۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

خلاصه اخبار مهم امروز

ساعت چهار بعد از ظهر با همکلاسی های دوره لیسانس در کافی شاپ. خاطره و خنده و تعریف و تعریف. سر و صدا. عکس. ه

ساعت هشت شب با شوهر در ماشین از کافی شاپ به خانه. مملو از انرژی. دلتنگ دختر.ه

ساعت نه شب صحبت با دوست بابا برای حل اختلاف

ساعت 10.5 شام با دوست بابا بعد از کلی حرف

ساعت دو بامداد پشت لپ تاپ با کلی انرژی و حال خوش

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

پرچانگی در یکی از آخرین شبهای پاییزی در خانه پدری

دختر بعد از یک هفته پایش را باز کرد و دو سه روز هم طول کشید تا دوباره مثل همیشه راه افتاد. خدا را شکر. فقط به نظرم اون شبی که رفته بیمارستان و از پاش عکس گرفتند و بعد هم برایش آتل بستند خیلی ترسیده بوده. راجع بهش که اصلا هیچ حرفی نمی زنه، تا آتل هم به پاش بود اصلا نمی گذاشت که ما بهش دست بزنیم و یک بار که دورش نایلون پیچیدیم و بردیمش حمام کلی گریه زاری کرد و الان هم هر آدمی که با دستکش نایلونی می بینه که بی هوا بهش نزدیک می شه از ته دل گریه می کند. این خانومایی که تو فرودگاه هستند که به همه جای آدم دست می زنن، اونها رو می گم. تا می بیندشون می زنه زیر گریه.ه

دو سه روزی رفتیم کرمان دیدن مامان بزرگم. پارسال می خواستم بروم اما مامانم مخالفت کرد. به نظرش هوا سرد بود و مامان بزرگم هم به زحمت می افتاد. تو ایام عید بود که مامان بزرگم عمل کردو رفت تو کما. مامانم خیلی ناراحت شد از بابت مخالفتش. مامان بزرگ از کما در آمد و خدا را شکر الان حالش خیلی خوب است. این دفعه مامان اصلا مخالفت نکرد. من و دخترک و مامان رفتیم دیدن مامان بزرگ. کلی عکس گرفتیم که توش چهار نسل ایستاده بودیم. دختر هم عشق دنیا را کرد. از یک طرف بر خلاف تصور مامانم هوا خیلی مطبوع بود و می تونست بدون کت وکلاه برود تو حیاط و از این که بین خانه و حیاط فقط یک در توری فاصله بود حظ می کرد، از طرف دیگر دوتا از دایی هایم تمام این دو سه روز باهاش بازی کردند و دیگر چی از این بهتر.ه

دفعه پیش که می خواستم بیایم ایران از یکی از دوستان نوشتم که رفتارش واقعا آزاردهنده بود. بعد یادم است که پریسا گفت که مشکلت را با او مطرح کن و نگذار که رفتارش آزارت بدهد. من هم یک شب مشکلم را با او مطرح کردم. به عقیده مامانم کار درستی نبود چرا که این مطرح کردنها در ایران کمی ثقیل است و مثل فرنگ نمی شود راحت حرف دلت را به مردم بزنی. من اما خوشحال بودم. و ایشان تا روزی که من برمی گشتم اصلا سر و کله اش پیدا نشد و فقط برای خداحافظی آمد و خیلی سرسنگین. این دفعه که آمدیم اما انگار نه خانی آمده بوده و نه خانی رفته. هیچ اثری از حرفهایم را نمی دیدم. تا این که یک روز با رفتارش همه خانواده را ناراحت کرد. من هم که اصولا نمی توانم جلوی دهان عزیزم را بگیرم، یکی دو جمله قصار گفتم که همان ها باعث شد ایشان دق و دلی دفعه پیش را ناگهان با داد و فریاد سر من خالی کند. من آدم دعوا بکنی نیستم. یعنی در خانه و با نزدیکان شاید سر و صدا راه بیاندازم، اما با غریبه ها نه، اگر خیلی اعصابم را بهم بریزند یکی دوتا متلک شاید بگویم. در کل عمرم این چهارمین بار بوده است که با غریبه ها دعوایم شده است. یک بار با دایی بزرگه که هی می گفت برو چایی بیار و من دیوونه شدم و بچه بودم. یک بار با یک برق کار که فکر کرده بود من بچه ام و می خواست سرم را کلاه بگذاره. یک بار با یک لهستانیه که قرار بود آشپرخانه و حماممون را درست کنه و خیلی داشت لفتش می داد و این هم آخرین بار با این دوست بابام. اون قبلی ها را من شروع کرده بودم و برای این بودند که از حقم دفاع کنم. اما این بار این دوست بابام بیخود و بی جهت شروع کرد سرم داد زدن.ه

راستش از اون روز تا حالا دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش راحت شم. باورم نمی شه که طرف به خودش اجازه داده سرم داد بزنه. اون که می دونست ما چجوری بزرگ شدیم و مامان اینها چقدر به ما احترام می ذارن. این جریان کلی اعصاب من را بهم ریخت. شبها خوابهای پریشان می بینم. روزها هم دل و دماغ ندارم و یکی دو روز است که نصف سرم به شدت درد می کند.ه

اما از همه این حرفها بگذریم، همین روزها دومین سالگرد تولد دخترک است. دوست دارم برایش مراسمی بگیرم که دوست داشته باشد. باورم نمی شود که این دختری که امروز تقریبا منظور خودش را با چند کلمه ای که بلد است می رساند همان فسقلی ای است که از بدن من جدا شد. ه

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

ای عذاب وجدان

گفتم که بی عذاب وجدان می روم جلسه و دختر هم با مامان بزرگش حال می کنند؟ یک شب وقتی برگشتم انقدر با هم و با یک عروسک قورباغه بزرگ پیتیکو پیتیکو کرده بودند که جفتشان داشتند از حال می رفتند.

دیشب ساعت 10 منتظر بابام بودم. زنگ زدم و گفتند که با مامان و دختر تو ترافیک سر پل رومی گیر کردند. با خودم گفتم آخه اونجا چی کار می کنین؟ اما خب منتظر شدم.

همه رفته بودند و فقط من مانده بودم. یاد بچه گی ها افتادم که تولد می رفتم و بابام انقدر دیر می آمد دنبالم که با همه فامیل های صاحب تولد دوست می شدم. خلاصه وقتی رسیدند و من هم تو برف و سرما سوار ماشین شدم، مامانم با یک صدای محزون شروع کرد به تعریف کردن که هیوا جان می دانی یک میز کنار در خونه هست؟ گفتم آره. گفت: دختر داشت با کشوش بازی می کرد؟ گفتم: سرش شکسته؟ گفت: نه. کشو را کشیده و افتاده روی پاش. بردیمش عکس گرفتیم و خدا را شکر طوریش نشده.....

من دیگر بعد از آن را درست نشنیدم. خود کمد افتاده بوده روی پاش و پاش ورم کرده بوده و کبود شده بوده است. بعد ولی تو عکس هیچ چی نبوده و خلاصه براش آتل بستند که پاش یک هفته تکان نخورد تا بافتهاش ترمیم بشود.

همه فکرم روی آن لحظه ای است که کمد افتاده و دخترک با چشمهای درشتش دنبال من می گشته تا برم کمکش کنم و من نبودم. یا اون موقعی که آقای دکتر بهش گفته که پات را تکون نده تا من عکس بگیرم و باز من نبودم. یا وقتی داشتند براش آتل می بستند. راستش هنوز نتونستم از مامانم بپرسم که چقدر گریه کرده.

اما خوشحالم که شیشه سنگین روی میز به دلایل نامعلوم افتاده یک طرف دیگر و به سر و کله اش نخورده. یا این که کمد روی تنش نیافتاده...

خلاصه که عذاب وجدان روی خرخره ام سوار شده است.

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

ده شب و من افسرده

خب راستش یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم مدل جت بیایم تهران این بود که یک روزی در عنفوان جوانی با خودم شرط کرده بودم اگر محرم شد و امکانش را داشتم، ایران باشم.

شبها دختر را می گذارم پیش مامانم و می روم جلسه. برای اولین بار است که از پیش او نبودن، احساس عذاب وجدان ندارم. با خیال راحت دو سه ساعت را برای خودم می گذرانم.

فکر می کنم برای خوب شدنم احتیاج دارم به این تنها بودن. به این که بنشینم در جمعی با حرفهایی که تقریبا در مغزم داشت خاک می خورد. حرفهایی از جنس آرامش. از جنس هر چیزی غیر از افسردگی.

در آخر هم اشک. دوای درد. انگار که می شوید و می برد. ده شب. می توان تمیز شد.

چه قرار خوبی گذاشتم با خودم در عنفوان جوانی!

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

زندگی کولی وار ما

یکشنبه بود که تلفنی با پدر شوهرم صحبت کردیم و ایشان هم با صدای مریض خبر دادند که مادر جاری ناگهان فوت کرده است و همه رفته اند شهرستان. در آخر هم با همان صدای گرفته برای بار صدم گفتند: این دختر را بیار من ببینم. دلم برایش یک ذره شده است.

من هم آن روز از خواب که بیدار شده بودم انگار که آسمان روی سرم خراب شده بود. حال و روز درستی نداشتم. مه شدیدی هم بود. دست دختر را گرفتم و کالسکه را برداشتیم و رفتیم پیاده روی.

دختر که همان دم در خوابش برد. من هم برای خودم راه رفتم و قهوه نوشیدم و فکر کردم و فکر کردم. همین جور که لیوان دستم بود و به مردم دور و برم نگاه می کردم، ناگهان احساس کردم که دوباره وقتش شده است که بار سفر را ببندیم. درست که تا دیروزش اصلا دلم نمی خواست به سفر بروم اما راه چاره حال این روزهایم را فقط آغوش مادر و گرمای منزلش می دیدم.

این شد که طی یک چشم به هم زدن بار و بندیل را جمع کردیم و الان از وطن برای شما می نویسم. حالم که واقعا بهتر شده است. دخترم هم که از خوشحالی بازی با فک و فامیل دارد بال در می آورد.

همین.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

ون گوگ خونه ما


دخترک مدتی است که مدادشمعی به دست دور خانه برایمان نقاشی می کند. معمولا با قیافه جدی اما بدون داد و بی داد می گویم که روی کاغذ باید نقاشی کشید. یک بار البته از دستم در رفت و سر و صدا راه انداختم. آن هم به خاطر این که از جای دیگری ناراحت بودم و برگشتم دیدم که روی دیوار هال با رنگ سیاه خط خطی شده است. بگذریم. باید از اعصاب -مصاب- داغانم که الکی پاچه می گیرد باید در جای دیگر مفصل صحبت کنم. الان می خواهم از ون گوگ فرفری بگویم با آثار هنری اش.

یکی از راههایی که به مغزم رسید این بود که برایش کاغذ سفید بخرم و به دیوار اتاقش بچسبانم و بگذارم از ایستاده خط خطی کردن لذت ببرد. خودم هم کلی برایش هنرنمایی کردم و هرچه بلد بودم روی کاغذها کشیدم. دوست داردشان و رویشان نقاشی می کند و گاهی هم با ذوق بهشان نگاه می کند و می گوید: اوووووووووووووه یا wow. اما گاهی هم با شیطنت کنار می زندشان و روی دیوار را خط می کشد.

به هر حال که روی دیوار هال، درست پشت کاناپه، روی در توالت، روی میز و گوشه کنار کتابخانه و چوبهای کف اتاق، تا اینجای کار مورد حمله قرار گرفته اند. و هر بار بنده جمله روی کاغذ باید نقاشی کرد را تکرار کرده ام....


۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

درد و دل یک مادر خواب زده

واقعا سر از کار خودم در نمی آرم. نصف شب با کلی ذوق و شوق می شینم سریال گریز آناتومی نگاه می کنم. بعد لابد با این همه هیجان می خوام برم بخوابم؟ با خودم چی فکر می کنم؟ مگه لالایی است که می ذارمش برای این وقت شب؟ از زور هیجان این قسمت (سیزن 8 اپیزود 9)، نمی تونستم درست سر جام بشینم. حالا می خوام برم بخوابم...
*
عوضش حالا که نمی تونم بخوابم، می شه قصه این دو روز رو اینجا نقل کنم.
*
*
*
قضیه از این قرار بود که از همان اولش با خودم قرار گذاشتم که اگر همه چیز روبه راه بود، تا دو سال به دخترک شیر بدهم. با مخالفت و تمسخر خیلی از اطرافیان هم رو به رو شدم. یکی که رسما تو صورتم گفت که آدم های اینجا معتقدند شش ماه هم زیاد است و اگر بهشان بگویی دو سال می خواهی به بچه ات شیر بدهی می گویند "مگه گاوی؟؟"

به هر حال که من واقعا لذت می بردم از این که می توانستم باعث آ رامش دخترم باشم. آن هم در حالی که می دیدم که خودش هم متوجه این موضوع می شود.

این اواخر اما یک کم نگران شده بودم. هرچه به تاریخ تولدش نزدیک تر می شدیم، من نگرانتر می شدم. اصلا نمی دانستم که چه طور این فرایند باید تمام شود. راستش زیاد هم دنبالش بودم، اما از آنجایی که دختر از هر طرف رد می شد، سراغ "امه"اش را می گرفت، اصلا امیدی نداشتم.

تا این که دیروز، واقعا خسته و مستاصل شدم. شاید نگرانی هم مزید بر علت بود. و این که دو سالگی هم به قول این فرنگی ها همین دور و بر است، بی تاثیر نبود. طی یک عکلیات انتحاری، دو علامت به علاوه (+) با چسب زخم روی "امه"* دخترم درست کردم. .قتی سراغش را گرفت، گفتم که "اوخ شده" و چسب ها را نشانش دادم.

نگاهش را بعد از دیدن چسب زخم ها فکر نکنم بتوانم فراموش کنم. امیدوارم که در زندگی اش کمتر در موقعیتهایی قرار بگیرد که مجبور شود از این نگاهش استفاده کند. متاسفم که منِ مادر، باعث اولینش شدم.

خلاصه که از دیروز مدام به نگاهش فکر کرده ام و این که آیا کار درستی کرده ام یا نه. بعد از آن نگاه و قدم هایی که به سمت عقب برداشت، که فکر کنم از ترس یا یک همچین چیزی بود، تا مدتی حتی حاضر نبود که بغلش کنم. با سختی بازی را شروع کردم و بعد از مدتی فراموش کرد. دوباره گفت: امه. و دوباره همان حرفها و تصاویر. تا شب دیگر اسمش را هم نیاورد.

تصمیم دارم که تا مدتی، شیر شبش را قطع نکنم. هم با شیر می خوابد، هم تا صبح چندین دفعه شیر می خورد. با این حساب، هم شیر من یواش یواش کم می شود، هم او یک ضربه جانانه نمی خورد.

امروز دیگر از چسب خبری نبود. دو سه باری که اسمش را برد، با گفتن همین که اوخ شده، رضایت داد و رفت. اما ته چشمانش می توانستم اثر ناراحتی و بی حوصلگی و غم و غصه را ببینم. گاهی مستاصل می شد، اما هیچ چیز نمی گفت. همان موقع بود که واقعا دلم می خواست بنشینم برایش یک دل سیر گریه کنم اما به جایش با هم بازی می کردیم و الکی می خندیدیم که هر دویمان یادمان برود.

فرفرک مامان! این بود که این دو روز را با هم بازی کردیم. غش غش خندیدیم. ددر رفتیم. ماست میوه ای خوردیم. اما از امه خبری نبود. از این که بعد از خواب بعد از ظهر بگیرمت تو بغلم و با لذت شیر بخوری و دوباره خوابت ببره و همین جوری تو بغلم نگهت دارم و یا تلویزیون نگاه کنم یا تو اینترنت بچرخم تا بیدار بشی و نصف موهات خیس عرق شده باشه از بس که به خودم چسبونده بودمت، خبری نبود. انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان، یک روز تمام تو را روی بدنم نگه داشتم تا شیر بخوری و چه کوچک بودی. چه جوری شد که این دو سال انقدر زود گذشت.... بگذریم. مهم این است که برای خودت داری خانمی می شی. می تونیم با هم بازی کنیم و غش غش بخندیم. همین امشب بود که عکس پارسالت را نگاه کردم و باورم نمی شد که چقدر کوچولو بودی. خوبه که داری بزرگ می شی. اشکال نداره. باید از یک سری لذتهامون بگذریم تا جاش خوشیهای جدید بیاد. فقط یک چیز، می شه مامان را ببخشی به خاطر اون دوتا به علاوه ترسناک؟


*امه: با تشدید روی میم و الف با کسره. Emmeh. ساخته شده توسط خود دخترک فرفری در شش ماهگی. بیشتر هم با حالت تحکم به کار می رفت. طوری که صاحب امه حساب کار دستش می اومد.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

خب من هم دل دارم دیگه

تا حالا وقتی می نشستم پای کامپیوتر، ای میل چک می کردم و فیس بوک و گودر و یک سر هم می آمدم تو وبلاگ ببینم کامنت دارم یا نه. حالا به همه موارد بالا، گوگل پلاس هم اضافه شده است.

خب این آدمهایی که مسئول تصمیم گیری هستند و هر روز یا صفحه فیس بوک را عوض می کنند یا مثلا گودر را برای خودشان تبدیل به دو تا صفحه می کنند که تو یکی معاشرت کنی، تو یکی وبلاگ بخونی، نمی آیند به وضعیت کسی مثل من فکر کنند که هر دو دقیقه ای که می شینم پشت کامپیوتر، یک ساعت باید برای دخترم بالا پایین بپرم.

ای بابا!

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

دارم پیدا می شوم...

خیلی بهترم. انگار که سر نخ را پیدا کرده باشم. سفت چسبیده ام. اول، با خودم خلوت کردم و سعی کردم بیابمش. بعد هم کلی برای همسرم تشریحش کردم. همان لابه لای حرفهایم، انگار پیدا شد. آرام شده ام. خیلی بهترم.

چه خوب است که شبها چند ساعتی مرخصی می دهد این خانوم کوچولو. گاهی می شود گره ای را باز کرد.

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

جدی نگیرید. اشکال از فرستنده است

از یک جایی به بعد انگار گم شدم. اصلا حواسم نبود. خیلی دور شده بودم وقتی که فهمیدم. نمی دانم دیر شده است یا نه. فعلا دارم سر و ته می کنم که برگردم. می خواهم اول ببینم کجا بود که گم شدم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. مثل بچه ها که سرشان با یک آب نبات گرم می شود، شده ام. واقعا برای خودم متاسفم. حالا البته باز هم خوب است که فعلا دارم برمی گردم. خوب شد که تا آخرش نرفتم. کسی هم نیست که بگوید: هوی! داری اشتباه می ری!

چه همه تنهایم. ای خدا.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

قضاوت نمی کنم، فقط یه سوال؟!

امروز، بعد از یک هفته که کم و بیش تو خانه بودیم، گفتیم دختر را ببریم یک جایی بازی کند. من و باباش هم بشینیم از دور نگاهش کنیم و یک قهوه ای چیزی بنوشیم و یک کم صحبت کنیم، بلکه احوالات من سرجاش بیاید.

برعکس دو دفعه پیش که رفته بودیم به همین سالن بازی و خلوت بود، امروز پر از بچه شده بود. انواع و اقسام سن ها. دو سه تا هم خانواده کلیمی در بین این جمعیت دیده می شدند. یکی از این خانواده ها حدود پنج، شش تا بچه داشتند.

نشسته بود و برای خودم چای می نوشیدم. دختر و بابایش هم دورتر با هم بازی می کردند. چشمم افتاد به پدر خانواده مذکور که با یکی از پسرهایش بازی می کرد. خانمش هم آن طرف تر یکی از دخترها را بغل کرده بود که بخوابد و این در حالی بود که از برآمدگی شکمش می شد فهمید که دختر روی خواهر یا برادر چند ماهه اش دارد می خوابد! دو سه تا بچه دیگر هم داشتند برای خودشان دور می دویدند.

یک قلپ به چای زدم و با خودم این جمله ها را تکرار کردم که حتما بیایم و اینجا بنویسم. "به من چه که اعتقادات شما را قضاوت کنم؟ به من چه که شما از باردار شدنتان جلوگیری می کنید یا نه؟ به من چه که هدفتان از بچه دار شدن چی می تواند باشد؟ فقط تو رو خدا اگر یک روز دلتون خواست به سوال من جواب بدین، بگین که تو یک خونه پر از بچه که همه شون می خوان بدو بدو کنن و همه جا را بهم بریزن و همدیگر رو هی بزنن و بعد هم لابد هر چند وقت یک بار همه گرسنه ان و بعد هم همه شون می خوان برن دستشویی و باید حمومشون کنین و لباساشون را عوض کنین و هر روز بفرستینشون مدرسه و دفتر و دستک براشون بخرین و مسافرت ببرینشون و اینها، کی جونش، وقتش و جاش رو پیدا می کنین که به عمیلاتی بپردازین که منجر به بچه دار شدن بشه؟"

داشتم اینها را می نوشتم، به این فکر کردم که این دسته از کلیمی ها تنها نیستند. خیلی از مسلمانها را هم دیده ام با کلی بچه. مثلا همین تابستان در دبی، یک خانواده بودند با چهار عدد دختر و دو عدد پسر و یک مادر حامله. آن روز راستش فقط به خرج و مخارج آن خانواده عرب فکر کرده بودم. امروز دیدم که شاید باید برایشان یک کف مرتب هم بزنم!

درباره من - پاییز 90

من یک عدد مادر 30 ساله هستم. دخترم 22 ماهش است. فکر و ذکر این روزهایم، بازی با اوست و خس خس سینه اش و سرما و لباس گرم و این حرفها. از حرفهای فلسفی و بودار و جنجالی خیلی وقت است که خبری نیست. ه

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

کرم کتاب من


امروز بعد از ظهر، نمی خوابید. با این که خیلی خسته بود اما از تو بغلم می پرید پایین که برود و بازی کند. با هم رفتیم تو اتاق که کنار هم بخوابیم و بلکه از خر شیطان بیاید پایین که دوباره از تخت پرید پایین و از اتاق آمد بیرون.

من هم که گرم و نرمی تخت، دست و پایم را شل کرده بود، همان جا ماندم. آی پد به دست برای خودم گودر صفر می کردم. بعد از یک ربع، متوجه شدم که اصلا صدایی از بیرون نمی آید. با نگرانی از اتاق خارج شدم که دیدم خانم روی کتابهایش وسط هال خوابیده است!

دخترم برای اولین بار در عمرش روی کتاب خوابش برد. این تیتر اول روزنامه خانه ما می توانست باشد :)

پ.ن. این هم عکسش... اما هر کاری می کنم نمی تونم بیارمش آخر متن بذارم.




۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

قطع رابطه

سرفه های دخترک دوباره شروع شده است. می دانم که آلرژی دارد اما این که با چی تحریک می شود را نمی دانم. دو سه روز است که فکر می کنم، سرما بی تقصیر نیست. سوز یعنی. آن وقت است که در برابر فصول یک گاردی گرفته ام.

راستش از بچگی در بین همه فصل ها، تابستان را ترجیح می دادم. بیشتر هم به خاطر تعطیلی و استخر بود. اما خب از آمدن پاییز و برگ ریزان و زمستان و برف و اینها هم کم خوشحال نبودم. همیشه حواسم بود که اولین روز دی بگویم: زمستانتان مبارک.

اما این دو سه روز، هر بار که صدای سرفه های سنگین دخترم را می شنوم، مخصوصا وقتی که خواب است، یک حس بدی نسبت به سوز و سرما در دلم ریشه می دواند. خس خس سینه کوچکش، هیچ جای نگرانی برای این دوستی دیرینه ما نگذاشته است.

اوج خوشی

تا همین هفته پیش وقتی می خواست با آی پد بازی کند، روشنش می کرد و من را صدا می کرد که انگشتم را بکشم روش و فعالش کنم. بعد هم نمی توانست انگشتهاش را کنترل کند و دوتا دوتا روی آیکونها فشار می داد و عصبانی می شد و دوباره من را صدا می کرد که به دادش برسم.

امروز دیدم که دارد برای خودش بازی می کند. یکی از بازیهایش این جوری است که پنج تا شکل هندسی تو یک صفحه است و یک عدد جای خالی شبیه به یکی از آن اشکال. بچه باید آن شکل را پیدا کند و به سمت جای خالی هدایتش کند. بعد از هر چهار بار هم یک پازل چهارتایی را باید درست کند. یکی دیگر از بازیها هم درست با همین روش، اما در دریا و با حیوانات دریایی است. امروز برای اولین بار دیدم که خودش همه اشکال هندسی و حیوانات دریایی را پیدا می کند و با انگشت کوچکش می فرستد داخل سوراخ. باورم نمی شد، به همین راحتی. قلبم از شدت خوشحالی داشت از سینه ام در می آمد. خودم را کنترل کردم که جیغ و داد نکنم. فقط به آرامی می گفتم آفـــــــــــــرین و بغلش می کردم.

شما تصور کنید من را که بچه ام با دست و پای بلوری جلوی چشمانم رژه باهوشی می رفت و من هنوز درگیر چند عدد تب خال بودم. ای خـــــــدا...

تازه، وقتی که داشت فکر می کرد که کدام حیوان را باید بکشد ببرد تا جای خالی، هی انگشت اشاره دست راستش را که انگاری معطل بود، تکان تکان می داد.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

Linkedin

برگشتم به حال و هوای روزهایی که صبح زود به زور از تخت جدا می شدم و تو تاریک روشنی هوا لباس می پوشیدم و از در می زدم بیرون. معمولا یک کم اضافه تر از حد نیاز، چرا که دوست داشتم توی راه گرمم باشد و خاطره زیر لحاف همراهم باشد.

چی شد که یاد آن روزها افتادم؟ تو میل باکسم چند عدد نامه بود با این مضمون که بیا و ما را تو لینکدینت اد کن. محل نمی دادم که بابا من که از صبح دارم نقاشی رنگ می کنم و هورسی می شوم و اگر دخترم اجازه بدهد، آشپزی و خانه داری و این حرفها شده شغل این روزهایم. دست از سرم بر دارید. اما هی برایم ریمایندر پشت ریمایندر می فرستادند.

خلاصه رفتم و عضو این سایت شریف شدم. بعد هم دعوت همه دوستان مصر را قبول کردم. بعد از آن رفتم سراغ همکاران سابق که همه حداقل یک پله بالاتر رفته بودند از وقتی که بنده مشغول بازی شدم. بعد احساس حیف شد و اینها گلویم را گرفت.

این شد که برای جلوگیری از خفگی در یک شب سرد پاییزی، وقتی که شوهر اینجانب رفته آن سر دنیا برای میتینگ و دختر اینجانب سر ساعت خوابیده و اینجانب با فراغ خاطر نشسته ام پشت لپ تاپ برای صفر کردن گودر و ناگهان خر کله ام را گاز گرفته که ایمیلهایم را هم صفر کنم و سر از لینکدین در آوردم، ناچار شدم خاطرات کارم را مرور کنم. روزهای کارمندی را. آماده شدن های صبح گاهی. از در رفتن ها ی دو نفره مان. کافی های سر راه. قطار. اتوبوس. مسافرهای دیگر. همکارها. پنجره پشت سرم. مدلینگ کردنها و رانهای طولانی، بعد هم آنالیز داده ها. سوال کردن از آن مرد چینی که من را در شرکت نگه داشت. نهار خوردنهایش که صدای همه چیز را می شد از پشت پارتیشن شنید. خندیدن ها با همکار ایرانی و فرانسوی. منتظر شدن برای ساعت پنج. درس خواندن ها. کلاس رفتن ها در شهرهای مختلف. وبلاگ خواندن ها. برگشتن به خانه و آشپزی های هول هولکی. ولو شدن روی کاناپه و تلویزیون دیدن ها.

خوب و بد آن روزها جلوی چشمانم رژه می روند. مهم این است که کارم را دوست نداشتم. مربوط به درسی که خوانده بودم، نبود. این بود که نمی توانستم آن طور که دوست دارم، انجامش بدهم. کارمند متوسطی بودم. خیلی هم محیط کارم مردانه بود. فقط من در آن بخش زن بودم. به نظر نمی آمد جای پیشرفتی برای من داشت. همین طور معمولی می ماندم.

اما کار این روزهایم را دوست دارم. هر چند که در لینکدین جزو هیچ گروهی ذکر نشده بود. مادر تمام وقت. معلوم است که خسته می شوم. عصبانی هم. معلوم است که مادری ام هم مثل کارمندی ام متوسط است. اما می دانم که جای پیشرفت دارم.





۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

سوغاتی

سفر رفته بودیم. مراکش. حرف زیاد است اما از بین همه دیدنی ها و خریدنی ها و خوردنی ها، فقط دلم می خواهد چند کلمه راجع به تب خالهایم بگویم.

از قبل از سفر منتظرشان بودم. یک هفته ای بود که دور لبهایم خشک شده بود. مرتب چرب می کردم که مبادا تب خالها بریزند بیرون و عکسهای سفر را خراب کنند. نریختند تا روز آخر، دقایق آخر. همه عکسها بی تب خال هستند. اما تمام طول 4 ساعت پرواز، دور تا دور لبهایم گزگز می کرد و می خارید. طاقتم تمام شده بود وقتی آخر شب رسیدیم خانه و من پماد خنک کننده شان را زدم و یک نفس راحت کشیدم.

امروز هر بار که جلوی آینه رفتم، از دیدن لبهایم ترسیدم. خیلی وقت بود که این همه تب خال با هم نزده بودم. شاید اولین بار که بعد از یک تب رماتیسم شروع به تب خال زدن کردم، این همه دور لبهایم پر شده بود.

ولی از صبح به این فکر می کنم که همه خارش ها و زشتی این تب خالها یک طرف، بوس نکردن دختر برای خودش عذاب الیمی است. هی می چسبانمش به خودم و فشارش می دهم. فایده ندارد که ندارد. اندکی تخفیف می دهد اما بوس چیز دیگری است.

خلاصه که: ای تب خال ها، خدا روزیتان را جای دیگری به غیر از لبهای بنده- مثلا پشت گردنم- بدهد. دست از سر ماچهای این حقیر بردارید...

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

تیک کر عزیز دلم

حالا که دو ساعته خوابی و یک کم سر و صدای تو سر من کمتر شده، گفتم بیام دو خط برات نامه بنویسم و بگم که داری بزرگ می شی و برای خودت مستقل می شی و من را گاهی خیلی خسته و گاهی هم حتی عصبی می کنی، اما وقتی خوابی همه جا انگار سوت و کور می شه. انگاری که نصف چراغها خاموش باشن.

بهت می گم: ساعت چی می گه؟ با اون چشمای درشتت منو نگاه می کنی و می گی: کیت کات! یه جوری هم تند می گی که زیاد معلوم نشه داری اشتباه می گی.

بهت می گم: زنبور چی می گه؟ چشماتو جمع می کنی و نیشت را باز می کنی و می گی: بیـــــــــــز!

بهت می گم: با مامان اینها خداحافظی کن. دست تکون می دی و می گی: بای بای، تک کر! همون take care یعنی :)

خیلی سوال و جوابهای دیگه هم داریم که خب الان نیومدم اینجا که اونا رو بنویسم. اومدم بگم، پریروز که نشسته بودم روی زمین دم در اتاقت و تو داشتی تو اتاق بازی می کردی و یک سری دستورالعمل هم با همین زبون نصف نیمه ات به من می دادی، من داشتم از پنجره اتاقت بیرون را نگاه می کردم. آفتاب بود. برگهای رنگ و وارنگ این درخت بزرگه روبروی اتاقت هم قشنگ معلوم بودن. داشتم اونها را نگاه می کردم، اما با گوشه چشمم تو رو هم می دیدم. خیلی کوچولویی! کوچولو که می گم، نه که فکر کنی منظور بدی دارم ها! نه! آخه نه که داری زود زود بزرگ می شی و جواب ما رو می دی و هی بهمون می گی چی کار کنیم، با چی نقاشی کنیم، چی بازی کنیم، چی نگاه کنیم، کجا بریم، کجا رسیدیم صبر کنیم و از این حرفها، آدم اشتباهی فکر می کنه که خیلی بزرگی. حواسش پرت می شه که نه بابا! خیلی هم کوچیکی!

خلاصه همین. کوچولوی دوست داشتنی من که تو خیابون برای خودت می ری و کاری نداری که ما کجاییم و احتمال زیاد با خودت فکر می کنی که خیلی هم بزرگی چون می دونی ساعت و زنبور چی می گن و بای بای چه جوریه، این 21 ماه خیلی زود گذشت. مطمئنم که چشم به هم بزنیم، انقدر بزرگ شدی که برای خودت بری و واقعا مهم نباشه که ما داریم نگاهت می کنیم یا نه. اما اینو بدون که زندگیمون رو با وجودت کلی نورانی کردی. انگاری به غیر از همه چراغها، یک پروژکتور پر سر و صدا هم رو خونمون روشن شده که دو دقیقه یک بار می گه: مامان.


۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

یکی از روزهای طولانی ما

مثل هر روز آماده شدیم و از در رفتیم بیرون. به این نیت که تا مرکز خرید پیاده روی می کنیم و بعد هم یک سر به جیمبوری می زنیم و بعدتر هم یک ساندویچ تخم مرغ دختر می خورد و یک قهوه هم مادر و شاید هم یکی دو قلم جنس می خریم و خوش خوشک برمی گردیم خانه.
*
مثل چند روز اخیر، دم در، اصرار کرد که نی نی هم با کالسکه دنبال ما بیاید. روز قبلش، نی نی را هم برده بودیم. خاطره خوشی برای من نبود. به غیر از دختر خودم، باید حواسم به دختر او هم می بود از بس که این ور و آن ور رها می شد. گاهی در حالی که دنبالش می دویدم، با یک دست کالسکه خودش را هل می دادم و با دست دیگر کالسکه نی نی اش را. این شد که نشاندمش تو کالسکه و گفتم: امروز نی نی با ما نمی آید!
*
مدتهاست که کلید و کارتها و مبایل و این مخلفات را می گذارم داخل یک کیف سبک با بند دراز که روی شانه راستم است و نزدیک دست چپم. این طوری می توانیم با دختر راه برویم بدون این که نگران دزدی اسباب و وسایل داخل کالسکه باشیم.
*
نی نی که با ما نیامد، دختر اصرار کرد که کیف من را نگه دارد. من هم که انگار یادم رفته بود که نقش کیف چیست، سپردمش به دختر و تاکید کردم که سفت بگیرش و مراقبش باش.
*
دو سه دقیقه راه رفته بودیم که دیدم کیف نیست. ازش پرسیدم: کیف کو؟ فهمیده بود که با اصرار بیجا باعث شده است کیف گم بشود، یک طرف دیگر را نگاه می کرد. از عصبانیت، گیج شده بودم. این راه دو سه دقیقه ای را چند دفعه دویدم. باورم نمی شد که در عرض جند دقیقه کیف ناپدید شده است. هر چقدر که بیشتر راه می رفتم، بیشتر متوجه عمق فاجعه می شدم. کیفم با همه محتویاتش گم شده بود. کارتهای بانکی، مبایل، کلید خانه، سوییچ ماشین و گواهی نامه! نمی فهمیدم که چرا اصلا من کیف را دادم دستش!
*
پیرمرد همسایه مثل هر روز برایمان دست تکان داد. رفتیم خانه اش و زنگ زدیم برای کمک. قرار شد شوهرم کارتها را کنسل کند و بیاید خانه.
*
من و دختر هم یک دفعه دیگر مسیر دو سه دقیقه ای را به دنبال کیف گشتیم و بعد هم آمدیم جلوی ماشین، دم در خانه نشستیم به این امید که کسی کیف را برایمان بیاورد. با هم حرف نمی دیم و دختر هم سعی می کرد نگاهش با نگاه عصبانی من درگیر نشود.
*
یک آقایی نزدیکمان شد و من را به اسم صدا زد و کیفم را داد دستم! گفت که دندانپزشک محل است و یکی کیف را پیدا کرده و تحویل او داده و او هم از روی آدرس گواهی نامه آمده بود دم خانه مان.
*
زنگ زدم به همسر. وسط راه بود. کارتها را هم کنسل کرده بود. ما راه افتادیم به سمت مرکز خرید. دختر در راه خوابش برد، در حالی که هنوز با هم حرف نمی دیم. من به این فکر می کردم که کل ماجرا نیم ساعت بود، اما چه همه استرس داشت. تا دو ساعت بعد، در بانک بودیم تا یکی از کارتهای کنسل شده را دوباره صادر کنند!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

منو ببخش ای سیب سبز

دوست جدیدم است این سیب سبز. از روزی که به برنامه های آی پد اضافه شده است، کالری همه چیز را برای من حساب کتاب می کند و مراقب است که دست از پا خطا نکنم. یعنی شما بگیر از راه رفتن و بچه شیر دادن و تلویزیون نگاه کردن تا تعداد انگورهای خورده شده و این ها!
*
دوستش دارم. کلی کمک است. دو کیلویی هم لاغر شدم. همه شیشه ها و سوراخ سنبه های خانه هم برق افتاده است به هوای سوزاندن کالری.
*
امشب دلم گرفته. انگاری به هرچی فکر می کنم، کلی غصه از توش در می آد و می شه که براش عزاداری کنم! اینه که از سیب سبز عزیز معذرت می خوام به خاطر شیرینی و بستنی و لقمه های کالباسی که خوردم و حال و حوصله ای که ندارم برای حساب کتاب. امشب رو بی خیال سیب جان. شاید فردا بهتر بودم ...

