۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

تغییر

بانو از اول می دانست که ملاقات یکی از دوستهای دوران دبیرستان بعد از نه سال، آن هم در یک کشوری به غیر از ایران می تواند بسیار لذت بخش باشد.

بانو اما پس از ملاقات فهمید که همان طور که خودش در طی این مدت تغییرات زیادی کرده، دوستش نیز بسیار تغییر کرده است.

بانو هم اکنون از این که قبل از ملاقات نگران برخورد دوستش نسبت به تغییرات خود بوده است، خنده اش می گیرد. چرا که دوستش هم با اندکی تفاوت اما در همین مسیر تغییر کرده بود!

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

متخصص جوالدوز



صبح در مسیر خانه تا محل کار، با آرام در مورد اسم آدم ها صحبت می کردیم. نظر من بر این بود که اسم باید طوری باشد که کسی آن را مخفف نکند و این که من چقدر از اسامی مخفف شده خوشم نمی آید. چند تا مثال هم از دوستانم برایش آوردم. مثلا یکی که اسم فریبا را فَفَر صدا می کرد یا همین دوستم که این جا را می خواند به زهره می گوید زوزو. آرام هم گوش می داد و نظری نداشت. تا من رسیدم به این که : ما اصلا خانوادگی (!) همه را با اسم کامل صدا می کنیم!!

اینجا بود که پردازشگر آرام به کار افتاد و بعد از چند ثانیه با خنده گفت: هوشو یا هوشی! من شروع کردم به توجیه که گفت: عفی، عشی، پانی، مژی..... (همه از نزدیکترین فامیل هایم هستند) و من هم که شرمنده شده بودم فقط لبخند زدم!

از آرام که جدا شدم تا محل کار داشتم به سوزن و جوالدوز فکر می کردم. به این که "سوزن" را به حال خودش رها کرده ام و سرپرستی "جوالدوز" را به طور کامل و بدون هیچ قید و شرطی پذیرفته ام.

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

افلاطون ما



همیشه می گوید: پسر بی بی صغری پول را دوست دارد! و هر قدر که پول در جیبش باشد در می آورد و جلوی ما می شمرد و می گوید: به به (انقدر) تومان پول دارم!

اسم خودش و برادر خدابیامرزش، نام دو تا از فیلسوفهای معروف است. یکی از دلایلی که به طرز فکر مادرش افتخار می کند این است که هفتاد سال پیش این اسامی را برایشان انتخاب کرده است.

دلیل دیگر این است که وقتی جوان بوده است او را با 800 تومان پول می فرستد تهران تا درس بخواند. او هم مدتی بعد با 8000 تومان به نزد مادرش بر می گردد برای تسویه حساب. پولهایش را احتمالا از طریق تدریس به دست آورده است.

سالها استاد و دبیر بوده است. هنوز هم نمی تواند در منزل بنشیند و بعضی از روزهای هفته کلاس دارد. رشته اصلی اش تاریخ بوده است و معلوماتش و حافظه اش ستودنی است. آرام است و وقتی در جمع حرف می زند، خوشت می آید که با او فامیلی. در بحث هایی که کاملا با نظراتش مخالفی باز هم می توانی از آرامشش درس بگیری. از این که دقت دارد که جوابت را درست بدهد و مراجع را هم در همان حین معرفی کند. از این که اگر چیزی را نداند به راحتی اقرار می کند و از این که اگر کسی حرفش را با موضوع بی ربطی قطع کند و بحث را به هم بریزد، سکوت می کند انگاری که " خب اگر برایتان مهم است که ادامه اش را بدانید، دوباره بپرسید!"

بعضی از شاگردانش را اتفاقی ملاقات کرده ام. یکی شان می گفت که در کلاس جوک تکراری تعریف می کرده و خودش هم هر دفعه می خندیده است! من هم این موضوع را در منزل زیاد دیده ام و هر دفعه با او خندیده ام و از خوشحالیش ذوق کرده ام.گرچه بعضا جوک هایش تکراری است، اما همان طور که گفتم حافظه اش خوب است. مخصوصا در مورد اعداد! تا حدی که " ماشین حساب" هم به او می گوییم.

ماشین حساب ما هفته پیش، برای سفر رفته است بانک تا پوند بخرد. کارمند گیج بانک هم به جای 20 پوندی به او یک دسته ای از 20 و 50 پوندی داده است، که می شده است 2000 پوند(!) بیشتر از پول خودش! او وقتی که متوجه شده سریع پول را به بانک پس داده است. یعنی که پسر بی بی صغری فقط پول های خودش را دوست دارد!

و من هم باید اعتراف کنم که پسر بی بی صغری را بسیار دوست دارم و از این که این روزها با ما است، از خدا ممنونم.

* او اینجا را نمی خواند و من اینها را برای دل خودم نوشتم، هر چند که به قول خودش دوستی را قسمی لازم نیست.

** می دانم که هر آدمی نقاط قوت و ضعف دارد و من هم سعی دارم که مثبت ها را بدون اغراق بیان کنم. برای همین باید بگویم که او فرشته نیست و یک پدر شوهر معمولی دوست داشتنی است که برایمان جوک تکراری می گوید!

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

عمه وجی

این روزها یکی از سریال های مورد علاقه مان " همه ریموند را دوست دارند" است. بیشتر به اختلافات خانوادگی می پردازد و جنبه های مختلف آن ها را نشان می دهد. ریموند با زنش که خانه دار است و سه فرزند کوچکش در همان خیابانی ساکن است که مادر و پدرش زندگی می کنند.

زن ریموند، دبرا، بر خلاف مادر شوهرش زیاد در تمیز نگه داشتن خانه وسواس ندارد. یک دفعه که قرار بود مهمان داشته باشند، دبرا افتاده بود به جان خانه و همه جا را می سابید. ریموند هم که خسته شده بود و حوصله اش هم سر رفته بود و می خواست فوتبال ببیند به او گفت که چرا انقدر همه جا را می سابد؟ و او در جواب گفت که مهمان ها می آیند و می خواهم منزل مان را به ایشان نشان بدهم. ریموند به او گفت که مهمان ها منزل تقلبی ما را می بینند! چرا خودش را نشانشان نمی دهی؟
حکایت ما هم همین است. در شرایط عادی سعی می کنیم که خانه مان تمیز باشد اما اگر خسته باشیم یا کار مهمتر داشته باشیم، خیلی هم مهم نیست که همه جا برق نزند و خاک گرفته باشد. اما امان از روزی که مهمان داشته باشیم! روح عمه خدابیامرز پدرم می رود در جلد من و همه سوراخ سنبه های خانه را برق می اندازم. البته به سن مهمان و رابطه اش هم بستگی دارد. هر چه مهمان مسن تر، بانو کدبانو تر!
الان منزل ما به حالت کاملا تقلبی دارد برق می زند و روح عمه وجی از من راضی است! آقای آرام رفته است فرودگاه تا مادر و پدرش را بیاورد. من هم چون با چمدان ها در ماشین جا نمی شدم نشسته ام در منزل و وبلاگ می نویسم.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

سنگ و سخن

می گفت: اگر سنگ در دست کسی حرف زد، کار سخت به حرف در آوردن سنگ نبوده است بلکه ایجاد قدرت شنوایی در مردم است که سخت است. چرا که سنگ همیشه حرف می زند اما گوش مردم است که معمولا نمی شنود.

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

من و این همه خوشبختی محاله محاله!

باور بفرمایید خود فیزیک کوانتوم هم الان بیاید، هیچ کاری نمی تواند برای این حالت خواب آلودگی من بکند. فقط بالش چاره اش است، همین!

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بالا

ما ز بالاییم و بالا می رویم

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

روح سه ساله زندگی ما

دیروز داشتم به این سه سال معمولی خوشی که با هم زندگی کردیم و مقدماتش (!) فکر می کردم و جمله های عاشقانه ای که به ذهنم می رسید را مرتب می کردم.

به روزی که برای اولین بار با هم حرف زدیم، به اون شب مهتابی که دوشنبه بود و مسیرمون با هم یکی شده بود. به آن روزهایی که هر چی بیشتر با هم آشنا می شدیم، بیشتر از شباهتهامون تعجب می کردیم. به شماره تلفنمون که فقط 8تا کمتر از شماره شما بود. به تولدهای سورپریزی که برایم می گرفتی و من می فهمیدم. به تمام تغییراتی که در این مسیر کردیم. به روزهایی که آمدید خونمون برای خواستگاری و بله برون و نامزدی. به خانواده شما که برای این روزها آداب و رسوم داشتند و به خانواده ما که انگار تازه از خواب بیدار شدند و از این رسوم خبر ندارند. به هر دو سری خانواده ها که ما را درک کردند و به هر تصمیمی که گرفتیم احترام گذاشتند و حتی براش شمشیر هم زدند در حالی که شاید خیلی هم قبولش نداشتند. به این که از عقدمون تا عروسی یک سال صبر کردیم، چون برای زندگی مون برنامه داشتیم. به این که برای خرید عروسی رفتیم چمدان خریدم. به بلیط رفتن تو که قبل از عروسی خریده بودیم و شاید همان باعث شد که تو انقدر فکور باشی در تمام عکس های عروسی. به سفره عقدی که دوستهایم برایمان آماده کرده بودند، به لباس پفداری که من پوشیدم، به آرایش چشم هام، به دسته گل ساده ام و به کت بدون گل تو که دوستم یک گل به اش زد. به اون هتلی که مامانم برامون گرفته بود و به اون سبد گلی که داداشم آخر شب جلومون می برد تا ما برویم. راستی اون سبد در سالن خانه مامانت این ها هست و من هر باراز دیدنش لذت می برم. به آن دو هفته کوتاهی که با هم زندگی کردیم و هنوز هم برای من شبیه خواب است. به آن چند ماهی که باز هم از هم دور بودیم. به آن روزی که کار هایم تمام شده بود و ویزا گزفتم و فرداش پیشت بودم. به آن استودیوی کوچکمون که اتاق پذیرایی و خوابش یکی بود و همیشه هم مهمان داشتیم. به روزهای آخر هفته ای که سر کار می رفتی. به روز اولی که من می خواستم بروم سر کار و مثل یک بچه ای که نمی خواهد برود مهد کودک شده بودم و به من دلداری می دادی و من را راهی کردی. به تمام این روزها که مشوقم بودی که ادامه بدهم و موفق باشم. به اولین سال تحویلمون که برادرت هم با ما بود. به وقتی که از اینجا رفت و ما تنها تر شدیم. به مراسم تهیه خانه (!) و تمام زحماتمون برای این که به شکل الان بشود. به اولین باری که خانواده هایمان می آمدند و ما می خواستیم تلافی تمام سال را در یکی دو هفته در بیاوریم. به همه لحظاتی که با هم در غربت زندگی کردیم و با این که آسان نیست، اما به ما سخت نگذشت.

به همه این ها فکر کردم اما جمله های عاشقانه ام نیامد. یکی از دلیلهایش شاید این باشد که دیدم رضای خانه سبز رفت. یک کم غمگین شدم. آخر،چند ماه پیش که داشتیم اولین قسمت سرسزمین سبز را می دیدیم و قسمت های مختلف خانه سبز را نشان می داد، من فهمیدم که آن سریال روی نظریات من خیلی اثر گذاشته است و بدون این که خودم هم بفهمم خانه ما هم یک خانه سبز است. گیرم که دیوارهاش کرم باشد اما روحش سبز است و وقتی با هم قهریم، حرف که می زنیم!

سبز سبزم ریشه دارم

من درختی استوارم

شور و شوق و شادی ام را

از خدایم هدیه دارم

خدا بیامرزدش.....

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خوان غیب

همیشه با خودم تصور می کردم که استعداد معلم شدن را دارم. یعنی از پس فهمیدن مطلب و منتقل کردن آن بر می آیم به علاوه این که در ارتباط برقرار کردن هم مشکلی ندارم. همین هم شد وقتی که دوستانم می خواستند یک کلاس عربی برای بعضی از تینیجر *های علاقه مند ساکن اینجا راه بیندازند، من با تکیه به معلومات راهنماییم (!) اعلام آمادگی کردم.


با وجودیکه کلاسمان صبح روزهای آخر هفته بود و مکانش هم که خانه یکی از دانش آموزها بود، فاصله زیادی با منزل ما داشت و من باید انرژی زیادی مصرف می کردم، اما برای من تجربه ارزشمندی بود. یکی از مهمترین نکاتش این بود که واقعا تعلیم کار آسانی نیست و باید در تصوراتم تجدید نظر کنم. یکی دیگر از آموزه هایم که در ذهنم خیلی پررنگ مانده، به شرح زیر است:


شب قبل از کلاس تا ساعت 4 صبح مهمان داشتیم و من بعد از این که با حالت نیمه خواب درسم را گفته بودم برای این که سر کلاس بعد خوابم نبرد بلند شدم و در کتابخانه صاحبخانه قدم می زدم و عنوان کتابها را می خواندم. در این بین کتابی را بیرون کشیدم و باز کردم. در مورد مهمان نوشته بود. یک بیت شعر داشت که ناگهان باعث شد تمام بی خوابی و خستگی ام تبدیل به احساس خوش آیند شود.


رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب

میزبان ماست هرکس می شود مهمان ما**


این روزها هم یکی از صمیمی ترین دوستهام در واقع میزبان ماست. به غیر از تمام لحظات خوشی که کنارش داریم و قابل توصیف نیست، از خنده های الکی گرفته تا بحث های جدی، من هر وقت که به "خوان غیبی" فکر می کنم خوشحال تر می شوم.


ممنونم که اومدی پیشمون...

* Teenager
**صایب تبریزی

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

دور روزگاران را چه شد؟! *

روزگار تازگی ها عجیب شده یا از قبل عجیب بوده است و من نمی فهمیدم؟

در تعجبم از این همه نظریه ی شلم شوربای بی پشتوانه. از این که اگر سوال کنی که این نظریه از کجا آمده و هدفش چی است، جواب قدیمی " برو بابا حال داری" را باید تحمل کنی یا یک متن عریض و طویل بی سر و ته را. از این که در این فاصله ای که تو هنوز ابتدایی ترین سوالهایت بی جواب مانده، چه طور این همه طرفدار برای نظریه پیدا شد. از این که عیب کار با توست که پاپیچ مسایل می شوی یا دیگران که همین جوری سرخوشند و طرفدار حزب باد.

من متعجب ام، بانوی متعجب!


۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

26 یا 27؟ یکی از مسایل که می تواند باشد.

کلاس و امتحان هفته گذشته هم به خیر گذشت. تجربه خوبی بود. هم درسش را دوست داشتم هم پیاده روی های طولانی ام را به خاطر فاصله نسبتا زیاد هتل با دانشگاه. این قدم زدن ها در هوای آفتابی روزهای هفته پیش شرایط مناسبی را فراهم کرده بود تا به راحتی موضوع کلاس را به زندگی ام ربط بدهم و میزان "مدیریت پروژه زندگی" ام را بسنجم.

یکی از مباحث کلاس هم بررسی پیشرفت پروژه* بود. برنامه ریزی های** پروژه را می توان از نظر بازه های زمانی به چهار دسته تقسیم کرد. این دسته ها به طور تقریبی برابرند با بازه های پنج ساله، یک ساله، سه ماهه و یک ماهه. در انتهای هر بازه زمانی پیشرفت پروژه بررسی می شود یعنی میزان محصول تولید شده و سرمایه های مصرف شده با مقادیر برنامه ریزی شده مقایسه می شوند. در این صورت می توان اختلاف های احتمالی را به سرعت مشخص کرد وبرای رفع آنها تدابیری اندیشید.

امروز هم آخرین روز از یکی از بازه های زمانی عمر من است. اگر بخواهم در انتهای پروژه زندگی ام با اختلاف های چشمگیر غیرقابل جبران روبرو نشوم، همان بهتر است که در بازه های زمانی کوتاه به اعمالم رسیگی کنم و پیشرفتشان را بسنجم. از فردا 27 ساله می شوم و فرصت مناسبی است که برای رسیدن به هدف تغییراتی در سیستم ایجاد کنم!
* progress monitoring
** planning