسرهایش در اثر تزریق اشتباهی واکسن دچار یک نوع بیماری روانی (آتیستیک) شده است. در همان حین هم از شوهرش جدا شده است، و خانواده اش که او را مقصر در جدایی می دانستند، او را تنها گذاشته اند.

او مانده بوده است با چهار بچه قد و نیم قد که یکی شان هم از مریضی عجیبی رنج می برده است. دوران سختی را پشت سر گذاشته است. بعد از این که به خودش مسلط شده، رانندگی یاد گرفته و در کلاس های گروهی برای بیماری پسرش شرکت کرده است. به تدریج توانسته با مریضی او کنار بیاید. در آشپزخانه یک رستوران هم کار گرفته است و خلاصه، روزگار را گذرانده است.

بعد از چند سال با یک مرد انگلیسی آشنا می شود و الان سالهاست که با هم زندگی می کنند. می گفت: همه جوره از پسرم مراقبت می کند و به طرز عجیبی پسرم از همان اول با او دوست شد.

سکینه را با یک لباس پوشیده دیدم. با یک مقنعه بزرگ سفید نخی. صورت روشن. از آن هایی که آرامش درونشان در صورتشان معلوم است. گفت من چهار سال است که تغییر کرده ام. وقتی علتش را پرسیدم، گفت:" در خانه دوستم تابلویی بود که همیشه توجهم را به خودش جلب می کرد. یک بار از او سوال کردم که قضیه این تصویر چیست؟ او برایم ماجرای کربلا را تعریف کرد. از عظمت واقعه تا سه روز با کسی حرف نزدم و بعد هم بدون درنگ مسلمان شدم!"

او هر روز بعد از کارش در رستوران، به مرکز مسلمان ها می آید و تا غروب آنجا می ماند. دعا می خواند و در کلاس های مذهبی شرکت می کند. ترجمه قرآن را خوانده است. سخت مشغول یادگیری عربی است. خودش می گفت: من تشنه ام!
بچه هایش بزرگ شده اند. حدود بیست سالشان است. با همان مرد انگلیسی زندگی می کند. می گفت: از این که بالاخره اسم خدا را فهمیدم خوشحالم.

بانو هم از این که او را پیدا کرده است، خوشحال است. بسیار خوشحال.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

به چه قیمتی؟!


بانو این روزا دوره از خونه و کاشونه اش. مشغول درس خوندن و امتحان دادن ه. قبلا گفته که اگه یه روز استرس امتحان توی برنامه اش نباشه روزش روز نیست. اینترنت هم نداره. پر از حرف هم شده. دلش هم برای گوگل ریدرش یه ذره است. همین!

الان رفتم این
سایت رو پیدا کردم که پینگلیش رو به فارسی‌ تبدیل می‌کنه. آخه بانو کی‌ برد فارسی‌ هم نداره :)
پ.ن. بالاخره از توی هتل تونستم به اینترنت وصل شم، اما خب باید صدای سرسام آور محلش رو هم تحمل کنم.
پ.ن.2. سرم رفت! من رفتم...روح آن آقای ژاپنی که درباره مولکول آب تحقیق کرده بود، شاد!! مولکولهایم درب و داغون شدند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

علم غیب

دیشب بعد از افطار دوست صمیمی دوران دانشگاهم که سه سال با هم زندگی کردیم و رفت و آمد خانوادگی هم داریم، زنگ زد. خیلی خوشحال بود. با ذوق گفت: یک خبر خوب دارم. حدس بزن! یک کم من و من کردم. همه آدم های مشترک که یک لشکر می شوند، آمدند جلوی چشمم. کلی هم اتفاق مختلف شروع کردند به رژه رفتن از جلوی چشمم. از حرف زدن بچه فامیل آن ها تا لندن آمدن یکی از هم کلاسی هایمان.
بعد از دو سه دقیقه گفتم: ش. داره عروسی می کنه!! دوستم چند لحظه سکوت کرد. شک کردم که حدسم درست بوده است. دوباره با صدای بلندتر حدسم را تکرار کردم و او باورش شد که من واقعا حدس زده بودم! یک کم با هم خوشحالی کردیم. من دوباره پرسیدم: با کی؟ گفت: با یکی از دوست های ب.ب. گفتم: م. ک؟!
در این لحظه بود که فک خودم و همسرم و دوستم با هم افتاد! تا دو ساعت بعد هم سرم درد می کرد...

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

کدبانوگری یا سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر؟


از دو هفته قبل دعوت ها انجام شده بود. مهمان ها بیست نفر بودند و با صاحب خانه می شدند بیست و پنج نفر. شام را کشیدند. باقالی پلو با زبان. فسنجان با پلوی سفید. آلبالو پلو با مرغ. لازانیا. حلیم بادنجان. سبزیجات پخته. ماست و اسفناج. سالاد. زن و مرد قصه هم جزو دعوت شدگان بودند. از آنجاییکه زن در این شرایط بسیار به زحماتی که خانم صاحب خانه کشیده و استرس هایی که کنترل کرده است، فکر می کند؛ معمولا سعی می کند که اندکی کمک کند.

مهمان ها دور میز ایستاده بودند و تند و تند غذا ها را در بشقاب خودشان یا دیگری می کشیدند. دو نفر، دو نفر هم با هم صحبت می کردند که بیشترحول محور غذاها بود. هم همه شده بود و صدا به صدا سخت می رسید. در این بین زن با صدای نسبتا بلند می گفت: نوشابه! نوشابه؟! و نوشابه ها در لیوان ها می ریخت و به مهمان ها می داد.

یکی دیگر از علت هایی که زن معمولا سر خودش را به نوشابه ریختن یا کار دیگر گرم می کند این است که با دیدن انواع غذا روی میز هول شده و با این کار مهار احساساتش را به دست می گیرد. در صورتی که همان جور هول، غذا بخورد وقتی که به خانه می رسد از فرط گرسنگی یک راست می رود سراغ یخچال.

وقتی که زن "نوشابه!" گفتن را قطع کرد، از بین صداها می شنید که جمعیت به خانم صاحب خانه که هنوز در آشپزخانه بود می گفتند: خانم ... بیا دیگه، غذا سرد شد. و بعد هم که او آمد، می گفت: بفرمایید آلبالو پلو. چرا کسی فسنجان نمی خورد؟ زبان چرا دست نخورده؟

***

صبح یکی از روزهای تعطیل بود که دوستش تماس گرفت و گفت: "دلمون براتون تنگ شده. امشب بیاین پیش ما." زن و مرد هم با کمال میل پذیرفتند. پیش از ظهر بود که دوباره زنگ زد و گفت:" شما لوبیا پلو دوست دارین؟" و زن و مرد گفتند که:" خیلی!"

مهمان ها فقط زن و مرد بودند که با صاحب خانه می شدند چهار نفر. شام را کشیدند. لوبیاپلو با گوشت. سالاد. ماست و اسفناج. چهار نفری حدود یک ساعت دور میز نشسته بودند، غذا می خوردند و از زمین و زمان صحبت می کردند. زن و مرد یاد گرفتند که می شود از سیب زمینی های آماده برای سرخ کردن به عنوان ته دیگ هم استفاده کرد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دست از طلب ندارم


دیروز مهمونهامون برگشتن ایران. شب با تلفن با برادرم صحبت می کردم، می گفت همچین ناراحت هم نیستی ها! گفتم: اِه! چه طور مگه؟ گفت: بابا جون تو ما رو هم به زور تحمل می کنی، حالا یک ماه و نیم ه که با مامان و بابای آرامی! صدات که ناراحت نیست!! من هم هر چی به اش گفتم که من دارم سعی می کنم که "آدم" شوم و این روزها را بدون تعارف دوست داشتم ، باورش نشد! شاید هم شد چون من حدود پنج دقیقه داشتم رفع اتهام می کردم (1-2).

همین.

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

فتح یک کوچه به دست دو سلام*

وقتی آدم یک دوست عاقل داشته باشه که با دقت به مشکل او گوش بده، شرایط را بسنجه و راه حل مناسب را پیشنهاد کنه، بدون این که هی به قول معروف لقمه را دور سرش بچرخونه یا این که خاله زنک بازی در آره؛ اون وقت حتی اگر قسمت آدم این باشد که فقط یک ساعت در سال این دوستش را ببینه، جا دارد که برای خودش خوشحال باشه.

من که برای خودم خوشحالم. امیدوارم دوستم هم یک کم برای خودش خوشحال باشه!

همین.

* سهراب

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه*



اگر آدم باعث این شود که یکی باور کند که آدم او را به عنوان "استاد" قبول دارد؛ آن وقت ممکن است آن "استاد" برای تربیت آدم به خودش اجازه بدهد که آدم را دعوا کند.


آن وقت اگر آدم اصلا او را "استاد" که هیچ، یکی از "شاگرد"ها هم به حساب نیاورد؛ موقع دعوا به این فکر می کند که " کی به این گفته که استاد من است؟!"


و از طرف دیگر این که اگر آدم مدتی توانسته باشد پیش یک "استاد" که قبولش داشته زانو بزند، آن وقت باید مراقب کوچکترین اعمالش باشد تا وجهه آن استاد به خاطر پرورش چنین شاگردی خدشه دار نشود.


و از هر دو طرف! این که اگر کسی نفهمید من چی گفتم، زیاد سخت نگیرد؛ چون خودم هم درگیرم تا بلکه بفهمم. ولی اگر کسی فهمید، کممممممممممممممک!


* سعدی

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

ماه


زن در مقابل آینه ایستاده بود و خودش را در نور کم اتاق نگاه می کرد. روزهای بارانی به محض این که از خواب بیدار می شود چراغ را روشن می کند. هر چند که چراغ هم زیادی پر نور نیست. با این که لباسش را هم پوشیده بود، اما هنوز دلش می خواست که تا لحافشان گرم است، به زیر آن بخزد و به ادامه خوابش در یک صبح بارانی بپردازد. چشم هایش را نگاه کرد که هنوز اثر خواب در آن ها نمایان بود. ابروهایش هم تک و توک در آمده بودند و بعد از ظهر باید فکری برایشان می کرد. به صورتش هم فقط کرم مرطوب کننده اش را زده بود و همین. زیاد در بند آرایش کردن نبود. لباسهایش هم مرتب بودند و تمیز. معمولا هم از نظر رنگ و جنس با هم جور بودند. نگاه آخر را که به خود انداخت، با وجودی که همه چیز مثل هر روز بود، احساس ناخوشایندی به او دست داد. با خودش فکر کرد که من استعدادش را دارم که بسیار آراسته تر از وضعیت الان از خانه خارج شوم. افکار منفی هجوم آورده بودند. سعی کرد رویش را از آینه برگرداند و رفت به سمت میز تا عطرش را بردارد. در همان حین مرد که بالاخره رضایت داده بود از دستشویی بیرون بیاید و لباس بپوشد در چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به زن کرد و با جدیت گفت: عین ماه شب چهارده می مونه!