- یک کتابخانه جدید خریدیم که کتابهایمان از سر و کول هم پایین بیایند و قابل روئیت بشوند. وقتی کتابها را داخلش چیدیم باورمان نمیشد که تقریبا پر شدهاست. نمیتوانستیم بپذیریم که این کتابها در حالت قبلیشان چگونه در نصف این فضا جا شدهبودند.
- با آرام قرار گذاشتهایم که به عنوان کادو برای هم کتاب بخریم و حتما با امضا باشد موقع تحویل!
- وقتی وبلاگ میخوانم یا به سخنرانیهای مورد علاقهام گوش میدهم، مرتب لیست کتابهای جدید را بر میدارم. روی میزم پر است از اسم کتاب که روی کاغذها ی زردپشتچسبدار نوشته شدهاند و در نقاط مختلف چسبیدهاند.
- اگر مسافری از ایران بیاید و جا داشتهباشد از مادرم میخواهم که برایم کتابی بخرد و از طریق او بفرستد. زمانی هم که خودشان میآیند، همان کتاب، بهترین سوغاتی من است.
- در دورانی که برای تمام شدن درسم ایران ماندهبودم و آرام آمدهبود اینجا، می رفتم انقلاب و بغلبغل کتاب میخریدم و جلد میکردم تا در غربت کتاب داشتهباشم ولی نشد که همهشان را بیاورم و هنوز یک جعبه کتاب جلدشده در خانه پدری آرام دارم.
- هر بار، موقع بستن چمدان و کندن از خانواده و شهر آشنایم، یکی از دلخوشیهای اصلیام جادادن کتاب است بین آجیل و سبزی قورمه سبزی که به زور میروند داخل چمدانمان چون عقلمان نمی رسد به اهمیتشان.
*****
این علاقهام یا به عبارتی حرصزدنم برای داشتن کتاب در جوار آرام تشدید شده است. نمی دانم که من از او گرفتم یا او از من یا هر دو از اول مبتلا بودیم، اما خفیف تر! هر گونه فرهیختگی و عالم و دانشمندبودن هم تکذیب میشود و این صرفا یک علاقه است. مثل جمع کردن تمبر مثلا.
مشکلم این است که به بهانه کمبود وقت، بیشتر از خواندنشان، در جمع آوریشان کوشا هستم! قسمت لذت بخش ماجرا، اما، که مرا بیشتر تحریک می کند به تکمیل کلکسیون، اوقاتی است که سوالی برایم مطرح میشود و من هی از این کتاب به آن کتاب دنبال سرنخی برای جواب میگردم و آخر با کوهی از کتاب به نتیجه میرسم. دوستدارم آن لحظات را و به خاطرش باید برای بار نکردن "خوراکی" جدا وارد مذاکره بشوم!
* در شعر سهراب به جای علم، انشا است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر