۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

We call her Maggie at home

This is me sitting in my brother's room, struggling to install Farsi font on his machine. I've got a lot to say but I prefer to say them in Farsi. I was thinking the other day and discovered that the person who is talking inside my brain is still Persian! So it is more delighted for me to tell my thoughts in the same language.o

Anyhow, it has been a week since we arrived. My daughter is really happy when she is among her relatives. Even when she is with her older cousin, who is at her "trouble two" and is difficult to tolerate, she is having fun.o

On my way to Tehran, I bought an iPad! Although I have spent quite a lot of money, but am really glad that I have done so. It is the best gift I have ever given myself! Now during my free time, which thank to my family who is taking care of "Lady" is a lot more than usual, you can find me connected to the internet and playing with the iTunes to download some apps for my new toy. By the way, I have called her Margaret and am going to refer to her as Maggie from now on.o

The important thing is that with Maggie it is much easier for me to follow my routine. As it is possible to read, download and take note where ever Lady decides to rest and leave me alone. For example imagine that after her Gymboree class she is sleeping and I am sitting in the Starbucks coffee shop and using beloved Maggie!o

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

پیک مشتاقان

صبح بلیط گرفتیم. بعد هم عین فرفره دور خودمان گشتیم تا وسایل جمع شد. حالا هم منتظریم تاکسی بیاید و ما را ببرد فرودگاه.
-
آخر مگر امید بستن الکی است؟ حالا ما هیچ، عشاق لیدی در ایران خیلی منتظرش بودند.
-
همین. گفتیم که این صفحه را هم شاد کنیم :)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

بر باد رفته

از خواب که بیدار شدم در سرم پر از برنامه بود. با این که هنوز از ماجرای استرس دیروز خسته بودم، اما با خوشحالی بلند شدم. به شستن و خشک کردن لباسها فکر می کردم، به تمیز کردن خانه، به این که باید بروم یک عدد کارسیت سفری بخرم. با خودم می گفتم که یک سر هم بروم سوپرمارکت و برای مامان اینها سس سالاد و چایی گیاهی و از این خرده چیزها بخرم.
-
هفته پیش بود که آرام گفت برای کار باید یک سفر برود ایران. ما هم از خدا خواسته آویزان شدیم!! قرار شد که حرکت باشد یا این جمعه یا شنبه. همین یک هفته کافی بود تا در سرم کلی امید و آرزو بپرورانم. از دیدار عزیزان گرفته تا اسکی تا بازی کردن لیدی با دایی تا...
-
مشغول صبحانه دادن به لیدی بودم که تلفن زنگ زد. هنوز لباسها را در ماشین نریخته بودم. آرام گفت که ویزای همکارش درست نشد و فردا نمی رویم. اصلا برنامه شاید عوض بشود و برویم جای دیگری. من هم مثل یک آدم متشخص گفتم: خب. اشکالی نداره! و به صبحانه لیدی پرداختم. اما همین طور که دانه دانه کارها به یادم می آمد، ناراحت و ناراحت تر می شدم. به یکی دو ساعت نرسیده بود که کاملا غمگین شده بودم. مثل یک عدد تایر پنچر.
-
ظهر دختر را بردم جیمبوری بازی کند، بلکه خودم هم بهتر شوم. اما انگار نه انگار. در یک شوک مزمن گیر کرده ام. حالا هی با خودم تکرار می کنم که هر چه خیر است پیش بیاید اما ته ته دلم دارد می رود مسافرت. لباسها هم خیلی وقت است که شسته شده اند و خیس در ماشین مانده اند. به گمانم باید دوباره بشویمشان!

مهمانی

از صبح استرس داشت خفه ام می کرد. با خودم تکرار می کردم که مگر با پادشاه قرار ملاقات داری که انقدر مضطربی؟ اما فایده نداشت. تپش قلب داشتم و نمی توانستم که فکرم را متمرکز کنم.
-
دیروز با محل کارم تماس گرفته بودم و قرار شده بود که برای جمع و جور کردن وسایلم و تحویل کلید بروم. به گمانم حال ناخوشم از قضاوت همکارها بود. از این که در این دوره و زمانه، دیگر کسی نمی آید آینده خودش را الکی به خطر بیاندازد. حوصله نداشتم برایشان خودم را توجیه کنم.
-
رفتم. راستش را بخواهید، خیلی کمتر از آن چیزی که انتظار داشتم، اذیت شدم. به غیر از رییسمان که رسما معتقد بود که زنها نباید کار کنند و در نگاهش تمسخر را حس می کردم، بقیه خیلی نایس* بودند. اغلب می گفتند که انتخاب خوبی بوده است و برایم آرزوی موفقیت می کردند.
-
از آنجایی که از صبح چیزی نخورده بودم و به دختر هم به جای نهار یک عدد موز داده بودم، در راه برگشت با هم رفتیم رستوران. جای شما خالی، دو نفری یک عدد جشن ناقابل گرفتیم! اول سوپ عدس نوش جان کردیم، بعد ته چین اسفناج با مرغ، برای دسر هم شیرینی ناپلونی با چای! نمی دانم از تمام شدن استرس بود یا واقعا غذایش لذیذ بود که تمام لقمه هایش به دهانم خوشمزه آمد.
*
دخترک قصه ما، امشب جدا راه رفت. یعنی از پریشب که دو قدم برداشته بود و من خیلی ذوق زده شده بودم تا امشب دیگر قدم برنداشته بود. اما امشب راه می رفت و قش قش می خندید! یعنی درحدود سه چهار قدم. بعد خودش را می انداخت در دستان بابایش یا روی مبل. من هم دیگر بلند نشدم که بپر بپر کنم تا بچه ام از تخم برود، همین طور که نشسته بودم برایش دست می زدم. آنوقت خودش هی برای خودش دست می زد!
nice

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

اولین قدم

امشب اولین قدمش را برداشت. با باباش داشتند بازی می کردند و من هم مشغول فیسبوک بازی بودم که نوای "امه! امه!" سر داد. به طرفش برگشتم که طبق معمول قربان دست و پای بلوریش بروم که بابا دستش را ول کرد و او هم با پاهای کوچکش و آن ده انگشت فسقلی که برای حفط تعادل همه را از هم باز می کند، دو قدم به سمت من آمد. من هم از خوشحالی یک عدد جیغ یواش زدم، بعد هم بغلش کردم و بپر بپر کنان این دو قدم را جشن گرفتم! مادر جوگیری که من هستم :)
*
دیشب لازانیا داشتیم. دختر هم سوپ داشت. معمولا او سوپش را چند دقیقه ای زودتر از ما می خورد و بعد هم ما را همراهی می کند. دیشب، همین طور که از مزه لازانیا لذت می بردم، چشمم افتاد به دختر که با لازانیا بازی می کرد و بابایش که او هم داشت لذت می برد، به میز مربعی که یک روز، تنهایی سر همش کرده بودم، به چراغ آشپزخانه که انگار نورش بیشتر از همیشه بود، به ظرف سالاد و سس و آب پرتقال. بعد ناگهان به ذهنم رسید که چقدر خوشبختی به آدم نزدیک است.
*
پیش از ظهر از خواب بیدار شد. دو تا از کرمهای من روی مبل جا مانده بود. کنترل تلویزیون هم که معمولا همان جاست. از وسط هال لبخند زنان به سمت مبل رفت. بعد از این که یک کم کرمهای من را که برایش تازگی داشتند، شناسایی کرد، یکی یکی برشان داشت و به سختی کردشان زیر مبل. بعد هم که کنترل بیچاره مثل همیشه با زور رفت آن زیر. در تمام این پروسه هم مرتب به من نگاه می کرد که یعنی خیلی هم کارش موجه است! این روزها هرچیزی را که گم می کنیم باید اول زیر مبل را بگردیم.
*
امروز نهار با یک سری از دوستان رفتیم رستوران. قضیه استعفا و خانه ماندن را که گفتم، یکی شان گفت که برای همین است که قیافه ات بهتر شده است. نگو خیالت راحت شد.
واقعا راست گفت. قیافه را نمی گویم، خیالم خیلی راحت شده است. از وقتی که صدای" اگر سرکار نروم چه می شود؟ اگر سر کار بروم چه می شود؟" درون کله ام ساکت شد، انگار زندگی شیرین تر شده است. کلی افکار مفید به ذهنم می زند. خوشحالم.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

نه نه نه

از کارهای تکراری این روزهایم یکی این است که وسایل پلاستیکی دختر را از وسط آشپزخانه جمع کنم و در طبقه پایین کابینت بگذارم. بعد او بیاید و در کابینت را باز کند و روی زمین بنشیند و این وسایل را در بیاورد و دانه دانه دور آشپزخانه بریزد. با این که در طول روز حدود ده بار این کار را انجام می دهم اما هر دفعه با خودم می گویم خدا را شکر که به ظرف و ظروف دیگر دست نمی زند. امروز اما کابینت مواد شوینده را باز کرده بود. در تمام مدتی که در آشپزخانه بودیم چندین دفعه به او گفتم : نه نه نه. به این کابینت نمی شه دست بزنی! بعد از مدتی دیدم که ایستاده جلوی همان کابینت و با خودش می گوید: "نه نه نه" و دارد در را باز می کند!
*
یکی دیگر از وظایفم این است که بعد از این که بازی اش تمام شد، اسباب بازی مذکور را جمع کنم و سر جایش بگذارم تا او بتواند با چیز دیگری بازی کند. از این که همه اسباب بازی ها ولو باشند، خوشم نمی آید. البته هر از گاهی تفریح است که همه را با هم بریزیم، اما معمولا جمعشان می کنم. بعد یک چند وقتی است که بعضی از وسایل را خودش در حین بازی سر جایش می گذارد.
*
آشپزی و تمیزکاری و غذا دادن و حمام کردن و خواباندن دختر هم که از واضحات است.
*
یک سری کار هم برای خودم لیست کرده ام که سعی می کنم زمانی که لیدی سرش به کار خودش است، انجام دهم. پی گیری رژیم غذایی و ورزش برای برگشتن به وضعیت سابق از لحاظ هیکل یکی از آن امور است. دیگری مطالعه جدی است. آخریش هم کار کردن روی مکالمه انگلیسی است.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