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

خش خش

می دانم که باید بروم بخوابم و الان ساعت دو صبح هم گذشته و چند ساعت دیگر که دختر از خواب بیدار می شود، دور از جون شما، مثل سگ پشیمان می شوم که نخوابیدم و این حرفها. ولی خب الان اگر این حرفهایی که تو سرم می چرخد را ننویسم، بیات می شود و می رود پی کارش. مثل همه حرفهایی که شبهای پیش از ترس کم خواب شدن ننوشتم و الان همگی دست جمعی بیات شدند و رفتند پی کارشان.
*
دختر 21 ماهه شد. درست از فردای همان روز، از هر بار که از در خانه خارج شدیم، دست یکی از عروسکهایش را گرفته است و با خودش آورده است ددر! روز اول تمام وقتمان را دنبال پیشی بادکنکی خانم دویدیم. یک عدد هلو کیتی که هم قد خودشان تشریف دارند. امروز هم یک بره سفید و سیاه پلاستیکی تولید چین، با پاهای گرد، هی وسط شاپینگ سنترمان که مثل حیاط است، یک آهنگ مسخره پخش کرده و دور خودش چرخ زده است و ما هم به دنبالش دویده ایم! مردم هم لبخندهای ژکوندی تحویلمان داده اند.
*
یکی دیگر از تغییرات چشمگیرش هم این بوده است که خیلی جدی می رود داخل اتاق خودش و با اسباب بازی هایش بازی می کند. یعنی تا قبل از روز 28 سپتامبر، هر چند دقیقه یکبار می گفت "مامـــــــــــــــان!" و من باید فورا می رفتم ببینم "چه خبر؟ "، ولی از فردای آن روز، فواصل بین "مامـــــــــــــان"هایش بیشتر شده است و من هم کمی نفس می کشم.
*
چند روزی است یک جبهه هوای گرم راهش را گم کرده است و ما هم قاپیده ایمش! جایتان خالی. برگهای رنگ و وارنگ روی زمین فراوان و آفتاب درخشان و هوا گرم و من ودختر هم یا در خانه خوشحال وخندانیم یا رفته ایم ددر و خوشحال و خندانیم!! به هر حال که جایتان خالی.
یکی از بازی های این روزهایش این است که روی برگها راه برود و با پاهایش همه را پخش و پلا کند و من ازش بپرسم :"برگها چه صدایی می دن؟" و بشنوم:"خش خش!"
یکی یگر هم این است که کالسکه نی نی را برداریم و برویم دور خانه پیاده روی. این باعث می شود که خیلی سریعتر از معمول راه برود و واقعا خسته می شود وقتی می رسیم خانه. امروز از روی سراشیبی جلوی خانه، کالسکه حاوی نی نی را ول می کرد که خودش برود پایین. بعد با یک نگاه مضطرب همراه با شیطنت آن را دنبال می کرد. خودش هم جرات نمی کرد بدون این که دست من را بگیرد از آن شیب برود پایین!
*
این از روزهای من و دخترک در یک پاییز استثنایی. بروم بخوابم. خدا فردا صبح را به خیر بگذرونه...

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

عصای دستمون

یکی از بازیهاش تو خانه این است که من پوست یک نارنگی را یک کم بکنم و بقیه اش را بدهم به ایشان تا بکنند. سر فرصت می رود یک گوشه و ریز ریز تمام پوست را می کند و نارنگی تمیز تمیز را تحویل من می دهد. امشب، وقتی من و باباش سر میز نهارخوری نشسته بودیم و سرمان هم تو لپ تاپ هایمان بود، که البته ایشان هم سرشان به برنامه تلویزیون گرم بود و الا مگر رضایت می دهند که بنده سرم را بکنم تو لپ تاپم در حضورشان؟، یک عدد نارنگی زخمی گرفت و رفت. بعد از 15 دقیقه هم نارنگی تمیز را تحویل داد. من هم تشکر کردم و همه نارنگی را خوردم. خودش که تا یک ساعت تکه های ریز ریز پوست نارنگی را از این ور به آن ور می برد و کلا از ما و لپ تاپمان و تلویزیون و این حرفها فارغ شده بود.
*
باباش بعد از این که دختر خوابید به من گفت که چه نارنگی ای برات پوست کند! چرا ماچش نکردی؟ اگر برای من نارنگی پوست کنده بود، کلی ماچش می کردم. بهش گفتم که این برنامه هر روزمان است و دیگر عصای دستمان شده است...ولی خب حیف شد که ماچش نکردم!

واچ

پیرزن رو کرد به من. من از کمردرد توان ایستادن نداشتم ولی حداقل نیم ساعت بود که ایستاده بودم. منتظر بودم تا دخترم دانه خوردن کبوترهای وسط مرکز خریدمان را نگاه کند. او هم به جای نگاه کردن پرنده ها دوست داشت از سربالایی مخصوص صندلی چرخدار یکی از بانکهای آن اطراف بالا برود و از پله ها با 1، 2، 3 پایین بیاید و من هم هر دفعه باید می رفتم و دستش را می گرفتم. یکی از دوستان سر رسید و چند لحظه با هم حرف زدیم. با گوشه چشمم دختر را هم می پاییدم. رفت داخل بانک. من چند ثانیه بعد در بانک بودم و با هم آمدیم بیرون. کنارم ایستاده بود که پیرزن رسید. جدی به من نگاه کرد و گفت:
o-Is she your daughter? -yes -I saw her in the bank, I was really worried, YOU SHALL WATCH HER...o
*
من، طبق معمول، فقط نگاه کردم. از دوستم که خودش مادر است و یک ساعت قبل بچه هایمان را در جیمبوری ( جای بازی دخترک) بالا و پایین می انداختیم و حالا سعی داشت که به من دلداری بدهد، خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. دخترک در راه خوابش برد از بس که دویده بود و شلنگ تخته انداخته بود. من هم تمام راه داشتم به پیرزن جواب می دادم که:
*
پس دختر من که الان نزدیک دو سالشه و من هم دارم تنها زندگی می کنم، لابد خانم همسایه watch می کرده. خوب شد که تو بودی به من بگی که واچش کنم. راستی دیروز که یکی از هموطنات، سگش را آورده بود درِ خانه ما کثافت کاری کرده بود و کفش دختر من کثیف شد و من مجبور شدم پاکش کنم و دستم تا شب بوی گند می داد، شما کجا تشریف داشتی که به ایشان بگی سگش را باید واچ کنه؟ لابد با خودت فکر می کنی که سگ اون ایز نان آو یور بیزنس! خب دختر من هم ایز نان آو یور بیزنس از ول*. می دونی اصلا دلم می خواد گم شه و برم پیداش کنم، به تو چه؟
*
دیگر آخرهای راه که رسیده بودم، خونم داشت قل قل می کرد! یکهو به خودم آمدم و دیدم که چشمهام هم دارد تر می شود. اصلا ارزشش را نداشت. درست که کمرم هم خیلی درد داشت، حرف پیرزن هم همین طور. اما هوا آفتابی بود و دخترم هم تو کالسکه اش راحت خوابیده بود و مهم این بود که من می دانستم که دخترم را چقدر دوست دارم و براش چه کارها کردم و چه کارها حاضرم بکنم. حالا گیرم که کسی هم ندیده باشد و هرازگاهی یک ایرادی هم ازم بگیرند.
*
اصلا می دونید چیه؟ تعداد کسایی که از کارهای خوب آدم تعریف می کنن، نسبت به کسایی که از کارهای بد آدم ایراد می گیرن، خیلی کمه! همین آدم را کلی دلسرد می کنه. این همه آدم از کنار من و دختر و جوجوها هر روز رد می شن، یکی نمی گه چه حوصله ای داری! اما همون یه لحظه که نگاهش نکردم، فوری یکی گفت که باید واچش کنم!
*
is non of your business as well

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

بوق

دخترک ما عاشق تیمی* است. خیلی با دقت به همه حرکاتش توجه می کند. خیلی وقت است که مثلا موقع تعجب کردن یا خوشحال شدن، صداهایی شبیه صدای تیمی از خودش در می آورد.
*
در یکی از قسمتهای تیمی، معلم مهدکودک به تیمی که الکی بوق دوچرخه اش را می زد، یاد می دهد که کی و چرا باید بوق زد. بعد همه هم کلاسی های تیمی هم با دوچرخه هایشان تمرین می کنند که درست و به جا بوق بزنند. یعنی اگر کسی سر راهشان بود، بوق می زدند و طرف هم می رفت عقب.
*
پریشب با دوستان بیرون بودیم و دخترک مثل همیشه مشغول راندن کالسکه اش بود. یکی از دوستان سر راهش ایستاد. او هم ایستاد و یک نگاهی به دوست ما کرد و دستش را گذاشت روی دسته کالسکه و گفت: بیییییییییییب! دوستم یک قدم عقب رفت و او رد شد.
*
Timmy Time
یک بره کوچکی که با چندتا حیوان دیگر به مهد کودک می روند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

مرغ و خروس

امروز توی اخبار دیدم که هوا آفتابی است. فورا آدرس یک فارمی* که همین نزدیکی هاست را از اینترنت پیدا کردم و با این که دختر هم بدقلقی می کرد، دو تا لقمه گرفتم و آب جوش برداشتم و یک کم هم میوه و بیسکویت و لباس پوشیدیم و زدیم بیرون.
*
مزرعه از آنی که فکرش را می کردم، خیلی نزدیک تر بود. یعنی ما اینجا یک کاستکو* داریم که معمولا هر هفته بهش سر می زنیم و فاصله اش با خانه ما حدود 15 دقیقه است. آن وقت این مزرعه سر راه کاستکو بود.
*
از ماشین که پیاده شدیم، یک کره اسب را از جلویمان رد کردند و صدای خروس ها هم می آمد. داخلش هم که پر بود از خرگوش و ببعی و بز و انواع پرنده ها و حتی دو تا طاووس که برای خودشان آزاد بودند! دختر ما هم که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند. به بزها می گفت: how do you do!
*
به غیر از پرنده ها و چرنده ها، دو تا هم جای بازی برای بچه ها بود. یکی در همان مزرعه و یکی هم در سالن. خلاصه اش این که ما ساعت 10.5 رفتیم و نزدیک 3 آمدیم بیرون و تمام وقت هم دختر دوید! من هم پر شدم از بوی مرغ و خروس و بز و ...
*
*
farm
costco

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

روز از نو

دوباره برگشتم تو حال و هوای نوشتنها و خواندنها و دوستهای مجازی. دوباره بین کارهایم نوشته ها را مرور می کنم و به خاطر لپ های بچه فلانی لبخند می زنم و یاد کیفهایی که تو گودر دیدم می کنم. دوباره حواسم هست تا که دختر خوابید، بنشینم روی کاناپه و پایم را هم بگدارم روی صندلی حصیری اش که وسط هال مانده است و شیرجه بزنم در نوشته های دوستان.
*
راستی می دانید، اسم من هیوا است. خوشبختم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

دروغ

این چند روزها، هر وقت که دور و برم آرام می شود، که البته خیلی کم پیش می آید، یاد این می افتم که یک خانم نسبتا مسن ایرانی به خاطر کنجکاوی بیجا من را سوال پیچ کرده بود. تا رسید به یک نقطه ای که من دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی خب معلوم است که ایشان ول کن نبودند و من در نهایت جواب یکی از سوالها را درست ندادم.
*
حالا این که من مرتب یاد این قضیه می افتم برای این است که مدتها بود هیچ دروغی نگفته بودم. یعنی راستش مراقب بودم که حتی یک دروغ کوچک هم نگویم. برای همین این که جواب درست را نگفته ام اذیتم می کند.
*
تا قبل از این که این متن را بنویسم، می خواستم به اینجا برسم که "خب بابا جون انقدر سوال بیجا می کننین که چی بشه؟ حالا از جیک و پوک همه سر درآوردین، شبا دیگه راحت می خوابین؟ یا این که مثلا جایزه اینسایکلوپیدیای اقوام دور و برتان را برنده شدید؟ " اما همین که می نوشتم متوجه شدم که خودم هم تقصیر داشتم. همین که ترجیح دادم مطب را فاش نکنم و حاضر شدم برایش از حد و مرزهایم بگذرم، نشان می دهد که نمی توانم همه تقصیر را گردن او بیندازم.
*
خلاصه، درست که من خودم مقصرم و الان خیالم خیلی راحت شد و سعی می کنم تکرارش نکنم، اما خب بابا جان، سر جدتان، انقدر به پر و پای ملت نپیچید که بابات چی داره و خودت چی داری و حقوقت چقدره و خونه مال کیه و ....؟ ناچارم می کنید که تو روتان نگاه کنم و بگویم "به شما چه؟".
*
*
*
یک روز به همین خانم گفتم که از حقوق دیگران اینجا نباید سوال کرد. یهو به آدم می گویند که "ایتز نان آو یور بیزنس" بعد هم گفتم حالا این همه عدد و رقمی را که تا حالا پرسیدی یادت مونده؟ بهم گفت: نه! فقط همون موقع یک مقایسه ای می کنم و بعد هم یادم می رود!! فکر کنم فقط دلش می خواهد بدوند کی از آن درآمدش بیشتر است و کی کمتر!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

روزهای 20 ماهگی خانوم کوچولوی ما

از دخترم بگویم که تند و تند بزرگ می شود. به اصطلاح "برای خودش آدم شده" و به ما هم امر و نهی می کند. اگر کاری را بخواهد انجام بدهد، خیلی سخت است که حواسش را از آن کار پرت کنیم و بالعکس اگر به انجام کاری "نه" بگوید، باید کلی فرمول و اینها به کار ببریم تا از خر شیطون پیاده بشود. گاهی هم نمی شود و "نه نه نه نه" هی بلندتر می شود.
حرفهای ما را به نسبت خوب می فهمد و سر کلاس هم که می برمش به حرفهای معلمش که انگلیسی صحبت می کند، عکس العمل درست نشان می دهد. بعضی از کلمه ها را هم تکرار می کند.
از یک طرف عروسکهاش را بغل می کند و بوسشون می کند و گاهی حتی مثل من که کف پاهای خودش را بو می کشم و بوس می کنم و به به می گویم، کف پای نی نی را بو می کشد و به به می گوید و بوس می کند. یک کالسکه و تاب هم برای نی نی هاش دارد و خلاصه حسابی مامان بازی می کند. کیفش هم که چند وقت است گم شده، می انداخت به دسته کالسکه و مثل من یک دور هم دور دسته می چرخاندش و بعد دور خانه نی نی را می گرداند.
از آن طرف هم عاشق بیب بیب (همون بوق ماشین) است. چندتا هم بیب بیب مختلف دارد و مرتب مشغول قیژ و قیژ کردن هست. یکی از تفریحاتش هم این است که بشیند پشت فرمون ماشین و همه دکمه ها و دسته ها را صد دفعه تکان بدهد.
چند وقتی است که تا من را پشت کامپیوتر می بیند، یاد "نی نی ها" می افتد و ما هم چاره ای نداریم جز این که از حق خودمان بگذریم و فیلم نی نی را برایش بگذاریم و پست را تحویل ایشان بدهیم. این روزها صدای خودم که دارم به زبان بچه ها حرف می زنم، مدام در سرم می پیچد.
هنوز تیمی را دوست دارد. وقتی که کارتونش شروع می شود، چشم از تیمی و رفقایش بر نمی دارد. در بازیهایش هم خیلی مواقع ادای تیمی را در می آورد.
*
الان چون بیدار شده است و من هم همه اش فکر و ذکرم پی این است که تیمی تمام بشود، باید کامپیوتر را تحویل بدهم؛ نوشته را همین جوری که هست پست می کنم. باشد که غلط ملط نداشته باشد ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

نه! تعارف نکن. راستش را بگو...

در راستای حوصله نداشتن و این صوبتا، کلی از رفقای فیس بوک را دیلیت کردم. اونهایی که فقط محض فضولی اومده بودن و ازشون فقط اسم و فامیل مستعارشون معلوم بود و یک عکس بی ربط از در و دیوار، جزو اولین نفرها بودند. بعد هم اونهایی که تو زندگیمون یک دفعه 20 سال پیش از کنار هم رد شده بودیم و هیچی از هم نمی دونستیم به غیر از اسم هم که یکبار یک کدوممون سرچش کرده بودیم. خلاصه که رفقا خیلی کم شدند، اما خیال من از فضولی بقیه راحت شد.
*
... مریض شدم من؟

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

روزمرگی، دوباره

می نویسم. این جواب سوالیست که مدتیست در ذهنم می چرخد. روزمرگی آیا نوشتن دارد؟ البته جواب این سوال را نمی دانم اما بالاخره تصمیم اینکه خودم نوشتن همین موضوعات پیش پا افتاده دور و برم را دوباره شروع خواهم کرد، گرفته ام.
*
جانم برایتان بگوید که در این غیبت طولانی، بنده 30 ساله شدم و این تغییر بزرگ، به خیال خودم البته، چپ و راست جلوی چشمم است. هر اتفاقی که می افتد، در مغز بنده یک ارتباطی بین آن اتفاق و 30 سالگی پیدا می شود!
*
خیلی وقت بود که وبلاگ و گودر نخوانده بودم. هنوز هم به گودر سر نزده ام. یحتمل دارد منفجر می شود.
*
به نظر خودم، آدم افسرده ای شده ام. کمتر حرفم می آید. کمتر آدمی برایم جالب است. کمتر کاری مرا به هیجان می آورد.
*
حتما حدس زده اید که این ننوشتن و نخواندن و 30 سالگی و افسردگی به هم مربوط هستند. البته این که کدام علت است و کدام معلول، هنوز هم برای خودم حل نشده است. فعلا تصمیم گرفته ام که دوباره همین روزمرگی ها را بنویسم، بلکه پرتقال فروش این وسط پیدا شد.
*
*
ممنون از احوالپرسیهایتان و ببخشید که زودتر اعلام وجود نکردم. نمی شد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

دوستت دارم، دوست قدیمی

سفر این دفعه مان همزمان شده با سفر سه هفته ای دوست صمیمی دوران دانشگاهم. او هم از سوئد آمده است. روزها با هم تماس می گیریم و بعد از یکی دو جمله قراری می گذاریم. دیدارهایمان به راحتی برنامه ریزی می شود و صحبت هایمان هم بدون پرده و سانسور است. دخترم دوستش دارد و سه نفری با هم فوتبال بازی می کنیم. از هم جدا شنهایمان بدون تعارف و سر و کله زدن با هم انجام می شود.

*

نمی دانم چگونه توصیف کنم که همیشه در توصیف کردن گیر می کنم اما فقط این را می توانم بگویم که از آرزوهایم است که جایی زندگی می کردم که می شد با یک تلفن و دو سه تا جمله به او، دوستم، بگویم برای نهار بیاید پیشمان و او هم همان موقع به راننده آژانسش می گفت که دور بزند و در کمتر از یک ساعت می رسید پیش ما و با هم یک عدد پلو و مرغ ساده می خوردیم که آب مرغش خیلی زیاد شده بود و بعد هم چایی و شیرینی و کلی هم از احوالات هم خبردار می شدیم و با هم دنبال کلاس چگونه غر نزنیم می گشتیم و با دخترک فوتبال بازی می کردیم و بعد او تندی می رفت که به دندانپزشکی اش برسد و من هم به دنبال رفتنش نمی رفتم غصه بخورم که حالا دیگر کی او را می بینم چون فردایش دوباره می توانستیم با یک تلفن و دو سه تا جمله ساده با هم قرار بگذاریم.

*

با خودم فکر می کنم که درست است که ما رفته ایم به دنبال تجربه های جدید، اما همین تجربه های ساده را از دست داده ایم. شاید علت این همه غر، این همه ناشاد بودنی که درونم گیر کرده و فقط خودم می دانم، همین نداشتن این اتفاقات ساده باشد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

هنوز ساعت 12 هم نشده بود، بابا!

خیلی وقته که بابام شبها جلوی تلویزیون می خوابه. تا نیمه های شب همین جوری تلویزیون روشنه و بابام هم جلوش خر و پف می کنه. ما که می آییم، چون با مامان می ریم تو اتاقشون و رو تختشون می خوابیم، دیگه کارش توجیه شده هم هست. دیشب که مامان نبود و رفته بود ماموریت، بابا گفت که می آد و پیش من و دختر می خوابه. نصف شب بود که دیدم اومده پیشمون خوابیده. امروز ازش پرسیدم که دوست داشتی کنار دختر خوابیده بودی. گفت عشق کردم. آخه دختر از سر و کله آدم بالا و پایین می ره توخواب. یک ساعتی می شه که من داشتم گودرم را صفر می کردم و حواسم نبود که بابام پا شده و تلویزیونش را خاموش کرده و رفته کنار دختر خوابیده. صدای خر و پفش می آد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

صدای ما از تهران در جوار خانواده

وقتی اطرافیان به پر و پام می پیچند، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
وقتی دخترم از زور گرما یک هفته است که درست غذا نخورده و این که عادت دارد در سکوت غذا بخورد و همه موقع غذا خوردنش سر و صدا می کنند و جفتمون حرص می خوریم، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
وقتی دلم می خواهد برای خودم برنامه بریزم و با دوستانم بروم بیرون و کلی وکیل وسیع پیدا می شود و هی باید جواب پس بدهم، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
*
*
اما وقتی می بینم که دختر چه کیفی می کند با فک و فامیلهاش، یا وقتی که می روم تو بغل مامان و بوش می کشم، یا وقتی عشق مامان و بابا به دختر را می بینم، با خودم می گویم: خوب شد اومدم. بی خیال کسایی که با تمسخر می گن اینا چه هی می آن و می رن!

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

چه خوشگل شدی امشب

روی پام نشسته بود و من هم روی مبل بودم. هی از کمر به پشت خم می شد و من روی دلش را ماچ می کردم و می خندیدیم که یهو لگد بازیش گرفت و تو همان چند ثانیه تا مغز من سیستم جدید را بپذیرد، کله اش را کوبید پای چشم راستم.
*
حالا لابد بادمجونش فردا در می آد.

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

نجات

دوباره قرار شده که بریم وطن. آن وقت من وسط همه خوشحالی هام، هی یاد یکی از دوستهای بابام می افتم که یک جور عجیبی به دخترک ما علاقه دارد، تو فکر و خیال خودش مثلا بابابزرگشه، و صبح و شب زنگ می زند و وقت و بی وقت پا می شه می آد خونمون و اگر هم به هر نحوی موفق بشیم بپیچونیمش، انقدر ازمون طلبکار می شه که پشیمون می شیم. خلاصه که همین فکر و خیالا، کلی عصبیم می کنه و هروقت که با مامان حرف می زنم، متوجه حالت عصبیم می شه و به نظرم که هی می خواد بگه: خب! نیا!! اما نمی گه. می ترسه بیشتر و بیشتر عصبی بشم.
*
احیانا نمی دونید که چطوری از دست یک همچین آدمی می شه نجات پیدا کرد؟ که اگر جوابی دارین و دریغ می کنین، احتمالا مامانم اون دنیا از دستتون شکایت می کنه.
*
همین.

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اولین گل من


دختر با باباش رفته بودند که برایم گل بخرند. همین که عازم شدند و از در رفتند بیرون، من از خوشحالی بال بال می زدم!
*
هنوز برنگشته بودند که مامانم تماس گرفت. با یکی دو تا سوال، سر از مشکل این روزهایم در آورد. با یکی دو تا جمله هم به راحتی حلش کرد.
*
تلفن دستم بود که دختر و باباش برگشتند. به مامان گفتم که با یک دسته گل بزرگ هم قد خودش جلوی در ایستاده است. مامانم ازم خواست که ازش عکس بگیرم.
*
دخترک کوچولوی من، دوست دارم برات یک مامان خوب باشم. یک مامانی که بتونه سریع مشکلات توی ذهنت را بفهمد، شاید بهتر از خودت و یک طوری راهنماییت کند که پشتت همیشه بهش گرم باشد. خوب می دانم که این پشت گرمی چه حس خوبی است. کاشکی بتوانم برات ایجادش کنم.
*

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

leaves of the jungle

دلم کوه می خواد. ساکت. پر انرژی. خودم باشم و خودم. نه. تو هم کنارم باشی. مثل اون روزای دانشجویی، که لحظه شماری می کردیم که به هم برسیم. با هم باشیم. ساکت، بدون این که حرف بزنیم، در سکوت برویم بالا. فقط صدای آب بیاد. با صدای پرنده ها. دوتایی به مسیر مشترکمون و لحظه های با هم بودنمون، فکر کنیم.
بعد، وقتی برگشتیم پایین و خستگی مون در رفت و دختر نازمون را تو بغل گرفتیم و اون به زبان خودش برامون حرف زد و ما به هم نگاه کردیم و گفتیم آخه اینو چی کارش کنیم، تو به جفتمون بگی " آی لاو یو مور دن د لیوز آو د جانگل!"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

بی حال

یک روزهایی مثل امروز و یکی دو روز پییش، اصلا حال و حوصله ندارم. یعنی این که بخواهم با انرژی باشم و لباس بپوشم و لباس دختر را عوض کنم و برویم بیرون یک چرخی بزنیم، اصلا در توانم نیست. راستش حتی نمی توانم لباس خوابم را عوض کنم. همین جوری، شل من یهود (؟) به قول مامان بزرگم، تو خانه می چرخم و هرازگاهی می آیم تو اینترنت و گاهی پای تلویزیون و گاهی تو آشپزخانه و گاهی هم با دختر بازی می کنم. در بیشتر این اوقات فکرم پیش دختر خانمی هست که می توانست برود جیمبوری بازی کند یا تو پارک باشد یا اصلا همین دم در خانه خودمان در هوای آزاد. بعد، این فکر عین خوره است که به جان بنده افتاده اما من بی انرژی تر از آنم که لباسم را عوض کنم.
*
*
راستی کسی از پریسا خبر دارد؟ دارم نگرانش می شم دیگه. روز به روز را می گویم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خانوم خونه ما

یازده تا دندان دارد. تا یک ماه پیش فقط چهارتا بودند، یهو همه با هم دست به کار شدند. تب می کند و دور می دود و به روی مبارک هم نمی آورد. فقط گاهی شبها نمی گذارد تا صبح بخوابیم و می خواهد به من بچسبد.
*
امروز بالشهای مبل را روی هم انداخته بودیم و از دور با "یک، دو، سه!" رویشان می پریدیم. من هم انگار که دوباره بچه شده ام. خیلی جدی می پریدم. او هم با صدای بلند به خل بازیهای من می خندید. یادم است که بالش بازی را از یکی از همین وبلاگهای خودمان یاد گرفته بودم. فکر کنم وبلاگ بازی خانوم شین بود. مطمئن نیستم. ممنون از همه تان بابت تجربه های ثبت شده تان. از بعد از خنده های دختر، همه اش خواستم بیایم و تشکر کنم.
*
خیلی جدی، انگار که ماموریت داشته باشد یا حقوق و مزایا، دور خانه راه می رود و کمدها و کابینت ها را خالی می کند و بعد به قول این خارجی ها اجناس داخلشان را "میکس اند مچ"* می نماید. اسمش را گذاشته ام وزیر آشفته سازی.
*
یک هفته ای می شود که به زبان خودش حرف می زند. آبوگده به فتح گ. این هم تک مضرابش است که مرتب تکرار می شود. زبانش را در دهانش می گرداند و صدا از خودش در می آورد. بعد مثلا فرض کنید که من در آشپزخانه مشغول آشپزی هستم و نیم وجب آدم هم برایم حرف می زند. آخر می شود قربان دست و پای بلوریش نروم؟
*
یک عدد کیف "هلو کیتی" صورتی دارد با دسته نقره ای. دسته را از سر و یکی از دستهایش رد می کند و دور خانه رژه می رود. بابایش می گفت که امروز سر کار هی یاد راه رفتش با کیف می افتاده و دلش ضعف می رفته است.
*
عاشق "تیمی" است. تا می گویم برو بشین تیمی بذارم، می دود می رود روی مبل می شیند. به محض این که تیمی تمام می شود و آهنگ آخرش شروع می شود، از روی مبل می پرد پایین و کنترل به دست می آید دنبال ما که یک عدد تیمی دیگر برایش بگذاریم. تیمی یک عدد بره است که تمام احساسات و افکارش را با بع بع می گوید. دختر ما هم گاهی اشتباهی موقع شادی یا ناراحتی بع بع می کند، از بس که عاشق تیمی است!
*
mix and match

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

لباس سیاه

دوباره آن صدا آمد. این دفعه به همراه خود ترس نیاورد. آرامش داشت. شاید چون دیگر اولین بار نبود. از طرف یک دوست پیام داشت. نسبتش را نمی دانم. پیام را رساند. این که دوست هم مرا دوست می دارد. زیر لب گفتم: من هم دوستش دارم. امیدوارم که شنیده باشد و پیام مرا هم برساند. هرچند که دوست احتیاج به پیامرسان ندارد. بعد هم گفت که احترام کنم. همیشه سعی می کردم که احترام را نگه بدارم، نمی دانم چرا این دفعه از دستم در رفته بود.
*
در فکرم. در فکر دوست.

صورت و سیرت

امروز یک برنامه از بی بی سی دیدم که یک زوج داشتند بررسی می کردند که چگونه بچه دار بشوند. مرد، یک بیماری ای داشت که استخوانهای صورتش درست رشد نکرده بودند و می توانست آن را به بچه اش منتقل کند. احتمال این که ژن معیوبش در نسل بعد بدتر شود هم بود. یعنی این که بچه اش نتواند حتی نفس بکشد یا غذا بخورد.
*
نشان می داد که این زن و شوهر تمام راهها را چک می کردند. بعد برای این که درست تصمیم بگیرند، در هر مرحله از تصمیم گیری با یک نمونه عملی از نزدیک (خانواده هایی که مشکل مشابه داشتند) مشورت می کردند. مثلا یک خانمی بود که ژن معیوبش را یک بار به بچه اش منتقل کرده بود، البته بیماری اش فرق می کرد، و دوباره حامله بود و بچه جدیدش هم همان مشکل را داشت. یا این که به دیدن خانواده ای رفتند که برای جلوگیری از انتقال ژن معیوب، آی وی اف می کردند. دو تا بچه را هم با بیماری مشابه همین مرد نشان داد که چه همه سختی می کشیدند.
*
خلاصه که یک پروسه مرتب و منظم برای تصمیم گیری داشتند. بعد در کنار همه این فاکتورها، اعم از این که رعایت حال بچه و مادر و پدر را کرده باشند، به فکر این بودند که حق و حقوق آدمهای معلول هم حفظ بشود. یعنی مرتب تاکید می کردند که دوست دارند تصمیمشان از نظر اخلاقی طوری باشد که آنها آزرده نشوند.
*
لینک برنامه را اینجا می گذارم. اینجا هم یک متنی است که خود این طرف نوشته است. در یکی از کامنتها برایش نوشته اند که دنیا به افرادی مثل شما احتیاج دارد. من هم با نگارنده موافقم!

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

درباره من جدید

من همان بانوی قبلی هستم! در آستانه سی سالگی. مادر یک عدد دختر یک سال و خرده ای. همسر آقای آرام. قبلاها کارمند بودم و درس می خواندم. الان در جوار دختر در منزل هستیم. بیشتر روز را در لباس راحتی سپری می کنیم. با هم بازی می کنیم، تلویزیون تماشا می کنیم، اگر هوا خوب باشد ددر می رویم، با همه هاپوها و پیشی ها و جوجوها احوال پرسی می کنیم، کافی شاپ و رستوران می رویم و آنجا را به گند می کشیم، اگر هوا سرد باشد و باد و باران داشته باشد می رویم به سالن بازی بچه ها. خلاصه که به خودمان خوش می گذرانیم. خیلی روزگارمان رنگی تر از آن روزهایی است که اینجا نوشته بودیم، مهندس تمام وقت و محصل پاره وقت.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

مسخره

خیلی دلم می خواد تو چشم این دوستامون که فکر می کنن خیلی خوش تیپ و باکلاسن خیره خیره نگاه کنم و بگم دوست داشتین اون روزا که لباس گل گلی می پوشیدین، بقیه راست راست بهتون می خندیدن؟! واقعا درکشون نمی کنم وقتی که از همه آدمهایی که از کنارمون رد می شن ایراد می گیرن و براشون اسم می زارن و بهشون می خندن.
*
موقع خداحافظی ازشون بیشتر فکر و ذکرم پی اینه که حالا چقدر به ما قراره بخندن!! آخه این هم شد دوستی؟ قبلش نگران باشی که چی بپوشی و چه شکلی باشی و چی بگی و چی کار نکنی و بعدش هم که این طور!

ظرفیت ذهن من

امشب به این نتیجه رسیدم که بیشتر اوقات وقتی ذهنم در حالت تعادل است، دستم می تواند چیزی را ثبت کند! یعنی آن روزهایی که اینجا به روز می شود، معنی اش این است که ذهنم آرام است. البته در بیشتر موارد. خلافش هم وقتی است که خیلی بریده ام و دیگر کاری ندارم که آشنا هم از این صفحه می گذرد و هرچه به ذهنم می رسد می نویسم.
*
در ده روز گذشته هم این سیال ذهن بنده درگیر جوش و خروش بود و به تبع آن این صفحه هم سوت و کور. اولش یک تلنگر جزیی تعادلش را به هم زد و دومش هم یک شبه سونامی کلا داشت نابودش می کرد که دست اندرکاران به دادش رسیدند و نجات پیدا کرد.
*
تلنگر از این قرار بود که مادر یکی از دوستان دبیرستانی را دیدیم که ما را برد به ده، دوازده سال پیش. در همین حال و هوا، ناگهان شروع کردم به خواندن نتهای داخل دفترچه یکی از سی دی های دختر. سل می فا سل سل سل لا سل فا می .... اصلا باورم نمی شد که یادم باشد. شاید آخرین باری که نت خوانده بودم همان سال اول دبیرستان بوده است. شاید هم راهنمایی وقتی کلاس ارف می رفتیم. خلاصه که بعد هم با یکی از اسباب بازیهای دختر چک کردم و دیدم که جای نتها را هم یادم است. میزان کشش آنها را هم به خاطر داشتم. این شد که گاو دخترک که رویش کی برد دارد را برداشتم هی برای خودم زدم سل می فا سل .... آقای همسر هم یک نگاه تحسین آمیزی می کرد که باید می دیدید. خلاصه این یادآوری و این اتفاق و این شعر "مرغ بهار" چند روزی ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی انگاری که یک سنگی چیزی افتاد در دریای ذهنم و خلاصه یک موجی درست شد و شاد بود و می آمدم زود می نوشتمش اگر قضیه همین جا تمام شده بود.
*
اما سونامی از آن ماجراهایی است که دست آدم را می بندد و خودش نمی گذارد که بنویسیش. مثل دیدن معجزه مثلا. نمی شود توضیحش داد. شما از من بپذیرید که خیلی عجیب بود. نه، شاید عجیب نبود، خود پدیده را می گویم. از آن چیزهایی که قبلش وقتی می شنیدم،وجودش را قبول داشتم. حتی وقتی می دیدم هم با پذیرشش از نظر عقل مشکلی نداشتم. فقط رعب داشت. نمی دانم اسم احساس حاصل از آن را چه بگذارم. ترس؟ برایم ترس داشت. مثل بچه هایی که از تاریکی ترسیده باشند. این دفعه ذهنم قفل شده بود و به جای این که صد دفعه بخواند "مرغ بهار آمده با فریبایی"، هی یک سری جمله خوفناک را تکرار می کرد. من هم برای این که ساکتش کنم، سریال پشت سریال می دیدم. بعد درست وسط سریالها صدا تکرار می شد و من هم می افتادم وسط حس خوف. تا این که دختر را سوار ماشین کردم و سی دی "مرغ بهار" را هم گذاشتم و اشک ریزان رفتم روی تپه. اشکها انگار سونامی را ساکت کرد. ذهنم مرتب شد. طوری که می توانستم مشکل را به آقای آرام توضیح دهم. بعد هم که ایشان زمام امور را به دست گرفتند و خلاصه به خیر گذشت.
*
امشب هم لابد تعادل در جریان است که دست و ذهن و بقیه جوارح کوتاه نمی آیند!
*
*
ترانه مرغ بهار را هم اینجا دارد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

شكوفه هاي سال ٩٠

چند روز هست که مرتب با خودم تکرار می کنم که عکس گرفتن از یک بچه ۱۵ ماهه و شکوفه های بهاری کاری نیست که بشود امروز و فردایش کرد. بالاخره امروز که از پارک برمی گشتیم و البته دخترمان هم از خستگی غش کرده بود، چند عدد عکس با موبایل گرفتم. ه





- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

گژپچ

درست است که خیلی حال می دهد وقتی لم می دهم روی مبل و پاهام را می آورم بالا و آی پد را می گیرم دستم و هر چقدر دلم می خواهد توی نت چرخ می زنم بدون این که جلب توجه دختر را کنم. یا این که آخر شب وقتی که همه خوابند و من هم آمدم در تخت و چراغ هم خاموش است، می توانم برای خودم مطالعه کنم یا این که از همه بهتر این که هی فرت و فرت اینجا را آپدیت می کنم.

*

اما نباید غافل شد از این که دلم برای این که مثل آدم بشینم پشت کامپیوتر تنگ می شود. این که مثل الان چهار زانو بشینم روی صندلی کامپیوتر. من کلا از این که پاهام آویزان باشند بدم می آید! بعد هم این که با همه قراضگی این لپ تاپم، یعنی همه این قار و قوری که می کند و این صفحه کلیدش که داغ می شود، اما قربانش بروم فونت فارسی دارد و من برای این که بنویسم "گژپچ" صد دفعه نباید خودم را بالا و پایین کنم. بعد هم این که قبول دارم که موس خودش که این وسط است، تا الان خیلی من را اذیت کرده و حتی شده که همه متنی را که نوشته بودم پاک کرده از بس که یوزر فرندلی* نیست، اما خب می شود یک موس وایرلس** بهش وصل کرد که الان وصل است و بعد بدون دغدغه این که انگشتت اشتباه نکند، کپی پیست و هزار کار به ظاهر عادی دیگر را انجام داد.

*

خلاصه که می خواستم بگویم که آن جمله ای که خود آی پد در آخر متنهایم اضافه می کند، حاکی از این است که فونت عربی من را بیچاره کرده است و کلی این ور و آن ورش کرده ام تا گ و پ را وسط کلمه ها بفشارم! البته از آن طرف هم معلوم می کند که گودر صفر است و مثل کف پای بچه ها برق می زند!


*user friendly

** wireless

داركوب جان سلام

دختر خواب بود. آب جوش آورده بودم تا برنج را براى ته چين آبكش كنم. لازانيا هم آماده فر شده بود. درش بسته بود. لوازم سالاد هم در آبكش مشغول خشك شدن بودند. در كيسه زباله را گره زدم تا بيرون برود و منتظر همسر گردد تا روانه سطل بزرگ شود. همين كه در خانه را باز كردم تا كيسه را بيرون بگذارم، صداى اشناي داركوب به گوشم خورد. دق دق دق دق. قلبم ريخت.

خب لازم است كه توضيح بيشتر بدهم. سالهاي سال اتاق خواب بنده كوچكترين اتاق خانه پدري بود و تنها اتاقي كه بالكن نداشت. اما در عوض دو تا پنجره داشت، آفتابگير و اين كه در جوار يك باغ متروكه قرار گرفته بود. در باغ طوطي فراوان بود گاهي سنجاب هم مي آمد. داركوب هم بيشتر اوقات بود. من عاشق صداي دق دقش بودم. امروز بعد از اين همه وقت دوباره دلم را برد.

اين شد حالا كه نصف شب شده است و مهماني تمام، و دختر كه انقدر دل برد و بازي كرد و دور دويد دوباره خواب است، و لازانيا هم تمام شد و مقداري از ته چين در يخچال منتظر من و دختر است كه فردا نهار نوش جانش كنيم؛ گفتم بيايم بنويسم كه من امروز مطمين شدم كه پرنده محبوبم همانا داركوب است با دق دق دوست داشتني اش.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

قاطى


از دست عينكم عصبانيم. به غير از همه امورى كه جدا جدا اذيتم مى كنن، عينك به تنهايى مي تونه من را تا مرز جنون ديوونه كنه. اون اولها رابطمون خيلى خوب بود. زياد دوسش داشتم اما الان اصلن نمى تونم تحملش كنم. اين دختر هم همش دور و بر را بهم مى ريزه و من بايد خم شم و عينكم بياد رو دماغم پايين و از گوشهام اويزون شه و اعصاب برام نزاره.

خب من هم ادمم ديگه. ٠ تا ١٠٠م هم خيلي سريعه. عينك بهتره حواسشو جمع كنه



- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

خاله بازى با شركت بانو

گاهی مثل بازی می شود. زندگی را می گویم. یعنی چشمهای من یهو آن را عین بازی می بیند. حتی شده وسط کارهای خیلی مهم این طوری بشوم. خودم را ببينم وسط یک خاله بازی خیلی جدی که وقتی بچه بودم هیچ وقت بازیش نکردم.

امشب هم یهو دیدمش. خاله بازی جدیمان را. این که درش خانه داریم و اتاق و کمد و ماشین و خیلی چیزهای دیگر. یک عدد نی نی که به بچه های کوچکتر از خودش می گوید نی نی! بعد با این نی نی مان این طرف و آن طرف می رویم. مهمانی، پارک، عید دیدنی حتی. بعد نی نی مان انقدر در پارک می دود که ساعت ۵ می خوابد والان که ساعت ۱۱ شده، خدا را شکر هنوز خواب است. بعد من هم ازذوقم می نشینم روی مبل و پاهایم را هم می گذارم روی چند تا بالش که آویزان نباشد تا ذوق ذوق کند و زل میزنم به این خاله بازی شیرین خودم.




- Posted using BlogPress from my iPad

دغدغه


پاهام ذوق ذوق می کنند. امروز خیلی راه رفتم و بعدش هم در حالت غش بودم که یکی از دوستان تماس گرفت که بیایند عید دیدنی و ما هم که منزلمان شبیه میدان جنگ شده بود، بدو بدو کنان به تمیزکاری پرداختیم. این شد که امشب بیشتر از شبهای گذشته پاهایم درد می کنند.

برای همین دردی که یک مدتی است هر شب به سراغم می آید، امروز رفتم دکتر. برایم آزمایش نوشت.

- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

ذهنيات نامرتب نصف شبانه بنده

دختر خوابيده كنار دستم. سر شب مي خوابانيمش تو تختش اما وقتى خودمان مى خوابيم، همين كه چشممان گرم مى شود، گريه مى كند و سر از تخت ما در مى آورد. باباش هم مى رود روى تخت مهمان در اتاق خانم.

صداى خر و پف جفتشان در امده. من هم كه بعد از ظهر استراحت كردم و الان سر حالم براى خودم كتاب مى خوانم و به صداى نفسهايشان گوش مى دهم.

مامان از اول تعطيلات رفته است شهرستان پيش مامان بزرگ كه دور از چشم همه سر از اى سى يو در اورده بود. بهتر شده است خدا را شكر و امده خانه. بابا هم هر بار كه تماس گرفته خانه مامانش بوده است. از وقتي يادم مى ايد، نمى توانست خانه خالى را تحمل كند. برادرم هم سبيل گذاشته و كلاه شاپو خريده است و فقط خودم مي دانم كه چه قدر دلم براي هر سه شان تنگ شده است.

تمام اين حرفهاي بي ربط كه در ذهنم چرخ مي زنند به كنار، از سر شب به اين فكر مي كنم كه چه جوري مي میرم؟ به نظرم بهتر است كه سريال گریز اناتومى را كمتر نگاه كنم.


- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

١٣٩٠

خيلى صبر كردم تا فرصتى دست بدهد و بيايم بنويسم كه...

آن روزی که تصمیم گرفتم که عید امسال را سخت نگیرم و بگذارم سال بدون استرس برای خودم و شوهرم تحویل شود، چه تصمیم خوبی گرفتم. چند روز آخر دهه ۸۰ را به معنی واقعی عشق کردیم. در همین حین مقداری هم خانه تکانی کردیم، دقیقا همان قدری که حالش را داشتیم. مثلا ظرفهای شام آخر سال را رها کردیم برای سال بعد.
هفت سین هم چیدیم. به جای سبزه، یک عدد گلدان نعنا خریدیم و دانه دانه هم از نعناهایش می ریزیم داخل چایی های شبانه مان. سبزه سبز کردن و بعد هم دور انداختنش هم از آن مواردی بود که شوهرم را اذیت می کرد. سمنو را هم با ظرفش می آوریم و دخترمان با انگشتهایش کمی ازش می خورد و بعد دوباره می رود داخل یخچال.

... اما نمى شد. بالاخره الان فرصتى دست داد تا خدمت شما هم سال نو را تبريك بگویم. با آرزوی روزهای شاد برای همه هموطنان عزیز.

این هم عکس دخترم در لباس خواب در کنار دومین سفره هفت سین عمرش.




- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

خشم

چوپان مشغول چراندن گله گوسفندها بود که ناگهان یکی از گوسفندها فرار کرد. او هم بی درنگ به دنبال گوسفند دوید. گوسفند بدو، چوپان بدو. سربالایی و سرازیری. خسته و خیس عرق شدند. تا این که بالاخره چوپان ، گوسفند را گرفت. همین جور که او را در بغل گرفته بود می گفت، حتما خسته شدی. حسابی ترسیدی. برای خاطر خودت دنبالت کردم. حالا که خسته ای بیا تا گله روی دوشم می برمت.

چوپان، بعدها شد حضرت موسى.

هروقت كه خيلى از دست دخترم كلافه مى شوم، سعى مى كنم اين قصه را براى خودم تكرار كنم.






Test only.


۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

رنگی رنگی

دخترک کوچک من که برای خودت خانم شدی و در اتاق جدا می خوابی،
.
می خواستم بهت بگویم که امروز مثل هر روز دیگر در این یک سال و دو ماه از دیدنت و بوییدنت و بازی کردن با تو لذت برده ام. از این که قبل از ظهر خوابیدی و آفتاب در اتاقت می تابید و من عاشق آفتاب دراتاقم موقع خواب! از این که وقتی نماز می خواندم، با تسبیح ها بازی می کردی و مثل زورو چادر را باد می دادی. از این که این روزها خودت می خواهی غذا را دهان خودت بگذاری و من باید سه چهار تا قاشق بیاورم سر میز تا غذایت را بدهم و تو همه را از من می گیری و می زنیشان در غذا و بعد هم می گذاریش در دهانت، گیرم که خالی باشد، اما من جدا جدا برایت خوشحالم و از ته دلم است که برایت دست می زنم. تو هم گاهی همه قاشق ها را ول می کنی و با دستهای سوپی ات برای خودت دست می زنی. دست آخر هم که با دستمال میز را تمیز می کنی! نمی گویی که من می میرم؟!
.
داشتم می گفتم. لذت برده ام از خواب بعد از ظهرمان. راستش وقتی خوابت برد، اول بردمت در اتاق خودت ولی برگشتم و گذاشتمت روی تخت خودمان. بعد هم تلفنها را قطع کردم و پرده ها را کشیدم و پریدم توی تخت، کنارت. امیدوارم که سریعتر به نبودنت در این اتاق عادت کنم.
.
خلاصه که می خواستم بدانی که روزهای زندگی مان را کلی رنگی کرده ای تو با این نیم وجب قدت.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

اتاق پر از بوی توست

پای راستم گرفته است و درست نمی توانم راه بروم. یک عدد قرص مسکن خوردم که تا صبح درست شود. گرفتگی هم از این بابت بود که امروز صبح وقتی به آقای آرام اعلام کردم که بیا اتاق دختر را جدا کنیم، "نه" در کار نیاورد و خودمان دو نفری تخت و کمدش را راهی اتاقش کردیم و من هم که بیشتر به جای بلند کردن، با پای راستم هل داده ام، پایم گرفته است.
*
امروز بعد از این که اتاقش آماده شد، وقتی توی تختش می نشست و می توانست که خیابان را ببیند و با اسباب بازی هایش هم بازی کند، از خوشحالی می خندید. چندین دفعه هم به من و باباش گفت که بگذاریمش بالا و بعد بیاوریمش پایین و بعد دوباره بالا! از قیافه اتاق هم خوشش آمده بود، از این که وسایلش همه یک جا جمع شده اند.
*
دلم برای دختری که در اتاق کناری خوابیده است و چون از بیرون آمده ایم، روی پالتویش خوابیده، تنگ است. به غیر از امروز بعد از ظهرکه برای اولین بار در اتاق خودش خوابیده بود، این اولین باری است که جدی جدی شب شده است و ما هم در خانه خودمانیم و دخترمان در این اتاق نیست. به جایش میز کامپیوتر و یک عالم خرت و پرت آمده است. امروز که نگاهش می کردم، از یک طرف برایش خوشحال بودم، از یک طرف اصلا دلم نمی خواست که برود. می شد که همین جا باشد و کامپیوتر در اتاق او بخوابد! اما هر چه فکر کردم، دیدم نمی شود. شاید الان هم دیر باشد.
*
چند روز است که می گویم برو فلان عروسکت را بیاور. عروسک را به اسم صدا می کنم. از اول هم اسباب بازی هایش را دسته بندی می کردم و هر کدام جای خودشان را داشتند. هر دفعه هم که جمعشان می کنم، سر همان جای مشخص می گذارم. وقتی مثلا گفتم: "ایگل پیگل را بیار" که یک لگوی کوچکی هست، رفت در سبد لگوها و دنبالش گشت و پیدایش کرد و برایم آورد. یا اگر بگویم: "جیمبو را بیار!" می رود در کتابخانه دنبال جیمبو. این شد که فکر کردم، چطور برای خودش جا ندارد این دخترک ما!!! و با کمک پدر جانش، طی یک عملیات انتحاری، اتاق جدا کردیم.
*
اما این فکر که هنوز به بغل من احتیاج دارد، رهایم نمی کند. چند شب را می خواهم روی تخت مهمان که هنوز در اتاقش است، بخوابم. اگر عادت کرد، که هیچ. اگر نه، شما شاهد باشید که جایش همیشه در اتاق ما حفظ است. گور پدر کامپیوتر و میزش!

