۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

آرام


آرام با یک هفته تاخیر، امشب می رسه. از روزی که افراد عازم فرودگاه مشخص می شدن، من صراحتا اعلام کردم که نمی آیم. امروز هم اصلا هیچ گونه شکی نداشتم. غروب با مادربزرگم تلفنی صحبت می کردم.


او: خوشحالی آرام می آید؟
من: بله
او: فرودگاه هم می روی؟
من: نه.
او:؟؟؟؟؟!!!!
من: دیر وقت ه.
او: آرام شوهر توست و تو زن اویی.
من: به او گفته ام. خودش هم اصرار داشته که نیا، دیر وقته.
او: گفته باشه، بین همه افراد، دنبال تو می گرده.
من: توی ماشین جا نیست.
او: حتی اگر شده به هم بچسبید، برو.
من: چشم.
او: چشمت سلامت!


من دارم می رم فرودگاه. همه خوابیده اند و من یکی بیدارم که تا نیم ساعت دیگر پدر و برادر آرام را بیدار کنم و با هم بریم. تفکرات مادربزرگم در لحظه اول برایم بسیار عجیب بود. می دونستم که آرام بین جمعیت دنبال من نمی گرده و یا این که واقعا ناراحت نمی شه اگر من بخوابم. اما بعد از صحبت های مادربزرگم، خودم دلم برای او شروع کرد به زدن، وقتی واقعا فکر کردم که شوهرم داره می آد!!! و دلم می خواد که برم و خوشحالی رسیدنش را خودم ببینم.

هیچ نظری موجود نیست: