۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

پاریس

از بالای ایفل، آدم ها را به سختی می شود دید. شاید شبیه نقطه. ساختمان ها را هم که اگر بنای معروفی باشند و اثری ازشان پیدا، مثلا برق بزنند می شود تشخیص داد و الا که مثل بقیه شبیه قوطی کبریت هستند. تفاوت ها کم می شود و جمعیت نامحسوس. می ماند زمین های وسیع سبز، رودخانه سن، آسمان بی ابر و آفتاب سوزان!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

نیشتر


ننوشتن این روزهام از بی موضوعی نیست، بلکه از زور استرس کاری است که نمی توانم افکارم را متمرکز کنم.

امروزصبح زود که در خواب و بیداری یاد این پروژه پرماجرا افتادم، از تپش قلب نمی توانستم دوباره بخوابم. با خودم گفتم : همین ده روزبرای اذیت شدن کافی است. باید امروز مثل یک دمل چرکی با نیشتر بازش کنم یا مثل دندان پوسیده سابق بکنمش یا مثل دندان پوسیده این روزها رودکانالش کنم! به هر حال باید خودم چاره ای بیاندیشم و منتظر دیگران نباشم.

صبح هم که آقای مدیر آمده بود اینجا و داشت مِن و مِن می کرد (معطل)، خودم پیشنهاد کار سخت را دادم و جانم را آزاد کردم. البته از آن لحظه تا یک کم قبل داشتم یک بند کار می کردم و همان باعث شده که الان هر دو دستم حسابی درد کنند، ولی عوضش انگار یک بار سنگین از روی تارهای عصبی ام برداشته شده!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

توی گل با کسر گ...


...مثل آن حیوان نجیب گیر کرده بودم. در ایمیلی برای مادرم نوشتم که امروز حتما دعایم کن. از گل در آمده بودم که جواب او رسید: ان شاا... همه چی به خیر می گذره.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

درد


گاهی وقتها آدم دردش می آد تا یه چیزی را یاد بگیره. مثل بچه­گی­ها و دوچرخه سواری. مثل شنا و آبی که انقدر می ره توی سینوسهای آدم تا تنفس درست را یاد می گیری. مثل مشق­های کلاس اول برای یاد گرفتن الفبا. مثل زخم انگشتان برای یاد گرفتن نت های گیتار. مثل ...

فکر می کنم در اغلب موارد این درد را باید کشید. تا بچه ایم، نگران میزان درد و عواقبش نیستیم. بیشتر رضایت از آموختن ه که انگیزه می شه. هر چه بزرگتر می شیم و محافظه کارتر، برای جلوگیری از درد هم که شده، لذت حاصل از آموختن را از خود دریغ می کنیم.

امروز با اندکی درد، نکته ای را آموختم. اول، کمی ناراحت بودم که چرا خودم را در معرض این ماجرا قرار داده­ ام تا دردم بگیره. کمی که درد فروکش کرد، دیدم که نکته ای را هرچند ساده، یاد گرفتم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

کل کل

کاشکی این تیم ذوب آهن ببازه زودتر و بره ته جدول یا این که پرسپولیس انقدر نبازه یا بابام دست از سر این تیم بر داره یا اون دختر کوچولوی درون من که یه روزایی چشم و گوش بسته عاشق باباش بود، بی خیال ما شه و برای هر کی که می گه "بالای چشم بابات ابرو ه" خط و نشون نکشه یا این که بابای آقای آرام هر بار که پرسپولیس می بازه یه چیزی به من نگه که به بابام بگم!
همین.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

ارادت



در دوران نوزادی، پدر بزرگم نام "او" را در گوشم زمزمه کرده بود.

در دوران کودکی، به علت این که اسمم هیچ ربطی به "او" نداشت، هرگز در مراسم مدرسه جایزه نگرفتم و مدام غصه ای داشتم که مسئولین از "اسم در گوشی" من بی خبرند و به من جایزه نمی دهند.

در دوران نوجوانی کسی به من گفت که "نظر کرده او" هستم. من هم که حواسم به این چیزها نبود، کلا فراموشش کردم. یادم نیست که در دلم خندیدم یا نه.

در تابستان نوزده سالگی، از طرف دانشگاه رفتم عمره دانشجویی. مصادف بود با ایام شهادت "او". آشنایی زیادی با "او" نداشتم، به غیر از همان سه واقعه بالا و اندکی هم از مطالبی که در مدرسه خوانده بودم. راستش چون همیشه با دروس حفظی مشکل داشتم، حتی مطالبی را هم که در مدرسه یاد می دادند، درست بلد نبودم. خلاصه که در آن سفر، اندکی با "او" آشنا شدم. مثلا مساجد منتسب به او را دیدم، و در خانه اش را که در مسجد پیغمبر باز می شد و تنها دری بود که اجازه داشت در مسجد باز شود، و این که محل دفنش معلوم نیست، و خیلی چیزهای دیگر.

از سفر که برگشتم، حدود یک سال طول کشید تا همه اطلاعاتی را که به دست آورده بودم، جذب کنم و برای سوالهایم جواب پیدا کنم. بعد از آن هم، در سالهای آخر دانشجویی ذره ذره "او" را شناختم و به "او" اردات پیدا کردم.

در ایام شهادتش معمولا می روم در خاطرات آن سفر و رابطه ای که با "او" ایجاد شد در آن سفر.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

بی قرار

و گاهی ترانه "بی قرارم روز و شب..." از دهن آدم نمی افتد...
*
*
سر ز کویت بر ندارم، بر ندارم روز و شب
*
*
بفرمایید شما هم درگیر شوید! اینجا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

علف

سه شنبه صبح است و بعد از یک آخر هفته طولانی می روم سر کار. به قول یکی از نزدیکترینهایم، شبیه گربه هایی که از تخت به زور درشان آورده اند. آماده پنجول زدن! با خودم فکر می کنم این که نشد زندگی. تمام هفته ام را در حال شمردن روزهای مانده به آخر هفته یا تعطیلات سپری کنم. زندگی همین روزهای معمولیِ معمولی است که می روم سر کار. که قهوه می خرم. که صبح به جای خوابیدن و چرخ زدن در تخت، بیدار می شوم و شیرجه می زنم در جمعیت سوار بر قطار.

تا برسم نزدیکی های محل کار، اندکی خودم را متقاعد کرده بودم. فقط چند قدم مانده بود که بوی مشکوکی به مشامم رسید. سیگار نبود. شبیه علف یا یک چیز آن مدلی. سرم را برگرداندم و دو تا پسر بچه را دیدم که روی لبه پله یک خانه ای نشسته بودند. یکی حدود یک متر و ده-بیست سانت بود، گندمگون و دیگری حدود یک متر و شصت، سفید. پسر قد کوتاه داشت پک می زد و چهره اش را در هم کرده بود و پسر بلندتر می گفت: "باور کن برایت خوب است." در همین حوالی یک مدرسه است و هر دو لباس آن مدرسه را به تن داشتند.

آیا باید در همان حال به پسر کوتاهتر می گفتم: "نه برایت خوب نیست! باور نکن." یا واقعا برایش خوب بود و من نمی توانستم قضاوت کنم. یا چی؟