۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مرا ببخش...

خیلی باهاس ببخشید که من رفتم و گم و گور شدم. ماجراهاش زیاده. اول این که مهمونهامون که بودند. بعد هم ماه رمضون شد. بعدتر هم مهمونهامون گفتند که پاشین با ما بیاین و ما خودمون مهمونتون می کنیم و ما هم در حالی که با دمبمان گردو می شکستیم، بدو بدو رفتیم دنبال خرید سوغاتی و اسباب لازم برای لیدی و این حرفها.
الان هم یک هفته می شه که دوباره اومدیم وطن و ما بدو اینترنت بدو!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

نه چک زدیم نه چونه

وقتی که خوب خوابیده باشد و به اصطلاح سیر شده باشد از خوابش، چشمهاش را که باز می کند، خوشحال است. اگر اسباب بازی آن دور و برها باشد که شروع می کند به بازی، وگرنه هی به سقف و دیوارها و کمد و لباسها نگاه می کند و وسطهاش هم اهم و اوهوم می کند تا ما سر برسیم.
چند شب بود که آرام می خواست برای سحر بیدار بشود اما از آنجایی که شب دیر می خوابید و سحر هم ساعت سه هست و من هم برای این که لیدی بیدار نشود، نمی گذاشتم که زنگ ساعت را روی تکرار بگذارد؛ نمی توانست بیدار شود و بعضی از روزه قضاهایش را بدون سحری گرفت و به احتمال زیاد کلی به جان من دعا کرده بود!
امروز سحر با صدای بازی کردن لیدی بیدار شدم. انگار نه انگار که ساعت سه صبح بود و ایشان همیشه تا هفت صبح می خوابند. خیلی جدی در نور چراغ خواب داشت با عروسکهای کنار دستش بازی می کرد و کاری هم به تاریکی و خواب بودن ما نداشت. بلند شدم که ساعت را چک کنم و دستشویی بروم که جیغش بلند شد. انگاری خیالش راحت بود ما هستیم.
خلاصه که حدود یک ساعت بازی کرد البته تو تاریکی. من هم نشستم کنار باباش تا سحری بخورد. یک صفحه قرآن برایش خواندم. بعد هم شیر خورد و خوابید.
این بود انشای من از اولین روز ماه رمضان دخترم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

رئیس

امروز پدر شوهرم تعریف می کرد که یک عده تو صف شیر ایستاده بودند، یک پلیسی نزدیکشان شد و با تحکم بهشان گفت که کمی آن ورتر صف ببندند. همه جابجا شدند. بعد با تعجب از پلیس پرسیدند که برای چه جایشان را عوض کرد. پلیس هم در جواب گفت: برای این که بفهمید کی رئیس است!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

بک اسپیس

یک متن نوشتم از روزانه این روزهایم. وسطهاش که رسیدم دیدم شبیه اون وبلاگهایی شده که تازه عروسها می نوشتن و توش هی غر غر می کردن! بک اسپیس :)

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

قرار بود چندتایی بشود اما نشد

صبر کردم که همه بخوابند. تلویزیون هم بالاخره خاموش شد. فورا این صفحه را باز کردم که همه حرفهام را توش بنویسم، اما انگار لال شدم! آن چیزهایی را هم که به ذهنم می رسد و تایپ می کنم، یکجا بک اسپیس می زنم و می فرستم آن دنیا.
*
دلم برای مادر و پدر و برادرم خیلی تنگ شده است. بیشتر از این بابت که لیدی را دور از آنها نگه داشته ام، خودم را سرزنش می کنم. برای همین هم دوست دارم که در اولین فرصت به دیدنشان بروم. اما راستش، بعد از تمام سفرهای بعد از زایمانم، توانسته بودم یک روتین برای زندگی ام ایجاد کنم. با لیدی و پدرش، یک برنامه ای داشتیم که این روزها خیلی قاطی پاتی شده است و می ترسم که با مسافرت از این هم به هم ریخته تر شود. کی بود می گفت که وقتی دوری، راحت تر می تونی بچه بزرگ کنی؟
این که مادر بزرگ و پدر بزرگ همیشه باشند، اما فقط در حد چند ساعت بهتر است یا این که همه سال نباشند اما یک ماه، فول تایم؟
*
ای خدا! امان از سانسور!!! دوباره نوشتم و پاک کردم. بگذریم، شبتان خوش!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

سوء تفاهم

پر از سوتفاهمیم این روزها. هی زیرسبیلی رد می کنیمشان باز هم از هر سوراخی که به فکر جن هم نمی رسد، می زنند بیرون. امروز تسلیم شدم و یک عدد قرص آرام بخش خوردم. ترسیدم که قلبم بایستد! آرام که از قضایا باخبر شده بود به خنده می گفت: به نظرم قضا و قدر این جوری شده! داری امتحان می شی!!
ای قضا و قدر، تو رو خدا، یک کم یواش تر. من هیچ چی، به این بچه شیرخوار رحم کن. اصلا ما هیچ، به این بنده های خدا که آمدند مسافرت رحم نمی کنی؟ سنشان زیاده. خدای نکرده، یه بلایی سرشون بیاد کی جواب می ده؟ بی خیال شو جون مادرت.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

چرت

امروز صبح، هر کار کردم لیدی نخوابید. من هم حوصله مقاومت نداشتم و زیاد گیر ندادم. گفتم: نمی خوابی، نخواب! بعد هی بازی کرد و وسطش هم از خستگی نق زد. بازش کردیم، ج.ی.ش کرد. غذایش را آماده کردم تا بلکه سیری باعث شود که نجات پیدا کند. بعد همین جور که نشسته بودم روی زمین و ایشان هم در صندلیشان بودند و بنده قاشق قاشق غذا دهنشان می گذاشتم، دیدم که آخر هر قاشق، معطل می کند و چشم هایش را برای لحظه ای روی هم می گذارد! آن وقت برای این که خوابش نبرد، فورا بازشان می کند و با خنده می خواهد که جلب توجه پدربزرگش را بکند. خیلی دلم می خواست که ازش فیلم بگیرم، اما دلم نیامد در آن وضعیت نگهش دارم. تندی خواباندمش اما همان لحظه گفتم که باید اینجا بنویسمش.