۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

ظهر

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

پراکنده های یکی از آخرین روزها

شب شده است. برف شدیدی می بارد. دانه هایش را می شود در نور چراغها دید. درشت است و هنوز هم درست و حسابی ننشسته است. بقیه هفته را نمی آیم سر کار. به خاطر قراردادی که در پست قبل گفتم و زمانی که احتیاج داشتم قبل از آمدن مهمانها تنها باشم.
*
از صبح، یک نفس کار کرده ام. بیشتر همکارهایم هفته دیگر را مرخصی هستند و امروز باید با هم خداحافظی کنیم. با این که کار کردن را دوست دارم، اما از این خداحافظی بیشتر از این که ناراحت باشم، خوشحالم.
*
سنگین شده ام. لیدی هم بیشتر فضای دلم را گرفته و خودش را مثل سنگ سفت می کند و نمی توانم هیچ حرکتی بکنم. بعد، تنها راهی که به ذهنم می رسد این است که با او وارد مذاکره شوم. با یک صدای کشدار می گویم: "دخترررررررم! بی خیال سنگ بازی شو! ..." حالا آرام هم از این دخترم گفتن من خوشش آمده و هی می گوید: "دخترررررررررررررم!" بعد هم به نظر او اگر پسر باشد، بیشتر لج می کند و خودش را سفت تر می کند! زیاد هم عاقلانه نیست...
*
شب یلدا است. من اصولا این شب را دوست دارم. حافظ خوانی و خوراکی هایش را. امسال اما بدون جشن و سرور می خواهمش. همان حافظش برایم کافی است.
*
جلسه های باصفایی پیدا کرده ایم. حتی صبح های زود هم هستند. مثل همان روزهای دانشجویی!
*
نقاشی و کارهای ساختمانی هم تمام شد. دو روز آخر هفته را به تمیزکاری گذراندیم. من و لیدی سنگ نشان بیشتر نقش مدیر برنامه را داشتیم و آرام هم از کارفرما بود تا آبدارچی!
*
برف دارد جدی جدی می نشیند. باید این قلوه سنگم را هر چه زودتر بردارم و بروم!

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

آنچه خوبان همه دارند ...

صبح های زود می رفتیم یک مراسمی تو ظفر. سر خیابان ظفر با هم قرار می گذاشتیم. نمونه قاراشمیش سنت و مدرنیته را می توانید در رابطه من و آرام پیدا کنید! آسمان خاکستری و روزهای سرد و لباس مشکی و سخنرانی و یادداشت و صبحانه و این حرفها. مگر می شد که با وجود داشتن تمام نشانه های مدرن، از لذت و آرامش اون لحظات چشم بپوشیم. هنوز هم مزه آن روزها خیلی پررنگ هستند.
*
دقیق یادم نیست که یکی از همان روزها بود یا روزی دیگر در سالهای پس از آن، که با هم تصمیم گرفتیم که هر چقدر با چرخ زندگی چرخیدیم و به هر رنگی در آمدیم، این روزها را در سال این رنگی باشیم. نه که فکر کنید تصمیم گرفته باشیم که دورویی را امتحان کنیم ها! نه! اما تا مزه اش زیر زبانمان بود با خودمان عهد بستیم که حداقل سالی یک بار این شرایط را فراهم کنیم که این مزه را دوباره بچشیم. گیرم که روزی برسد که ما مزه های بهتر را هم پیدا کرده باشیم...
*
به غیر از سال اولی که من دقیقا روز اول محرم رسیدم انگلیس، هر سال سعی کرده ایم که این ایام را ایران باشیم. برای خاطر آن عهد! امسال اما ممنوع المسافرتیم. باید سعی کنیم مثل سال اولی که این جا بودیم، آن مزه را از گوشه و کنار شهر لندن پیدا کنیم.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

شادی

به خاطر سرما و سرعت نسبتا پایین من در پیاده روی این روزها، صبح ها مسیر خانه تا ایستگاه قطار را با اتوبوس می رویم. در اتوبوس و قطارها هم، که می دانید، هم همه و سر و صدا نیست. گاهی کسی با مبایلش صحبت می کند یا با بغل دستی اش و والسلام.
*
مبایلی زنگ خورد. ناگهان زنی با صدای کلفت و لهجه آفریقایی فریاد زد. فریاد هم طوری بود که تمام نمی شد، با خنده و شگفتی خانم هم همراه شده بود. طوری که ملت بی تفاوت اینجا هم با تعجب نگاه می کردند. در همین حین به ایستگاه رسیدیم. خانم آفریقایی هم با ما پیاده شد. هنوز داشت فریاد می زد و خوشحالی می کرد و پاهایش را به زمین می کوبید و بلند بلند می گفت:thank God
*
من و آرام راهمان را ادامه دادیم و از خانم خوشحال فاصله گرفتیم. آرام می گفت:" چه جالب که سر صبح با شادی اش همه را شاد کرد. چه راحت خودش را خالی کرد." من هم که لبخندم کنار نمی رفت ولی اشکم هم نزدیک بود بریزد، گفتم: "دارم فکر می کنم که من اصلا در عمرم انقدر خوشحال شده ام! به احتمال زیاد انقدر ناراحتی را تجربه کرده ام اما نه شادی اش را. یا لا اقل اصلا یادم نیست. حتی اگر تجربه شده باشه هم مطمئنم که این جوری تخلیه نشده است."
*
*
*
*
برای پست قبل بازهم اگر چیزی به نظرتون رسید بگویید. ممنون.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

چله

دیگه فقط چهل روز مونده. خیلی برنامه دارم برای این روزها. امیدوارم که بتونم عملیشون کنم...
*
شما پیشنهادی ندارید؟

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

یکشنبه در آشپزخانه

صحنه اول:
تو آشپزخانه نشستم. همه جا بوی رنگ می آید. یک آقایی داره پشت در آشپزخانه را سنباده می کشد. آرام دارد چوب پرده های اتاق را سفت می کند و من هم دارم چت می کنم و وبلاگ می نویسم! البته دروغ چرا، تا همین پیش پای شما داشتم شیشه اتاق ها پاک می کردم و الان هم بیشتر از این متن فکرم دنبال این است که فیله مرغ را سریع تبدیلش کنم به مایه پاستا و به درد دل این لیدی و مامانش برسم!
صحنه دوم:
باز هم در آشپزخانه هستم. اصولا چرا انتظار دارید جای دیگری باشم. وسط هال که بساط نقاشی به پاست و نردبان و قلم مو و این حرف ها و دو اتاق هم که از وسیله لبریز هستند. پاستا را خوردیم و فقط به فکر خواب هستم.
صحنه سوم:
کماکان در آشپزخانه هستم. بعد از دو ساعت خواب. لیدی هم باید از ما راضی باشد، زبان بسته بعد از چند روز استراحت کرده است. چایی و بیسکویت می خوریم و به مادر و پدرها گزارش می دهیم و مرتب تکرار می کنم که: مطمئن باشید که من اسباب سنگین جابه جا نمی کنم.
صحنه چهارم: شب شده است. حدود 8 و 9. دوستان آرام از صبح گفته بودند که می آیند برای وصل کمد اتاق کمک کنند. دیشب هم تا ساعت 1.5 مشغول بوده اند اما تمام نشد. الان صدایشان به گوش می رسد که تمام راههای ممکن را امتحان کنند بلکه در کمد وصل شود. من و لیدی هم باز در آشپزخانه هستیم و کته گذاشته ایم برای خورشی که خانم یکی از همین آقایان (دوست بنده البته) برایمان فرستاده است.
روزگار دوست داشتنی ای هستند. بوی رنگ هم کلا می آید!


۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

Nesting Instinct

شنبه صبح که دلم طبق معمول بر اثر یک فرایند پله ای بزرگ شده بود و درد می کرد، داشتم بایبل حاملگی ام * را ورق می زدم، چشمم خورد به این اصطلاح Nesting Instinct و توضیحش. خنده ام گرفته بود که چه طبیعی است این حس و حال این روزهایم و نگرانی هایی که شاید به خاطرشان شبها ساعتها فکر و ذکر من را مشغول می کرد.
این که لیدی را در اتاق خودمان نگه داریم یا نه. این که همه خانه باید رنگ شود و کاملا تمیز. سوراخ سنبه هایش پاک شود اگر کپکی زده است. کمدهای قدیمی پر از آت و آشغال خالی شوند و جایگزین. چوبهای کف خانه درست شوند برای موجودی که به زودی قرار است چهار دست و پا به کشف دنیا برود. پریزهای برق پوشانده شوند و ....
متن را به آرام نشان دادم و او هم نتوانست خنده خود را پنهان کند! خلاصه که طبق قرار قبلی اما با علم به این که خب ما هم مثل همه مادرهای دیگر، یکشنبه مان به خالی کردن کمد و دور ریختن وسایل اضافی و این حرفها گذشت. راستی، آدمیزاد چه قدر آشغال داشته باشد کافی است؟!! از دوشنبه صبح هم دو نفر آمده اند برای رنگ خانه. فعلا ما و همه وسایلمان در هال مستقر شدیم. طوری که تنها مساحت قابل استفاده، سطح سوفا بد** است و بس!! حتی جای کافی نیست که از آن خارج شوی و من و لیدی دیشب کلی ژانگولر بازی در آوردیم برای مراسم دستشویی هر ساعتمان!
باید اعتراف کنم که با همه سختی این شرایط، به خصوص این که من هم مثل همیشه نمی توانم حرکت کنم، مثلا بخزم که دستم به کیسه لباسهای زیر میز نهارخوری برسد، این کمپینگ*** درون خانه را دوست دارم. از بچگی هم دوست داشتم. همان روزهای زمستان که موعد نذر شوفاژخانه می شد و بدون دلیل از کار می افتاد و ما همه کوچ می کردیم به هال و کرسی روشن می کردیم، برایم دلپذیر بودند. حالا هم همین طور. دیشب آرام مجبور بود برای این که کانال تلویزیون را عوض کند، یک زاویه خنده داری به خودش بدهد و من هم از خستگی غش کرده بودم روی همان تخت مذکور و گیر کرده بودم به زاویه ایشان!! بعد دوتایی می خندیدیم به قیافه هایمان و به این که حتی دستمان به دوربین که همان بغل بود نمی رسد که از این وضعیت عکس بگیریم...
***
**Sofa bed
***Camping

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

لاولی

فقط 55 روز مانده است.
*
دیشب به علت دل درد خفیف چند دفعه بیدار شدم و طبق معمول که دردها و فکر و خیالات در سیاهی و سکوت شب، پررنگ ترند، فکرم رفته بود دنبال بدترین احتمالات! هر بار هم نیم ساعت فقط تمرکز می کردم روی این که لیدی تکان می خورد یا نه، او هم مثل این که خوابِ خواب بود. قبل و بعدش هم البته فکر می کردم که به پهلو بودم یا ناخوداگاه به پشت خوابیده بودم و هی به حافظه ناقصم فشار می آوردم!!
*
خلاصه که صبح شد. لیدی هم خوش و خرم، شروع به چرخ زدن کردند و انگار نه انگار. نگفته ام که لیدی دیگر لگد نمی زند و هر از گاهی شانه ها یا باسن مبارک را می چرخانند!
*
پایمان را که از در خانه بیرون گذاشتیم با باد شدید و بارانی مواجه شدیم که خاطره زیبای شب قبل را زیباتر می کرد. بعد هم در ایستگاه اتوبوس برای اتوبوسی که باید هر ده دقیقه بیاید، نیم ساعت باد و باران خوردیم و یخ زدیم! بعد هم که سه تا اتوبوس با هم رسیدند و بر عصبانیتمان افزودند، از راننده گرفته تا مسئول کنترل اتوبوسها در ایستگاه، به هر کس شکایت کردیم که این چه وضعیتی است، گفتند که همینی که هست!! و ما خوشحالتر شدیم و یاد روزهای برف و بارانی در ولایت خودمان افتادیم که فکر می کردیم حتما در خارج همه چیز طبق برنامه پیش می رود و کمی خنده مان هم گرفت.
*
به قطار که رسیدیم، که حتما خودتان باید بدانید که آن هم تاخیر داشت و باید وسط راه هم عوضش می کردیم، متوجه شدیم که برخلاف هر روز که هوای داغ زیر پایمان حالمان را بهم می زد، امروز که داشتیم از سرما می مردیم این باد داغ هم کار نمی کرد! البته در قطار دومی که سوار شدیم، باد داغ ملایمی می وزید و ما خدا را شکر کردیم.
*
مسیر از ایستگاه قطار تا اداره را هم لرزیدیم. وقتی رسیدیم فقط یک دل سیر گریه حال می داد اما خب جلوی این همکارها همین که ساعت 10.5 رسیده بودیم کافی بود، گریه باشد طلبشان.
*
تا الان دوتا چایی داغ خوردیم. فن را هم زیر پایمان روشن کردیم و از آن باد داغها برای خودمان زیر میز راه انداختیم. لیدی هم یخشان باز شده و هرازگاهی یک چرخی می زنند.
***
فقط این را بگویم و بروم، آن موقعی که زیر باران ایستاده بودیم برای اتوبوس و دور از جون شما مثل سگ می لرزیدیم، برای دوستان ساکن لندن یک پیغام کوتاه فرستادیم که "what a lovely Monday!" و همین باعث شد که هر کدام وصعیتشان را بگویند یا یک شوخی ای چیزی و ما (این همه ضمیر جمع برای من و لیدی است ها) با این که یخ زده بودیم، هی از این گفتگوها خنده مان بگیرد و خلاصه موفق بشویم خودمان را زنده برسانیم به چایی. همین می خواستم بگویم که خیلی شروع هفته مان "لاولی" بود.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

سوال

چه دارد آن کس که تو را گم کرده است؟
و
چه ندارد آن کس که تو را داشته باشد؟!

*فرازی از دعای عرفه

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

هق هق

در شرایط استیصال، مثل پست قبل، یا باید دوش آب گرم بگیرم و سعی کنم خودم را آرام کنم یا همان که نوشتم، زار زار اشک بریزم! البته معمولا با صدای خفه برعکس مساله زیر که هق هق هم می کردم!!!
یکی از نکات مثبت حاملگی این است که به راحتی می شود همه تقصیرها را انداخت گردن هورمونهای عزیز و از دور به ماجرا نگاه کرد و هیچ مسئولیتی را متقبل نشد. البته این کار را نکردم و بین همان هق هق ها سعی می کردم که برای آرام توضیح بدهم که از چه ناراحتم تا بی خود او را ناراحت نکنم که فکر کند از آمدن مادرش دارم مثل ابر بهار اشک می ریزم.
بعد هم یک راه حلی برای خودم پیدا کردم. ده روز را در دسامبر مرخصی می گیرم و هر غلطی که دلم می خواهد می کنم! مادرهای محترم هم هر جور خواستند، برنامه بریزند. ما از دیدنشان و بودنشان باید شاکر باشیم. راست می گویم، اینجا را نمی خوانند و من هم کلا با هیچ کدام تعارف ندارم.
امروز که در ایمیل مامان خواندم که تنها آدمی بوده در صف که ویزا گرفته است، گفتم شکر که هق هق های من را به حساب ناشکری نگذاشتند.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

چمدان بانو

آخر نوشت: خیلی طولانی شد. یک پست درد و دلانه هست و نکته مهمی هم ندارد. گفتم که وقتتان هدر نرود. دلم نمی خواهد کمش کنم!!
*
*
*
*
بانو این جوری است که برای سفر هر چقدر هم مهم و طولانی باشد، چمدان را سریع می بندد. حتی همان روزی که ویزای انگلیس را گرفت و تا ظهر که سفارت ویزا را تو گذرنامه اش بزند، بلیطش را برای روز بعد خرید و خروجی را پرداخت کرد و به مادرش زنگ زد که "امروز یک کم زودتر بیا که من فردا دارم می رم " و یک اس ام اس به لیست دوستای مبایلش زد و خداحافظی کرد و به آرام که هنوز خواب بود زنگ زد که "پاشو خونه را تمیز کن که من اومدم!" و عمه خانم از شهرستان خودش را رساند که خداحافظی کنند، فرداش هم راستی راستی رفت و تا الان که الان است آنجاست و تا حالا چند دفعه برای سفر برگشته ایران؛ خیلی سریع وسایلش را جمع کرد. حتی وسایلی را که می خواست با بار بعدا برایش بفرستند را هم بسته بندی کرد.
بعد این جوری است که معمولا چیزی را هم جا نمی گذارد. یعنی اغلب، این جور نیست که برود جایی و بگوید کاش حوله خودم را آورده بودم یا ای وای فلان چیز جا ماند.
آن وقت، مثلا وقتی که از ایران داریم برمی گردیم، خانواده معمولا نگرانند که چرا همه وسایل تا روز آخر پخش و پلا است و زندگی به حالت عادی جریان دارد. مرتب می گویند که "یالا جمعش کنید و ما می خواهیم بقیه جا را با سبزی و شیرینی و آجیل پر کنیم " و اعصاب بانو را خط خطی می کنند.
***
همه اینها را گفتم که بگویم من از این روش خودم بسیار لذت می برم. به قول رحمت توی سریال شمس العماره، "حمل بر خود ستایی نشه ها!" فقط هم در چمدان بستن این طوری نیستم. در خانه تمیز کردن، آشپزی کردن، مساله ریاضی حل کردن، خرید رفتن، بچه دار شدن، شوهر کردن و آب حوض کشیدن همین طوریم! این طوری که مدت زمان زیادی را به ماجرا فکر می کنم. سعی می کنم همه جوانب آن را ببینم و بعد مراحل کار را طوری کنار هم بگذارم که کمترین وقت را استفاده کرده باشم! نمی دانم، شاید هم مرض است... اما به هر حال اگر نتوانم این پروسه را خوب طی کنم، هر چقدر هم وقت بگذارم، موفق نمی شوم که به نتیجه مطلوب برسم.
مثلا برای همان سفر کذایی، که همه می گفتند "مگر می شود یک روزه؟" من از قبل سناریو را در ذهنم و روی کاغذ نوشته بودم. هیچ وقتی هدر نشد. از قبل آرایشگاه رفته بودم و شب حتی فامیل های نزدیک هم برای خداحافظی آمدند خانه مان و شام پیش ما بودند!
***
برای این که بچه دار شویم یا نه، و این که کی و این حرفها، من بیشتر از یک سال و نیم فکر کردم. هی سعی کردم بالا و پایینش را نگاه کنم و سعی کردم که تفاوتهایمان را با خانواده ها و دوست و آشنا ببینم. سعی کردم تفاوت ها را با محیط زندگی بسنجم. سعی کردم برای خودم یک هدف پررنگ درست کنم، که جا نزنم، که تا ته ماجرا بروم، که بعدها نگویم "عجب غلطی کردم!"
و حالا برای زایمان و نگهداری از یک موجود کاملا وابسته، هم به همین موضوع احتیاج دارم. یعنی باید روزهای مختلف بنشینم و کاغذم را بگذارم روبرویم و لیست درست کنم، از همه چیزهایی که تا امروز شنیده و دیده ام و برای خودم یک پروسه تعریف کنم. بعد هم هی فاکتورهای مختلفی را که به ذهنم می رسد که می تواند این پروسه را تغییر دهد بررسی کنم. با این حساب کمتر دست پاچه خواهم شد.
به محل کار گفته بودم که از اول ژانویه نمی آیم و می خواهم سه هفته آخر را با خودم خلوت و به زندگی جدید فکر کنم و در دل خودم هم مرتب قند آب می شد و مشتاق بودم که آن دوران برسد. دیشب فهمیدم که مادرم و مادر آرام نگران بوده اند که من زودتر زایمان کنم و طوری برنامه ریزی کرده اند که مادر آرام از اول ژانویه تا 20 ام اینجا باشد و مادر من هم که از قبل قرار بود از 20ام به بعد بیاید! و من ماندم و یک ذهن آشفته. نگرانی شان قابل درک است و من مستاصل شده ام!
دیشب انقدر با صدای بلند گریه کردم که شبیه لبو شده بودم!!!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

آش آلو

امروز چنان بارانی می آمد که به قول همکار سابقم تنها کاری که می شد کرد، همانا آش پختن بود. برنامه این بود که چون هفته 31 هم تمام شده است و لیدی به زودی تشریف فرما می شوند، من و پدرشان باید یک کم خودمان را بجنبانیم و برایشان تخت و وان و پوشک بخریم! اما خب هم باران می بارید، هم پدر گلو درد داشتند، این شد که ماندیم خانه و آش پختیم.
از آنجا که مامان من همیشه برای گلو درد، این آش را می پزد و خودش هم علاقه زیادی به این آش دارد، من هم گفتم که برای اولین بار امتحانش کنم. هم فال است هم تماشا. خلاصه که کتاب رزا (خدابیامرز) را برداشتم و دست به کار شدم. راستش خیلی آسان بود. خوشمزه هم شد.
آن وقت نکته ماجرا این بود که وقتی داشتم سبزی هاش را می شستم و خرد می کردم، ناخوداگاه زیر لب شعر می خواندم و شبیه مامانم شده بودم که عاشقانه این آش را می پخت.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ده سال

دوران شبه مجردی تمام شد. برگشتیم به روال سابق.
*
دهمین سالگرد آشنایی مان هم آمد و رفت. با تعجب به آرام نگاه کردم و گفتم که آن شبی که منتظر تاکسی هفت تیر، کمی پایین تر از ادوارد براون ایستاده بودم و تو ازم پرسیدی که خانه مان گیشا است یا نه و من تعجب کردم که برای چی این سوال را می پرسی و تو گفتی که چون همیشه این جا می ایستم و آن جا ایستگاه تاکسی های گیشا و هفت تیر بود و این که تو خوشحال شدی که مسیرمان یکی است و با هم سوار تاکسی شدیم و ماه کامل بود و راننده هم بهت گفت که یواش تر حرف بزنی و من خنده ام گرفت، چه می دانستیم که ده سال بعد این لیدی فندق در ولایتی فرسنگها دورتر از گیشا و هفت تیر از درون شکم من با شنیدن صدای تو تکان خواهد خورد!
*
نمی دانم از خوشحالی من بود یا لیدی واقعا از طرف خودش ابراز احساسات می کرد، اما هر چه بود حرکاتش با آمدن آرام ناگهان تغییر کرد.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

به نام ماهی ها، به کام ما

نگران ماهی ها بودم. پیش آمده که بیشتر از یک هفته را بدون غذا سپری کرده باشند اما زمانی بوده است که ما در شهر نبودیم. با خودم گفتم شاید اگر بفهمند که من همین دور و برها هستم و یک هفته بی غذا مانده اند، هاراگیری کنند. این شد که از یکی از دوستانم که پیشنهاد داده بود که هر وقت تنها شدم می آید و شب پیشم می ماند، خواستم که خودش را برساند. این طوری هم ماهی ها زیاد غصه نمی خوردند هم ما می توانستیم بدون حضور آقایان اختلاط کنیم!

تا ساعت 12 شب با هم صحبت می کردیم. موضوع هم حول این قضیه بود که "چی شده ما انقدر در قبال کار بیرون از خانه احساس تنبلی می کنیم؟ ما که قبلا ها فعال بودیم!" جرقه اش هم از آنجا زده شده بود که من وقتی با او تماس گرفته بودم، او را از کشف این چند روزه مطلع کرده بودم. آن هم این که " من فهمیدم که چرا صبح ها جون می دم تا از خانه برم بیرون. ریشه اش در زندگی متاهلی است! من به عنوان یک مجرد، آدم فعالی هستم!"

این قضیه از زوایای مختلف بررسی شد! اول خواستیم که تقصیر را بیاندازیم گردن شوهرهایمان که زیادی لوسمان کرده اند و برویم یقه شان را بگیریم که "تقصیر محبت های زیادی شماست که ما نمی توانیم از در برویم بیرون!" بعد دیدیم که خیلی بی انصافی است. شاید به خاطر این است که در خانه بهمان خوش می گذرد و ترجیح می دهیم که همان جا بمانیم. این که بد نیست!

نکته منفی اش در این است که وقتی در خانه می مانیم، جلوی پیشرفت خودمان را می گیریم و بعد، از دست این حالت انفعال خودمان عصبانی می شویم و همین باعث می شود که از در خانه ماندن لذت نبریم. برای حل این مشکل هم به این نتیجه رسیدیم که باید مدیریت زمان را به دست بگیریم. روی آن تمرکز داشته باشیم و برنامه ریزی دقیقی ترتیب بدهیم. حتی المقدور هم از تلویزیون و اینترنت غیرلازم، فاصله بگیریم!

یک موردی را هم که من قبلا از مهشید یاد گرفته بودم، مطرح کردم. این که در این برنامه جدید زندگی حتما به دنبال کارهای مورد علاقه ای که در گذشته به هر علتی (کنکور، درس، دانشگاه، دوباره کنکور، دوباره درس، پروژه، دفاع، کار، مهاجرت،...) سرکوب شده اند، برویم. این کارها می تواند از فلسفه خواندن باشد تا خیاطی کردن، از در سطح قهرمانی شنا کردن باشد تا عالی یاد گرفتن یک ساز. شاید هم تغییر رشته به پزشکی. فقط این که علاقه حتما وجود داشته باشد. این که عوامل مختلف من را تا 30 سالگی به دنبال مهندسی شیمی کشانده است، به من این را ثابت کرده است که می توانم با پشتکار به موفقیت برسم. این که تا امروز توانسته ام گلیم خودم را از آب بیرون بکشم، در تقویت اعتماد به نفس موثر است. اما اگر قرار باشد که بقیه عمرم را هم خودم را مجبور کنم که همین راه را ادامه بدهم، شاید زیاد عاقلانه نباشد. آخرش این است که من مسیر آدم های معمولی را طی نکرده ام، که زیاد هم مهم نیست. مسیری را می روم که در آن از زندگی ام بیشتر استفاده می کنم و لذت بیشتری می برم.

خلاصه اش این که تا امروز صبح، من سه بار به ماهی ها غذا دادم و درد وجدانم خوب شد. بعد هم این که یکی از معضلات اساسی مان را بررسی کردیم. منی که تا دو ماه دیگر بیشتر سر کار نیستم و خودم هم نمی دانم که کی قرار است دوباره هر روز صبح از در خانه خارج شوم و شیرجه بزنم در اجتماع و دوستی که چند ماه است دکترایش را گرفته است و دارد تصمیم می گیرد که لکچرر بشود یا بچه دار یا این که چون کار کم است، کار خوبی را که در شهرهای دیگر است قبول کند و نصف هفته اش را تنها بگذراند یا این که به مسئولیت خانوادگی اش برسد و کار معمولی نزدیک به منزل را بپذیرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شکم

شاید این هفته آخرین مهلتم باشد که زندگی مجردی را تجربه کنم. شاید هم نه، البته. کی از فرداش خبر دارد؟ اما خب با توجه به همین روال عادی، به نظر این طور می آید.
***
با دوستان نشسته بودیم روی کاناپه قرمز و می گفتیم و می خندیدیم که من به این نتیجه رسیدم. دوباره مزه روزهای دانشجویی و زندگی مجردی برایم زنده شد. البته این دفعه یک موجود 39 سانتی از درون همراهیم می کند.
***
من و دوتا از دوستان دبیرستان. قوری چایی را روی شعله روی میز گذاشته بودیم، استکان های کمر باریک را هم، نور اتاق هم کم بود. دوست داشتم. دوست دارم.
***
یکی از این شبها قرار شده که برای لیدی نقاشی بکشند! حالا دارند دنبال ماژیکی می گردند که برای پوست شکم بنده ضرر نداشته باشد. شما سراغ ندارید؟ همین جور که در نور کم نشسته ایم، یک هو به هم نگاه می کنند و می گویند: چی بکشیم؟!
***
لیدی هم که همیشه مشغول حرکت هست، تا متوجه می شود که ملت می خواهند حرکتهایش را نگاه کنند، آنچنان بی حرکت می شود که یکی نداند فکر می کند دل و روده من هستند که از صبح تا شب بندری می رقصند. آن وقت این دو تا دوست بنده هم کم نمی آورند، انقدر به شکم من خیره خیره نگاه کردند تا بالاخره دوستمان (لیدی) از رو رفت! بعد هم به نوبت دستشان را روی شکمم نگه می داشتند تا حرکتهای ریز را هم حس کنند. خلاصه که برنامه داریم.
***
یکی از دوستان آخر شب می گفت: حالا می فهمم چرا می گویی که آرام با شکمت هم خداحافظی کرده است!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

امروز من

در شرایطی گیر کرده ام که پر از حرفم. از درد و دل خاله زنکی گرفته تا نگرانی در مورد وطن و دلتنگی های عاشقانه و بحث های فلسفی! البته این آخری به مراتب کمتره... طوری که بعضی شبها از نگرانی دو ساعت بیدار مانده ام و فکر کرده ام یا این که دیروز که آفتاب پاییزی بسیار زیبایی بود، کلی عاشق بودم! یا مثلا برای دختری که تازه به دنیا آمده و من از طریق همین وبلاگها، خواننده ساکت مامانش بودم، اشک ریختم و دعا کردم. بعد هی در ذهنم متن نوشته ام به این امید که بیایم و پاکنویسش کنم، اما دریغ از یک کلمه! مثل ماهی لیز می خوردند و نمی شد که بنویسم.
خلاصه کنم که عمه خانم بعد از دو هفته تشریف بردند ولایتشان. من و ایشان سه سال را با هم زندگی کرده ایم. گاهی آنقدر شبیه هم می شدیم که تشخیصمان مشکل بود! البته نه از نظر سایز!!! ایشان نصف یا یک سوم بنده هستند، بلکه از نظر برخوردمان یا کارهایی که می کردیم یا نمره هایی که می گرفتیم یا غلطهای توی ورقه امتحان! اما این روزها که گهگاه کنار هم قرار می گیریم می بینم که چه همه با هم فرق می کنیم. فرقمان هم این طوری نیست که من بدم او خوب یا برعکس، ها. از نظر من جفتمان خوبیم! ولی این فرق باعث می شود که من ساعتها درگیر باشم که چی شد که این طوری شد و این که چه جالب!
بعد از ایشان هم آقای پدر، همان آرام سابق، تشریف بردند بلاد کفر برای کنفرانس به مدت یک هفته. یعنی این که من و لیدی ماندیم و حوضمان و یک ایل و طایفه نگران از تنهایی ما! و دوستانی بهتر از برگ درخت ( در این جا دوستان جانشین مادر شده است، خودتان می دانید لابد!). از دیروز هی تماس و تماس و اصرار که یا تو بیا یا ما آمدیم! من هم از خوشحالی مردم. یعنی باورم نمی شد که انقدر محبت داشته باشند. به جان خودم راست می گویم. حالا حتی اگر نصف این محبت ها برای لیدی باشد، من از بابت نصفه خودم، همین جوری ذوق دارم و نیشم باز است. اصلا این متن بی سر و ته هم زاییده همین حال خوشم است.
دیشب را ازشان مرخصی گرفتم. ماندم خانه و برای خودم خلوت کردم. راست راستش فقط برای چند لحظه به دزد و این حرفها فکر کردم و بقیه شب را خوش بودم. فکر کردم، تلویزیون دیدم، لباسهای رنگ و وارنگی را که برای این هفته خریده بودم امتحان کردم و نیکولا کوچولو خواندم. خوب بود. الان هم می روم که آماده شوم و بروم پیش دوستان. احتمال زیاد این ها هم از زمین تا آسمان تفاوت کرده اند و من یک هفته فرصت دارم که خوب ببینم.
توضیح: متن اصلاح نشده به علت ضیق وقت!!

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

عمه خانم

ده سال پیش که سه نفری با هم سر کلاس ریاضی 1 دکتر حشمتی می نشستیم و کتاب آپوستل که آبی بود داشتیم و تا آخر ترم نخواندیمش، هیچ معلوم نبود که این روزها باز هم با هم خواهیم بود. جایی کیلومترها دورتر از آن کلاس 100 نفری. معلوم نبود که یک شبی مثل این شبها بنشینیم دور هم و لگدهای یک لیدی را تشویق کنیم! (چه لیدی ای واقعا!!) آن وقت یکی مان مادر لیدی باشد، دیگری پدرش و سومی هم نقش عمه را بازی کند.
*
از آنجایی که لیدی نه عمه داشت نه خاله و دیدیم که متقاضی خاله معمولا زیاد است، دوست مشترکمان شد عمه!
*
لیدی جان هم برای این که عمه خوب بتواند لگدها را مشاهده کند، کنترل تلویزیون را که مامانش بی هوا روی شکمش گذاسته بود می پراند!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

پیراهن قرمز


با مادرم حرف می زدیم.

گفت: اون پیراهن قرمزم یادته؟ من بعضی وقتها توی مهمونی های خودمون می پوشیدم. گل و گشاد بود و پارچه اش محلی بود.

گفتم: اون که مال من بود!

ما همیشه سر این که چی مال کی است، الکی جر و بحث می کردیم! خلاصه هی از او انکار و از من اصرار که این پیراهن از اول مال من بوده است. یک لحظه یادم افتاد که من هم شبیه همین لباس را داشتم اما مشکی بود با گل های درشت، نه قرمز!

گفتم: راست می گین. مال شما بود. لباس من مشکی بود.

گفت: خوب! می دمش خشک شویی و برات پستش می کنم. خوشگله برای حاملگی بپوشی.

گفتم: درسته که اینجا عادت کردیم به لباس رنگی، اما اون دیگه خیلی قرمزه آخه!

بعد مامانم انگار که رفته باشد در یک دنیای دیگر، بهم گفت: چه عجیب. اون روزها که هی این لباس رو می پوشیدم، اصلا به این فکر نمی کردم که یک روز دخترم حامله می شه و ممکنه بپوشدش! چه کوچولو بودین شماها!

همان روز وقتی در زمان استراحت بین کار، با لیدی خلوت کرده بودم، خنده ام گرفت از اون روزی که شاید او هم حامله باشد و لباس قرمزه را بدهیم بپوشد و بگوییم: ااااه! کی فکرش را می کرد که تو یک روز حامله بشی!

چه می چرخیم.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود *

صفحه سفید را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. به نظرم رسید برای جواب به سوال قلب خوشبخت باید از اول شروع کنم. از تابستان سال 60 که به دنیا آمدم. می دانم که نمی شود همه چیز را گفت. این که شرایط خانواده در آن روزها چه طور بوده است. اما خب می خواستم از همان ها که می شود گفت، بنویسم.

از انواع و اقسام فامیل. از نوع نگاه خانواده به من. از خاطراتم. از این که کودکی ام چه طور گذشت. از دوران نوجوانی. از امکاناتی که داشتم و چیزهایی که شاید برای داشتنشان حسرت خوردم. از روزهای دانشگاه. از دوستی ام با آرام که همین روزها ده ساله می شود. از خوابگاه و شرایط استثنایی اش. از پیاده روی های طولانی زیر باران. از صحبت هایی که گاهی تا صبح طول می کشید. از سفرهای تنهایی دوران مجردی ام. از سفرهای خانوادگی. از دیده ها.

تا برسم به قسمت تغییر. تا بگویم که چه شد که تمام موارد بالا دست به دست هم دادند تا من شرایط جدید را انتخاب کنم. تا این که بگویم که آن آرامشی که همه فکر می کنند که آدمها به دنبالشند، خیلی هم هلو برو تو گلو نیست. اگر چشمت را باز کنی هر روز چالش است تا آرامش حاصل شود. درست است که بعد از اتمام هر چالش، آرامش هم قوی تر می شود. تا این که بگویم این رضایت و آرامش که به سختی به دست می آید، باعث می شود که در برابر سختی های بعدی بایستی.

اما تا وسطهایش نوشتم. گیر کردم بین خاطراتی که با آقاجونم داشتم و شبهایی که مادرم برایم صدای پای آب می خواند تا خوابم ببرد و نوارهای کاست بابام که برچسبهای شماره دار داشت! بین روزهایی که عاشق ریاضی بودم و بس، معلم ها هم همه شاکی از درس نخواندن من و نمره های 20 ریاضی ام! بین مهمانی های جوانی و دوستانی که در دنیا پخش شده اند و بعضی هایشان هنوز هم تغییرات من را نپذیرفته اند، بین اجازه های زورکی که می گرفتم و چقدر باید دست و پا می زدم!

خلاصه که دیدم این قصه سر دراز دارد. باید بیشتر فکر کنم.

* صدای پای آب

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

اشک

صبح که در قطار مملو از آدم ایستاده بودم و به هوای گرفته پاییزی و درختهای رنگ و وارنگ نگاه می کردم، اشکهایم می ریخت. علتش چه بود را زیاد نمی دانم. می توانست دوستم باشد. شاید هم حرفهای همکارانم دیشب در شام پایان یکی از پروژه ها. شاید این که تقریبا هیچ کدام از لباسهایم اندازه ام نیستند. شاید فوران هورمون. نمی دانم. شاید هم این که با وجود شکم گردم، باز هم ملت، صندلی های مخصوص خانم های باردار را به من تعارف نمی کنند و مجبورم بایستم. هر چه بود، وقتی یواشکی اشکهایم را پاک می کردم که کسی متوجه نشود، هر چند که ملت کلا آدم را نگاه نمی کنند و فرقی هم برایشان ندارد که تو الکی بخندی یا از گریه هق هق کنی و این بی تفاوتی شان آخر سر مرا دیوانه می کند، به این فکر می کردم که من چه همه امروز از این مملکت و دوری و این حرفها بدم می آید. بعد با خودم می گفتم هر چند که این احساس من زیاد هم نوشتن ندارد و هر که بخواند، تخلیه انرژی می شود، اما می نویسمش برای روزهایی که فقط گل و بلبل اینجا یادم بود.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

شوک

گاهی یک خبر نصف و نیمه، بی هیچ توضیح قانع کننده ای، انگار سیم های مخ آدم را به کل قطع می کند. یعنی من نمی دانم که برای یکی از دوستانم چه پیش آمده، چه شده که الان تنها مانده در شهر غربت، پس شوهرش کو، چرا آرام را که دیده -آن هم برای دومین بار در عمرش- اشکش جاری شده که این هم از زندگی من، چرا من وقتی چند بار با او تماس گرفتم و دیدم که جوابم را درست نمی دهد کوتاه آمدم؟
از بعد از ظهر تا الان سیم مخم قطع شده است. همه اش به این فکر می کنم که چه قدر برای شبهای تنهایی اش مقاوم هست؟ برایش دعا می کنم. انقدر شوکه شدم که حتی نمی توانم با او تماس بگیرم.
گفتم بنویسم شاید مخم راه افتاد.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

توجیه

این که بانو از بدقولی بدش می آید و معمولا زودتر از قرار می رسد و این حرفها را فعلا توضیح نمی دهم! باشد برای یک روزی که وقت داشتم.

این هم که یک مرد امیدوار و پریسا گفته اند که باید تمرکز داشت، نیاز به توضیح بیشتر ندارد و این که بانو اگر سکوت نباشد و منزل تمیز نباشد و ویار حلیم بادمجان داشته باشد، یحتمل نمی تواند تمرکز کند.

خلاصه آمدم بگویم که امروز، بعد از یک آخر هفته پر مشغله، به مدد کردیت کرانچ* و بی پروژه گی های گاه گاهش از یک طرف و امکان کار کردن از خانه یا همان نشستن پای ایمیل و کاری نکردن در زمان بی پروژه گی (!) از طرف دیگر، بانو در یک روز خاکستری و سرد پاییزی که انصافا هوا را دوست دارد، در کنار چای و قهوه و حلیم بادمجان و ریحان، مشغول بررسی نظر فلاسفه حسی و مادی و الهی است در مورد مفهوم علم و کارآیی عقل و ماده و ماوراءطبیعه و این حرفها!

یعنی این که اگر عروس تا الان نرقصیده است، دلیل صرفا همان است که زمین کج می باشد!!

اما از شوخی گذشته، از زنجبیل بانو بسیار ممنون با سوالی که پرسید. من از اول هم جوابی که خودم را قانع کند برایش داشتم اما این که فکر کنی و هی سوال را از دید بقیه هم ببینی، باعث شده که الان دورتا دورم پر از کتاب باشد! و من هی فکر کنم که "نه که خیلی روان می نویسم (!) حالا همه این ها را هم باید خلاصه کنم."

در همین خلال، گوگل ریدرم هم دارد از بابت مطالب خوانده نشده می ترکد و اعدادش که مرتب زیاد می شوند، من به این فکر می کنم که با پراکنده خوانی های هر روزه، چقدر تمرین تمرکز برایم سخت است.
*credit crunch

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

دیوونه



گفت: فلانی گفته که این دختره که زیاد هم دیوونه نیست.
گفتم: دیووانه برای چه؟
گفت: آخه من شنیدم که .....

و من در تمام مدت صحبت های او داشتم به این فکر می کردم اولا که خودت مرض داری که سوال می کنی؟ به تو چه ربطی دارد که برای چه دیوانه هست، بعد هم این که ای وااای! آنجا پرونده همه زیر بغل همدیگر است و ملت با اطلاعات ناقصشان چه راحت همدیگر را قضاوت می کنند و چه راحت به هم دیوانه هم لقب می دهند. در آخر آیا واقعا راز کسی را دانستن و آن را بر ملا نکردن، کار دشواری است؟

امروز به مناسبت شهادت، کتاب جیبی ای را که روزی هدیه گرفته بودم، برای قطار سواری ام برداشتم. اندکی در رابطه با مقام عقل مطالعه کردم تا رسیدم به چند توصیه اخلاقی. آخریش این بود:

اداء امانت: 4- کسی که میت مومنی را غسل بدهد و در مورد او امانت را ادا کند خدا او را بیامرزد، از آن حضرت سوال شد: اداء امانت نسبت به آن میت چگونه است؟ فرمود: کسی را از آنچه در او می بیند خبردار نکند. *

در ادامه اش هم توضیحی آمده بود من باب نتیجه گیری و وظیفه آدم نسبت به آبروی زندگان. و من به طرف فکر می کردم که پرونده اش زیر بغلم بود و من حتی عکسش را هم درست ندیده ام.

*به یاد آنکه مذهب حق یادگار اوست

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

کفش

حامله بودم. همین شش ماه این طورها. باید می رفتم و به جلسه مهمی می رسیدم. در منزل قبلی که رفته بودم، نفهمیده بودم چه شده بود که کفش هایم را گم کرده بودم. صاحبخانه یک جفت دمپایی پلاستیکی بهم داد و گفت که تا جلسه مسافت زیادی نیست. با همان ها بروم و از دوستانم یک دمپایی ای - چیزی قرض کنم و بعد دمپایی او را پس بیاورم. قبول کردم.

سر راه که زیاد هم نبود، پر بود از مغازه. با خودم گفتم که یک کفش دم دستی ارزان از همین جا می خرم و مسیر رفت و برگشت را کوتاه می کنم و بعد سریع می روم جلسه. سنگین هم بودم به نسبت و توجیه خوبی بود.

انقدر در مغازه ها چرخیدم به دنبال یک جفت کفش دم دستی یا یک دمپایی که جلسه تمام شد و من هنوز با دمپایی مردم در مغازه ها سرگردان بودم.

از خواب که بیدار شدم تا همین الان که دو روز گذشته، هر وقت یاد خودم می افتم که کلا جلسه مهم را فراموش کرده بودم و کفش های ارزان قیمت را بالا پایین می کردم، شرمنده می شوم.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خدای عالیش او را علی خواند*


این نوشته را در بخش نظرات یکی از پست های دوست جدیدی به اسم زنجبیل بانو گذاشتم. استدلالش را می شود تعمیم داد برای خیلی از سوالهای این روزها. مثل سوال نونوش. امیدوارم که به کارتان بیاید. اگر نکته ای به نظرتان می رسد که باید اصلاح شود یا به این متن اضافه شود، خواهش می کنم که تذکر بدهید.

هر دو متن زنجبیل بانو را با هم نگاه کردم و به نظرم رسید که سیر منطقی بحث این جوری بود که با استفاده از نظرات علی نسبت به زنان و مقایسه آن با جایگاه واقعی زنان (متن اول) و رفتارهای نامناسب دیگر علی (متن دوم)، ثابت می کند که او معصوم نیست. چون هم خوبی دارد و هم بدی. مدارک قابل استناد او هم نهج البلاغه و تاریخ طبری است. جمله سوالی در بحث هم این بود :" علی به اون بزرگی هم که ما فکر میکردیم نیست . یا همون قضیه معصومیت و این حرفها ؟"

من به قضیه این جوری نگاه می کنم.
1- سوال اصلی این است که آیا علی معصوم است یا خیر؟ (در مورد سوال نونوش، آیا به حقوق زن در اسلام تعدی شده است؟)
2- سوال دوم، راه اثبات یا رد عصمت (تساوی حقوق زن و مرد) چیست؟

به نظر من در هر تحقیقی، ابتدا باید روش آن کاملا بررسی شود. چرا که اگر خدشه ای در روش باشد، می تواند منجر به خطا در نتیجه شود و مقدار زیادی از وقت و سرمایه آدم را به هدر بدهد. در نتیجه برای این که زیاد وقت هدر نرود، بهتر است که اول از روش تحقیق مطمئن شویم. یا به عبارتی، سوال دوم را اول جواب دهیم.

برای اثبات یا رد موضوعی، این که صرفا به تاریخ (یا بعضی از آیه ها) رجوع شود؛ کافی نیست. هر چند که این رجوع در شناخت بهتر ما را یاری می دهد. اما راه اثبات، استفاده از عقل است. نه عقلی که در وهله اول به تاریخ (یا یک آیه) بپردازد، بلکه عقلی که هدف و شرایط و ملزومات موضوع را بررسی کند. یعنی به سوال مثل یک مساله ریاضی نگاه کند و با داشتن چند گزاره درست و برقرار کردن روابط منطقی بینشان، به نتیجه برسد. این که در نهایت از تاریخ (و آیه) هم برای خود شاهد بیاورد، بیشتر جنبه تزیینی ماجراست. (شاید بهتر است لغت تزیین با تقویت عوض شود)

اشکال این است که تا به امروز (بیشتر منبرها یا سخنرانی ها یا ...) به هر دلیلی ( عدم آگاهی کافی گوینده برای بیان استدلال، عدم آگاهی لازم و حوصله شنونده برای فهمیدن آن) بیشتر سعی شده است که موضوع ( اینجا عصمت علی ولی در کل بیشتر مسائل اعتقادی) با شواهد تاریخی (یا بعضا کنار هم قراردادن چند آیه قبل از اثبات تحریف نشدن قرآن) اثبات شود که خب به قول نوشته های زنجبیل بانو (یا نونوش) به همان راحتی هم می شود که ردشان کرد. در صورتی که اگر عقلا موضوعی برای آدم اثبات (یا رد) شود، نظرات مخالف یا موافق تاریخی (آیه های به ظاهر متضاد) نمی تواند به راحتی در نتیجه خدشه وارد کند. فقط باعث می شود که دوباره نگاهی به استدلالت بیاندازی و آن را سبک و سنگینش کنی و با این ورودی های جدید بسنجیش.

نگاه من به عصمت و کلا مقام حضرت علی (علیه السلام) (و در مورد دیگر تساوی حقوق زن و مرد) هم همین طور است. لزوم عصمت وی (تساوی مذکور هم) برایم ثابت شده است. به همین دلیل برای این احادیثی هم که شما ذکر کردی ( و کلا در مواردی که برایم سوالهای این طوری مطرح می شود مثل ماجرای زن در قرآن)، چند حالت در نظر می گیرم.

1- با توجه با این که فقط قرآن را متن تحریف نشده پذیرفته ام، احتمال صحیح نبودن حدیث وجود دارد. برای هین هم باید سند حدیث بررسی شود.
هم در مورد احادیث و هم در مورد آیات قرآن:
2- احتمال ناسخ و منسوخ بودن را باید در نظر گرفت. یعنی زمان صدور حکم اهمیت دارد و برای همه زمان ها نیست.
3- شرایط تاریخی یا به عبارت قرآنی، شان نزول آیه، باید بررسی شود. یعنی احتمال مخاطب خاص داشتن را نباید نادیده گرفت.
4- این که عربی زبان اول من نیست و با اصطلاحات و معانی مختلف عبارات، آشنایی کافی ندارم هم باید در نظر گرفته شود.
5- احتمال تاویل داشتن عبارات هم وجود دارد. به قول نوشته های زنجبیلی، ممکن است که استعاره باشد.

در کل چون علم من به دین، اندک است و زمان زیادی هم نمی گذرد از علاقمندی من به ماجرا، خودم به شخصه در این پنج مورد مهارت ندارم. یعنی در مواردی مثل پست این دو دوست می روم دنبالشان اما ادعایی فعلا ندارم!! بیشتر زمان محدودم را گذاشته ام روی اثباتهای عقلی اعتقادات. انشا الله به این پنج مورد هم روزی برسم.


با وجود این همه حرفی که تایپ کردم (!) اما روش ثابت کردن عصمت حضرت علی (تساوی حقوق زن و مرد) را ننوشتم. راستش فکر کردم که شرح قضیه روش تحقیق در این مقوله اهمیت بیشتری دارد تا اثبات موضوع. و این که اثباتش را هم با کمال میل حاضرم انجام بدهم اما همان طور که قبلا هم ذکر شد، هم معلومات می خواهد هم حوصله (البته از طرف هم گوینده و هم شنونده).

(یک نکته دیگر در پرانتز: دوباره متن نونوش را خواندم. می شود سوال او در مورد تحریف نشدن قرآن هم باشد. به هر حال هر کدام از این سوالات اعتقادی را منظورم بوده است.)
*
*
*
پی نوشت: اول این که با خواندن بعضی از نظرها مبنی بر مفهوم نبودن نوشته ام، احساس طرف که "خود گویی و خود خندی! عجب مرد هنرمندی!!" دارد خفه ام می کند. با این استدلال کردنم :)
اما نادر تا حدی نجاتم داد. کامنتش را به این نوشته اضافه می کنم تا از گیج کردن شما و این احساس خودم بکاهم. بعد هم یک متنی را که قبلا از کتابی نقل کرده بودم در رابطه با عقل می گذارم.

کامنت: وقتی از روش عقلانی صحبت می کنیم نیازمند تعدادی پایه قطعی و تردید ناپذیر برای بحث هستیم. پایه هایی که برای تمام ابنای بشر صحت آنها پذیرفته شده باشد و فرض کنیم که تمام ابنای بشر با شنیدن روش عقلانی بحث ما، با قبول کردن پایه های مفروضات ما، با ما هم عقیده شوند.
مثلا اینکه تمامی ابنای بشر هم عقیده اند که آب در تراز دریاهای آزاد در 100 درجه به جوش می آید.
اما چیزی حدود 100 میلیون نفر از 6 میلیارد و اندی ساکنان این کره به عصمت علی ابن ابوطالب معتقدند.

تمامی معتقدان به کتب آسمانی هم اعتقاد دارند که کتاب اعتقادی آنها از تحریف مصون مانده است و تقریبا استدلال تمامی آنها هم چیزی شبیه به استدلال مسلمانان است. بدی ماجرا در این است که مطالب این کتابها که همه شان هم از سوی خداوند ارسال شده و معتقدان به همه شان هم معتقدند که تحریف نشده اند، با یکدیگر هماهنگ و همخوان نیستند.
در مورد احادیث که اوضاع خرابتر هم هست: امروز در هزاره سوم، با وجود این همه تکنولوژی های متنوع ثبت وقایع، در مورد بسیاری از وقایع و گفته ها اطمینان کامل وجود ندارد،‌توصیفات گوناگون از یک واقعه با هم تفاوتهای گاه بنیادینی دارند. کتابی مثل نهج البلاغه که صدها سال بعد از علی ابن ابوطالب نوشته شده است، تا چه حد می توانسته شرح و توصیف صحیحی از نوشته ها و گفته های ایشان باشد؟


عقل: "درست است که در میان افراد انسان تفاوت عقل و اندیشه وجود دارد، ولی در عین اختلاف که از خصوصیات شخصی و فردی نشات می گیرد، نوعی وحدت و یگانگی در میان عقول آدمیان تحقق دارد که موجب تفاهم در ادراک حقایق می گردد. آنجا که عقل از هر گونه شوائب و اوهام پاک و خالی باشد، اختلاف و تباین در میان عقول دیده نمی شود. همه افراد بشر با همه اختلافات محیطی و تربیتی که ممکن است داشته باشند در مورد مستقلات عقلی اختلاف ندارند. همه کس به آسانی ادراک می کند "که کل بزرگتر از جز است" و در این حکم که یک حکم عقلی است حتی یک فرد آدمی را نمی توان یافت که کوچکترین تردیدی به خود راه دهد." ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام-ج 1- ص26

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

قالی


همکارم یک دختر خنده روی جوان است از آفریقای جنوبی. از آن بور و سفیدهایش که انگلیسی را روان اما با لهجه آلمانی صحبت می کند. هر روز جویای حال فندق است، از آن مدلهایی که می شود حدس زد که بچه دوست است. نه ماهی می شود که با شوهرش آمده اند لندن و حدود هفت ماه هم هست که استخدام شرکت ما شده است. دیروز برق خاصی در نگاهش بود. با شوق می گفت که به شوهرش در همان شهر خودشان (ژوهانسبورگ) یک کار خوب پیشنهاد شده است و آنها هم تا آخر این ماه برمی گردند. از این که می رفت پیش خانواده اش اظهار خوشحالی می کرد. می گفت که می خواهند همان جا خانه بخرند و بچه دار شوند. به نظرش این تجربه نه ماهه اش در این شهر "بیشتر از کافی" بوده است! (more than enough)

شب برای آرام می گفتم. می گفتم که برق نگاهش را دوست داشتم. هیچ اثری از نگرانی نداشت. نگرانی از قضاوت اطرافیان که مگر مغزت ایراد داشت که برگشتی؟ نگرانی از شرایط کاری جدید، از این که بروی و بشنوی که کار را به کس دیگری داده اند بدون این که تو را مطلع کنند. نگرانی از بابت رشد بچه ها در اجتماع ضد و نقیض. نگرانی از بی قانونی، بدقولی، کم حوصلگی. من فقط شادی اش را دیدم. این که می گفت: به غیر از همکارهای اینجا، دلش برای هیچ چیز دیگری تنگ نخواهد شد.

کتاب "عطر سنبل عطر کاج" را چند روزی است که در راه رفت و آمد می خوانم و در اغلب مواقع هم با خنده های بی موقع در قطار توجه اطرافیانم را جلب می کنم! امروز بخشی را می خواندم که زن ایرانی راوی قصه در مورد خانواده اش می گفت:
Without my relatives, I am but a thread; together we form a colorful and elaborate Persian carpet.*o

دوباره یاد ماجرای رفتن کارولین، همکارم، افتادم. او فقط 9 ماه شرایط تنهایی و دوری و "تار بودن" را تحمل کرده بود و حتی در همین نه ماه هم دو هفته برگشت به شهرشان و دو هفته هم مرخصی گرفت تا با خواهر و مادرش در انگلستان بگردند. حالا هم که دارد به آغوش خانواده برمی گردد.

سرنوشت ما چگونه خواهد بود؟ ما که فعلا کندیم و آمدیم. اما حتی اگر برگردیم هم هر روز از اقوام و دوستان هستند که تارهای پراکنده می شوند در اقصا نقاط جهان. آیا می شود که روزی دوباره یک قالی قشنگ بشویم؟

* Funny in farsi, Firoozeh Dumas

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

و گاهی تایتل نوشتن از خود متن سخت تر می شود

سر در نمی آرم که توی مخ بعضی ها چی می گذره؟! مثلا من دو روزه موندم خونه "آف سیک"* و این همکارم درست سر ساعت 3.5-4 زنگ می زنه و حرفها و سوالهای چرت می پرسه! خب یک کم فکر کنه ببینه کسی که مونده خونه و حالش خوب نبوده، شاید خواب باشه.
*
حالا شما که از خودمونین، مگه این وبلاگها و گوگل ریدر می ذارن که آدم استراحت کنه!
*
بعد هم این که من و فندق جان خوبیم. یک کم پشه لگدمون زده بود که برطرف شد. نمی شه که همه چیز را اینجا بنویسم. به قول آقای امیدوار اونوقت آقایون به سختی از این مکان عبور می کنند. راستی این همکارم دیروز می پرسه که خب حالا بگو ببینم چی ات شده؟! باید بگم که یک پسر جوانه؟! ... خدا به همه-منجمله این همکار من که ادعای کمبریجش گوش فلک را کر کرده- عقل و درایت عنایت کنه.
*
من برم تا بیشتر از این جفنگ ننوشتم براتون.
*
نمی شه این را هم باید بگم. یادتونه خیلی وقت پیشا توی یک مصاحبه تلویزیونی از یک کشاورزی پرسیدن که چی به زمینت می دی که انقدر حاصلخیز شده؟ طرف هم یک نگاه کرد توی دوربین و گفت:" بسم ا.. الرحمن الرحیم. پهن!" حالا قضیه مواد توی مخ همکار بنده است احتمالا!!!
*off-sick

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

پرورش

دیروز بانو به این نتیجه رسید که اسم لیدی را در کلاس فوتبال محل بنویسد. ایشان هم پیگیر اخبار فوتبالی است، هم عاشق تخمه هم این که صبح تا شب مشغول لگد. آقای آرام پیشنهاد کیک باکسینگ را هم مطرح کرده اند.
خب از وظایف اولیا است که استعدادهای بچه شون را کشف کنند دیگر!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

مگس راندن از خود مجالت نبود*

و این که بانو هر روز متفاوت با دیروز!

طی آشپزی های هفته گذشته، یک شب هم غذای چینی درست کردم. همین طور که سبزیجات خرد شده را سری سری توی ماهیتابه داغ می ریختم و تند تند همشان می زدم و به این فکر می کردم که برای تشکر از شما بیایم دستور غذای چینی ام را اینجا بنویسم و این که داشتم در همان حین با آقای آرام هم صحبت می کردم؛ غافل شده بودم از این که طبق عادت معمول، شکمم را چسبانده ام به لبه گاز. شعله هم خیلی زیاد بود و شکم من هم که این روزها از معمول جلوتر. ناگهان متوجه شدم که لیدی فندق بیشتر از آن چیزی که باید داغ شده است. جدا شدم، از آشپزی و افکار و صحبتی که تا دقیقه پیشش ذهنم را مشغول کرده بودند، شاید از زندگی. به کناری رفتم و لیدی را خنک کردم و با خودم دعوا که مراقب او نبودم.

دیروز هم اندکی احساس سرماخوردگی داشتم. با سردرد و مخلفات. آرام برایم قرص سرماخوردگی ای گرفت که زن باردار هم می توانست مصرف کند. من هم دیشب قبل از خواب یک عدد خوردم. لیدی مذکور که دو سوم اوقات مشغول جفتکپرانی هستند، تا صبح هیچ حرکتی نکردند. همین باعث شد که بانو هم تا صبح، چندین دفعه از خواب بیدار شود و با نگرانی دنبال لگد بگردد و هزار فکر بکند و هی غصه بخورد که چرا قرص خورده است؟

خلاصه این که زبان الکن بنده قادر نیست که احساس من را نسبت به این موجود ندیده بیان کند. این که ذره ذره دارم یاد می گیرم که مسئولیتش را دارم. این که باید مگس ها را هم از او دور کنم نه این که به آتش بچسبانمش.
*سعدی

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

در این مکان نسیه داده نمی شود

از وبلاگنویسانی که پست با رمز و کلید و قفل هوا می کنند، سراغ شماره های مخفی گرفته نمی شود. اصلا شما بگو در آن پست تخم طلا! این قضیه در مورد شرد آیتمز* گوگل ریدر هم صدق می کند.
با وبلاگهایی هم که می گویند، خدانگه دار ما از این خانه رفتیم به خانه جدید و هر کس که آدرس می خواهد ایمیل بزند، خداحافظی کامل صورت می گیرد. باشد که همان طور که دفعه اول هم را اتفاقی دیدیم، دوباره هم ببینیم. باز هم همان قضیه تخم طلا که نیست که!
خلاصه گفتیم که گفته باشیم.
حتی شما دوست عزیز!
*shared items

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

...

کار مثل سیل ریخته سرم، انقدر که صبح هر چی فکر کردم دیدم نمی شه بمونم خونه و از خونه کار کنم. فشارم هم که معمولا 10 روی 6 است امروز فکر کنم به قهقرا سقوط کرده و یک بار هم نزدیک بود غش کنم!
اما خب نمی شد که نیام اینجا و از شما تشکر نکنم بابت کامنت های پست قبلی. الان خونه مثل گل می مونه. یخچال و حمام و آکواریوم و زیر مبل و توی چراغ و ... خلاصه که "بچه ها متشکریم!" راستی فعلا تونستم به روال غذا پختن سابق هم برگردم.
همین دیگه.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هفت نفر آینه به دست


دیروز هی می خواستم بیایم و بگویم که آیا این تنبلی فرابشری این روزهای من طبیعی است یا به خاطر ماه رمضان و افطاری های آماده اش است که یک ماه نه پغتم و نه شستم و غذای خوشمزه با دسر و سالاد و آش و این حرفها خوردم؟!

بعد هر از گاهی که وقتی برایم پیدا می شد، پست نونوش را با لینکش می خواندم و کامنتهاش که هر دفعه کلی بهشان اضافه شده بود و سعی می کردم که خودم را جای مخالفها و موافقها بگذارم و ببینم که هر کی چی می گوید و چگونه به قضیه نگاه می کند. مثل یک روزهایی که این اتفاق در پست های خانم شین و آقای الف افتاده بود و ملت کلی نظرهای مختلف داشتند و من لذت می بردم از مقایسه این نظرها.

در این میان، رفتم سراغ معلومات خودم و هی بالا و پایینشان کردم و با توجه به نظرهای متفاوتی که برای بار چندم خوانده بودم، اعتقاداتم را مرتب کردم. انگار که افکارت را دستمال بکشی و بگذاری سر جایشان، کمی محکمتر یا اندکی آن ورتر. گاهی که این جوری می شوم، یک احساس آرامشی بهم دست می دهد که فکر نکنم قادر باشم که در قالب جمله در بیاورم. شاید شبیه یک مخروطی که روی قاعده اش قرار گرفته و با ضربه های معمولی فورا چپ نمی شود و بعد از ضربه تا حدی قادر هست که به شرایط تعادلش برگردد.

خلاصه که ننوشتم از خانه نامرتب و یخچال خالی و شکم گرسنه ای که بعد از کار می رسد خانه در حالی که تمام راه به غذاهای مختلف فکر کرده و یک ذره هم حال ندارد که خودش را تکان بدهد. البته تا اینجای کار هر روز غذا از یک جایی رسیده است، مثلا دیروز غروب دوستانمان زنگ زدند که "ما شام استانبولی پلو داریم و بانو هم دوست دارد، بیایید پیش ما." ما هم با کله رفتیم!

خیلی که با خودم فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که یک کارگر بگیرم و دیگر به شیشه های باران خورده خانه و کاشی ها حمام و خرده های نان در یخچال فکر نکنم. اما خب کارگر پیدا کردن هم کار سختی است در این ولایت غربت. برای غذا هم هر دفعه می رسم به این که " مامان جان کجایی؟!"

صبحی به دوستم که دیشب مهمانشان بودیم فکر می کردم. به این که اغلب اوقات تر و تمیز است. موهای سشوار کشیده و صورت مرتب. خانه شان هم هر وقت رفتیم تمیز و خوشبو بوده است. غذاهایش معمولی است، اما خب همین که وسط هفته و بعد از کار آماده شان کرده ، همت می خواسته است. فکر کردم چرا از او نمی پرسم که چه جوری به این کارها برنامه می دهد و همه را انجام می دهد. لابد شما هم که گاهی این نوشته های مرا می خوانید، برنامه ای برای این کارهایتان دارید. اگر کمک کنید که من بتوانم اندکی زندگی جسمانی ام را مرتب کنم، یعنی یک طوری روی قاعده مخروط بگذارمش -مثل زندگی اعتقادی ام-، آن وقت می دانم که فکرم و زمانم کلی آزاد می شود.

منتظر راه حل هایتان هستم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

جیبام پر از فندق و پسته


1- یک کت سبز دارم با دو تا جیب پاکتی. هر صبح یک مشت تخمه و پسته می ریزم تو جیبم و تا بعد از ظهر که برسم خانه، هر از گاهی یکی دو تایش را می گذارم در دهانم و روحم حال می کند. لازم به ذکر است که بانوی سابق (پیش از بارداری) به هیچ وجه من الوجوهی تخمه نمی خورد و درک هم نمی کرد وقتی ملت ته کاسه آجیل شور را در می آوردند. این روزها اما خوب درک می کند.

2- آخر هفته گذشته، با تعدادی از دوستان رفتیم سفر. دو تا کاراوان لب ساحل اجاره کرده بودیم و به اندازه دو هفته هم خوراکی برده بودیم. موقع خواب، زنانه مردانه اش کردیم و هر دو گروه تا صبح بیدار نشسته بودیم و هروکر می کردیم. تذکر هم البته شنیدیم. یاد روزهای خوابگاه افتادم. یاد میوه پوست کندن های نصف شبانه و چایی های وقت و بی وقت و خاطره تعریف کردن از پسر خاله عروس همسایه وسطی دوران چهار سالگی که مثلا یک بار با هم فالوده خوردیم! یا بحث های خیلی جدی در مورد آینده. در ضمن برای این که تصویرم کامل بشود، وقتی ساعت 4.5 – 5 رفتیم که بخوابیم، حدود 1 ساعت دیگر با دوستم که درتخت کناری خوابیده بود حرف زدیم و مرتب وسطش گفتیم "شب بخیر" و دوباره ادامه دادیم. او هم البته چند ماهی خوابگاه بوده و برای همین به رسوم وارد بود!

3- دو سری از این همسفران گرامی، با کودکانشان بودند. چهار بچه در رده سنی 40 روز تا 7 سال. بنده هم که تازگی ها، چشم دلم باز شده و درست نگاه می کنم مثل بید بر سر ایمانم می لرزیدم بعد از جیغهای بنفش کشدار همراه با "نـــــــــــــــــه" دختر دو ساله. یا بعد از صدای سقوط آزاد پسرها از روی طبقه دوم تخت وقتی تو در اتاق بغل داری می خوابی و دیوارها هم به کاغذ گفته اند ما نازکیم! یا وقتی برادر بزرگتر از روی خواهر 40 روزه پرش می زد. خلاصه که ما بسی ترسیدیم و سرمان هم رفت.

4- بعد از سه سال که من تقریبا هر روز به این شرکت رفت و آمد کرده ام، امروز برای اولین بار بود که آقای آرام با ماشین بنده را تا در شرکت رساندند. کلی نوستالژی اتوبان مدرس و صبح های تهران و این حرفها آمده بود سراغم. از طرف دیگر، اتوبان ای40 اینجا هم احساس جدیدی داشت که مزه زندگی می داد. مزه خانه و این حرفها. مزه جا افتادن. خوب بود هر چی بود.

5- راستی، دیدید که چه زود ماه رمضان تمام شد؟ بفرمایید تخمه!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

اطلاعیه


به گزارش خبرگزاریهای معتبر، پس از بررسی دقیق توسط تکنولوژی نه چندان جدید سونوگرافی، ظهر اولین روز از هفته 22، خانم میدوایف 95% احتمال دادند که پای فندق علی خان جوراب های صورتی مشاهده کرده اند و البته سعی نمودند که ما هم مشاهده کنیم که به علت کم استعدادی فقط منظره برفکی دیدیم ولی به هر حال به همین مناسبت نام ایشان را خانم والده (پس از این) به "لیدی فندق" تغییر داده اند.
گفتیم شما هم در جریان باشید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

همساده ها یاری کنید

1- امسال به برکت وجود فندق، شب قدر دو نفری را تجربه کردیم. از این که خیلی جدی به او می گفتم که دوستش "رایا"ی دو ماهه را دعا کند که کمی مریض است یا این که من و باباش را فراموش نکند و او را تصور می کردم که حسابی سرش گرم شده، قند توی دلم آب می شد.
***
2- یک سوال پزشکی؟ کسی از شما شنیده است که یک خانم باردار در ماه 5، فقط صبح ها بعد از خواب "گلاب به رویتان" شود، آن هم چیز مهمی نباشد و باز گلاب به رویتان، چیزهایی مثل کف باشد و والسلام؟! بعد خیلی جدی این فرایند هر روز تکرار شود و دل و روده خانم، هر صبح یک ورزش مفصل داده شوند.
***
3- دومین سوال پزشکی؟ این که در اواخر هفته 21 بعد از این که مدتها از حالت های جدی ویار (همان گلاب به رویتانِ سابق!) گذشته است، یکهو دوباره همان وضعیت تکرار شود و معده هر چه را می فرستی پایین، برایت پس بفرستد؛ چه معنی دارد؟ آیا طبیعی است؟ آیا علامت چیز دیگری است؟
***
4- آخرین سوال پزشکی؟ (به جون خودم) کسی را دیده اید که رفلکس های معده اش به صورت سرفه باشد؟ یعنی، هی بلند بلند سرفه کند و آخر هم همان سرفه ها تبدیل به "گلاب به رویتان" شود؟ اگر دیده اید یا خودتان بوده اید یا دکترید و اطلاع دارید، به من عاجز کمک کنید! همین که بگویید که کی از دستشان راحت می شوم کافی می باشد.
توضیح: من حوصله این دکترها و میدوایف های اینجا را ندارم که این سوالهایم را از آنها بپرسم. از بس که می گویند: نه بابا! هیچی نیست. برو خونه بخواب، خوب می شه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

تازه برات


اگر ایران بودم، بعد از اذان دوش می گرفتم و لباس نسبتا راحتی می پوشیدم و به همراه آرام می رفتم به سمت آن پله ای که روزی یکی از مهمترین تصمیم های زندگی ام را در حالی که رویش نشسته بودم، گرفته ام. بزرگترین تغییر زندگی ام روی آن پله رقم خورده است و من همیشه به یادش هستم.

صبر می کردم تا اواسط شب. همان موقع که چشمها به تاریکی عادت کرده است، عقلها پذیرا شده و دلها نرم و هرکس در عالم خود مشغول راز و نیاز است. همان موقع که می شود آرام آرام اشک ریخت و باز هم تصمیم های مهم گرفت. همان موقع که فرصت هست تا هرکس در مورد تصمیم های گذشته اش و اعمال مربوط به آنها، تامل کند. سبک و سنگینشان کند.

بعد از تمام حساب و کتابها، تمام قول و قرارها، تمام شکرگزاریها و تمام اشکها به خاطر مظلومیت ها، با یک احساس خاص پرنده بودن، حلیم خوران می رفتم خانه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

روزهای شهریور سال 88 ...


می تونم دست بکشم روی شکمم که هر روز بزرگتر از دیروز می شه و هی قربون صدقه اش برم. با صدایی که بقیه هم می تونن بشنون، حتی وقتی که دارم تنها توی خیابون راه می رم.

می تونم وقتی غذا می خورم، دستم را بکشم روی همون شکم قلنبه و یه جوری بگم "خدا رو شکر" که آرام از یه طرف دیگه خونه بیاد و به قیافه من لبخند بزنه و برای هر کی می رسه تعریف کنه.

می تونم از دنیا جدا بشم، مثلا وسط سخنرانی یا یه جلسه مهم، وقتی که حس می کنم یه جفت دست و پای سانتی متری دارن خودشون را می کوبن به دیواره های دلم. اون وقته که یادم می ره کجام و دستم حتما باید حرکت را پیدا کنه. مخصوصا بعد از دوشنبه صبح که موقع ورجه وورجه اش، یه لگدش خورد به کف دست من.

می تونم با مقایسه عکسهام، حتی اونهایی رو که مثلا عید گرفتیم، با خودم توی آینه، یه تفاوت اساسی در نوع نگاهم ببینم. فورا یاد مامانم می افتم که همیشه این دقت را در عکس خانوما داشت و معتقد بود که خانوما با بچه دار شدن "لبه تیز روحشون صیقل داده می شه". می فهمم که بخش "منم منم" روحم خیلی به آهستگی داره این دوران را طی می کنه.

می تونم یا بهتره بگم که انتخاب دیگه ای برای دلم نمونده و وقتی به آینه قدی می رسم، اولین نگاه را باید بدم به شکم عزیز نه صورت و لبخند همیشگی برای خودم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

تفاوت ره

امروز با خودم فکر می کردم که مثلا اگر یک زن متمول و سرشناس بودم آیا حاضر می شدم که تمام ثروتم را بدم برای یک راه جدید که خودم اولین زنی بودم که قبولش کردم؟! به غیر از ثروت، آبرو و موقعیت اجتماعی ام را هم؟ بعد، از یک آدم سرشناس تبدیل بشم به یک زن تنهایی که حتی برای زایمان هم ایل و تبارم به کمکم نیان؟ همه اینها به کنار، آیا اگر تمام این مراحل را پشت سر گذاشته بودم، انتظار قدردانی نداشتم؟ یعنی هی منت نداشتم سر همه؟ طلبکار نبودم، حداقل از کسی که ابتدای مسیر را سبب شده بوده؟ یعنی می شد این طوری باشم که وصیتم عبای آن فرد باشه برای کفن و حتی رویم نشه که این موضوع را در چشماش بگم مبادا شرمنده بشه؟

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

سفره

پنج شنبه اول ماه رمضان بود و مراسم شلوغ تر از شب های قبل. یعنی این جوری که زانوت را مجبور بودی بگذاری روی پای بغل دستی یا این که زانوی ایشان را تحمل کنی یا یک چیزی در همین مایه ها. بعد هم این که برخلاف هر شب که یک افطاری ساده بود، که قبلا هم گفته ام، دیشب ملت همه نذر مرده ها کرده بودند و سفره پر شده بود از حلوا و حلیم و شیربرنج و سبزی خوردن و ماست و زولبیا بامیه و میوه به غیر از خوراکی همیشگی که چای و خرما و نان و پنیر و یک غذا هست. خلاصه که منظره بیشتر از سفره شبیه بازار شام بود.

من اما هرازگاهی دوست دارم این به هم چسبیدگی ها و این شلوغ پلوغی های ملت را. مخصوصا وقتی که روزه هم نبودی و گرسنگی مانع دیدن دور و بر نمی شود و این فرصت را داری که کلی هم سوژه پیدا کنی.

یک خانم جوان عراقی کنارم نشسته بود. با چادر عربی و یک لبخند بسیار زیبا. من نمی توانستم خیلی جمع و جور بنشینم تا خدای نکرده با فندق جان دعوایمان نشود و ایشان هی خودش را جمع می کرد. من هم هی معذرت می خواستم و سعی می کردم که برایش جا باز کنم، ولی موفق نمی شدم. با لهجه عربی از من تشکر می کرد و می گفت که انشا الله در بهشت برای هم جا باز کنیم!

یک خانم جوان ایرانی هم با پسر 3 ساله اش رو به روی ما نشسته بود. او هم خوش خنده وخوش اخلاق بود. بدون این که اسم هم را بدانیم، ما سه نفر کلی با هم حرف زدیم. با پسرش هم. البته اسم او را فهمیدیم. آرین. او هم سریع با ما دو نفر دوست شد و به خانم عراقی حتی می گفت خاله.

در شلوغی پذیرایی و همهمه جمعیت، آقای آرین دستشویی اش گرفته بود و مادرش هم که می گفت معمولا درخواستش سرکاری است، به او گفت که "این جا دستشویی نداره!" آرین هر چند دقیقه یک بار درخواستش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید، تا این که من دیدم بلند شد و ایستاد و این پا آن پا می کرد و می گفت: دستشویی! مستاصل شده بود و به خانم عراقی گفت:" خاله این جا دستشویی نداره؟" او هم گفت که باید داشته باشد. و بعد ما که تا اینجا سعی کرده بودیم در کار مادر آرین دخالت نکنیم، توجه ایشان را به این پا و آن پا کردن او و همچنین خیسی ناچیز شلوارش جلب کردیم. خلاصه مادر بلند شد و با آرین رفتند دستشویی. وقتی برگشتند با همان خنده شیرینش می گفت که آرین گفت:" این جا که دستشویی داره. چرا دروغ گفتی؟ دروغ کار بدی ه!!"
***
جواب نظرات محبت آمیزتون را در همان پست قبل نوشتم.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

از عجایب روزگار


صبح که از خانه می رفتیم، احساس خوشایندی داشتم من باب تمیزی خانه. تمام ظرفها را شسته بودم و همه جا از جمله اتاق خواب و هال و... مرتب و تمیز بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان(!) خب همیشه هم این طوری ها نیست منزل ما. یعنی راستش را بخواهید، اغلب اوقات این جوری نیست! ما هم زیاد سخت نمی گیریم البته!!

ساعت شش و نیم عصر بود که در باران های ریز ریز در حالی که داشتم برای فندق "باز باران با ترانه" را با موسیقی های مختلف می خواندم، وارد خانه شدم. معمولا یک راست می روم به اتاق خواب و لباس ها را عوض می کنم و بعد به کارهای دیگر می رسم.

وارد اتاق شدم. مدتی طول کشید تا منظره روبرویم را باور کنم. انگاری که زلزله آمده بود. تمام کف اتاق و روی تخت پر بود از لباس و کت و کاغذ و کارتن و ملحفه و یکی دو تا هم از کشوهای دراور. خلاصه که نمی شد رد شد از بس که شلوغ بود. اول فکر کردم که آرام – که قرار بود زودتر به خانه بیاید و با ماشین مدرکی را جایی برساند و من با دیدن جای خالی ماشین مطمئن بودم که او قبل از من خانه بوده است- از حالت آرامش همیشگی اش خارج شده و خدای نکرده دیوانه شده و دنبال مدرکی می گشته و خلاصه زده همه جا را به هم ریخته است!

در همین حین سعی کردم که شماره اش را بگیرم و یواش یواش هم آمدم به سمت هال که دیدم دری که به حیاط باز می شود، همین جور باز است و قفلش شکسته شده! من هاج و واج بودم که آرام گوشی اش را برداشت. فکر کرده بودم کلید همراهش نبوده و چون کارش ضروری بوده قثل را هم شکسته!! گفتم: سالمی؟! گفت: آره. چطور مگه؟ گفتم: خونه بودی؟ گفت: آره. البته تو نیومدم. از دم در ماشین را برداشتم و رفتم! بعد من تازه انگار که مخم کار افتاد. گفتم: پس یکی اومده توی خونه.

رفتم که ببینم از طلا و جواهر و مدارک چیزی هم برده یا نه که دیدم، انگار طرف از دنیا بریده بوده و فقط مسئولیت داشته است که اتاق را بهم بریزد! چشمم به تی شرت آبی ام افتاد که صبح با چه رضایتی گذاشتمش روی شوفاژ تا خیسی حاصل ازظرف شستن رویش خشک بشود و بعد از ظهر بندازمش در سبد لباس کثیفها.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

سهم



سر سفره افطار نشسته بودیم، سرگرم با نان و پنیر و گوجه و بفرما بفرما. چای و خرما هم فراموش نشود. بین آدمهایی که نمی شناختمشان. لبخند می زدم و سعی می کردم که هی به همه نگویم که روزه نبودم!

مسئولین پذیرایی، در همان حین شروع کرده بودند به پخش کردن غذای کودکان. ظرفشان کوچکتر از آدم بزرگ ها است. خانواده سمت چپی ام دو تا غذای بچه گرفتند، یکی برای کودکی که خواب بود و دیگری هم برای بچه ای که گفتند بیرون است.

نوبت به پذیرایی ازآدم بزرگ ها رسیده بود. تا خانم ایکس را غذا داده بودند که سینی تمام شد و ایشان هم فوری غذا را زیر صندلی کنارش قرار داد. مسئول پخش غذا هم با سینی جدید عوض شد. از خانم بغل دست خانم ایکس که روی صندلی بود، شروع کرد و او هم غذا را به خانم ایکس داد و دوباره طلب غذا کرد. خانم مسئول گفت که من الان به شما غذا دادم و ایشان هم اعلام کردند که غذا را به خانم ایکس داده اند و مسئول هم که نمی دانست خانم ایکس واقعا گرفته یا نه بی خیال شد. من اما غذای اضافی را زیر صندلی می دیدم. این خانواده در سمت راست بنده نشسته بودند. البته کمی آن طرف تر.

