۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کوفت

تو رو خدا، وقتی می بینین یک زن شیرده که بچه اش از صبح مثل بلدوزر شیر خورده و نخوابیده و اعصاب براش نذاشته، خسته و کوفته و گرسنه رسیده خونه و از صبحانه هم هیچ چی کوفت نکرده و الان هم ساعت 4.5 شده و می خواد یک گاز به مرغ سوخاری بزنه، بهش نگین: با پوست می خوریش؟! اون هم با لحنی که یکی ندونه فکر کنه شما توییگی هستین. بابا، به کار خودتون برسین، شما را به خدا قسم!
*
ببخشیدها، این مرغ هم کوفتم شد و اگر اینجا نمی نوشتم شاید حناق می گرفتم! خوبه که این وبلاگ هست، گیرم نشه کسی کامنت بذاره. اصلا کسی نخواد که بذاره!
*
برم بخوابم تا لیدی بیدار نشده...

کامنت

خیلی دلم می سوزد. مخصوصا از وقتی که فهمیدم حتی تو بلاگفا هم کامنت گذاشتن سخت شده است. آخر مگر ما چی می نویسیم؟ یک سری مادر و زنی که راجع به خانه و زندگی و بچه و این حرفها می نویسند و دلشان می خواهد نظرات بقیه را بدانند و یک رابطه ای ایجاد کرده باشند علاوه بر ثبت خاطرات، هی باید این طرف و آن طرف وبلاگ درست کنند که بقیه بتوانند چیزی بنویسند و بسته نباشد. اصلا تو بگو داریم مسائل خیلی مهم را نقد می کنیم، این که کامنت گذاشته نشود خیلی از خطرش می کاهد؟!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

گزارش

حواسم هست که خیلی وقته چیزی ننوشتم. حواسم به این هم هست که هیچ کس نگرانم نیست!
سرمان گرم شده با یک فقره مادربزرگ و پدربزرگ. گرم که چه عرض کنم، جوش آمده است.
لیدی که خوش خوشانش است. دیروزهفت ماهه شد. الکی سرفه می کند و منتظر می ماند که ما هم اوهو اوهو کنیم. یکی دو باری هم الکی خندیده است. اگر از وضعیتش راضی نباشد، مثل شیر هی غره می کشد و تا جابجا نشود، دست بر نمی دارد. در ماشین برایش گروه کر می شویم که در کارسیت بند شود. من و مادر شوهر گرامی انواع سر و صدا را از خودمان در می آوریم تا جایی که پدر شوهرم می گوید که ما بیشتر سر و صدا می کنیم. چهار دست و پا را هم در کلاس جیمبوری تمرین می کند. از همان روز اول یکی دو قدم رفت عقب. امروز که از خواب بعد از ظهر بیدار شده بود وقتی رفتم سراغش، دیدم که تا جایی که می توانسته رفته عقب.
من هم افتخار رانندگی نصیبم شده! البته خودم دوست دارم که می توانم رانندگی کنم اما خب از این که راننده باشم، چه عرض کنم! دو تا دستم هم خیلی درد می کند. احتمالا از این که لیدی را بغل کرده ام شده است. آرنج دست چپم از همه قسمتها وضعش وخیم تر است. گاهی قفل می کند! اعصابم هم یک کم سریعتر از قبل خط خطی می شود. یعنی آقای آرام بیچاره تا دست از پا خطا می کند، فورا پاچه اش در گیر بنده است. نمی دانم از خستگی است یا علت دیگری دارد. از این هم که چیزی باعث شود که لیدی از خواب بپرد خیلی عصبانی می شوم، که این روزها که دورمان شلوغ است بیشتر رخ می دهد.
همین دیگر. یعنی خیلی حرف مانده اما باید بروم بخوابم. گودرم هم باز مدرسه اش دیر شده و من نمی دانم چه کنم! یحتمل یک مارک آل از رد می خواهد.
این را هم بگویم و بروم. این انگلسی ها وقتی خیابانها و ماشینهایشان را چپکی درست می کنند، واقعا نگران نیستند که مردم از بین بروند؟ جدی می گویم. خیلی خطرناک است. یعنی من که فکر می کردم که خیلی عادت کرده ام و این حرفها، شده است که با جدیت در خط مقابل برانم و به این فکر کنم که کدام خط باید باشم و بعد به این نتیجه برسم که درست است همین خطم و بعد یک راننده صبوری از جلو برایم بوق بزند که چه می کنی در این خط!! خودم هیچ چی، لیدی چی؟! خطرناک است خب.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

شروع سال شش


این طوری شد که بانو کنترل خود از کف داد و سفره دل گشود!

اما حقیقت امر این است که الان در نقطه مقابل دیشب قرار دارد از لحاظ حال.

از صبح هم مثل یک حیوان نجیبی چهار نعل دویده است و فعالیت کرده. از پارک رفتن و ماسه بازی و تاب بازی با لیدی بگیرید تا مهمانی فسنجان پارتی شبانه و بعدش هم قابلمه شوری و آشپزخانه پاک کنی اش.

اما جایتان خالی بود این فسنجان را بخورید. آن روزها که مامان اینجا بود، برداشت و گردوهای فریزری من را فسنجان کرد و گذاشت دوباره تو فریزر. بعد امروز که ناگهان برای سالگرد ازدواجمان قرار شد مهمانی بدهیم، با مادر شوهر محترم آنها را درآوردیم و یک خورش (یا خورشت؟ جان شما یادم رفته!) اساسی درست کردیم. حالا سر شام که همه اقرار می کردند که چه خورشی و به به! ما دوتا هی به هم تعارف می کردیم که شما زحمت کشیدید و خسته شدید و این حرفها و رویمان نمی شد بگوییم که هنرمند اصلی الان کیلومترها دور است و جایش چه خالی!

آقای آرام هم از صبح، صد دفعه تبریک گفته بود!! اصلا هم یادش نبود یا نفهمیده بود که بنده دیشب داشتم از ناراحتی فلج می شدم :) امشب که وبلاگم را خواند، یک کم اخم کرد و گفت: خدا کنه این وبلاگت را سیل ببره! یک کیک هم خریده بود که باز جای شما خالی...

همین. راستی دوستانی هم که اینجا را می خوانید و با من در ارتباطید، نمی کشم خودم را، نترسید!

این هم عکس کیک

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

بهتره وقتی آدم عصبانی یا زیاد ناراحته، تصمیم نگیره. اگر هم می گیره همون موقع عملی نکنه. یعنی واقعا خوبیش به اینه که مشاعرم الان انقدر را کار می کنه! اون هم احتمالا مال چرخی هست که تو فیس بوک زدم. یک کم حالم بهتر شد.
همین. الان خیلی داغونم. دلم هم می خواد که اینجا بنویسم. اگر هم کسایی که منو می شناسن و اینجا را می خونن فردا بهم زنگ بزنن که بهتری یا نه، شاید خودم را بکشم! گفته باشم.
خلاصه که اعصاب مصاب در حد روستاها شده. یه وقت فکر نکنین به خاطر مادر و پدر شوهرمه ها. اون ها از سری انسانهای خیلی کم آزار هستند. یعنی نمونه شون را نمی شه راحت پیدا کرد از بس که کار به کارت ندارن. من دلم از جای دیگه پره. نمی نویسمش. اما خیلی پره!
کاش فردا پنجمین سالگرد ازدواجمون نبود.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

مرض داری؟

پنجشنبه می خواستم بنویسم که استرس همه وجودم را گرفته و مثل خوره به جونم افتاده. توی ذهنم جمله هام را مرتب کرده بودم که تو خونه سگ می زنه و گربه می رقصه از بس که خودم الکی شلوغش کردم. یعنی چون مادر و پدر آرام از شنبه می اومدن پیشمون و تا یک ماه فرصت تنها شدن تو خونه کم پیش می اومد، دلم می خواست که بی قید و بند رفتار کنم. خلاصه که می خواستم بگم عوض کابینت پاک کردن برای خودم چایی ریختم و دارم کتاب می خونم، اما به جاش کتاب را گرفتم دستم و همین چند خط را هم ننوشتم.
اون وقت، آرام جمعه را موند خونه و یک لیست درست کردیم از کارهایی که باید می کردیم و خریدها و این حرفها و همه لیست را به خوبی و خوشی، البته گاهی هم اوقات تلخی، به سرانجام رسوندیم. انصافا زیاد کار کردیم و خونه هم خونه شد. خب معلومه اون وسط اگر من می اومدم که گزارش بدم، دیگه آرام را نمی شد از پای کامپیوترش بلند کرد.
شنبه صبح هم آخرین کارها را کردم و تا آرام و مهمانها از فرودگاه که این دفعه تا لندن دو ساعت فاصله داشت، برسند خونه یک کم میرزاقاسمی پختم. بعد هم که اومدن، کلی وقت صرف کردم تا خوراکی های ایرانی را در یخچال و فریزر بچپانم و بعدتر هم که درگیر مهمان شدم. البته عصر تا مهمانهای محترم یک کم استراحت می کردند، استخر هفتگی را با لیدی رفتم.
راستی یادم رفته بگم که از هفته پیش، لیدی را بردم استخر و چه کیفی می کنه این لیدی تو آب! ملت داخل استخر هم دور ما جمع می شن که لیدی چند وقتشه و این نپی که پاشه چیه و وای خدا و این حرفها.
بگذریم. لیدی از بودن با مادر بزرگ و پدر بزرگش خوشحاله. هرچند که هنوز یک کم با پدر بزرگش غریبی می کنه اما در کل معلومه که از این که دورش شلوغه، حال می کنه. من هم این وسط از خوشحالی او و باباش خوشحالم و نگران تنها نبودنم نیستم!
هیچ دقت کردین که من چقدر دوست دارم با خودم تنها باشم!! خودم االان فهمیدم که نصف نوشته های غر غری این وبلاگ برای اینه که تنهایی من تو خونه به خطر افتاده بوده! آیا این یک مرضه که من دارم؟
*
الان هم همه رفتند مهمانی و بنده و لیدی ماندییم خانه که ایشان پروسه خواب را که همانا حمام و بعد غذا و بعد تماشای دی وی دی لالایی هست به انجام برسانند و بخوابند. این است که لیدی خوابیده و من تنهایم و در حال خوش خوشان!!

