۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

30- قاطری دیدم بارش همه علم*


- یک کتابخانه جدید خریدیم که کتاب­های­مان از سر و کول هم پایین بیایند و قابل روئیت بشوند. وقتی کتاب­ها را داخل­ش چیدیم باورمان نمی­شد که تقریبا پر شده­است. نمی­توانستیم بپذیریم که این کتاب­ها در حالت قبلی­شان چگونه در نصف این فضا جا شده­بودند.

- با آرام قرار گذاشته­ایم که به عنوان کادو برای هم کتاب بخریم و حتما با امضا باشد موقع تحویل!

- وقتی وبلاگ می­خوانم یا به سخنرانی­های مورد علاقه­ام گوش می­دهم، مرتب لیست کتاب­های جدید را بر می­دارم. روی میزم پر است از اسم کتاب که روی کاغذها ی زرد­پشت­چسب­دار نوشته شده­اند و در نقاط مختلف چسبیده­اند.

- اگر مسافری از ایران بیاید و جا داشته­باشد از مادرم می­خواهم که برایم کتابی بخرد و از طریق او بفرستد. زمانی هم که خودشان می­آیند، همان کتاب، بهترین سوغاتی من است.

- در دورانی که برای تمام شدن درسم ایران مانده­بودم و آرام آمده­بود اینجا، می رفتم انقلاب و بغل­بغل کتاب می­خریدم و جلد می­کردم تا در غربت کتاب داشته­باشم ولی نشد که همه­شان را بیاورم و هنوز یک جعبه کتاب جلد­شده در خانه پدری آرام دارم.

- هر بار، موقع بستن چمدان و کندن از خانواده و شهر آشنایم، یکی از دلخوشی­های اصلی­ام جادادن کتاب است بین آجیل و سبزی قورمه سبزی که به زور می­روند داخل چمدان­مان چون عقل­مان نمی رسد به اهمیت­شان.

*****

این علاقه­ام یا به عبارتی حرص­زدن­م برای داشتن کتاب در جوار آرام تشدید شده است. نمی دانم که من از او گرفتم یا او از من یا هر دو از اول مبتلا بودیم، اما خفیف تر! هر گونه فرهیختگی و عالم و دانشمند­بودن هم تکذیب می­شود و این صرفا یک علاقه است. مثل جمع کردن تمبر مثلا.

مشکل­م این است که به بهانه کمبود وقت، بیشتر از خواندن­شان، در جمع آوری­شان کوشا هستم! قسمت لذت بخش ماجرا، اما، که مرا بیشتر تحریک می کند به تکمیل کلکسیون، اوقاتی است که سوالی برایم مطرح می­شود و من هی از این کتاب به آن کتاب دنبال سرنخی برای جواب می­گردم و آخر با کوهی از کتاب به نتیجه می­رسم. دوست­دارم آن لحظات را و به خاطرش باید برای بار نکردن "خوراکی" جدا وارد مذاکره بشوم!
* در شعر سهراب به جای علم، انشا است.

هیچ نظری موجود نیست: