بالاخره انتظار تمام شد و من عازم شدم. باز با شلوار جین و موهای تیغ ماهی و یک کوله پشتی حاوی تمام وسایلی که جلوی سر رفتن حوصله را بگیرد. از جمله کتاب و کامپیوتر و آی پاد و یک سری جزوه! همه را در کیسه جلوی صندلی ام جا سازی کرده ام و مرتب نگاهشان می کنم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم.
از این که با ایران ایر سفر می کنم به اندازه دیدن دریا(!) راضی ام. گرچه آن لحظه اول که وارد شدم، از دیدن مهماندارهای مرد نسبتا خشن و هواپیمای به نسبت قدیمی، کمی تعجب کردم؛ اما حس عجیب فقط برای همان لحظات اولیه بود و الان کاملا ناپدید شده است.
وقتی به گیت ورودی به هواپیما رسیدم و با کوله پشتی سنگینم نشستم تا کمی نفس بگیرم، مردی را دیدم که ازخانمی که مشغول صحبت بود درخواست کرد که با او عکس بگیرد. با وجودی که حافظه خوبی ندارم، اما صورت خانم عبادی را شناختم. با خوشرویی با مرد عکس گرفت و بعد دوباره به صحبتش ادامه داد. من هم کمی بعد با او سلام و علیک کردم و با ذکر این که می دانم که این کار شاید برای آدم خسته کننده باشد که هی با مردم سلام و علیک کند، اما من از دیدن او انقدر خوشحال هستم که به این موضوع توجه نکنم.
برای اولین بار در سفر با بقیه مسافرها ارتباط برقرار کردم. از لبخند به دور و بری ها گرفته تا دوست شدن با خانمی که کنارم نشسته است. شاید همین باعث شده که متوجه نشوم که حدود پنج ساعت است که در هوا شناوریم!
دو تا از دوستانمان هم در این پروازند. ش. و شوهرش. ش. با چکمه پاشنه بلند و لباس تقریبا مهمانی آمده است. به او گفتم که من را باید تهدید به مرگ کنند که با کفش و لباس ناراحت به سفر طولانی بروم. او گفت که در شرف مرگ است!! اما خب با خانواده شوهرش تعارف دارد و دوست دارد که شیک باشد. از این که در این موارد با کسی تعارف ندارم، خوشحالم و از دیدن دوستم که خیلی شیک بود هم خوشحالم.
باید کمربندها را ببندیم و میز را هم و کامپیوتر را هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر