۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سفر در سفر


نشسته بودم در حیاط و خیره شده بودم به ایوان طلا. آرام هم کنار دستم نشسته بود و او هم محسور شده بود. عطر فضایش را دوست دارم. آرامشش را هم و کبوترهایش را. جای شما خالی بود.
****
صبح زود که توی سرمای هوا، از فرنی فروشی پیاده می رفتیم تا کتاب فروشی و من هی می خوندم "وه چه بی پا و سر که منم!" را خیلی دوست داشتم.
****
اندوه! وقتی دسته ترک ها به ترکی روضه می خوندند و سینه می زندند و من به غیر از "حسین" هایش چیزی نمی فهمیدم.
****
پ.ن. از این که یک عده آدم در هند می میرند و آن ور آبی ها دنیا را روی سرشان می گذارند و یک عده آدم در غزه می میرند و آن ور آبی ها به روی خودشان نمی آورند، در تعجبم. از این که وقتی آرام این موضوع را مطرح می کنه، خونواده های خودمون هم اظهار بی تفاوتی می کنند، احتمالا شاخ در می آورم!

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

مات و متحیر

مات و متحیر من و آرام بودیم، دیشب. وقتی ساعت یک و نیم از خانه مامانم این ها می رفتیم خونه مامانش اینها. توی خیابون ولی عصر. توی ترافیک. بین ماشین های آخرین مدل پر از دختر و پسرهای آلاگارسون*! که توی اون ترافیک از هم سبقت می گرفتند و لایی می کشیدند.




ما نمی دانستیم که کدام را نگاه کنیم. من تصمیم گرفتم که بشمرمشان. بعد از چند ثانیه پشیمان شدم، کار سختی بود. با همان دهان های بازمان می گفتیم که چه جالب، یک پارتی خیابانی عظیم. کجای دنیا پیدا می شود؟ این همه جوان رعنا به دنبال هم؟ نصف شب در خیابان؟!




بعد هم در اتوبان مدرس، نزدیک بود بین دو ماشین که با هم کورس گذاشته بودند، عکس برگردان شویم، که به خیر گذشت. دعا گویان و التماس کنان برای ادامه حیات، به خانه رسیدیم و سنگر گرفتیم!




*آلاگارسون در اینجا به معنی شیک و پیک است!

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

آرام


آرام با یک هفته تاخیر، امشب می رسه. از روزی که افراد عازم فرودگاه مشخص می شدن، من صراحتا اعلام کردم که نمی آیم. امروز هم اصلا هیچ گونه شکی نداشتم. غروب با مادربزرگم تلفنی صحبت می کردم.


او: خوشحالی آرام می آید؟
من: بله
او: فرودگاه هم می روی؟
من: نه.
او:؟؟؟؟؟!!!!
من: دیر وقت ه.
او: آرام شوهر توست و تو زن اویی.
من: به او گفته ام. خودش هم اصرار داشته که نیا، دیر وقته.
او: گفته باشه، بین همه افراد، دنبال تو می گرده.
من: توی ماشین جا نیست.
او: حتی اگر شده به هم بچسبید، برو.
من: چشم.
او: چشمت سلامت!


من دارم می رم فرودگاه. همه خوابیده اند و من یکی بیدارم که تا نیم ساعت دیگر پدر و برادر آرام را بیدار کنم و با هم بریم. تفکرات مادربزرگم در لحظه اول برایم بسیار عجیب بود. می دونستم که آرام بین جمعیت دنبال من نمی گرده و یا این که واقعا ناراحت نمی شه اگر من بخوابم. اما بعد از صحبت های مادربزرگم، خودم دلم برای او شروع کرد به زدن، وقتی واقعا فکر کردم که شوهرم داره می آد!!! و دلم می خواد که برم و خوشحالی رسیدنش را خودم ببینم.

احتیاج

گلوله گلوله اشک می ریخت. آدم باورش نمی شود که یک بچه شش ماهه، انقدر اشک داشته باشد و انقدر جان برای گریه کردن. نمی دانستیم که گرسنه است یا دلش درد می کند یا دلتنگ مادرش است که بعد از مرخصی زایمان، اولین روز کاریش را می گذراند. مادر بزرگ و پدر بزرگش تمام سعی خود را می کردند. اما او همچنان اشک می ریخت.
****با خاله شوهرم صحبت می کردم. گفتم که به نظر من، خود مادر هم می تواند در سه سال اول زندگی کودکش، درسهای زیادی از او بگیرد. من دوست دارم که این فرصت را از خودم دریغ نکنم. او که تمام عمرش را کار کرده بود، با دست به دخترش که یکی دو سال از من کوچکتر است، اشاره کرد و گفت: من اعتراف می کنم که کودکی بچه هایم را فدای کارم کردم. کاش نمی کردم. پشیمانم.
****جاری ام که از سر کار برگشت، بچه بدون فوت وقت شیر می خورد. بیشتر از معمول. بعد خندان از اتاق بیرون آمد و دیگر اشک نریخت.
****مادر از روز اول کارش تعریف می کرد که سرش شلوغ نبوده است. می گفت که رئیسش او را نصیحت کرده است که بماند خانه و کودکش را بزرگ کند. می گفت در جواب او گفته است که من یک زن امروزی ام.
****
من هم یک زن امروزی ام. در یک بچه شش ماهه به غیر از نیاز هیچ چیز نمی بینم.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

رها

هفت ساله بودم که به منزل جدیدی اسباب کشی کردیم. خانه بزرگی با بالکن سرتاسری و حیاط با صفا. کوچک بودم و حیاطش برایم شبیه باغ بود، با بوته های گل رز و درخت سیب و گردو و گلابی و بادام و یک حوض نقلی. از تمام این ها مهمتر هم دو کودک همسایه بودند که یکی شان پسری بود، یک سال از من بزرگتر و دیگری دختری یک سال از من کوچکتر. از همان روز اول اسباب کشی با هم دوست شدیم.


تابستان ها در حیاط و کوچه باریک و کوتاهمان به بازی و فوتبال می گذشت و زمستان ها هم به فیلم دیدن و کنار هم درس خواندن و با هم کلاس رفتن و گاهی هم با سینی روی برف ها سر خوردن.


تا دانشگاهی شدیم...سرمان شلوغ شد...به خاطر دلایلی که امروز هر چه سعی کردم یادم نیفتاد با هم قهر کردیم... از کنار هم رد هم نمی شدیم... اگر بر حسب اتفاق هم را می دیدیم، فقط سلام می کردیم... من ازدواج کردم و در عروسی دختر و مادرش را دیدم...من از ایران رفتم....چند ماه بعد، خانه مان فروخته شد ....به من نگفته بودند... من بر حسب عادت یک روز پنج شنبه، به خانه مان زنگ زدم و هیچ کس گوشی را بر نداشت... مادربزرگم به من گفت که مادرم اینها اسباب کشی می کنند...من شوکه بودم.... حتی اشکم هم نریخت... شاید هم ریخت...هر مسافرت ایران، وقتی از سر کوچه سابق رد می شدم، با زحمت بغضم را فرو می خوردم...گاه و بی گاه هم یاد خواهر و برادر می افتادم و دلم می خواست که حالشان را بپرسم ...


امروز که از سر همان کوچه رد می شدم، بدون هر گونه برنامه ریزی، پیچیدم درونش. مثل همان روزها رفتم تا انتها و پارک کردم در خانه مان. پیاده شدم و زنگ زدم. مادر جواب داد: کیه؟ گفتم: سلام. ه هستم. در باز شد. رفتم تو. مثل این که مادر هم منتظرم بود. سفت همدیگر را بغل کرده بودیم. قلبم از هیجان به شدت می زد. رفتم داخل خانه. دختر را دیدم و پسر را. با هم یک ساعت و نیم حرف زدیم. عکس عقدش را دیدم و فهمیدیم که عاقدمان مشترک بوده! از کار و زندگی هم باخبر شدیم. از بچگی ها گفتیم. از این که هیچ کدام یادمان نمی آمد که چرا با هم قهر بودیم. از این که دختر می دانسته که من یک روز این کار را خواهم کرد. در آخر خواستم که حیاط را هم ببینم. خیلی کوچکتر از حیاط درون ذهن من بود. شاخه های نازک درخت بادام هم یخ داشت. بیرون که آمدم، از این که عنانم را به دست احساسم داده بودم و در مقابل خواسته دلم، غرورم را فراموش کرده بودم، رضایت داشتم. از این حس آرامشی که بعد از این سه سال در دلم ایجاد شده، خیلی خوشم می آید. از دیدن دوستان دوران کودکی ام هم خوشحالم. از برقی که در نگاه پسر افتاد، وقتی که بعد از سلام و علیک رسمی اش به خاطر نشناختن من، دختر مرا به او معرفی کرد و گفت این ه است، هم هنوز خنده ام می گیرد.

گپ و انار

دور هم جمع شدیم. قسمت بود که دوستم را دوباره ببینم، یعنی مهمانش باشم. گفته بودم که صداقت برایم فاکتور مهمی است، امروز که با او مطرح کردم، دیدم که با هم در این خصلت اشتراک داریم!


گذر زمان، مفهوم خود را از دست داده بود. گرم صحبت بودیم. مادرش هم بود. زنی است با کمالات، با معلومات و زبانزد اطرافیان به خاطر ایده های نابش. باید بعدها از او و کارهای عجیبش بیشتر بنویسم. به ما می گفت که فقط خودتان و الان را نبینید. سعی کنید که بتوانید آینده را ببینید. هدف دراز مدت را انتخاب کنید و اعمال امروزتان را بر اساس آن انجام دهید. می گفت گاهی افراط و تفریط ما، اثرات مخربی را در آینده خودمان و بقیه می گذارد. دور اندیش باشید. من هم از کوانتوم گفتم. از این که آزمایش کرده اند که دو الکترون در دو نقطه مختلف از کره زمین، روی هم اثر دارند. در وقت دیگر می گفت که با مردم خوش اخلاق باشیم. به من می گفت که حتی با کسانی که به خاطر عدم صداقتشان قادر نیستی با ایشان دوست باشی، لااقل خوش اخلاق باش. یاد پریسا افتاده بودم که با هم راجع به این موضوع، کمی گپ زده بودیم. می گفت که این اخلاق خوش ماست که باعث می شود که اگر حرف درستی هم می زنیم، اثری داشته باشد.


****


انار خورده ام. جای شما خالی! با خرمالو و آجیل. از فردا هم زمستان شروع می شود. دوست دارم که رسیدن زمستان را تبریک بگم! البته کمی گلویم ناراحت بود و این انار بد جوری اذیتش کرده است.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

این به اون در


صبح خسته تر از شب از خواب بیدار شدم. با این که اختلاف زمانی ایران و انگلیس فقط سه ساعت و نیم است، اما من این چند روز با بدخوابی و بی خوابی های عمدی، بدترش هم کرده ام.

شب قبل، تا نیمه های شب با مادرم در آشپزخانه بودیم. او کارهای مهمانی را می کرد و من در دست و پایش می پیچیدم و ماچش می کردم. صبح زود هم از خواب بیدار شده بود تا به بقیه کارها برسد.

چند جور غذا درست کرده بود. دلم برایش می سوخت. دو روز تعطیلی اش را تمام در استرس مهمانی گذرانده بود. از طرف دیگر، از این که یک روز جمعه با همیم ولی نمی شود که معمولی باشد و همه باید بدو بدو کنند، لجم گرفته بود. خلاصه که خستگی و لج و دلسوزی، قیافه ام را جوری کرده بود که مادرم هم با دیدن من کنترل امورش را از دست می داد.

بعد از این که همه رفتند و انصافا به من که خوش گذشته بود و من بالاخره موفق شدم که او را از آشپزخانه بیرون بیاورم،
گفت: صبح، وقتی می دیدم که عصبانی شده ای با خودم می گفتم که من نمی توانم کار را جلو ببرم.
گفتم: من عصبانی نبودم. معجونی بود از چند حس. برای همین رفتم زیر دوش که بیشتر از این خلل ایجاد نکنم. با خودم فکر کردم که این طرز فکر شماست که باید چندین غذا آماده باشد و به همه خوش بگذرد به غیر از شما. اگر من فکر می کنم که در مهمانی باید صاحبخانه هم لذت ببرد و زیاد سخت نگیرد، نمی توانم انتظار داشته باشم که شما هم نظر من را یک شبه قبول کنید.

با هم نشستیم و تلویزیون دیدیم و الکی به یک صحنه هایی هم خندیدم.
****
گاهی امتحان ها خیلی ساده است و من رد می شوم. ناراحتم از این که باعث شدم که تکیه گاهم در شرایطی که استرس داشته، دست و پایش را گم کند.
****

بی ربط:سرعت اینترتم خیلی کم است. وبلاگهای این بغل را خوانده ام ولی نتوانسته ام که نظر بدهم. پر از نظرم!
پی نوشت فردا شب: دی شب هر چه سعی کردم که این پست را هوا کنم، نشد که نشد. خدا پدر اینترنت کفار را بیامرزه! :)

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

هادی

در جمع دوستانم نشسته بودم. به تمام روزهایی که دور از آن ها بودم و در خیالم بین آن ها نشسته بودم، فکر می کردم. دوتا بچه کوچک به جمع اضافه شده بود. دختر بچه ها، بزرگ شده بودند و خانم های مسن، پیرتر. دوستانم هم حتما تغییر کرده اند، با این که ظاهرشان همان بود و محبتشان هم .

صحبت از تجلی اسماء خدا بود. از این که صفت یا خالق خدا، تجلی افاضه اصل وجود به موجودات است و صفت ربوبیتش تجلی تداوم افاضه موجودیت آن موجودات (علت محدثه و علت مبقیه).

بین واژه ها و مفاهیم شان به حالت پرواز در آمده بودم. بین این همه علم به رقص. کاش زمان کش بیاید.

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

معارفه


1- در راه

بالاخره انتظار تمام شد و من عازم شدم. باز با شلوار جین و موهای تیغ ماهی و یک کوله پشتی حاوی تمام وسایلی که جلوی سر رفتن حوصله را بگیرد. از جمله کتاب و کامپیوتر و آی پاد و یک سری جزوه! همه را در کیسه جلوی صندلی ام جا سازی کرده ام و مرتب نگاهشان می کنم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم.

از این که با ایران ایر سفر می کنم به اندازه دیدن دریا(!) راضی ام. گرچه آن لحظه اول که وارد شدم، از دیدن مهماندارهای مرد نسبتا خشن و هواپیمای به نسبت قدیمی، کمی تعجب کردم؛ اما حس عجیب فقط برای همان لحظات اولیه بود و الان کاملا ناپدید شده است.
وقتی به گیت ورودی به هواپیما رسیدم و با کوله پشتی سنگینم نشستم تا کمی نفس بگیرم، مردی را دیدم که ازخانمی که مشغول صحبت بود درخواست کرد که با او عکس بگیرد. با وجودی که حافظه خوبی ندارم، اما صورت خانم عبادی را شناختم. با خوشرویی با مرد عکس گرفت و بعد دوباره به صحبتش ادامه داد. من هم کمی بعد با او سلام و علیک کردم و با ذکر این که می دانم که این کار شاید برای آدم خسته کننده باشد که هی با مردم سلام و علیک کند، اما من از دیدن او انقدر خوشحال هستم که به این موضوع توجه نکنم.

برای اولین بار در سفر با بقیه مسافرها ارتباط برقرار کردم. از لبخند به دور و بری ها گرفته تا دوست شدن با خانمی که کنارم نشسته است. شاید همین باعث شده که متوجه نشوم که حدود پنج ساعت است که در هوا شناوریم!

دو تا از دوستانمان هم در این پروازند. ش. و شوهرش. ش. با چکمه پاشنه بلند و لباس تقریبا مهمانی آمده است. به او گفتم که من را باید تهدید به مرگ کنند که با کفش و لباس ناراحت به سفر طولانی بروم. او گفت که در شرف مرگ است!! اما خب با خانواده شوهرش تعارف دارد و دوست دارد که شیک باشد. از این که در این موارد با کسی تعارف ندارم، خوشحالم و از دیدن دوستم که خیلی شیک بود هم خوشحالم.

باید کمربندها را ببندیم و میز را هم و کامپیوتر را هم.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

2- شادی

برای رسیدن این روزها، بیشتر از یک ماه است که دارم روزشماری می کنم. حالا که به موعد مقرر نزدیک شده ام، به جای این که خوشحال باشم، استرس دارم. اگر شما فمیدید برای چه این همه مضطربم، به من هم بگویید!

از این که بعد از حدود یک سال، مرخصی می گیرم و فرصتی هست که استراحت کنم، باید خوشحال باشم. از این که بعد از یک سال می روم به شهری که حتی دلم برای دود و ترافیکش گاهی تنگ می شود، باید خوشحال باشم. از این که عید غدیر را می توانم در جمع دوستانم جشن بگیرم، باید خوشحال باشم. از این که می توانم خود پدرم را در آغوش بگیرم، به جای این که هی خواب آن را ببینم باید خوشحال باشم. از این که مادرم را ببوسم و ببویم باید خوشحال باشم. از این که با برادرم سر و کله بزنم، باید خوشحال باشم. از این که مامان جون و بابا جون دارم، باید خوشحال باشم. از این که نوه شان را برای اولین بار خواهم دید، باید خوشحال باشم. از این که .....

همه این ها را می دانم، اما تپش قلب دارم.

دیشب در یکی از قسمت های سریال گیلمور -که مثل خوره افتاده ام به جانش تا تمام شود- دختری به دوستش می گفت : "خیلی خوشحالم. از اون لحظه هایی است که از شدت خوشحالی، غمگین شده ام. "

من هم همین طور!

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

3- نظر

معمولا در سرم پر از سوال است، پر از برنامه ریزی، پر از انتظار، پر از تعجب. وقتی گوشه ای از آن ها را این جا می نویسم، انگار برای مدتی در آن بخش سکوت حکمفرما می شود. در وبلاگ "روز به روز" هم شبیه این را خوانده ام که انگار تفکراتت را از سرت در می آوری و در این ویتیرین می گذاری تا تصویر دقیق تری از آن را داشته باشی. تا منسجم تر شوند و اگر حکمی باید صادر کنی، عمل، آسان تر شود.

در این میان، فاکتور مهم دیگری که به این صدور حکم، کمک می کند، نظر های شماست. نوع دید شما است به همان قضیه. برای همین هم بود که گفتم اگر برای هر کدام از پست ها نظری داشتید، حتما بگویید.

امروز که به سایت هالواسکن سر زدم، دیدم که امکان جدید فراهم کرده است که کامنت ها را به ترتیب چاپ شدن، نشان می دهد، نه فقط در قسمت نظرسنجی. من هم آن را اضافه کردم. در پایین صفحه می توانید ببینید.

*****

هشدار: مراقب باشید! اگر برای اولین بار هالواسکن نصب می کنید، کامنت های قبلی را از دست خواهید داد!


4- خرید

آرام گفت: آدم باید وقت خرید کردن برای دیگران، به طرز برخوردشان هم فکر کند. شاید بعضی ها با گرفتن کادو معذب بشوند. شاید دلشان بخواهد که جبران کنند و چون امکانش را ندارند، ترجیح بدهند کلا کادویی در میان نباشد.

بانو گفت: درست! اما ما که برای همه ( برای کسانی که ما را نمی شناسند) کادو نمی خریم. ما فقط برای اطرافیان خیلی نزدیکمان خرید می کنیم. آن ها هم دیگر تا الان با خصوصیات ما آشنا شده اند و می دانند که اگر ما برایشان چیزی بخریم، اولا در سطح درآمدمان بوده، ثانیا برای این نخریده ایم که بگوییم "ببین من چه قدر وضعم خوبه!" خودشان می دانند که وضعمان معمولی است و کادوها هم همه معمولی اند.

من از کادو خریدن به همان اندازه کادو گرفتن، لذت می برم، به خصوص از آن قسمتش که باید فکر کنم که چه چیزی برای چه کسی مناسب است.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

5-دیدار

باران می بارد. انگاری که صبر آسمان تمام شده باشد. انگار که تمام هفته را تحمل کرده و دیگر طاقتش طاق شده باشد.
در فرودگاه هستم. من هم دلم برای آرام تنگه. برای خونمون. برای کاناپه مون. برای فیلم دیدن مون. برای بحث کردنمون!
****
چند ساعت بعد:
خسته شدم. خسته!
پنج ساعت می شه که توی فرودگاهم. تازه بعد از این همه، فهمیدم که پروازم نیم ساعت تاخیر داره.

خوابم گرفته. دلم می خواد که چکمه هام را در بیارم و به جای شلوار جین، یه شلوار راحت بپوشم و موهام را باز کنم. بعد برم زیر پتوی نازک روی کاناپه، دراز شم. بعد آرام را مدل "کشدار" صدا کنم و او هم با ترس و لرز جواب بده و من با تن "ملتمسانه" چایی بخوام و اون با خیال راحتی که یعنی خطر از بیخ گوشم گذشت و ازم نخواست برم سر کوه قاف، بگه باشه و بعد از چند دقیقه صدای کتری برقی بلند شه. بعد من همون طوری که زیر پتو هستم و چون پاهام روی کاناپه است، ناچار نیم رخم به تلویزیونه، بدون توجه به زاویه ناراحتم، هی کانال ها را بالا و پایین برم و سعی کنم که سر از برنامه هاشون در بیارم. یعنی بفهمم الان چی دارن و برنامه بعدی شون چی ه. بعد چون حافظه کوتاه مدتم در حد بادمجان ه ، باید این کار را دو سه دفعه انجام بدهم تا بالاخره یه چیزی یادم بمونه و برم سراغش که ببینم.
تو همین فاصله که من کانال بازی می کنم و چایی در حال دم کشیدنه، کامپیوترم رو هم روشن کنم و بیام بانو ببینم که کامنت دارم یا نه. بعد برم فیس بوک و ببینم چه خبرا هست. بعد ایمیلم را چک کنم و یک سری ایمیل هچل هفت را دیلیت کنم. بعد دونه دونه خوباش را بخونم.
دیگه چایی دم کشیده. باید دوباره آرام را صدا کنم. دو تا چایی بزرگ مشتی! آرام بیاد با چایی توی دستش زیر پتو. یک کم جام تنگ می شه اما با هم کنار می آییم.
-تلویزیون چی داره؟
-هیچی. گیلمور ببینیم؟
-باشه.
گیلمور بذارم. با چایی. زیر پتو. با آرام. بدون چکمه و شلوار جین و موهای بافته تیغ ماهی.

همین.
****
چند ساعت بعد تر:
در خانه نشسته ام، با شلوار راحتی و منتظرم که غذایی که آرام پخته، آماده بشه!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

6-فلج

امتحان دادیم. امروز صبح.

معمولا قبل از امتحان کنترل اعصابم در دستم است. با این که استرس دارم، اما می توانم طوری کنترلش کنم که بتوانم برای امتحان آماده شوم. به عبارتی فلج نمی شوم از استرس. با این که گاهی شب قبل از امتحان از خواب می پرم، یا تا صبح خواب امتحان می بینم، اما وقتی بیدارم، خیلی عادی هستم.

دیروز، اما، فلج شده بودم. با وجودی که درسمان زیاد هم دشوار نبود و من تا پریروز خیلی ریلکس و عادی بودم، اما ناگهان فلج شده بودم. می دانستم که اگر این وضعیت را ادامه بدهم، نتیجه افتضاح می شود.

از دانشگاه که می رفتم هتل، یک قهوه خریدم و نشستم وسط مرکز خرید (سرباز)، به نور چراغانی ها خیره شدم، سرما را روی پوستم احساس کردم، صدای گیتار مردی را در همان نزدیکی گوش دادم، قهوه خوردم و ... . به مردم که مثل شب عید خودمان تمام خیابانها را پر کرده اند و صدای شادی شان همه جا پیچیده بود، نگاه کردم. فکرم را آزاد کردم، آزاد ِ آزاد. در حد خودم.

بلند شدم. سبک شده بودم. به هتل که رسیدم، شروع کردم به آماده شدن برای امتحان!
****

خوب شد. نتیجه ای که بعد اعلام می شود را نمی گویم. احساس من از امتحانی که دادم را می گویم. به اندازه توانم، نوشتم. همین برایم کافی است.

****
در این دوره ها، بعد از امتحان، یک شب شام را همه با هم می گذرانیم. می رویم رستوران. از آنجایی که نزدیک کریسمس است و رستوران ها شلوغند، این دفعه شام را در یکی از سالن های دانشگاه می خوریم.
باید بروم! و این کامپیوتر عهد عتیق دانشگاه را به خدا بسپارم!!

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

8- جدال پاییز و زمستان


****
استاد کره ای مان امروز صبح آمده و به من می گوید که برای پنج شنبه شب که با هم شام می خوریم نگران نباش. من سپرده ام که غذایی را که با گوشت خوک درست می کنند، طوری ببندند که بقیه غذا ها را آلوده نکند. من با نیش بازم (طبق معمول) از او صد دفعه تشکر کردم!
چندی پیش در جایی از "احساسات بشر" می خواندم. این که یک حسی هست که وقتی آدم را در جمع می پذیرند و آدم این موضوع را می فهمد،در دلش احساس می کند. نویسنده ادعا کرده بود که برای این حس در انگلیسی کلمه ای وجود ندارد. اما به ژاپنی می شود "آمائه". نوشته بود که با این که کلمه ای برایش ندارد اما خوب می داند که چیست. من هم امروز "آمائه" شدم!
****
در راه برگشت، کتابی را که مامان فراز در آخرین پستش معرفی کرده بود، خریدم. امروز که رفتم برایش کامنت بگذارم که ممنون از معرفی، دیدم دو تا دیگر از دوستان مهاجرم هم علاقه مند شده اند که این کتاب را تهیه کنند. تربیت فرزندان در محیطی که خودمان هنوز در آن غریبه ایم، نباید کار آسانی باشد.
****
عکس را امروز در حیاط دانشگاه گرفتم. آفتاب زیبایی بود. با سوز سرد. و زمین یخ زده.



۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

9- نوستالژی های سفر

از خیابان های این شهر خوشم می آید. نه فقط برای این که شیب دارند و گاهی فکر می کنی که داری از سربالایی سهیل بالا می ری، که برای ساختار موازی شان. از ساختار موازی منظورم، خیابان های شمالی-جنوبی و شرقی-غربی است. بر عکس لندن که حتی کوچه پس کوچه ها هم در هم پیچ می خورند و لازم نیست که زیاد زحمت بکشی که گم بشوی، اینجا به این راحتی ها آدم گم نمی شود.


امشب که از دانشگاه می آمدم، یک ماکتی دیدم که یک کم این ساختار موازی را نشان می داد. عکسش را می گذارم.



***


اقتصاد در صنایع دریایی را با یک استاد کره ای می خوانیم. از این که این امکان برایم فراهم شده است که از یک زاویه جدید به موضوعی که هر روزم را با آن می گذرانم، نگاه کنم، احساس خوبی دارم. به علاوه این که خیلی یاد حرف های مادرم می افتم که این درسها را خوانده و کم و بیش در صحبت هایش شنیده ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

10- پراکنده های سفر

بانو برای بار دوم آمده به این شهر برای درس. بر خلاف تصورش که همه جا را پوشیده از برف می پنداشت، هوا باز بود و زمین خشک. سوز می آمد اما برای بانو که هنوز سرمای هوای خشک را به سوز در محیط مرطوب ترجیح می دهد، شرایط مساعد است.

نگران هتل بودم. بازهم مثل دفعه قبل، یک هتل از طریق اینترنت پیدا کرده ام که هم از نظر قیمت و هم از نظر مسافت تا دانشگاه، مناسب باشد. همکارم به هتلی رفت که به دانشگاه خیلی نزدیک تر است ولی قیمتش هم به مراتب بیشتر (خرج هتلش با شرکتمان است و نگرانی ندارد!). من فکر کردم اگر هر بار از هتل تا دانشگاه را با تاکسی بروم، باز هم کمی صرفه جویی می شود، این بود که این بار "هتل بلوط" را انتخاب کردم.

برعکس دفعه قبل، وارد شدن به اتاق همان و نیش باز من همان! هتل را چند ماه پیش فرد جدیدی خریده است و تعمیرش کرده است و همه چیز نو و شیک و تمیز است. اینترنت هم دارد، خدا را شکر!
*****
امروز، هواپیما سواری هم کرده ام. از بیان احساسم در لحظه ای که هواپیما از زمین بلند می شود، عاجزم. فقط این را می دانم که دو حس حقارت و عظمت را در عین حال تجربه می کنم و انگاری که از درون به حالت انفجار می رسم.
*****
کلاه بافتنی ام را سرم کردم و تا پایین گوشهایم کشیدم. شالگردن را هم جوری بستم که فقط مساحت محدودی از صورتم معلوم بود. از در هتل رفتم بیرون به امید غذا. چیزی زیاد نخورده بودم و نمی شد که تا صبحانه فردا صبر کنم. سوز به صورتم خورد. سوز هوای خشک. سوزی که معلوم بود از روی برفی همین دور و برها می آید. حالا من نمی بینمش دلیل نمی شود که نباشد. بو کشیدم. من هم مثل لورالای گیلمور برف را خیلی دوست دارم. همین جور که سوز برفی را می بوییدم و در خیابان قدم می زدم، با ناباوری رسیدم به یک رستوران هندی حلال! غذای هندی خریدم، برگشتم به هتل گیلموردیدم و شام خوردم.
*****
برای اولین بار دیدم که هواپیماها خیلی مرتب در صف ایستاده بودند و به نوبت می پریدند! گاهی هم صبر می کردند که یکی فرود بیاید تا نوبتشان شود. از صفشان عکس هم گرفتم.
*****
قبلا هم گفته ام که من و آرام، اخلاق های عجیبی داریم در مورد برخورد با کتاب. شدت و ضعف دارد البته. مثلا می رویم خرید و یک کتاب درسی سنگین هم در تمام مراحل همراهمان است. حالا من نمی فهمم که چرا آخرین لحظه، یادم رفت کتابم را بردارم؟! واقعا غصه خوردم. می خورم. خواهم خورد. آخر بالای سر تختم هم چراغ مطالعه است و بالشها هم خیلی مطلوبند! آه! کتاب! آه!


*****
تمام مزایای هتل به کنار، دیوار اتاقش نازک است. اتاق بغل دارند فوتبال می بینند و هم گوینده گاهی نعره می کشد، هم تماشاچی ها. من می خواهم بخوابم خب.
*****
آه! کتاب!

11-جهل مرکب

توی جمع نشسته بودم ولی در افکارم انگار که وسط بیابان تنها باشم. به تابلوهای در و دیوار رستوران نگاه می کردم و با خودم می گفتم من که اصلا حتی گرسنه هم نیستم، بین این آدمهایی که حرفشان را نمی فهمم چه می کنم. از بین تمام افراد دور میز، شاید با یکی دوتایشان حرفم می آمد که آن ها هم رفته بودند طرف بچه دارها و با من فاصله داشتند. ناچار روبروی کسی بودم که همین چند روز پیش ها بود، نوشتم که از ندیدن اش خوشحالم! بگذریم، آرام هم بین آقایان وضعیت مشابهی داشته است.

در راه برگشت، از ایستگاه قطار تا خانه را پیاده آمدیم تا حرارت وارد شده به مغزمان کاسته شود. الان بعد از این که حدود 10 ساعت گذشته، کمی بهتریم. البته از زور هیجانی که تحمل کردیم، خواب از سرمان پریده که پریده!

با دیدن این جماعت و شنیدن حرفهایشان به این نتیجه رسیده ام که :
خشت اول گر نهد معمار کج----تا ثریا می رود دیوار کج

و این که اگر آدم بدون تعقل روی آن "خشت اول"، تعصب داشته باشه، معمار که سهل ه، به زلزله احتیاج ه که "دیوار کج" را از جا بکنه.
***
پ.ن. توضیح تیتر: عده ای که نمی دانند و نمی دانند که نمی دانند و گمان می کنند که از همه عالم بیشتر می دانند و اصلا دانستن یعنی همین که این عده می دانند و ادعای بیشتر دانستن "جرم" است، فکر می کنم در شرایط جهل مرکب بد جوری گیر کرده باشند.
من، اما، اصلا ادعای دانستن ندارم. خودم خوب می دانم که هیچ نمی دانم. این هم مدرک!

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

12 - سنخیت

دیروز معنی سنخیت را فهمیدم و ربطش را با علت و معلول. اهمیتش این جا است که مدتی بود گروهی مشکلی را در رابطه با "سنخیت علت و معلول" مطرح می کردند و من هم مقداری جواب برای حل مشکلاتشان یاد گرفته بودم. تا این که هفته پیش با خودم فکر کردم، من قبل از یاد گرفتن هر گونه راه حل، باید صورت مساله را خوب بفهمم. فقط در این صورت است که جواب های احتمالی را خوب درک می کنم و احیانا قدرت تفهیمشان را هم می یابم. این بود که رفتم دنبال "سنخیت و معنی آن".

وقتی می گوییم که بین علت و معلول باید سنخیت وجود داشته باشد، یعنی معلول باید با علت هماهنگ باشد. به عنوان مثال اگر شما از من بپرسید :" برای این که فیزیک دان شوم چه باید بکنم؟" و من به شما بگویم : "باید در خیابان بدوید!" سنخیت بین علت و معلول را قبول نداشته ام با این که اصل علیت را پذیرفته ام. یعنی قبول کرده ام که فعلی (هرچند بی ربط) باعث فیزیک دان شدن شما می شود. اما اگر در جواب سوال شما، فقط بر و بر نگاهتان کردم و هیچ نگفتم، به احتمال زیاد "اصل علیت" را قبول ندارم. یعنی فکر نمی کنم که فیزیک دان شدن معلولِ علتی است و شاید بشود، شاید هم نشود!!

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

13- خاش والیس مضطرب شاکر

راستش اون اول ها ما هم گمان می کردیم که خاش والیس باید معنی بدی بدهد! اما هم دانشگاهی هایمان از خطه سرسبز گیلان روشنمان کردند که هیچ هم بد نیست و به فارسی چیزی شبیه "بادمجان دور قابچین" می شود. تا اون جا که یادم مانده، خاش می شد استخوان و لیس هم که همان لیس! معنی "وا" را هم یادم رفته ...