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

گردوئیت من

فردای تولدم، یعنی روز جمعه 18 تیر، لیدی در یک حرکت انقلابی توانست کنترل خود را به دست بگیرد و بدون کمک بالش و این چیزها برای مدت کوتاهی بنشیند. از ذوقش هم الکی می خندید و هی به من نگاه می کرد که مطمئن شود که صحنه فتحش را ببینم. من هم تا به خودم جنبیدم و دوربین را آوردم، دیگر از خنده افتاده بود و تا چشمش به دوربین افتاد سکندری خورد و کله پا شد!!

*

از هفته پیش، هفته ای یک روز می رویم جیمبوری*. جیمبوری هم یک جایی است مثل جیم برای بچه ها. پر از اسباب بازی برای سن های مختلف که ما از قسمت نوزادانش استفاده می کنیم. هفته ای یک روز را با معلم بازی می کنیم و بقیه روزها را می توانیم خودمان تنهایی بازی کنیم.

*

امروز معلمشان فهمید که لیدی می تواند بنشیند. بعد از من اجازه گرفت که امتحانش کند. او را نشاند وسط پاراشوت** و همه مادرها و بچه ها هم دورش نشستند. بعد همه پارچه را تکان دادند و برای لیدی شعر خواندند. لیدی هم توانست که خودش را کنترل کند. بعد همه تشویقش کردند و خانم معلم هم گفت که آفرین! گردویت*** شدی و از جلسه بعد کلاس بالاتر می روی.

*

من هم از خوشحالی گردوئیشن دخترم نزدیک بود اشک بریزم... آدم احساساتی ای که منم :)

*

این هم عکس دخترم در حال امتحان

*gymboree


**parashoot


***graduate

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

29

خب این طوری هاست که الان هشت دقیقه است که بنده 28 سالگی را به اتمام رسانده ام و سر شما سلامت باشد، وارد 29 سالگی شده ام. به هر حال کم واقعه ای نیست ...
*
اما از خبر مهم بالا بگذریم، یک روز مانده به این واقعه عظیم تاریخی، ابر و باد و مه و خورشید و فلک به علاوه یک عدد خانمی که امتحان رانندگی می گرفت و البته شخص شخیص بنده، دست به دست هم دادیم و بالاخره گواهی نامه من را از این انگلیسی جماعت گرفتیم. بالاخره اش هم به خاطر این است که من حدود دو سال پیش امتحان تئوری را دادم که آن هم خودش برای خودش قصه ای بود تا من رسیدم به امتحان و پاسش کردم. بعد از آن موقع تا حالا هم هی این دست و آن دست کرده ام و دو بار هم گلاب به رویتان رد شده بودم! این بود که گرفتن گواهی نامه برایم از شکستن شاخ غول سخت تر شده بود. این را هم بگویم که در وطن، درست وقتی 18 سالم شد، یعنی شاید یکی دو هفته بعد رفتم سراغش و فورا هم گرفتمش اما اینجا و با این سن و سال، سخت بود سخت!!
*
از خانه مان هم بگویم. بنده از آنجا که استرس امتحان داشتم، نمی توانستم خانه را مرتب کنم. امروز بعد از یک خواب مبسوط در جوار لیدی با خیال آسوده، حمام و دستشویی را برق انداختم. بعد در همان حین یاد دوران دانشجویی افتادم که وقت امتحان، گند از سر و روی واحد 7 و البته بقیه واحد ها بالا می رفت. واحد 7، خانه من و دوستانم در خوابگاه بود. آن وقت درست بعد از امتحان و یک عدد چرت، می افتادیم به جان واحد. از حمام و دستشویی و آشپزخانه و اتاقها، همه را مثل دسته گل می کردیم.
*
چه زود می گذرد! انگار همین دیروز بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

خب نظر ندارم، چی کار کنم؟

دیشب آرام بهم می گه: من راجع به هر موضوعی حرف می زنم، تو علاقه نداری. نه سیاست، نه بیزنس، نه مذهب، نه ... خودت یه چیزی را بگو.
من همون موقع یاد دو سال پیش افتادم که به همکار ایرانی ام می گفتم که من و آرام شبها انقدر با هم حرف می زنیم که از حال می ریم. دروغ هم نبود ها. راجع به همه موضوعهای بالا که آرام گفت، ساعتها حرف می زدیم به علاوه یک سری چیزهای دیگه که الان اصلا یادم هم نمی آد.
از آن موقع هم تا حالا دارم فکر می کنم که چرا این جوری شده. وسطاش یاد حرف یکی از دوستان افتادم که می گفت بچه دار شیم از هم دور می شیم.
نمی دانم. شاید هم یک کم افسردگی دارم و خودم نمی دونم. به هر حال که فکر نکنم این بی علاقگی من به بچه داری مربوط باشد. بچه هر چی نباشه، به زندگی من کلی حال داده! اما با وجود این همه انرژی تزریقی از طرف لیدی من بازهم انگار دیشارژم.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

سه درخت

عصری با لیدی رفتیم مرکز خرید نزدیک خانه. یکی از کارهای بیشتر روزهایمان است. پیاده می رویم آنجا و در یکی یا دوتا از مغازه ها چرخ می زنیم و گاهی هم چیزی می خریم ، بعد می رویم کافی شاپ. من یک لاته کوچک می خورم و دخترک هم شیر. بعد اگر ایشان زیر شیر خوابشان ببرد، مامان همان جا می نشید و کتاب می خواند، اگر هم نه که بلند می شویم و برمی گردیم خانه.
امروز، اول رفتیم و چهل تا از عکس های خانم را که با اقوام گرفته شده بود، چاپ کردیم. برای بازی این هفته، می خواستیم یک آلبوم درست کنیم که قیافه فک و فامیل از یاد دخترک نرود. بعد هم طبق برنامه رفتیم به قهوه و شیر خوری. دخترک هم چون خواب بعد از ظهرش را کرده بود، حسابی حال داشت ونخوابید.
مسیر را کمی طولانی کردیم و سر راه رفتیم به پارک نزدیک خانه. یک کم تاب سواری کردیم و بعد هم رفتیم زیر درخت های محبوب من نشستیم. دخترک دوباره یک کم شیر خورد. بعد همان طور که روی پای من دراز کشیده بود، حدود یک ربع، خیره خیره به درخت های مذکور نگاه کرد. همان جا با خودم گفتم که باید این را بنویسم.
بنویسم که آن روزهایی که این درختها شکوفه داشتند، یا زیرشان پر از شکوفه بود یا پر از برگ های رنگی رنگی و من خیره خیره نگاهشان می کردم و لذت می بردم، فکر امروز را نکرده بودم. آن روزی که از همان جا عکس گرفتم و بعد از آن موقع تا حالا، شده است عکس گوشه وبلاگم، اصلا فکر نکرده بودم که یک روز با عروسک کوچکم در یک گردش عصرگاهی می نشینیم آنجا و فقط لذت می بریم. من همیشه این سه درخت را دوست داشتم، اما این اولین باری بود که فرصت کردم و زیرشان نشستم. چه نشستنی!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آپ تو دیت

پریروزها بود که دیگر کوتاه آمدم و زدم گوگل ریدرم را مارک آل از رد کردم. بی انصاف از هر ور می گرفتمش، از آن یکی ور هی زیاد می شد! من هم که مشغول صدای هواپیما در آوردن و قوطی بازی و کارتون دیدن هستم، هی این لامصب زیاد می شد و خلاصه که از دستم در رفته بود. من هم به قول اون آهنگ قدیمیه: "فکر یه چاره کردم!" همون که می گفت: من هم عکساشو پاره کردم، نامه هاشو پاره کردم، فکر یه چاره کردم!!
*
دیگه همین. از اون موقع تا حالا، عین یک دختر دسته گل که مشقاشو تا می رسه خونه می نویسه و تا شب خیالش راحته، تا لیدی می خوابه و یک کم کارای خونه را سر و سامون می دم، تند وتند همه پست ها را می خونم! بعد یکی دو تایی را می رسم که کامنت هم بذارم. بعضی ها را هم لایک می زنم. از قدیم گفتن: گاماس گاماس!
*
نمی دونم چرا اون بانویِ جدیِ درونم را گم کردم. شاید به خاطر شعرهای فی البداهه ای ه که هی برای این دخترک می خونم یا صداهای عجیب و غریبی ه که در می آرم تا بخنده. خلاصه که ورژنِ جلفِ بانو، فعلا رو بورسه! اما بانو با همین ورژن جدیدش، وبلاگ خونیش "آپ تو دیت"ه. یعنی الان گودرش صفره.
*
ما اینیم!