۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

ده شب و من افسرده

خب راستش یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم مدل جت بیایم تهران این بود که یک روزی در عنفوان جوانی با خودم شرط کرده بودم اگر محرم شد و امکانش را داشتم، ایران باشم.

شبها دختر را می گذارم پیش مامانم و می روم جلسه. برای اولین بار است که از پیش او نبودن، احساس عذاب وجدان ندارم. با خیال راحت دو سه ساعت را برای خودم می گذرانم.

فکر می کنم برای خوب شدنم احتیاج دارم به این تنها بودن. به این که بنشینم در جمعی با حرفهایی که تقریبا در مغزم داشت خاک می خورد. حرفهایی از جنس آرامش. از جنس هر چیزی غیر از افسردگی.

در آخر هم اشک. دوای درد. انگار که می شوید و می برد. ده شب. می توان تمیز شد.

چه قرار خوبی گذاشتم با خودم در عنفوان جوانی!

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

زندگی کولی وار ما

یکشنبه بود که تلفنی با پدر شوهرم صحبت کردیم و ایشان هم با صدای مریض خبر دادند که مادر جاری ناگهان فوت کرده است و همه رفته اند شهرستان. در آخر هم با همان صدای گرفته برای بار صدم گفتند: این دختر را بیار من ببینم. دلم برایش یک ذره شده است.

من هم آن روز از خواب که بیدار شده بودم انگار که آسمان روی سرم خراب شده بود. حال و روز درستی نداشتم. مه شدیدی هم بود. دست دختر را گرفتم و کالسکه را برداشتیم و رفتیم پیاده روی.

دختر که همان دم در خوابش برد. من هم برای خودم راه رفتم و قهوه نوشیدم و فکر کردم و فکر کردم. همین جور که لیوان دستم بود و به مردم دور و برم نگاه می کردم، ناگهان احساس کردم که دوباره وقتش شده است که بار سفر را ببندیم. درست که تا دیروزش اصلا دلم نمی خواست به سفر بروم اما راه چاره حال این روزهایم را فقط آغوش مادر و گرمای منزلش می دیدم.

این شد که طی یک چشم به هم زدن بار و بندیل را جمع کردیم و الان از وطن برای شما می نویسم. حالم که واقعا بهتر شده است. دخترم هم که از خوشحالی بازی با فک و فامیل دارد بال در می آورد.

همین.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

ون گوگ خونه ما


دخترک مدتی است که مدادشمعی به دست دور خانه برایمان نقاشی می کند. معمولا با قیافه جدی اما بدون داد و بی داد می گویم که روی کاغذ باید نقاشی کشید. یک بار البته از دستم در رفت و سر و صدا راه انداختم. آن هم به خاطر این که از جای دیگری ناراحت بودم و برگشتم دیدم که روی دیوار هال با رنگ سیاه خط خطی شده است. بگذریم. باید از اعصاب -مصاب- داغانم که الکی پاچه می گیرد باید در جای دیگر مفصل صحبت کنم. الان می خواهم از ون گوگ فرفری بگویم با آثار هنری اش.

یکی از راههایی که به مغزم رسید این بود که برایش کاغذ سفید بخرم و به دیوار اتاقش بچسبانم و بگذارم از ایستاده خط خطی کردن لذت ببرد. خودم هم کلی برایش هنرنمایی کردم و هرچه بلد بودم روی کاغذها کشیدم. دوست داردشان و رویشان نقاشی می کند و گاهی هم با ذوق بهشان نگاه می کند و می گوید: اوووووووووووووه یا wow. اما گاهی هم با شیطنت کنار می زندشان و روی دیوار را خط می کشد.

به هر حال که روی دیوار هال، درست پشت کاناپه، روی در توالت، روی میز و گوشه کنار کتابخانه و چوبهای کف اتاق، تا اینجای کار مورد حمله قرار گرفته اند. و هر بار بنده جمله روی کاغذ باید نقاشی کرد را تکرار کرده ام....


۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

درد و دل یک مادر خواب زده

واقعا سر از کار خودم در نمی آرم. نصف شب با کلی ذوق و شوق می شینم سریال گریز آناتومی نگاه می کنم. بعد لابد با این همه هیجان می خوام برم بخوابم؟ با خودم چی فکر می کنم؟ مگه لالایی است که می ذارمش برای این وقت شب؟ از زور هیجان این قسمت (سیزن 8 اپیزود 9)، نمی تونستم درست سر جام بشینم. حالا می خوام برم بخوابم...
*
عوضش حالا که نمی تونم بخوابم، می شه قصه این دو روز رو اینجا نقل کنم.
*
*
*
قضیه از این قرار بود که از همان اولش با خودم قرار گذاشتم که اگر همه چیز روبه راه بود، تا دو سال به دخترک شیر بدهم. با مخالفت و تمسخر خیلی از اطرافیان هم رو به رو شدم. یکی که رسما تو صورتم گفت که آدم های اینجا معتقدند شش ماه هم زیاد است و اگر بهشان بگویی دو سال می خواهی به بچه ات شیر بدهی می گویند "مگه گاوی؟؟"

به هر حال که من واقعا لذت می بردم از این که می توانستم باعث آ رامش دخترم باشم. آن هم در حالی که می دیدم که خودش هم متوجه این موضوع می شود.

این اواخر اما یک کم نگران شده بودم. هرچه به تاریخ تولدش نزدیک تر می شدیم، من نگرانتر می شدم. اصلا نمی دانستم که چه طور این فرایند باید تمام شود. راستش زیاد هم دنبالش بودم، اما از آنجایی که دختر از هر طرف رد می شد، سراغ "امه"اش را می گرفت، اصلا امیدی نداشتم.

تا این که دیروز، واقعا خسته و مستاصل شدم. شاید نگرانی هم مزید بر علت بود. و این که دو سالگی هم به قول این فرنگی ها همین دور و بر است، بی تاثیر نبود. طی یک عکلیات انتحاری، دو علامت به علاوه (+) با چسب زخم روی "امه"* دخترم درست کردم. .قتی سراغش را گرفت، گفتم که "اوخ شده" و چسب ها را نشانش دادم.

نگاهش را بعد از دیدن چسب زخم ها فکر نکنم بتوانم فراموش کنم. امیدوارم که در زندگی اش کمتر در موقعیتهایی قرار بگیرد که مجبور شود از این نگاهش استفاده کند. متاسفم که منِ مادر، باعث اولینش شدم.

خلاصه که از دیروز مدام به نگاهش فکر کرده ام و این که آیا کار درستی کرده ام یا نه. بعد از آن نگاه و قدم هایی که به سمت عقب برداشت، که فکر کنم از ترس یا یک همچین چیزی بود، تا مدتی حتی حاضر نبود که بغلش کنم. با سختی بازی را شروع کردم و بعد از مدتی فراموش کرد. دوباره گفت: امه. و دوباره همان حرفها و تصاویر. تا شب دیگر اسمش را هم نیاورد.

تصمیم دارم که تا مدتی، شیر شبش را قطع نکنم. هم با شیر می خوابد، هم تا صبح چندین دفعه شیر می خورد. با این حساب، هم شیر من یواش یواش کم می شود، هم او یک ضربه جانانه نمی خورد.

امروز دیگر از چسب خبری نبود. دو سه باری که اسمش را برد، با گفتن همین که اوخ شده، رضایت داد و رفت. اما ته چشمانش می توانستم اثر ناراحتی و بی حوصلگی و غم و غصه را ببینم. گاهی مستاصل می شد، اما هیچ چیز نمی گفت. همان موقع بود که واقعا دلم می خواست بنشینم برایش یک دل سیر گریه کنم اما به جایش با هم بازی می کردیم و الکی می خندیدیم که هر دویمان یادمان برود.

فرفرک مامان! این بود که این دو روز را با هم بازی کردیم. غش غش خندیدیم. ددر رفتیم. ماست میوه ای خوردیم. اما از امه خبری نبود. از این که بعد از خواب بعد از ظهر بگیرمت تو بغلم و با لذت شیر بخوری و دوباره خوابت ببره و همین جوری تو بغلم نگهت دارم و یا تلویزیون نگاه کنم یا تو اینترنت بچرخم تا بیدار بشی و نصف موهات خیس عرق شده باشه از بس که به خودم چسبونده بودمت، خبری نبود. انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان، یک روز تمام تو را روی بدنم نگه داشتم تا شیر بخوری و چه کوچک بودی. چه جوری شد که این دو سال انقدر زود گذشت.... بگذریم. مهم این است که برای خودت داری خانمی می شی. می تونیم با هم بازی کنیم و غش غش بخندیم. همین امشب بود که عکس پارسالت را نگاه کردم و باورم نمی شد که چقدر کوچولو بودی. خوبه که داری بزرگ می شی. اشکال نداره. باید از یک سری لذتهامون بگذریم تا جاش خوشیهای جدید بیاد. فقط یک چیز، می شه مامان را ببخشی به خاطر اون دوتا به علاوه ترسناک؟


*امه: با تشدید روی میم و الف با کسره. Emmeh. ساخته شده توسط خود دخترک فرفری در شش ماهگی. بیشتر هم با حالت تحکم به کار می رفت. طوری که صاحب امه حساب کار دستش می اومد.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

خب من هم دل دارم دیگه

تا حالا وقتی می نشستم پای کامپیوتر، ای میل چک می کردم و فیس بوک و گودر و یک سر هم می آمدم تو وبلاگ ببینم کامنت دارم یا نه. حالا به همه موارد بالا، گوگل پلاس هم اضافه شده است.

خب این آدمهایی که مسئول تصمیم گیری هستند و هر روز یا صفحه فیس بوک را عوض می کنند یا مثلا گودر را برای خودشان تبدیل به دو تا صفحه می کنند که تو یکی معاشرت کنی، تو یکی وبلاگ بخونی، نمی آیند به وضعیت کسی مثل من فکر کنند که هر دو دقیقه ای که می شینم پشت کامپیوتر، یک ساعت باید برای دخترم بالا پایین بپرم.

ای بابا!