بهتر از برگ درخت

مامان سه هفته پیش ما بود. آن روزی که رفت با غم و غصه به دامن این صفحه پناه آوردم. نوشتم و نوشتم ولی پابلیش نکردم. راستش خودم هم باورم نمی شد که چرا آن همه بی تاب شده بودم. انگاری که در ذهنم روضه می خواندند و من مسئول اشک ریختن بودم. اولین بارم نبود که از مادرم جدا می شدم، من از 19 سالگی از او جدا شدم، اما به اندازه اولین بار غصه خوردم.
همین که تند و تند می نوشتم، افکارم مرتب می شد. فمیدم که این اشک و آه، فقط برای رفتن او نیست که بیشتر برای از دست رفتن فرصتی بود که در اختیار داشتم و قدرش را ندانستم. فهمیدم که سه هفته ای را که میزبان او بودم، آنقدر که از خودم توقع دارم درست میزبانی نکردم. خیلی تندخو و عصبانی بودم.
مجبور شدم نوشتن را به بهانه شیر دادن به لیدی قطع کنم. در تاریکی اتاق، به این فکر می کردم که این همه خشم از کجا آمده و در وجود من لانه کرده است. دو علت داشت. یکی این که لیدی در همان روزهای اول آنفولانزای شدید گرفت و پنج روز تبش قطع نشد و من درمانده شده بودم. دومی هم این که از کارم استعفا دادم و با این که حتی قبل از بچه دار شدن به این موضوع فکر کرده بودم و تا حدی برای خودم حلاجی اش کرده بودم، اما وقت عمل ، هزار جور فکر و خیال به سراغم آمد و اذیتم کرد. طوری که حتی بعد از استعفا هم رهایم نکردند. لیدی که خوابید، دیگر به نوشتن ادامه ندادم. ترجیح دادم که مشکلم را حل کنم. همان ها را هم که نوشته بودم، پست نکردم. بی معنی بودند. چه باید می کردم. هرچه بود، هنوز اشکم می ریخت.
روز بعدش هم یا با لیدی بازی می کردم، یا این که وقتی او با خودش مشغول بود برای روضه درون ذهنم اشک می ریختم. تا این که خود مامان زنگ زد. یک ساعت برایم حرف زد. از اینجا شروع کرد که سفرش را دوست داشته است و همین را می خواسته که کنار ما باشد. بعد هم به این رسید که شرایط جدید مرا درک می کند. به این که این همه تغییر را باید هضم کنم و طبیعی است که صبرم کم باشد. بعدتر هم یکی از اساسی ترین گره هایم را به ظرافت باز کرد. فهمیدم که از من به عنوان یک دختر، انتظاری نیست که یک شخصیت مهم در اجتماع باشم. که مثلا یک مهندس در مرکز شهر لندن. که هر روز صبح زود به هدف مهندسی از خواب بیدار شوم. مامان گفت که اگر یک مامان باشم و از صبح تا شب با دخترم بازی کنم و بهش شیر بدهم و عوضش کنم و اگر هوا اجازه داد با هم برویم بیرون برای بازی، او راضی و خوشحال است و مرا می فهمد و فکر نمی کند که این کارها آسان و بی خود است و مهمتر این که قدرش را هم می داند. گفت که این روزها را نباید دست کم گرفت. اعتقاد داشت که هر روزی را که سپری می کنیم، در واقع داریم برای روزهای سخت تر آماده می شویم. اگر بتوانم درسهای این روزها را فرا بگیرم در ضمن این که از بودن با دخترکم لذت ببرم، برنده مسابقه هستم!
در تمام مدتی که به حرفهای مادم گوش می دادم، اشک هم می ریختم! انگار که روضه را کسی داشت با صدای بلند می خواند. البته یک فرق داشت، آن هم این که روضه خوان داشت تمام معلومات را کنار هم می چید و نتیجه گیری می کرد و در حین روضه خیال مرا هم راحت می کرد. مادرم خداحافظی که می کرد از من خواست که دیگر گریه نکنم.
تلفن را که قطع کردم، دوش آب گرم گرفتم. همان طور که زیر آب ایستاده بودم و دخترم با شیشه های حمام دق دق می کرد و به من لبخند می زد، آب گرم تمام روضه خوان ها را از سرم شست. راحت شدم. سبک شدم. بهترین دوش و دق دقی بود که این روزها داشته ام!
امیدوارم که من هم بتوانم مادری باشم که دخترم را درک کنم.