ما غذایمان را شروع کردیم. جای شما خالی، قورمه سبزی بود با برنج. بسیار هم لذیذ. دو دختر روبرویی و آن خانواده سمت چپی هم سالادهای رنگ و وارنگ آورده بودند که تعارف می کردند و با هم می خوردیم.
صدای دو تا از مسئولین پذیرایی آمد که یکی شان گفت:" یک غذا بده برای خانم فلانی که تازه آمده" و دیگری جواب داد:" باور کن تمام شده." و در این حال رفت که غذای خودش را بیاورد برای مهمان تازه. این صدا را خیلی ها شنیدند، اغلب کسانی که به مدد قورمه سبزی ساکت شده بودند. خانم سمت چپی، دو تا غذای کودکش را به دختر نوجوانش داد و گفت:" برو اینو بده برای مهمان تازه. بنده خدا می خواد غذای خودش را بده." و به این ترتیب تا مسئول با غذای خودش برگردد، خانم تازه وارد غذایش را هم شروع کرده بود. و آن غذای اضافی کماکان زیر صندلی بود.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

مهمان­های خدا


مقداری میوه و یک بطری آب و چند عدد شیرینی برداشته بودم تا آخر شب که از مراسم برمی گردیم، از وقت استفاده کرده باشیم. اذان که ساعت 8 و نیم شب است و تا مراسم افطار و دعا و صحبت تمام شود هم می شود ساعت 10 و نیم و تا ما به خانه برسیم ساعت از 11 گذشته است و دیگر آرام فرصت ندارد که آب و میوه بخورد. خلاصه که احساس کدبانوگری داشت خفه ام می کرد!

در اتوبان می راندیم به سمت مراسم. امسال اولین سالی است که من روزه نمی گیرم و احساسات عجیبی دارم. از یک طرف، موقع اذان احساسی شبیه حسادت دارم از این که مزه خرما را مثل بقیه نمی فهمم و دعا کردن آخرین لحظه را از دست می دهم، و از طرف دیگر، وسط روز که مثل گاو گرسنه می شوم و اگر غذا کمی دیر و زود شود، حالم بد می شود، برای تمام دست اندر کاران وضع تبصره برای زنان باردار دعا می کنم!

اتوبان به نظر شلوغ تر از روزهای قبل بود. کمی اختلاط کردیم که چه طور حتی شنبه خلوت تر از یک شنبه بود و به نتیجه نرسیدیم. البته شلوغ که می گویم هیچ شباهتی به شلوغی های دم افطار خودمان در تهران نداشت و کاملاشرایط نسبی برای این اتوبان در ساعت 8 بعد از ظهر روز تعطیل منظورمان بود.

پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. خانم جوانی هم سوار بر یک اپل (واکسالِ انگلیس!) کروکی هم کنارمان ایستاد. صدای موزیک بلند هندی شاد از ماشینش تمام فضای اطراف را پر کرده بود. نگاهی به آرام کردم و گفتم که چه شاد است. همان لحظه که دوتایی به سمت شادی این خانم جوان نگاه کردیم، مرد جوانی با بلوز گل بهی و شلوار جین که از ماشین عقب پیاده شده بود را دیدیم که با این خانم شروع به صحبت کرد. من از تمام مکالمه با این که صدای موزیک کم شده بود، فقط نه های با تعجب خانم را می شنیدم. بعد هم دیدیم که مرد به پشت فرمان برگشت و چراغ هم سبز شد و همه راه افتادیم. من با خنده گفتم که شبیه جردن شده بود. چه همه وقت بود که از این صحنه ها ندیده بودیم. بعد هم ناگهان گفتم "این راننده هه خوبه ایروونی باشه!" به چراغ بعدی رسیده بودیم که صدای کمک راننده آن آقای گل بهی پوش را شنیدیم که داشت با صدای بلند فارسی حرف می زد.

تا جایی که چشم کار می کرد ماشینشان را بعد از چراغ دنبال کردم. از همان خروجی های به سمت مراسم استفاده می کردند. شب که برمی گشتیم و داشتم میوه پوست کنده می دادم دست آرام، گفتم: آقای گل بهی را در مراسم دیدی؟ و او که اصلا به کنجکاوی من نیست، دقت نکرده بوده است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

تو را من چشم در راهم


از آنجایی که این روزها سرم حسابی خلوت است و رییسم هم اول هفته خیالم را راحت کرد و گفت که زیاد سخت نگیر، فرصت دارم تا آرشیو مامان هایی که از روز اول حاملگی تا آخرین لحظاتش را نوشتند، بالا و پایین کنم. به این نتیجه رسیدم که با وجودی که بعضی از روزهای این نه ماه واقعا سخت است، مثل روزهای ویار شدید و استراحت مطلق و جفت پایین و این قضایا، اما این روزها برای خودش دوره ای دارند و در اغلب موارد هم به خوبی و خوشی به سر می رسند و خاطره شان باقی می ماند و بچه ای که با یک طناب نامریی برای همه عمر به مامانش وصل شده و مامانی که یک موجودی از تنش جدا شده است.

با خودم فکر می کنم که چه بی صبرانه دلم می خواهد که پاهای کوچکش را یا لبهایش را ببینم، یا پشت گردنش را ببوسم. اما از آن طرف هم می دانم که مثل تمام اتفاقات زندگی ام که برای تمام شدنشان دویده ام، بعدها دلم برای روزهای به هم چسبیدگی مان تنگ خواهد شد.

این متن را دیروز نوشتم اما پستش نکردم. علتش هم این بود که با یک حساب سر انگشتی دیدم که تا الان چندین بار از این عجول بودن و صبر نداشتن و لذت حال را فراموش کردن خودم نوشته ام. هر دفعه هم به همین نتیجه رسیدم که باید کمی پیاده شد و قدم زد و سوت! اما خب باز هم یادم می رود و ناگهان خودم را می بینم در حال دویدن. امروز به نظرم رسید تا زمانی که این خصوصیت ملکه ذهنم شود و اگر خدا خواست و فلک همکاری کرد، صبور شوم(!!!) چه اشکال دارد که هر دفعه که یادم افتاد این جا هم بنویسم تا بهتر یادم بماند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

فوتبال

نمی دونم که اثر هورمون ه یا خواسته بره تو دلی ام ه که با توجه به سابقه درازمدتم در مخالفت با فوتبال دیدن جمعه بعد از ظهرها، الان دلم می خواست کنار بابام روی زمین خوابیده بودم و یه بالش را زیر سرم دولا کرده بودم و فوتبال نگاه می کردم و به خوراکی های روی میز ناخونک می زدم!!
*
یعنی فقط اینو کم دارم که بابام یه نماینده زنده توی خونه ما داشته باشه که بخواد همه ورزشهای دنیا رو دنبال کنه...
*
همین.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

رضایت 2


خانم جوانی با کوله ورزشی توجه مرا به خودش جلب کرد. یاد ورزشی افتادم که حدود چهار ماره است ترک شده است و پولی که هر ماه از حسابم بر می دارند و تنبلی من برای این که یک سر بروم آنجا و عضویت را موقتا قطع کنم. در ضمن یاد روزهای نه چندان دور هم افتادم که خودم یک روز در میان با کوله ورزشی می آمدم و مسیر برگشت را با شلوار ورزشی راحت خوش بودم!

یاد نظر یکی از دوستان (دردانه) افتادم که گفته بود که این احساس خوشبختی به دلیل یک زندگی آرام است. و این که من فکر کرده بودم که من در این شرایط زیادی هم زندگی آرامی ندارم ولی این حس را دارم. دیروز دوباره سعی کردم خوشبختی را مزه مزه کنم. اتفاقات اخیر و دوری ما و نگرانی هایش از یک طرف و حال به نسبت ناخوش من از طرف دیگر باعث شده بود که مزه اش کم رنگ شود.

با تمام این اوصاف، دخترک قصه گذشته باز هم می بیند که شاید تا حدی توانسته در اعماق آبهای اخیر شنا کند. اوایل کمی هیجان زده یا شوک شد، اما فعلا غرق نشده است و این که امیدوار است بتواند بازهم شنا کند. شاید مراحل بعدی پرواز باشد، اما این دخترک آماده پریدن هم هست، هر چقدر که سخت باشد و هر چقدر که موقع افتادن دردش بگیرد.

در این روزهای دردناک، وقتی که آرام از خواب بیدار می شود و ناگهان چشمش برق می زند و با لبخند می رود سراغ شکم من، درد دنده هایم را فراموش می کنم. هر وقت که یادم می افتد که تنها نیستم و یک موجود چند سانتی همه جا و همه وقت همراه من است، به گمانم چشمان خودم هم برق می زند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

شروع هفته

از خواب که بیدار شدم، عضله پای چپم گرفت. یعنی این که نصف بیشتر خوابم را که داشتم دعوا می کردم کافی نبوده و حالا که بیدار شدم، باید این طور پایم تیر بکشد؟ نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که عضله را به جهت خلاف هدایت کنم تا بی خیال شود. درد کمی بهتر شده بود که نیم خیز شدم تا بلند شوم. حرکت کردن همان و شوع سرفه هم همان. چون چند ماهی هست که سرفه می کنم، دنده های طرف راستم درد گرفته است. یعنی در شریط عادی هم با یک حرکت ناگهانی تیر می کشد و وقت سرفه که دیگر هیچ! بعد از یکی دو سرفه، آقای آرام که از صبح زود بیدار بود "به به" کنان به اتاق آمد که صبح به خیر و این حرف ها. من هم با اخم فقط می توانستم سرم را تکان بدهم. خودش بلافاصله فهمید و گفت: همه چیز در گلویت است؟ و من با یک جهش رفتم به سمت دستشویی. بالاخره بعد از مدتی کلنجار با معده از دستشویی روانه میز صبحانه شدم. بقیه روال عادی بود تا مترو سواری. وسطهای راه احساس کردم که معده ام شروع به سوزش کرده است. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به بچه گی ها فکر کنم که حواسم پرت شود و آن وسط دست گل به آب ندهم. همین که رسیدم و از مترو پیاده شدم، دوباره معده ام جفتک زد. من هم که اغلب مجهز به کیسه و دستمال کاغذی. در فاصله بین مترو تا محل کار یک لیوان آب میوه طبیعی برای موجود جفتکپران خریدم و هر جور بود خودم را رساندم به شرکت. ساعت نزدیکهای ده شده بود! در لحظه ورود مدیر بخش مرا دید که با لیوان پر از آب میوه چه سرخوش وارد شدم. من هم با لبخند گفتم "صبح به خیر".

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

پیرمرد


1- هشتاد ساله بود. راه رفتن و صحبت کردن برایش ساده نبودند. بیشتر گوش می داد و گاهی هم نظر. به من توصیه کرد که ماهی زیاد بخورم چون برای فندق خوب است و من هم با لبخند مخصوص خودم از او تشکر کردم و گفتم چشم! از وقایع اخیر متاثر بود. می گفت با وجودی که فاصله صندوق تا خانه شان فقط 500 متر بوده است، اما سه بار مجبور شده است از فرط خستگی بین راه بنشیند. رایش هم که معلوم است.

2- دیگری هفتاد ساله بود. افتخار می کرد که شناسنامه اش رنگی نشده است. از سهمیه بندی بنزین و افزایش حقوق هم راضی بود. مقدار زیادی کارت بنزین داشت از ماشین های گذشته و اقوام خارج از کشور که حتی حاضر بود سهمیه بنزین کمتر شود. مردم معترض را هم ساده می پنداشت. می گفت که این نظراتش نتیجه سالها تجربه است.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

خان



پدرشوهرم که این روزها مهمان ماست، اصرار داشت که اسمی برای فندق بگوییم تا راحت بتواند جویای احوالش شود. ما هم که هنوز از جنسیت ایشان اطلاعی نداریم، ضمن این که اگر هم داشتیم هنوز تصمیمی برای اسم نگرفتیم، مانده بودیم که چه کنیم. نمی شد هم از پدربزرگ هفتاد ساله بخواهیم که به بچه بگوید فندق و این لوس بازیها!! خلاصه از آنجا که اکثر افرادی که عکس سونوگرافی فندق را مشاهده کرده اند، به نظرشان شبیه پسرها بوده است، البته بنده با این نظر کاملا مخالفم ولی خب دموکراسی است دیگر، فکر کردم یک اسم پسرانه ضرر ندارد. فوق فوقش دختر می شود و برای خودش هم جالب خواهد بود که چند ماهی اسم پسرانه داشته است! بعد هم چون که اسم علی خیلی دوست داشتنی است، اسمش شد علی آقا. و این طور شد که خیال پدرشوهر بنده راحت شد.

آن وقت دیشب در اختلاط قبل از خواب، من و پدر علی آقا، ناگهان کشف بزرگی کردیم. آن هم این که همین پدرشوهر مذکور خان زاده بوده است. خودش البته خانی نکرده است و قبلا هم گفته ام که دبیر و استاد بوده و هست. اما به هر حال هنوز اندکی از باغ و بولاغشان (؟) مانده و مثلا هر سال پول کمی هم به آرام می رسد من باب سهم خانی! خلاصه که بنده با یک دودوتاچهارتای ساده دیدم که فندق اگر پسر شود، خان هم می شود.

و حالا امروز اسم فندق 14 هفته و دو روزه مان را گذاشتیم علی خان! به گمانم چه دختر چه پسر، از این اسم خوشش آمده است و از صبح که آمدم سر کار، ناگهان نقطه ای از دلم برای خودش منقبض می شود و یک حسی شبیه جرقه زدن ایجاد می کند.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

عشق


به این عشق که فکر می کنم، ذهنم پرواز می کند به شب غمگینی که در تاریکی و بین جمعیت برای دیده های خواهری اشک می ریختم و از تصور حال او که مهلاً مهلا گویان می دویده است، به هق هق افتاده بودم. من به دعا اعتقاد دارم. به این عشق موجود در دنیا نیز. برای خواهری که ازمان خواسته دعایش کنیم، دعا می کنم. این روزها مصادف است با سالروز ولادت آن برادر. امیدوارم که دل دوست من را شاد کنند.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

شیر بی یال و دم و اشکم که دید؟*


از شیر منظورم اژدها و از یال و دم و اشکم هم همان بازگشتش بود!

اژدهای این روزها، نه کتابی خوانده است، نه به مساله جدی ای فکر کرده است که برای خود سوال درست کند و برود دنبال جوابش و بعد که رسید، ذوق کند و بیاید برای شما بگوید. نه زیاد از در خانه بیرون رفته است که برود در نخ مردم و سوژه پیدا کند. تنها کارهایی که کرده است این بوده که مسائل کشور را دنبال کند که آن هم بنا به دلایلی که گفته شد، با اندکی حذف و این که بخوابد مقابل تلویزیون و تمام سریال ها و مسابقات آب دوغ خیاری آن را تماشا کند.

حالا قضاوت با شما. این اژدها برگردد چه بگوید؟ هان؟

تنها نکته مهمی که گاهی ذهن اژدهای ما را به خودش مشغول می کند، این است که فندق جان که تشریف بیاورند، با این که احتمالا گوگولی مگولی و از این حرف ها هستند، اما به کل شرایط مادرشان را عوض خواهند کرد. یعنی مادری که از 19 سالگی برای خودش مستقل زندگی کرده و قبل از آن هم همچین آدم وابسته ای نبوده و عاشق خلوت کردن با خودش بوده و کلی با خودِ خودش حال می کرده است، حالا باید همواره ایشان را مد نظر داشته باشد. مد نظر هم یعنی این که تا مدتی اول ایشان بعد مادرشان. شاید هم اگر مثل مادر خودم بشوم که البته خیلی بعید است(!)، تا ابد.

این جوری ها است که اژدهای نیمه خفته سریال بین، گاهی دچار تناقض می شود بین خودخواهی هایش و احساسات مادرانه هنوز خاموشش!
.
* فکر کنم مولانا

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

بازگشت اژدها



1- اخبار ایران را مرتب پیگیری می کنم. البته راستش سعی می کنم، قسمتهای خشنش را حذف کنم. اون روزهای شلوغ و پلوغ که من هم در اوج حالت های ناگوار معده ای بودم، با خواندن هر خبر حاوی خون و خشونت باید یه جهش می زدم به سمت دستشویی. بعد همان وسطها بود که دلم برای موجود چند میلیمتریم سوخت که گناهی نداشت و به خاطر من هی مجبور می شد کلی هیجان را تحمل کند و آخرش هم کلی بالا و پایین بشود به همراه معده بنده! این بود که دست به کار حذف خشونت شدم. فرایند حذف هم این جوری است که مثلا عکسها را اول با گوشه چشمم نگاه می کنم یا متن ها را یک بار سریع می گردم ببینم راجع به چی هست و چه قدر دلخراش است و بعد یا ردشان می کنم یا هم که کامل می خوانمشان.

2- بیشتر روزها را در خانه بودم. نمی توانستم شلوغی مترو را تحمل کنم و این که سر کار مرتب یک طبقه را بروم پایین برای دستشویی. این بود که بیشتر در خانه و در خدمت اینترنت و اخبار تلویزیون بودم. یکی از بعد از ظهرها، پیرمرد تنهای همسایه مان در زد و انگشتان "وی" شده سبزش را در جواب سلام من به من نشان داد. از خانواده مان سوال کرد و احوال ما که دوریم. می گفت که کاش می شد آنها هم اینجا در امنیت بودند. گفتم هر چه باشد آنجا "خانه" ماست و خب بقیه هموطنان چی؟ همه را بیاوریم جای امن؟ بهتر نیست آنجا امن باشد؟

3- یکی از همان شبها که به زور خوابیده بودم، با صدای کفش روی پارکت های خانه بیدار شدم. فورا نگاه کردم و دیدم که آرام در خواب ناز است. هنوز مغزم مشغول فرایند باور کردن صدا بود که چراغ هم روشن شد و من نورش را از لای در اتاق خواب می دیدم. بعد هم صدای صحبت کردن دو نفر را می شد شنید. آرام را بیدار کردم که " پاشو، دو نفر توی خونه ان". او هم اندکی بعد رفت پشت در اتاق ایستاد و هنوز در شوک بودیم که چراغ را خاموش کردند و از در خارج شدند. آرام توانست که قیافه هاشان را وقتی که در کوچه بودند، ببیند. لپ تاپ من و ساعت آرام و ماشینمان را بردند. از طریق پنجره حمام آمده بودند داخل خانه و پلیس با انگشت نگاری دستگیرشان کرد. ماشین هم پیدا شد و بیمه هم به من یک عدد لپ تاپ داد (همین دیروز) و به آرام پول ساعتش را. در این بین، عکسهایمان رفت و مقدار زیادی ترسیدیم و یاد گرفتیم که هر چه قدر هم حالت تهوع داشته باشیم باید پنجره کوچک حمام را ببندیم!

4- پیرمرد دوباره آمده بود و ابراز همدردی می کرد. به شوخی می گفت که هنوز هم این جا امن تر است!

5- یک هفته بعد، مادر و پدر آرام از ایران آمدند. نمی توانستم کاری بکنم، از جمع و جور و تمیزکاری و خرید و این حرف ها. شب آخر سعی کردیم که اتاقشان را مرتب کنیم و آرام هم ظاهر خانه را اندکی تمیز کرد. بنده های خدا انتظاری هم نداشتند. یک هفته پیشمان بودند و خودشان پختند و شستند و رفتند و هی به من گفتند: خوبی؟! من هم به غیر از روز اول، نتوانستم خودم را کنترل کنم و با این که حالت تهوع بهتر شده بود، اما حس عجیب داخل گلو قیافه ام را جدی می کرد و حوصله حرف زدن برایم نمی گذاشت. فقط می گفتم که ترش کرده ام و می رفتم به استراحت! این وسط آرام نجات پیدا کرده بود از ظرف شستن و غذا خریدن و پا به پای من پیتزا خوردن. (یادم رفت بگویم که مدتی تنها چیزی که معده ام تحمل می کرد پیتزای سبجیزات بود!)

6- این هفته هم مهمانان عزیزمان برای سمینار رفته اند به یکی از کشورهای اطراف و تا شنبه دوباره بر می گردند. فندقمان هم که سیزده هفته ای شده است و همین باعث شده که حال من بهتر باشد و کمتر خسته باشم. فردا هم اولین قرار ملاقاتمان با او است. برویم ببینیم می شود جاهای حساسش را دید زد!!

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

شرح حال

نه این که هر روز این صفحه را باز نمی کنم ها،
نه این که وبلاگ همه این دوستان کنار صفحه را با خیلی های دیگر در گودر را تا به روز می شن، نمی خونم ها،
نه این که دلم نمی خواد برای همشون نظر نذارم ها،
نه این که بالاخره یک کم درد اون روزها بهتر نشده باشه ها،
نه این که هنوز امیدوار نباشم ها،
نه این که ...
*
*
*
فقط یه موجود کوچولو اومده که تازه قد هلو انجیری شده (!) و این روزها منو خیلی خسته می کنه به علاوه این که از دست حالت تهوع هم اگر توی دستشویی نباشم، همش کلافه ام!
این ه که به قول معروف هستم ولی خسته ام!!!

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دموکراسی

شوک شده بودم. مرتب با صدای بلند می گفتم: 24 میلیون؟!

ناراحت شدم از دروغ، از توهین به شعور. از غصه کسانی که بعد از سی سال رای داده بودند و سرخورده شده بودند.

عصبانی شدم از خواندن و شنیدن" دیدی گفتم!"

دردم گرفت از دیدن ضربات باتوم و لگد. باورم نمی شد.

تپش قلب داشتم در تمام مدتی که اخبار را دنبال کردم. با خواندن همه نوشته ها و بیانیه ها و دیدن همه عکس ها و فیلم ها.

حالم خوب نیست. همین.

پ.ن. نوشته فرجام در مورد "دیدی گفتم" حرف دل من است. اینجا

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

رای


من هم جمعه رای می دهم.
*
از این که می شود با گذرنامه رای داد بسیار خوشحال شدم.
*
به نتایج انتخابات امیدوارم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

تنبل

نمی دانم چرا ذهنم انقدر تنبل شده است. حتی نمی توانم دو تا جمله ای که به دلم بنشیند بسازم! خسته شدم از بس که موضوعات را عقب و جلو کردم و به این صفحه سفید بر و بر نگاه.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

پاریس

از بالای ایفل، آدم ها را به سختی می شود دید. شاید شبیه نقطه. ساختمان ها را هم که اگر بنای معروفی باشند و اثری ازشان پیدا، مثلا برق بزنند می شود تشخیص داد و الا که مثل بقیه شبیه قوطی کبریت هستند. تفاوت ها کم می شود و جمعیت نامحسوس. می ماند زمین های وسیع سبز، رودخانه سن، آسمان بی ابر و آفتاب سوزان!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

نیشتر


ننوشتن این روزهام از بی موضوعی نیست، بلکه از زور استرس کاری است که نمی توانم افکارم را متمرکز کنم.

امروزصبح زود که در خواب و بیداری یاد این پروژه پرماجرا افتادم، از تپش قلب نمی توانستم دوباره بخوابم. با خودم گفتم : همین ده روزبرای اذیت شدن کافی است. باید امروز مثل یک دمل چرکی با نیشتر بازش کنم یا مثل دندان پوسیده سابق بکنمش یا مثل دندان پوسیده این روزها رودکانالش کنم! به هر حال باید خودم چاره ای بیاندیشم و منتظر دیگران نباشم.

صبح هم که آقای مدیر آمده بود اینجا و داشت مِن و مِن می کرد (معطل)، خودم پیشنهاد کار سخت را دادم و جانم را آزاد کردم. البته از آن لحظه تا یک کم قبل داشتم یک بند کار می کردم و همان باعث شده که الان هر دو دستم حسابی درد کنند، ولی عوضش انگار یک بار سنگین از روی تارهای عصبی ام برداشته شده!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

توی گل با کسر گ...


...مثل آن حیوان نجیب گیر کرده بودم. در ایمیلی برای مادرم نوشتم که امروز حتما دعایم کن. از گل در آمده بودم که جواب او رسید: ان شاا... همه چی به خیر می گذره.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

درد


گاهی وقتها آدم دردش می آد تا یه چیزی را یاد بگیره. مثل بچه­گی­ها و دوچرخه سواری. مثل شنا و آبی که انقدر می ره توی سینوسهای آدم تا تنفس درست را یاد می گیری. مثل مشق­های کلاس اول برای یاد گرفتن الفبا. مثل زخم انگشتان برای یاد گرفتن نت های گیتار. مثل ...

فکر می کنم در اغلب موارد این درد را باید کشید. تا بچه ایم، نگران میزان درد و عواقبش نیستیم. بیشتر رضایت از آموختن ه که انگیزه می شه. هر چه بزرگتر می شیم و محافظه کارتر، برای جلوگیری از درد هم که شده، لذت حاصل از آموختن را از خود دریغ می کنیم.

امروز با اندکی درد، نکته ای را آموختم. اول، کمی ناراحت بودم که چرا خودم را در معرض این ماجرا قرار داده­ ام تا دردم بگیره. کمی که درد فروکش کرد، دیدم که نکته ای را هرچند ساده، یاد گرفتم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

کل کل

کاشکی این تیم ذوب آهن ببازه زودتر و بره ته جدول یا این که پرسپولیس انقدر نبازه یا بابام دست از سر این تیم بر داره یا اون دختر کوچولوی درون من که یه روزایی چشم و گوش بسته عاشق باباش بود، بی خیال ما شه و برای هر کی که می گه "بالای چشم بابات ابرو ه" خط و نشون نکشه یا این که بابای آقای آرام هر بار که پرسپولیس می بازه یه چیزی به من نگه که به بابام بگم!
همین.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

ارادت



در دوران نوزادی، پدر بزرگم نام "او" را در گوشم زمزمه کرده بود.

در دوران کودکی، به علت این که اسمم هیچ ربطی به "او" نداشت، هرگز در مراسم مدرسه جایزه نگرفتم و مدام غصه ای داشتم که مسئولین از "اسم در گوشی" من بی خبرند و به من جایزه نمی دهند.

در دوران نوجوانی کسی به من گفت که "نظر کرده او" هستم. من هم که حواسم به این چیزها نبود، کلا فراموشش کردم. یادم نیست که در دلم خندیدم یا نه.

در تابستان نوزده سالگی، از طرف دانشگاه رفتم عمره دانشجویی. مصادف بود با ایام شهادت "او". آشنایی زیادی با "او" نداشتم، به غیر از همان سه واقعه بالا و اندکی هم از مطالبی که در مدرسه خوانده بودم. راستش چون همیشه با دروس حفظی مشکل داشتم، حتی مطالبی را هم که در مدرسه یاد می دادند، درست بلد نبودم. خلاصه که در آن سفر، اندکی با "او" آشنا شدم. مثلا مساجد منتسب به او را دیدم، و در خانه اش را که در مسجد پیغمبر باز می شد و تنها دری بود که اجازه داشت در مسجد باز شود، و این که محل دفنش معلوم نیست، و خیلی چیزهای دیگر.

از سفر که برگشتم، حدود یک سال طول کشید تا همه اطلاعاتی را که به دست آورده بودم، جذب کنم و برای سوالهایم جواب پیدا کنم. بعد از آن هم، در سالهای آخر دانشجویی ذره ذره "او" را شناختم و به "او" اردات پیدا کردم.

در ایام شهادتش معمولا می روم در خاطرات آن سفر و رابطه ای که با "او" ایجاد شد در آن سفر.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

بی قرار

و گاهی ترانه "بی قرارم روز و شب..." از دهن آدم نمی افتد...
*
*
سر ز کویت بر ندارم، بر ندارم روز و شب
*
*
بفرمایید شما هم درگیر شوید! اینجا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

علف

سه شنبه صبح است و بعد از یک آخر هفته طولانی می روم سر کار. به قول یکی از نزدیکترینهایم، شبیه گربه هایی که از تخت به زور درشان آورده اند. آماده پنجول زدن! با خودم فکر می کنم این که نشد زندگی. تمام هفته ام را در حال شمردن روزهای مانده به آخر هفته یا تعطیلات سپری کنم. زندگی همین روزهای معمولیِ معمولی است که می روم سر کار. که قهوه می خرم. که صبح به جای خوابیدن و چرخ زدن در تخت، بیدار می شوم و شیرجه می زنم در جمعیت سوار بر قطار.

تا برسم نزدیکی های محل کار، اندکی خودم را متقاعد کرده بودم. فقط چند قدم مانده بود که بوی مشکوکی به مشامم رسید. سیگار نبود. شبیه علف یا یک چیز آن مدلی. سرم را برگرداندم و دو تا پسر بچه را دیدم که روی لبه پله یک خانه ای نشسته بودند. یکی حدود یک متر و ده-بیست سانت بود، گندمگون و دیگری حدود یک متر و شصت، سفید. پسر قد کوتاه داشت پک می زد و چهره اش را در هم کرده بود و پسر بلندتر می گفت: "باور کن برایت خوب است." در همین حوالی یک مدرسه است و هر دو لباس آن مدرسه را به تن داشتند.

آیا باید در همان حال به پسر کوتاهتر می گفتم: "نه برایت خوب نیست! باور نکن." یا واقعا برایش خوب بود و من نمی توانستم قضاوت کنم. یا چی؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

از دور دل می بره از نزدیک ...

مادرم معتقد است که دلیل ندارد که آشناها، زیادی در مورد آدم بدانند. حالا چه خوشی چه ناخوشی. نمی گذارد که در مورد جزئیات از او سوال شود. مثلا حتی بیماری نزدیک ترین فردش را تا از او نپرسی به تو نمی گوید و همان طور که گفتم اگر دخترش نباشی کلا نمی توانی که از او بپرسی!

زنی را می شناسم که بدون دلیل تمام اطلاعات درست و غلط خود را در اختیار حتی آشناهای دور می گذارد و احساساتش را هم با آب و تاب هرچه تمامتر مطرح می کند. چه خوشی چه ناخوشی! مثلا چون از دست پسر 48 ساله اش عصبانی است، جلوی زن دوست پسرش، به او بد و بیراه می گوید.

در وبلاگم به جز چند نفر معدود که خودم یا آرام خواستیم که اینجا را بخوانند، بقیه مرا نمی شناسند. این که من از خوشی ها یا ناخوشی هایم بنویسم یا از احساساتم یا توهماتم یا معلوماتم یا هر چیز دیگر، منظورم اطلاعات دادن یا ندادن به دوستان و آشنایان نیست، که می شود به راحتی با ارتباط مستقیم اطلاعات را رد و بدل کرد. بیشتر منظور به تصویر کشیدن ماجرایی است و احتمالا برداشت هایی که می شود از آن ها داشت.

مثلا اگر می نویسم که می شود خوشبخت بود، احساس خوشبختی کرده ام ولی نه صد در صد، اما می شود در وبلاگ نوشت که صد در صد خوشبختم و اگر می نویسم که از شرایط کنونی ناراحتم، شاید در حدود ده دقیقه بوده است این ناراحتی ولی من می توانم اینجا بنویسم که کلا افسرده شده ام! و از هر دو موضوع می شود بسیار برداشت کرد.

من در وبلاگم نه مثل مادرم هستم نه مثل آن زن. از اتفاقات می گویم، اندکی پررنگ تر از حالت عادی. آن دسته ای که مرا نمی شناسند به راحتی می توانند برداشت خود را بکنند و رد شوند، می ماند آن دسته ای که مرا می شناسند که پیشنهاد می کنم که به قول خارجی ها "بین خطوط را بخوانند".

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

ماجرای طولانی دست من


تجربه اول: تابستان 87 در لندن
انگشت سبابه دست راست به طور مداوم گزگز می کرد. نگرانش شده بودم. وقت پزشک عمومی گرفتم. بعد از دو هفته که نوبتم شد، وقتی که مشکل را به او گفتم بدون هیچ معاینه ای گفت که اگر خوب نشد باز هم بروم پیشش! نه معاینه، نه ورزش، نه آزمایش، نه هیچ چی. تصور کنید که بنده برای این قرار مجبور بودم از کارم مرخصی بگیرم.

تجربه دوم: بهار 88 در لندن
سه هفته ای می شد که مچ دست راستم به شدت درد گرفته بود و نمی توانستم که زیاد تکانش بدهم. مثلا هر کلیک روی ماوس، گز گزی ایجاد می کرد که تا آرنجم تیر می کشید. با جستجو در اینترنت به مریضی کارپال تانل شک کرده بودم، اما می دانستم که مچ می تواند چندین جور بیماری داشته باشد. به خاطر تجربه قبلی و مدت زیادی که باید در نوبت بمانم و مرخصی نصف روزی که باید بگیرم و سفر نزدیک ایران، از دکتر رفتن در لندن صرف نظر کردم. دستم را بستم و درد را تحمل کردم.

