۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

فعال شدن سیستم شبیه ساز بانو

بانو در قطار نشسته و عازم نیوکاسل است. دوباره کلاس و امتحان و یک هفته تنها بودن و به زمین و زمان فکر کردن و همه را در سیستم ساده مغزی بانو شبیه سازی کردن دارد شروع می شود.

درسی که این هفته باید گذرانده شود، مدیریت پروژه است. هرچند که استادش سعی کرده است در رشته مربوطه تخصصی اش کند، اما مواردش به راحتی قابل تعمیم به همه جوانب زندگی است. برای همین کار پردازشگر مغز بانو در آمده است!

به عنوان مثال، متنی که امروز صبح می خواندم را عینا می آورم. قضاوت با شما!

Managing project changes
Yes, you are certain to face changes as the project proceeds! Manage change- don't let change manage you. o
It is too easy to be swamped by changes in a project. Unless these are really required by the costumer, don't do it. Yes it looks good and clever but always consider whether there is a cost impact for giving something that is not essential.o

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

قهرمانان ، دلاوران، نام آوران

یادم نیست که جمعه ای بدون دلیل بسکتبال بابا تعطیل شده باشد. وقتی سه چهار سالم بود من هم با بابا می رفتم سالن. اون موقع به یک سالنی می رفتند زیر پل حافظ. اسمش الان یادم رفت. برادرم هم از وقتی راه افتاد، پایه این برنامه شد. بابا با تیمشان یک عکس دارد و داداشم با پوشک توی عکس هست!

بابام در کل عاشق همه ورزش هاست. چه توپی چه غیر توپی. از مسابقات المپیک گرفته تا گل کوچک، مادامی که از تلویزیون و رادیو پخش می شوند، ایشان با جدیت دنبال می کند.

آنقدر در تمام عمرم، جمعه بعد از ظهر ها فوتبال و بسکتبال و ...بال می دیدیم که به مرحله جیغ (!) می رسیدیم. برای همین این دو سال و خرده ای که با بابا اینها زندگی نمی کنم با خیال راحت هیچ ورزشی ندیدم. آقای آرام هم این مدت درگیر " یک لقمه نان در آوردن" بوده و به نتایج مسابقات اکتفا کرده است.

فوتبال جام ملت های اروپا را هم به همان دلایل بالا ندیدیم. گاهی با خواندن وبلاگها می فهمیدم کی برد و کی باخت. تا مسابقه یکی مانده به آخری تیم ترکیه، اون هم لحظات آخرش، بعد از گل تساوی توجه ما را به خودش جلب کرد. پنالتی ها را دیدیم و برای تیمشان خوشحال شدیم.

دیشب هم با این که تنها بودم مسابقه اش با آلمان را با علاقه نگاه کردم. راستش با وجودی که زیاد هم امیدوار نبودم، ( هم آلمان تیم دهن پر کنی ه هم من بازی ترکیه رو قبلا کامل ندیده بودم) اما خیلی دلم می خواست که ببرند. اون گل دوم را که زدند، من از خوشحالی از جایم پریدم!! و از باختشان هم دلم گرفت. انصافا خوب بازی کرده بودند.

از اون موقع یک بخشی از ذهنم درگیر این موضوع شده است که چی شد من به این سرعت طرفدار ترکیه شدم و برای باختشان غصه خوردم؟ آیا فقط به خاطر این بود که همسایه هستند و قیافه هاشون شرقی تر است یا مسلمان بودنشون هم موثر بوده است؟ شاید هم به طور ناگهانی "خون بابا" در رگهام به جریان در آمده است! اگر این طور باشه خدا به خیر کنه!!

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

مادری دارم بهتر از برگ درخت *

مامان جونم سلام

امیدوارم که حالتون خوب باشه.

می خواستم که روز زن و مادر را به شما تبریک بگم اما هر چی فکر مي کنم که چه جوري مي شه از شما تشکر کرد و اين روز رو بهتون تبريک گفت، عقلم کار نميکنه که نمی کنه! فقط اينو مي تونم بگم که خدا ما رو (من و برادرم) خيلي دوست داشته که شما رو مامانمون کرده. يه مامان صبور و مهربون و از خود گذشته و و نرم و نازک و خوشبو!

من بعضي وقتا که تصمیم می گیرم خوب باشم مي بينم که آخرش که خیلی زحمت بکشم يک کم شبيه شما مي شم. توي خيلي از آدم ها مخصوصن دوستای جوونم ميبينم که ميخوان يه جوري بشن که از ماماناشون بهتر باشن ولي من مي خوام همون جوري بشم که مامانم بوده. البته اگر بتونم!

و اين به نظرم يعني لطف خدا، که ماماني براي آدم قرار بده که آدم هميشه بهش افتخار کنه و الگو قرارش بده، هم از نظر اخلاق هم درايت هم موفقيت هم همه چي.

من شما رو مي بوسم و از ته دلم آرزو مي کنم که کاشکي يه جوري بشه که بيشتر از سالي يکي دو دفعه همديگرو ببينيم. بعدش هم تا روي منبر هستم!! ازتون معذرت مي خوام که حالا که از آب و گل در اومديم گذاشتيم و رفتيم.

بازم ممنون. خدا نگه دار
*سهراب سپهری

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

گل و خار


می خند چو گل در این گلستان کـان جـان بــهار را بدیـدی



مولانا و گل باغچه ما

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

درخواست!



اگر آدم هایی را که از زیر کار در نمی روند به دو دسته تقسیم کنیم، گروه الف آدمهایی هستند که کار را طوری جدی می گیرند که انگار برای کار کردن به دنیا آمده اند. بعضی از آنها تا نیمه شب در محل کارشان می مانند، بعضی هم که کمی زودتر از نیمه شب می روند خانه، به اندازه دو روز کار همراه خودشان دارند تا در خانه انجام دهند. بقیه هم که از نظر تعداد، خیلی کم هستند با وجودی که ظاهرا در ساعات غیر کاری، کار نمی کنند اما حتی در خواب هم به کارشان فکر می کنند. گروه ب هم افرادی هستند که در گروه الف نیستند.

من به شخصه سالهای زیادی را با دو تا عضو پر و پا قرص گروه الف سپری کرده ام و تجربیات زیادی هم در این زمینه دارم.به این نتیجه رسیده ام که ایده "کار برای زندگی" در مورد من عملی تر است تا "زندگی برای کار". این شد که گروه ب را انتخاب کردم.

ابتدا در این ولایت جدید آدم های زیادی را دیدم از گروه ب. تا مدتی گمان می کردم که محیط در این تقسیم بندی نقش مهمی دارد. اما با گذشت زمان متوجه شدم که نوع نگرش افراد به کار و زندگی زیاد هم تابع محیط نیست، هر چند که محیط بی تاثیر نمی باشد. البته هنوز هم دقیق نمی دانم که عامل اصلی کدام است.

تا دو ماه گذشته در اتاق ما (محل کار) نسبت اعضای ب به الف، سه به یک بود و به ما بسی خوش می گذشت. یک هفته ای می شود که من تنها ب ای در این اتاقم! حوصله ام گاه و بی گاه سر می رود، اگر امکانش هست وبلاگهایتان را سریع تر آپ کنید! بی زحمت...

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

دوست طلایی*

فهمیده بودم که آرامش پیدا می کنم وقتی بعد از تلاش روزانه به حرکات دو ماهی قرمزمان خیره می شوم. پیچ و تابشان در آب، به هم نخوردنشان، با هم بازی کردنشان و گاهی به نظر من ناز کردنشان برای هم، به من آرامش می داد. یاد می داد به حریم خودم و بقیه فکر کنم. یاد می داد سرخوش باشم و ببینم که در همین تنگی که حتی تنگ هم نیست و یک ظرف بزرگ در دار است، می شود خوش بود و چرخید و بازی کرد.

این دو از چند روز مانده به عید نوروز همخانه ما شده بودند و من در کنار لذت حضورشان همواره به فکر از دست دادنشان بودم. به خصوص یکی شان که به نظرم پیر تر بود. تا این که ده روز پیش، عمرش تمام شد. آن یکی که برای خودش وروجکی بود، اول سعی می کرد که دوست مرده اش را به حرکت در بیاورد. تا من داشتم به خودم روحیه می دادم تا آن ها را از هم جدا کنم، مرتب به او ضربه می زد. بعد هم وقتی تنها شد، تا یک روز از جایش جم نخورد. دلم برایش سوخته بود و سکونش عذابم می داد. " و فکر کن که چه تنهاست، اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!"**

رفتیم برایش دوست بخریم. آقای آرام هم به خاطر علاقه من به ماهی، پیشنهاد داد که آکواریوم بگیریم. آقای ماهی فروش هم بعد از این که فهمید ما آکواریوم نداریم، با وجود التماسهای من بهمان ماهی نداد و گفت اجازه ندارد.چرا که ماهی ها هم احتیاج به امکانات زندگی دارند. با این که یک آکواریوم کوچک خریدیم، اما چون باید آبش هفت روز فیلتر شود و بعد ماهی را درون آن بندازیم، ما بی ماهی برگشتیم. آقای ماهی فروش در جواب عز و جز من گفت که این ماهی ها زیاد هم از این جور ماجرا ها غصه نمی خورند و اگر بهشان غذا بدهیم، یادشان می رود. من هم با کمال شرمندگی از نداشتن اطلاعات در رابطه با تغذیه این موجودات خدا به جای همبازی برایش غذا آوردم. باید اعتراف کنم که آقای ماهی فروش راست می گفت و وروجک فعالیتش را با سرعت بیشتری شروع کرد.

هفت روز بعد هم او را در خانه جدید انداختیم. واکنشش در مقابل محیط دیدنی بود. ابتدا بی حرکت اطراف را نگاه می کرد. یواش یواش شروع به حرکت کرد و اول فقط در یک سطح شنا می کرد. دیروز دیدم که در تمام جهات حرکت می کند و از برگهای سوزنی گیاه مصنوعی و سطح زبر سنگ نمی ترسد. غذایش را پیدا می کند و تا آخر می خورد!

من این معلم طلایی وروجکم را خیلی دوست دارم. آقای آرام هم. هر دو هم او را دیدیم وقتی در انعکاس شیشه خودش را می بوسد! امیدوارم این آخر هفته تا این وروجک کار دست خودش نداده، آقای ماهی فروش صلاحیتمان را تایید کند و بهمان ماهی بفروشد!
* Goldfish
** سهراب

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

نیکو

امروز به طرز ناجوری تو فکر اینم که آیا واقعا می فهمم " هر چه از دوست می رسد، جمله نکوست؟" یا از روی اعتماد به نفس زیاد می تونم خودم را گول بزنم که می فهمم.

بانو جان! اگر می فهمی، این همه جزع و فزع که توی ذهنت به پاست، اون هم برای چیزی که احتمالش خیلی کم ه چگونه توجیه می شود؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

فرضیات

مرد درست بعد از "شب به خیر" گفتن بود که نفس هایش آرام شد و معلوم بود که خواب رفته است. اما زن شبیه مادرش باید ابتدا کمی وقت صرف مرتب کردن افکارش می کرد و بعد به خواب می رفت.

مرد آنقدر سریع خوابیده بود که زن فرصت نکرده بود دستش را از روی صورت او بردارد. زن همان طور که در فکر بود، حرکت منظمی زیر انگشتانش توجه اش را جلب کرد. ناگهان افکار پراکنده از او دور شدند و تمام ذهنش پر شد از مزه " ضربان منظم قلب او". برایش عجیب بود طعم موقتی بودن.

فکر کرد چه ساده بودند معادلاتش تا لحظه ای قبل که همه چیز جاودان بود و چه پر مجهول شد حالا که دوباره یادش افتاد که فرض ساده کننده معادلات درست نبوده است. او اما نمی هراسید از پیچیده شدن معادلات. حلشان کمی وقت بیشتری می برد.

سعی کرد فکرش را برای لحظه ای خاموش کند و به دستش و ضربان قلب مرد فرصت بدهد تا این امر بدیهی را برای ابد در معادلاتش وارد کنند.

سپس دوباره مرد را بوسید و به صدای نفس هایش گوش سپرد تا خوابش برد.

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

ساتامپتون

1- قبل از ظهر بود که راه افتادیم. ساتامپتون در فاصله 130 کیلومتری لندن است. (حدود 2 ساعت رانندگی)
تا جایی که ما در جاده های اینجا مسافرت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که همه آنها شبیه هم هستند! از نظر منظره، هر دو طرف پر از درخت است و از نظر شیب، به مدت تقریبا 3-4 دقیقه سربالا و سپس به همان میزان سر پایین است. (با شیب کم اما محسوس)

googlemap

2- محل اقامتمان معمولا در ساختمان های وابسته به دانشگاه است که در مواقع کنفرانس یا شرایط مشابه کلاس های ما شبیه هتل، پذیرای افراد هستند. برای این سفر من زمانی اقدام کردم که این اتاق ها پر بودند. در نتیجه سر از هتل معمولی در آوردم. هتل هایفیلد هم به دانشگاه خیلی نزدیک است، هم خانم مسئول پذیرشش به آدم تخفیف خوب می دهد و هم صبحانه های خوبی دارد. تمیز هم هست و وایرلس مجانی دارد و توصیه می شود.


3- بعد از اندکی گشت و گذار در شهر، نزدیک غروب بود که آقای آرام برگشت به سمت لندن. باز هم من تنها شدم. این سومین هفته تنهایی بود در سال 87. این که بانو در لحظه خداحافظی اشکش جاری شود از مقدرات الهی است و از دست کسی کاری بر نمی آید!



4- در مجموع 18 دانشجو بودیم که من فقط 5 نفرشان را در کلاسهای قبلی دیده بودم. بعد از معارفه، یکی از
پرفسورها ما را برد که دانشگاه را بهمان نشان بدهد. این کارش باعث شد با محیط سریع آشنا شویم و حس غربت از بین برود، همچنین فرصت پیدا کردیم هم دیگر را بشناسیم و دوست شویم. به علاوه این که امکانات دانشگاه را هم دیدیم ( آزمایشگاه شبیه سازی اش را دوست داشتم).

5- اولین بار یک روز صبح که با آقای آرام می رفتیم سر کار روی پله های مترو متوجه این پدیده شدیم. پس از دیدن یک پسر جوان نسبتا چاق با قد متوسط و عینک و کوله پشتی، به هم نگاه کردیم و گفتیم: ح.ج. نبود؟!! این دفعه بعد از یک روز که من فکر کردم که این استادی که مدام حرف می زند، شبیه کیست؛ وقتی داشت به طرز خنده داری به جوک خودش می خندید، دوزاری ام افتاد. انگار ح.ح با همان قیافه و قد و قواره اما کمی مسن تر جلوی من ایستاده بود و با دهان کاملا باز! می خندید. این که همزاد دوستانت را در زمانی که انتظار نداری ببینی، دلتنگیت را اندکی بهبود می بخشد.

6- چهارشنبه صبح، امتحان بود. امتحان موضوعی است که می توانم ساعت ها در موردش فکر کنم. برای برخی هدف است در حالیکه می تواند فقط نشان دهنده راه باشد. به نظر من یک جور بازی هیجانی است. هم باید اطلاعات کافی داشته باشی هم سرعت عمل و مدیریت زمان تا خوب بازی کنی.
[ راستی به نظرم، یکی از مزایای کنکور این است که ما به نسبت بقیه آدم های دنیا که کنکور ندادند سریع تریم.]

7- بعد از امتحان برای رفع خستگی قبل از دور دوم کلاس، یک سخنران از خارج از دانشگاه آمد و یکی از پروژه های صنعتی شان را برایمان توضیح داد به همراه مشکلی که در حین آزمایشات عملکرد پیش آمده بود و راه حلش. ما خیلی خسته بودیم و با این که مطلب جالبی بود، اما اکثرمان چرت می زدیم. جمله ای که برای نتیجه گیری گفت به نظرم در همه شرایط کاربرد دارد: تا موردی برای خودتان ثابت نشده، صرفا با شنیدن آن از بقیه باورش نکنید.

8- دیدن پارکینگ دوچرخه ها که در طول روز مرتب پر و خالی می شد، من را برد به روزهایی که با دوستم در یکی از شهرکهای ایران مسیر دانشگاه تا خوابگاه را دوچرخه سواری می کردیم. یاد مردمی افتادم که ابتدا به ما مثل موجوداتی از کره ای دیگر نگاه می کردند و بعدها شاید به خاطر بی خیالی ما، افراد زیادی دوچرخه سوار می شدند.


9- استاد بخش دوم، پیرمردی بازنشسته با قد بلند، موهای سفید و خاطره های گوناگون بود که بین درس تعریفشان می کرد. از مواردی که گفت یکی این که در بعضی از شهرهای اینجا مثل لندن و ساتامپتون خیابانی به اسم آکسفورد هست. علتش این است که دانشگاه آکسفورد زمانی بسیاری از زمین ها را خریده است و این خیابان ها هم متعلق به اوست. (اینجا اغلب زمین و ملک دو صاحب جدا دارند و مالک زمین را اجاره می کند.) او می گفت دانشگاه کمبریج ادعا کرده که آنقدر زمین دارد که می توان از این سر کشور به آن سرش رفت، بدون خروج از خاکشان!
در مورد مقالات ویکی پدیا هم گفت که از نظر سند و محتوا ممکن است دقیق نباشند. پیشنهاد کرد هرکس در هر زمینه ای که تبحر دارد، مقالاتش را مرور کند و اشکالات واضحش را ببیند.

10- یکی از همکلاسهایم، دختر 29 ساله ای بود از
مالتا. بسیار علاقه مند شدم که جزیره کم جمعیت شان را ببینم. یک بار بعد از مصاحبتمان، پسری صدایش کرد. از لهجه اش فهمیده بود که از مالتاست و هم ولایتی هستند. کمی خجالت کشیدم از رفتار خودم و اکثر ایرانی هایی که تا الان در این غربت دیدم. باعث شد در اینترنت بگردم و این گروه ایرانی ها و این رستوران ایرانی را در آخرین لحظات پیدا کنم. شاید دفعه بعد دیدم شان.

11- بالاخره این که: سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند.*

*سهراب

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

بانو در سفر

بانو رفته بود سفر. در سفر هر روز دست کم یک موضوع جدید برای نوشتن در این صفحه توجه اش را جلب می کرد، که در فواصل پیاده روی هایش در ذهنش جمله هایش را هم مرتب می کرد. بعد وقتی می رسید هتل و می نشست پشت کامپیوترش و با اینترنت مجانی هتل می رسید به این صفحه، ناگهان تمام جملات و موضوعات محو می شدند و ذهنش پاک می شد و بسیار وبلاگ می خواند و خسته می شد و از نوشتن پشیمان می گردید. این بود مختصری از دلایل برای بانوی پر از حرف الان که نمی داند از کجا شروع کند.

همان طور که در معرفی بانو در گوشه صفحه آمده است، وی در حین کار تمام وقتش، نیمه وقت مشغول به تحصیل است. این علم آموزی به گونه ای است که خود بانو جزوات و کتاب ها را مطالعه می کند و یک مشق مفصل از موارد مطالعه شده تحویل می دهد و سپس یک هفته می رود سر کلاس فشرده. در این هفته امتحان می دهد و برایش یک پروژه صنعتی تعریف می شود که در یکی دو ماه بعدی باید تحویل بدهد. در کل دوره ده درس باید بگیرد که هر کدام از این کلاس ها به ترتیب در شش دانشگاه مختلف در بریتانیای کبیر برگزار می شوند. این است که گه گاهی بانو می رود سفر.

هفته پیش رفته بودم ساتامپتون*. نکات سفر را دوست دارم در یک پست شماره دار تحت عنوان سفر بانو بنویسم به همراه عکس هایی که دارم. بعدها برای خودم خاطره خواهد بود، امیدوارم برای شما هم مفید باشد.

و در آخر، بدانید و آگاه باشید که بانو بدون درس خواندن و امتحان دادن، بانو نیست!

*
Southampton

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

شیر

مرد جوان بود و از پس سخت ترین کارها بر می آمد. مرتب تکرار می کرد: شیر شیر بود، اگر چه پیر بود.

مرد پیر شد و برای انجام پاره ای از کارهای ساده هم انرژی کافی نداشت. به جوان های سرمست از جوانی که می رسید، یادآوری می کرد: پیر پیر است، اگر چه شیر است.