۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

آخرین خوان قبل از مهدکودک

چند روزی است که مشغول آموزش لگن و استفاده از آن هستیم. ساعت به ساعت هم وجودش را متذکر می شوم!‏

در این راستا نکاتی یاد گرفتم که با شما شریک می شوم، باشد که عبرتی شود برای آیندگان

اول این که باید از مدتها قبل یک عدد لگن خیلی معمولی و ارزان قیمت با شکل و شمایل دلربا، برای فرزندتان ابتیاع کنید و به عنوان اسباب بازی در اتاقش قرار دهید. این جوری با لگنش اخت می شود و در زمان آموزش لگن، از همچین پدیده ای نمی ترسد.‏

دوم این که خیلی عجله نکنید. صبر کنید تا وقتی که کودک بتواند شلوار خودش را از پایش در بیاورد. در این صورت برای عملیات آماده شده است.‏

 سوم هم این که  خودش از کثیف بودن پوشکش خبر داشته باشد. البته با پوشکهای این دوره و زمانه که حتی بعد از 12 ساعت هم 
 خیس نیستند، این مورد یک کم سخت است و بر می گردد به همان دستشویی بزرگ(!) که خب بهتر احساس می شود.‏

چهارم این که زمانش که رسید فرش یا هر چیزی که کثیف شدنش اذیتتان می کند را جمع کنید. به جایش محیط را کمی شاد کنید و زیر انداز اتاق بچه را برای مدتی در هال خانه بیاندازید که هم راحت پاک می شود، هم کودک انرژی می گیرد.‏

پنجم، با خود کودک بروید یک عدد لگنی که می پسندد بخرید. داشتن چند لگن هم خوب است. چرا که در ابتدای کار، در جاهای مختلف خانه می گذاریدشان و بچه هر وقت که اراده  کرد می تواند استفاده شان بکند. بعدتر هم که فقط در دستشویی روی لگن می نشیند، آن یکی لگن را می توانید در ماشین بگذارید و بیرون از خانه مورد استفاده قرار بدهید.‏

ششم، آن روزی که برای خرید لگن رفتید، یک بسته شورت هم با سلیقه خود کودک برایش بخرید. این جوری خودش مشتاق است که زودتر جای پوشک با شورت مورد علاقه عوض شود.‏

هفتم، مقدار زیادی دستمال و مواد ضد عفونی کننده نزدیک دستتان باشد تا فوری همه جا را مثل روز اول پاک کنید و منتظر سانحه بعدی باشید.‏

نکته آخر که از همه چیز مهمتر است، این است که شروع عملیات باید زمانی باشد که هم کودک و هم مادر در آرامش باشند. مثلا روزی که آدم خسته است یا شب قبل درست نخوابیده یا چه می دانم مثلا با طلبکاری دعوایش شده، اصلا نباید این امر خطیر را شروع بکند. چرا که این پروسه به همه اعصاب آدم احتیاج دارد و شما اگر اعصابتان را قبلا جای دیگری مصرف کردید، آن وقت ممکن است بی خود و بی جهت سر بچه تان که نمی  داند کجا باید جیش کند، داد  بزنید یا این که اگر داد نزدید، حتما تب خال می  زنید!!‏ چند روزتان را برای این کار خالی کنید و شرایط را طوری فراهم کنید که در خانه بمانید و برای تمرین هم مثلا بروید حیاط یا دم در خانه یکی دو ساعتی بچرخید ولی زیاد دور نشوید.‏


خلاصه، آن روزی که همه شرایط فراهم بود، با کمک فرزندتان پوشک را در بیاورید و شورت مربوطه را به پایش کنید و لگن را معرفی بفرمایید. بعد هم به مدت یک روز کار و زندگی خود را تعطیل کنید و چشم از کودکتان بر ندارید. با کوچکترین علامتهایی، طرز استفاده از لگن را یاد آوری کنید. اگر هم سانحه ای رخ داد، خونسردی خود را حفظ کنید. بچه است خوب! دختر ما از روز  دوم خودش می گوید: "جیشم داره می آد" و  می دود سوی لگن. فقط هم همان روز اول لگن بیرون از دتشویی بود. تا مدتی برای خواب ظهر و شب، از همان پوشک عزیز استفاده می کنیم تا ببینیم چه می شود.‏‏

فقط حواستان باشد که زیاد اعصاب بچه را داغان نکنید با پرسیدن این که :الان جیش نداری؟!‏



 ‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

هزار تا ماچ

من عاشق بوس‌کردن و بو‌کردن پاهای دخترم هستم. چند روز پیش از شوهرم پرسیدم که تا کی به من این اجازه را می‌ده که کف پاش را بو کنم و بعد هم هزار تا ماچ.‏

امروز یاد این افتادم که تا همین چند سال پیش، صبح ها وقتی از خواب بیدار می‌شدم، مادرم گردن مرا بو می‌کشید و به‌به چه‌چه می کرد و بعد هم هزارتا ماچ.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

روزهای دختر در اینترنت 6

03/05/12
.‏چند روز است که دخترک با "اگر" جمله می سازد
اگر بیریم بیرون، بیریم بیرون!‏
اگر می آی با من بازی کنی، می آی با من بازی کنی!‏
اگر می شینی، می شینی!!‏

02/05/12
دور خودش میگردد و می خوند"وَونده وَونده گاردین...لایک اِ تیدی بر"*. بعد از چند تا چرخ، سرش گیج میرود و از خودش میپرسد: "یه دِگه (یک دقیقه) بیشینم؟" بعد باز به خودش میگوید: "بذار سرم خوب شه!"‏

round and round a garden....like a teddy bear
(wound instead of round!!) 

29/04/12
چند روز پیش، لپ‌تاپ قدیمی‌ام را از بالای کمد آوردم و دادم به دختر! با این لپ‌تاپ یک عدد پایان‌نامه فوق نوشتم . برای همین آن روزها مجبور شدم روی دکمه هاش، الفبای فارسی را بچسبانم. حالا دو سه روز است که دختر دارد سعی می‌کند این چسبها را بکند. امروز "ح" را کنده بود. گفت: بیبین. نبشته تو (2)...‏
یک کم طول کشید تا بفهمم که ح را برعکس نگاه کنی چه شکلیه‏!‏

28/04/12
دیشب تا ساعت سه صبح بیدار بودم. دختر همان موقع‌ها از خواب بیدار شد و تو خواب و بیدار به من گفت که می‌خواهد بیاد تو تخت ما. بردم گذاشتمش پیش باباش و برگشتم سر کارم. یک چند دقیقه نگذشته بود که دیدم خواب‌آلو آمد بیرون، جلوی من ایستاد و گفت: هیوا! بیا، بیگیر بیخواب! بعد هم برگشت رفت تو اتاق!‏

27/03/12
داشت تخم‌مرغش را می‌‌خورد و برای من قصه می‌گفت. "مستر تامبل اومد. اینجوری کرد. سلما گش‌گش خندید!" گفتم: با دهن پر قصه نگو. دوباره همان را گفت. اضافه کرد: "بچه جون یامی بره تو تامی بعد سلما گش گش خندید!"‏

26/03/12
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که یکی از قشنگترین لحظه های زندگی وقتی است که یک دختر دو ساله، غرق خواب با تن داغِ داغ، بیاد تو بغل آدم و دستهای کوچکش را بگیرد دو طرف صورت آدم و نوازشی بکند و نفسهاش عمیق بشود. ‏
نمی‌توانم درست بیانش کنم. یکی می‌گفت که هر کسی تو زندگیش باید این حس را تجربه کنه که یک موجود گرم را بگیره تو بغلش تا هم خودش آرام بشه هم اون موجود گرم کوچولو. دیگه این ناز و نوازشش بماند که چقدر مزه می‌دهد.‏

25/03/12
یکی از غم‌انگیزترین صحنه‌ها به نظرم این است که مامانِ بچه‌های کوچک از دنیا برود. تا وقتی که فقط دختر بودم، خودم را می‌گذاشتم جای بچه و غصه می‌خوردم برای این صحنه؛ اما حالا که مادر شدم، هم می روم تو نقش بچه هم بیشتر می روم تو نقش مادر. دومی خیلی تراژیک‌تر است. یعنی مادر باشی و به این منظره نگاه کنی که بچه کوچک را باید بگذاری و بروی. با این همه امید و آرزو که برای بزرگ کردنش داری.‏

21/04/12
‌می‌شود خانوم دکتر و با یک اسپری مخصوص بینی می‌آید طرف من برای باز کردن بینی بنده. بعد الکی صدای پیس در می ‌آوریم و من یک آخ یواش می‌گویم و بینی‌ام مداوا می‌شود! ‌‏

صبح آمده بالای سر من و می‌گوید: من خانوم دُک دُک ام. پیس‌پیس کو؟‏






۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

ترس

هیچ وقت آدم ترسویی نبودم اما دور از جون شما چند وقتی است که مثل سگ می ترسم. از تاریکی. از تنهایی. حتی از حرکتهای دختر در خواب!!‌‏

علتش را نمی توانم بگویم. فقط همین که این ترس کشنده است. زندگی آدم را مختل می کند. دعا کنید زودتر به حالت عادی برگردم