مضطرب هم کسی است که از زور شلوغی سر، از یک طرف و علاقه (اعتیاد شاید!) به چرخش در اینترنت در اوقات اندک فراغت، از طرف دیگر، گزارش درسی اش را می گذارد برای لحظات آخر.

بعد خاش والیس مضطرب، کسی است که در لحظات آخر برای استاد ایمیلی می زند که بگوید من دارم خیر سرم، گزارش را آماده می کنم و یک قر (همان عشوه) شتری هم برای استاد در ایمیلش می آید. غافل از این که به نیم ساعت نمی کشد که استاد ایمیل می زند که خیلی موضوعت جالب است و بهتر است در کلاس ارائه اش بدهی!

و به این ترتیب خاش والیس مضطرب می نشیند پای وبلاگش از زور استرس.

شاکر هم برای این بود که چند ماهی می شود که شرکتمان ترتیب یک سری سخنرانی در زمان نهار را داده است. آدم های نسبتا مهم در این رشته برای سخنرانی های غیر رسمی می آیند. امروز هم یکی از استاد های دانشگاه سیتی آمده بود. خ.میم* هم با این همه کار و بد بختی باید می رفت. انصافا موضوع سخنرانی اش جالب بود. خ.میم وسط سخنرانی یک نگاهی به اطراف انداخت و خدا را شکر کرد.

دور میز همه هم کارهای جوانم نشسته بودند. ملیت ها را روی کاغذ یاد داشت کردم: از هنگ کنگ، هند، بنگلادش، آمریکا، ایران (خ.میم!)، انگلیس(3)، فرانسه، مصر، انگلیس، اسپانیا، چین، عربستان (؟ مطمئن نیستم این یکی رو)

*خ.میم همان مخفف تیتر است. برای صرفه جویی در وقت ...


پ.ن. امروز فرصت کردم که غلط گیری کنم این شاهکار ادبی ام را!

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

14- تا قبر آ - آ - آ - آ

به قول مش قاسم تو سریال دایی جان ناپلئون، با این چشم های خودم دیدم، آقاهه امروز توی مترو با یه کت و شلوار شیک و یک پالتوی شیک تر مشکی روی آن و یک کروات قرمزِ مکش مرگما، در حالی که یه روزنامه درست و حسابی می خوند، وقتی صندلی روبرومون خالی شد، یه جوری نشست که من به فاصله چند سانت با روزنامه اش بودم. بعد خودم دیدم که انگشت کوچیکه اش رو می کرد توی بینی اش و بلافاصله می کرد توی دهنش! نه یه بار، نه دوبار، خیلی!! بعد انگاری که کلوچه باید استخراج کنه، براش تقلا هم می کرد. اصلا هم توجهی نداشت که این همه آدم دور و برش هستن و این که مثلا من روش بالا بیارم!

خدا رحم کرد که ایستگاه بعدی پیاده می شدم، و الا که خیلی احتمال داشت که گلاب به روش می شدم!

همین.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

17 و 16- آلبالو

بانو خسته اس. چشماش می سوزه. حتی نمی تونه به مانیتور دقیق نگاه کنه که اشکالات تایپیش رو بگیره. از صبح، یه نفس کار کرده. یک سری محاسبه بوده که باید تموم می شده. یه موضوع بوده برای کلاس هفته آینده اش که باید در موردش تحقیق می کرده. یه جلسه بوده که باید شرکت می کرده و مطالبش را تازه امروز فرصت پیدا کرده که بخونه. یه جلسه بوده که رفته و برای اولین بار توش مثل آدم حسابی ها حرف زده و طبق معمول لپاش قرمز شده و هنوز حرارتش رو توی صورتش احساس می کنه.

در فواصل اون کارها هم به آلبالو فکر می کرده. به این که از بچه گی همه بهش می گفتن آلبالو. به این که آلبالوهای یخ زده رو دیرور از فریزر در آورده و آلبالو پلو درست کرده. به مامان جونش که با اصرار براشون آلبالو می آره، حتی اگر لباساش آلبالویی بشه. به دوستای مجازی اش که مشکلش را حل کردن. به دوست واقعی اش که دیروز بعد از یک سال وقت کردن همدیگر رو ببینن. به این که از شش سالگی با هم دوستن. به این که چرا با این که خیلی دوستش را دوست داره، اما در کنارش راحت نیست. راحت یعنی این که خودش نیست. یعنی این که انقدر خودش نبود که حتی نمی تونست درست حرف بزنه با این که توی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن، معمولا مشکلی نداره. به خصوص از وقتی وبلاگ می نویسه.

بانو هنوز خسته اس. اما دلش نیومد که دو روز پشت سر هم به این جا سر نزنه. این جا برای بانو یه خونه کرم-قهوه ای رنگه که توش خیلی راحت با دوستاش، خودشه. درسته که با هم نمی تونن آلبالو پلو بخورن ولی می تونه هر ایراد و اشکالی رو که داره با خیال راحت مطرح کنه و دوستاش هم به راحتی بهش بگن که "به نظر من اشتباه کردی" و او هم از این که خودش و دوستاش با هم راحتن، لذت ببره.