تجربه سوم: بهار 88 در تهران
دوست پدرم از یک متخصص معروفی که استاد دانشگاه هم هست برایم وقت گرفت. آن هم پشت در اتاق عمل در یک کلینیک خصوصی. او با تاخیر نیم ساعته و خسته از عمل زانو، دست مرا در همان راهرو معاینه کرد. از من خواست که عکس رادیوگرافی برایش ببرم. بعد از حدود یک ساعت که عکس را بردم، در یکی از اتاق های آن کلینیک، تشخیص زیر را داد:
دست شما یک اشکال مادرزادی داره که تازه خودش را نشان داده. کاریش نمی شه کرد مگر این که از خدا بخواهی که دوباره از نو بسازدت. همه آدمها هم کامل نیستن و اشکالاتی دارن.
هر وقت که دستت درد گرفت، شبش ببندش و قرص بخور. باید با دستت مدارا کنی. مثلا پشت سر هم کار نکنی و بار برنداری و ... نمی دانم خودت باید زندگی ات را با این واقعیت هماهنگ کنی.
دست چپت هم به احتمال زیاد همین مشکل استخوانی را دارد و دیر یا زود این اتفاق برایش می افتد.

تجربه چهارم: بهار 88 در تهران- یک هفته بعد از تجربه سوم
به توصیه پدرشوهرم رفتم پیش دوستش که متخصص است و معروفیتش را نمی دانم. مرد مسنی بود. دستم را کمی بیشتر از متخصص قبلی معاینه کرد و عکس را هم دید. به عقیده او مشکل مادرزادی دیده نمی شد، ضمن این که مشکل مادرزادی 27 سال صبر نمی کند. تشخیص داد که شاید کارپال تانل داشته باشم، به هر حال خفیف و این که تاندوم شستم کشیده شده. یک احتمال دیگر هم داد و گفت که زیاد جدی نیست و ام آر آی معلوم می کند.
خودم خواستم که تا آنجا هستم ام آر آی هم بکنم با فرض بر این که کار از محکم کاری عیب نمی کند.

تجربه پنجم: بهار 88 – نصف شب در مرکز ام آر آی در تهران
پانزده دقیقه در دستگاه ثابت ماندم و به صداهای عجیب گوش دادم و فکر کردم که چرا بابام را تا این وقت شب بیدار نگه داشتم؟
تجربه ششم: بهار 88 در تهران
متخصص دوم با دیدن ام آر آی، تشخیص قبلی را تکرار کرد و گفت که آن احتمال هم درست نبوده است و مشکلی نیست. برایم قرص کلسیم و ویتامین دی داد، آن هم به خاطر نوع رژیم غداییم و کمبود آفتاب در لندن. قرصی هم داد که در صورت درد شدید فقط یک دوره مصرف کنم و یک آتل هم داد که هم مچم را ثابت نگه می دارد هم شستم را. گفت که مدتی از شستم برای تایپ استفاده نکنم تا بهتر شود. چند حرکت ورزشی هم داد که در فواصل کاری با هر دو دست انجام بدهم.

تجربه هفتم: بهار 88 در لندن
از طرف کارم باید دکتر اینجا هم معاینه ام کند. دیروز زنگ زدم که وقت بگیرم، گفت اول باید بروم پپیش پزشک عمومی که اولین وقتش دوشنبه 11 می است.
لینک مطلب نونوش از رفتار یک آقای دکتر.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

کاشکی را کاشتیم ...

با خودم فکر می کنم که من هیچ آدم مهمی نشدم. خوب هم که نگاه می کنم می بینم که با این مسیری که در پیش گرفتم نمی شم. آن همه درسی که در دانشگاه مثل طوطی خوندم و پس دادم و بعد از امتحان فراموش کردم را که خودم را بکشم یادم نمی آد. این همه وقتی را هم که صرف این کار جدید کردم و در نهایت به اندازه فندق ازش یاد گرفتم را هم نمی دانم چه جوری به آن دانش های فراموش شده گره بزنم.
شاید اگر آن روزی که نامه دانشگاه یو سی ال آمد که با بورس موافقت نشده بود، پولمان را می دادم برای دانشگاه به جای خانه و از ترم دوم هم بورس می گرفتم، الان داشتم تز دکترایم را می نوشتم و حالم بهتر بود.
شاید اگر همان روزهای اول که آمده بودم، نگران کار و بار و درآمد نبودم و یک بچه ترگل و ورگل به دنیا آورده بودم، الان که بچه مون دو سه سالش شده بود با خیال راحت می ذاشتمش مهد ومی رفتم پی درس خوندنم.
شاید اگر همون روز اولی که اومدم توی این شرکت و دیدم که هیچ چی از اصطلاحاتشون را نمی دانم و اصلا نمی فهمم که کشتی چیه، ول می کردم و مثل بچه پر رو ها هی بهش نمی چسبیدم، یک کار بهتری پیدا می شد و من الان احساس خر در چمنی نداشتم.
شاید اگر اون موقع که با آرام فکر می کردیم که بریم اون ور آب را ببینیم که خدای نکرده ندیده از دنیا نریم، می دونستم که دوری خیلی سخته و من -با این که یک ملت فکر می کنند که آدم مستقلی هستم و خودم هم همیشه در این توهم بوده ام –به خانواده ام خیلی هم وابسته ام،تصمیم نمی گرفتیم که خارج از ایران زندگی کنیم و الان در تهران بودیم و من هم مثل بقیه هم کلاسی هام در یکی از شرکتهای همان جا استخدام شده بودم و همین کارهایی را که این جا انجام می دهم، آنجا انجام می دادم، با این تفاوت که بعد از ظهرها به جای این که هی برم توی فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و چت یا می رفتم خانه این یا آن یا هم که در پارک.
شاید اگر وقتی 18 سالم بود به جای این که همه تلاشم را بذارم که کنکور قبول شم، مطمئن می شدم که چی کاره دوست دارم بشم و نه صرفا چون می تونم مهندسی شیمی را تمام کنم، تا فوق نمی رفتم جلو، الان یک خیاط خوبی شده بودم یا مثلا یک آشپز ماهر. شاید هم یک ریاضی دان قهار.

چه می دونم؟ تا الان که هیچ چی نشدم. کاشکی می شد دو روز برای خودم بشینم فکر کنم ببینم از الان به بعد می خوام چی کار کنم. بعد که 38 سالم شد نگم که وقتی 28 سالم بود اگر این کار را می کردم بهتر بودا...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

چشم زخم یا سوزدل


فرضیات:

1- شما زندگی مرفهی دارید.
2- شما دوستان زیادی دارید که از طریق مثلا فیس بوک با آن ها در ارتباطید.
3- در میان دوستان شما، هستند کسانی که به اندازه شما مرفه نباشند، به علاوه کسانی که آرزو دارند از نظر رفاه مثل شما باشند.

کدام یک از گزینه های زیر را انتخاب می کنید.
به صورت مداوم عکس و اطلاعات خود را در معرض دید آنها...
1- می گذارید، چون اعتقاد دارید آنها از این موضوع خوشحال می شوند و نگران سوزدل و چشم زدن هم نیستید.
2- می گذارید و برایتان مهم نیست که آنها شاید خوشحال نشوند.
3- نمی گذارید، برای جلوگیری از چشم خوردن.
4- نمی گذارید، برای جلوگیری از ناراحتی دیگران.

از راهنمایی شما کمال تشکر را دارم! من خیلی دچار این تناقض هستم. البته لازم به ذکر است که علائم رفاه در اینجانب دیده نمی شود و من در موضوعات دیگر درگیر شده ام.
*
*
پ. ن. رفته بودم سفر. ببخشید که بی خبر بود. اینترنت هم نداشتم و دستم هم مشغول استراحت بود.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

عقل

"درست است که در میان افراد انسان تفاوت عقل و اندیشه وجود دارد، ولی در عین اختلاف که از خصوصیات شخصی و فردی نشات می گیرد، نوعی وحدت و یگانگی در میان عقول آدمیان تحقق دارد که موجب تفاهم در ادراک حقایق می گردد. آنجا که عقل از هر گونه شوائب و اوهام پاک و خالی باشد، اختلاف و تباین در میان عقول دیده نمی شود. همه افراد بشر با همه اختلافات محیطی و تربیتی که ممکن است داشته باشند در مورد مستقلات عقلی اختلاف ندارند. همه کس به آسانی ادراک می کند "که کل بزرگتر از جز است" و در این حکم که یک حکم عقلی است حتی یک فرد آدمی را نمی توان یافت که کوچکترین تردیدی به خود راه دهد."
*
*
*
ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام-ج 1- ص26

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

اهم


گفتم: به نظرت ص.. بهتره یا حقیقت؟
بدون معطلی گفت: حقیقت.
گفتم: چه جوری می گی؟
گفت: چون اصالت با حقیقت است.
گفتم: یعنی چی که اصالت با حقیقت است؟
گفت: مثل این که می گیم "اصالت با وجود است نه با ماهیت".
گفتم: کلا اصالت یعنی چی؟
گفت: یعنی اصلی بودن. یک مورد مهم را می گن که بقیه موارد زیرمجموعه آن قرار می گیره. با اصل و نسب.
به شوخی گفتم: یعنی چیزی که باباش پولدارتره؟
گفت: آره! همون که تو می گی!
گفتم: خب، حقیقت و صلح که مثل وجود و ماهیت از یک جنس نیستند که با هم مقایسه شان کنیم. منتظر بودم بگی سوالت اشکال داره.
گفت: از همون اول بهش فکر کردم. انگار بگی بستنی بهتره یا مچ پا! اما دیدم که حقیقت را در هر مجموعه ای می شه جا داد و بعد اصل اون مجموعه قرارش داد. برای همین گفتم.
گفتم: آره. خودم هم به چشم و تلفن فکر کردم. معلومه که چشم مهم تره.
گفت: حالا ولش کن. سریعتر بیا بیرون. من هم توی دستشویی کار دارم! دیر شد...

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

ثانیه


در راهروی طبقه دوم، بین اتاق مهمانها و اتاق کنترل، ایستاده بودم و از پشت نرده های قرمز که ارتفاعشان به کمرم می رسید، به استخر نگاه می کردم. در اتاق مهمانها به غیر از من و همکارم، دو نفر هم از شرکت "بی پی" بودند و در اتاق کنترل سه چهار مرد نروژی شرایط آزمایش ها را بررسی می کردند.

*

آزمایش ها برای این بود که شرکت "بی پی" می خواهد یک نفت کش جدید طراحی کند و شرکت های مختلف محاسباتش را انجام داده اند. مثل ما برای سیستم مورینگش. در این استخر بزرگ همه شرایط را شبیه سازی کرده بودند و صحت محاسبات را آزمایش می کردند.

*

من، پشت نرده های قرمز ایستاده بودم و خیره به استخر زیر پایم نگاه می کردم. آزمایش هنوز شروع نشده بود و آب کاملا آرام بود. کشتی و تمام تجهیزاتش در آب بودند. سیستم تولید کننده باد و جریان و موج هم کالیبره شده بودند. این وسط، بوی تند رنگ هم می آمد. از آن رنگ های ضد آب که برای استخر به کار می رود.

*

بو مرا برد به اول تابستان ها و رنگ استخر، به روزهایی که امتحان ها تازه تمام شده بود و فارغ از دنیا و مافیها فقط به سه ماه تعطیلی فکر می کردیم. بویی که یاد آور روزهای گرم و استخر و درخت گردو و نوجوانی است.

*

آمدم در اتاق و نشستم به نوشتن این موضوع. این که روزگار در طول زمان آدم را به آرامی از کجا به کجا می برد و بعد با یک بوی ساده در کسری از زمان برش می گرداند به نقطه اولش.

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

نروژ

باز هم سفر. آن هم در اولین روزهای سال ایرانی. آن هم تنهایی. آن هم وقتی که دست راستت را نمی توانی درست استفاده کنی و از این که با دست چپ ماوس را هدایت کنی هم کلافه شده ای. کلافه یعنی یک چیزی در ستون مهره هایت تیر بکشد از خستگی وقتی دست چپت به جای این که ضربدر را بزند که صفحه بسته شود، مربع را بزند و صفحه بزرگ شود.
سفر به یک کشوری در همین نزدیکیها. سردِ سرد. باید خودم را مجهز کنم. کفش گرم ندارم.
سفر به شهری که چندتا ازهم دانشگاهی های سابقم در آنجا درس می خوانند. باید خودم را آماده کنم برای دیدنشان. باید برای خانه و زندگی جدیدشان کادو تهیه کنم.
می توانم چند روزی را استراحت کنم. دست راست و چپ و ستون مهره هایم هم. هرچند که برای کار می روم، اما فکر می کنم که وقت استراحت باشد. از فردا تا شنبه.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

عیدتون مبارک


۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

آن روز که زن گفت: انگشت سبابه دست راستم گزگز می کند و کسی تحویلش نگرفت، فکر نمی کرد گه مجبور شود این متن را با دست چپش تایپ کند! دست راستش مرخص شده است ....
*
*
*
او برای همه شما آرزوی عید خوبی دارد. چون تایپ کردن برایش سخت است سریع می گوید: عید شما مبارک دمب شما سه چارک!!
****
****
در ضمن، ایها الناسی که با ماوس و کی برد کار می کنید، مراقب مچ دست راستتون باشید. سندورم کارپال تانل را جدی بگیرید!

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

پف آلود

خانم نسبتا مسنی است. مسن، نه یعنی پیر! که یعنی سنی از او رفته است. حدود 63-64 سال. هنوز زیبا است. روزگاری موهایش در بین آشنایان معروف بوده است و امروز با این که خیلی کم پشت شده است اما همیشه مرتب و درست شده است. مانیکور و پدیکورش هم به راه است.
کدبانوی باسلیقه ایست. دست پختش را نمی شود فراموش کرد. با این که آدم در حین خوردن غذایش نگران کولسترول و فشار خون می شود، ولی واقعا لذیذ است. فکر که می کنم، می بینم خوشمزه ترین دست پختی است که تا الان خورده ام.
خانه اش هم همیشه مثل دسته گل می ماند. از داخل کمدهای اتاقش بگیرید تا تک تک کابینت ها، هر وقت که کارتان بهشان بیفتد، انگار دیروز در فرایند خانه تکانی تمیز شده اند! در این خانه های مرطوب لندن که همه جا بوی نم و نا می آید، در خانه او فقط بوی گل به مشام می رسد.
روزهای اولی که ما آمده بودیم، خیلی به ما رسید. چند روز در خانه شان بودیم و خودش و شوهرش و پسرانش از کمک دریغ نکردند. گرچه من، آدمی نیستم که زیاد دنبال کمک دیگران باشم، اما واقعا آن دوران به کمک و روحیه احتیاج داشتم.
تولد کسی را ندیدم که فراموش کند. یعنی آدم مطمئن است که اگر هیچ کس روز تولدش به او زنگ نزند، او می زند! در این چند سالی که اینجا بوده ام، هر سال کادوی تولد را از او گرفته ام.

همه این ها را نوشتم که بگویم دیروز عصبانی ام کرد. آن هم خیلی زیاد. بار اولی هم نبود که من را به این مرحله رساند.
خیلی حرف می زند. انقدر که خودش یادش می رود که یک موضوع را چندین دفعه گفته است. در این میان حرف های خودش را با دیگران هم قاطی می کند. یعنی مثلا نظرات من را به اسم خودش و نظرات خودش را به اسم من به نفر سوم می گوید. نمی دانم که قصد و غرضی پشت این موضوع هست یا نه. ولی از وقتی که بچه بودم، همیشه عزیزترین کسانش را با همین روش به جان هم انداخته است.

دیروز هم که قیافه باد کرده و سکوت مرا دید، من وقتی گریه می کنم حتی گربه ها هم با دیدن چشمان پف کرده و دماغ قرمزم می فهمند که گریه کرده ام(!)، می گفت از دست من ناراحت نباش. خودت می دانی که چه قدر دوستت دارم؟!؟! و من واقعا نمی دانم.