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

خسته عاشق که منم

شب که باباش می رسد من دارم از شدت خستگی نقش زمین می شوم. نمی دانم خاصیت سنش هست یا دختر من این مدلی شده که نقش سایه من را بازی می کند. هر جا می روم دنبالم است. گاهی حتی پاچه ام را هم می گیرد دستش. آن وقت در هر منطقه ای که باشیم، مشغول تخلیه کمدها می شود. مثلا وقتی که کارم در آشپزخانه تمام می شود، حتی اگر یک چایی ریختن باشد، تمام ظرف و ظروف را به علاوه ماکارونی و دیگ و قابلمه ولو کرده است وسط نیم متر فضا. یا این که بعد از گلاب به رویتان دستشویی، هرچه شامپو و خمیرداندان و صابون بوده، باید بچپانم درون کمد زیر روشویی. اگر هم بخواهم روی تخت را جمع کنم یا مثلا آماده شویم که برویم بیرون، کمد لباسهایم را خالی می کند وسط اتاق، بعد هم کرم و عطر و اودکلن و لوام آرایش را برایم می ریزد رویشان. این طوریهاست که من صبح، از وقتی چشمم را باز می کنم مشغول جمع آوری هستم تا شب که دختر را می خوابانم. این وسطها اگر یک لحظه غافل شوم، انگار در خانه فسقلیمان زلزله آمده است.
*
همه اینها به کنار، پرده های اتاق نشیمنان کمی بلند است و روی زمین افتاده است. یکی از بازی های دختر این شده که خودش را پرت کند روی این پرده ها. تور را جمع کرده ام، چون میله اش دارد در می آید و می ترسیم که پرده و میله اش بر سرش بخورد. اما پرده اصلی، با ضربه شدید از میله جدا می شود. امروز دو بار درش آورد. بار دوم دیگر خونم به جوش آمده بود. می ترسم. به چه زبانی به او بگویم که خطرناک است؟
*
در کنار همه این خستگی، اما، می میرم برایش وقتی می گویم چشمک بزن و دو تا چشمهایش را محکم به هم فشار می دهد و فورا نگاه می کند تا برایش غش و ضعف کنم. من هم می گویم:" آخخخخخخخخخ! مردم!"
*
راستی این را یادم رفت. دو تا نی نی هم دارد که گاهی یادشان می افتد. بعد می بینم که با نی نی آمده و هی به من دستور می دهد که با نی نی بازی کنیم. من هم باید از بین فرامین خانم، بازی درست را حدس بزنم وگر نه عصبانی می شود. حالا هی او داد و فریاد می کند که :"نیییی نیییی" هی من می گویم:" نی نی خوابش می آد؟ نی نی به به می خواد؟ نی نی کلاه بذاره سرش؟ نی نی تشنه است؟ نی نی ....؟"
*
این هم از روزگار ما شکر خدا.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

خود خودمان منظور است

نه مي خوانيم و نه خوانده مي شويم

نه نظر مي دهيم و نه نظري براي مطلبمان دريافت مي نماييم

نه لايك مي زنيم و نه لايكي برايمان مي زنند
.
.
.
اين طوري بود كه شديم مصداق همان فرد معروفي كه در خصوصش مي فرمايند

خود گویي و خود خندى
عجب مرد هنرمندى

يا حالا زنش


همين

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

...

بالاخره عزممان جزم شد و قیر و قیف و مسوول را جمع نمودیم تا دو خط ثبت خاطرات بنماییم و فکر خود را رها کنیم از دست نگرانی بابت خالی ماندن این صفحه. راستش را بخواهید اشکال اصلی برمی گردد به این که آی پد، فونت فارسی ندارد. یک برنامه فارسی نویس هم که پیدا کردم، حدود سه چهار خط بیشتر نمی نویسد و بعد هنگ می کند. این است که جزو اولین کسانی هستم که پست های دوستان را می خوانم اما توان کامنت دادن به فارسی ندارم، همچنین گودر اینجانب همیشه صفر است اما بدون کامنت!
-
خلاصه که هرجایش را می گیری از یک جای دیگر در می رود!
*
از پیشرفتهای دختر بگویم که دیگر درست و حسابی راه می رود।.خیلی هم با احتیاط. به نظرم قبلا هم گفته بودم که خیلی محتاط است।.مثلا همان موقع که می توانست با کمک میز و صندلی بایستد و نمی دانست چطور بنشیند، بعد از دو سه باری که زمین خورد، دستش را بی خود ول نمی کرد. هرجا که خسته می شد، داد و بیداد راه می انداخت که کمکش کنیم تا بنشیند. خودش هم خیلی زود یاد گرفت تا دستش را روی زمین بگذارد و مانع افتادن بشود।.الان برای راه رفتن هم همین جور دقیق است. خیلی با احتیاط است و کلا فقط دو سه دفعه جدا زمین خورده است।.جلسه پیش در جیمبوری، معلمش هم به این نکته اشاره کرد و با خنده بهش گفت: لیتل میس کرفول!
*
ده روزی می شود که از ایران برگشته ایم. دوستش دارم.می توانم به جد بگویم که می خواستم برگردم. اما این دفعه آخر کمی شل شدم. نمی دانم از هوای آلوده بود که اغلب بچه ها سرفه می کردند و دست جمعی شربت ضد حساسیت می خوردند، یا بچه های اطرافیان بودند که والدینشان با قانون جنگل بزرگشان می کردند و راه و بی راه جیغ بچه من را در می آوردند چون زورشان بیشتر بود، یا بزرگترهایی که فکر می کردند بچه داری خودشان درست است و تا اینجا هم فرشته ها دختر من را بزرگ کردند یا علتش فراتر از این ها بود که انگیزه من را کم کرد.
*
امسال خونه تکونی تعطیله! شاید هفت سین هم نداشته باشیم. اگر چنین بشه، اولین بار در عمرم می شه. فعلا که تصمیم این جوری شده.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

سلام

اولين كلمات با مكي عزيز و فونت عربى در صفحه محبوب در جوار داداش، در حالي كه دختر با بابابزكش رفته ددر

روزهاي شاد

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

پراکنده های ایران

روزهایمان مثل برق می گذرند. همین که می شود یک گوشه بنشینی و دختر را که بین اقوامش حال می کند، نگاه کنی و لازم نباشد که دنبالش بدویی، برای من کافی است. گیرم که نشود بروم اسکی از بس که دلم نمی آید دخترم را یک روز کامل بگذارم و بروم. گیرم که از زور سرما و آلودگی هوا، خیلی هم از در بیرون نروم. گیرم که از ترس رانندگی مردم، جرات نکنم با دختر بروم ماشین سواری. گیرم که ...
*
دیروز با لیدی رفتیم سلمانی تا موهایشان را کوتاه بفرماییم. بگذریم که خونم به جوش آمده بود از بس که حواسشان به بچه نبود و نوبتش را رعایت نمی کردند. این که بفرستندش سر صف که پیشکش. بعد تا راه می رفت، خانم مسیول آرایشگاه می گفت مراقب باش نو موها نره. مراقب باش مجله ها را پاره نکنه! مجله ها هم دو تا موفقیت کهنه بودند!
اعصاب برایم نمانده بود. بالاخره نوبتش شد. خودش هم حسابی خسته شده بود. برایش مگی را روشن کردم و شروع کردم به بادکنک ترکوندن در یکی از بازیهاش. حواسش کامل پرت شده بود. خانم آرایشگر می گفت: ببین بچه های این روزها با چه چیزهایی بازی می کنند. خسته تر از آن بودم که بگویم: بابا جون! این اسباب بازی مامانشه...
*
نزدیک اذان شده است. واقعا لذت می برم که صدایش از مسجد محل به گوش می رسد.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

We call her Maggie at home

This is me sitting in my brother's room, struggling to install Farsi font on his machine. I've got a lot to say but I prefer to say them in Farsi. I was thinking the other day and discovered that the person who is talking inside my brain is still Persian! So it is more delighted for me to tell my thoughts in the same language.o

Anyhow, it has been a week since we arrived. My daughter is really happy when she is among her relatives. Even when she is with her older cousin, who is at her "trouble two" and is difficult to tolerate, she is having fun.o

On my way to Tehran, I bought an iPad! Although I have spent quite a lot of money, but am really glad that I have done so. It is the best gift I have ever given myself! Now during my free time, which thank to my family who is taking care of "Lady" is a lot more than usual, you can find me connected to the internet and playing with the iTunes to download some apps for my new toy. By the way, I have called her Margaret and am going to refer to her as Maggie from now on.o

The important thing is that with Maggie it is much easier for me to follow my routine. As it is possible to read, download and take note where ever Lady decides to rest and leave me alone. For example imagine that after her Gymboree class she is sleeping and I am sitting in the Starbucks coffee shop and using beloved Maggie!o

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

پیک مشتاقان

صبح بلیط گرفتیم. بعد هم عین فرفره دور خودمان گشتیم تا وسایل جمع شد. حالا هم منتظریم تاکسی بیاید و ما را ببرد فرودگاه.
-
آخر مگر امید بستن الکی است؟ حالا ما هیچ، عشاق لیدی در ایران خیلی منتظرش بودند.
-
همین. گفتیم که این صفحه را هم شاد کنیم :)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

بر باد رفته

از خواب که بیدار شدم در سرم پر از برنامه بود. با این که هنوز از ماجرای استرس دیروز خسته بودم، اما با خوشحالی بلند شدم. به شستن و خشک کردن لباسها فکر می کردم، به تمیز کردن خانه، به این که باید بروم یک عدد کارسیت سفری بخرم. با خودم می گفتم که یک سر هم بروم سوپرمارکت و برای مامان اینها سس سالاد و چایی گیاهی و از این خرده چیزها بخرم.
-
هفته پیش بود که آرام گفت برای کار باید یک سفر برود ایران. ما هم از خدا خواسته آویزان شدیم!! قرار شد که حرکت باشد یا این جمعه یا شنبه. همین یک هفته کافی بود تا در سرم کلی امید و آرزو بپرورانم. از دیدار عزیزان گرفته تا اسکی تا بازی کردن لیدی با دایی تا...
-
مشغول صبحانه دادن به لیدی بودم که تلفن زنگ زد. هنوز لباسها را در ماشین نریخته بودم. آرام گفت که ویزای همکارش درست نشد و فردا نمی رویم. اصلا برنامه شاید عوض بشود و برویم جای دیگری. من هم مثل یک آدم متشخص گفتم: خب. اشکالی نداره! و به صبحانه لیدی پرداختم. اما همین طور که دانه دانه کارها به یادم می آمد، ناراحت و ناراحت تر می شدم. به یکی دو ساعت نرسیده بود که کاملا غمگین شده بودم. مثل یک عدد تایر پنچر.
-
ظهر دختر را بردم جیمبوری بازی کند، بلکه خودم هم بهتر شوم. اما انگار نه انگار. در یک شوک مزمن گیر کرده ام. حالا هی با خودم تکرار می کنم که هر چه خیر است پیش بیاید اما ته ته دلم دارد می رود مسافرت. لباسها هم خیلی وقت است که شسته شده اند و خیس در ماشین مانده اند. به گمانم باید دوباره بشویمشان!

مهمانی

از صبح استرس داشت خفه ام می کرد. با خودم تکرار می کردم که مگر با پادشاه قرار ملاقات داری که انقدر مضطربی؟ اما فایده نداشت. تپش قلب داشتم و نمی توانستم که فکرم را متمرکز کنم.
-
دیروز با محل کارم تماس گرفته بودم و قرار شده بود که برای جمع و جور کردن وسایلم و تحویل کلید بروم. به گمانم حال ناخوشم از قضاوت همکارها بود. از این که در این دوره و زمانه، دیگر کسی نمی آید آینده خودش را الکی به خطر بیاندازد. حوصله نداشتم برایشان خودم را توجیه کنم.
-
رفتم. راستش را بخواهید، خیلی کمتر از آن چیزی که انتظار داشتم، اذیت شدم. به غیر از رییسمان که رسما معتقد بود که زنها نباید کار کنند و در نگاهش تمسخر را حس می کردم، بقیه خیلی نایس* بودند. اغلب می گفتند که انتخاب خوبی بوده است و برایم آرزوی موفقیت می کردند.
-
از آنجایی که از صبح چیزی نخورده بودم و به دختر هم به جای نهار یک عدد موز داده بودم، در راه برگشت با هم رفتیم رستوران. جای شما خالی، دو نفری یک عدد جشن ناقابل گرفتیم! اول سوپ عدس نوش جان کردیم، بعد ته چین اسفناج با مرغ، برای دسر هم شیرینی ناپلونی با چای! نمی دانم از تمام شدن استرس بود یا واقعا غذایش لذیذ بود که تمام لقمه هایش به دهانم خوشمزه آمد.
*
دخترک قصه ما، امشب جدا راه رفت. یعنی از پریشب که دو قدم برداشته بود و من خیلی ذوق زده شده بودم تا امشب دیگر قدم برنداشته بود. اما امشب راه می رفت و قش قش می خندید! یعنی درحدود سه چهار قدم. بعد خودش را می انداخت در دستان بابایش یا روی مبل. من هم دیگر بلند نشدم که بپر بپر کنم تا بچه ام از تخم برود، همین طور که نشسته بودم برایش دست می زدم. آنوقت خودش هی برای خودش دست می زد!
nice

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

اولین قدم

امشب اولین قدمش را برداشت. با باباش داشتند بازی می کردند و من هم مشغول فیسبوک بازی بودم که نوای "امه! امه!" سر داد. به طرفش برگشتم که طبق معمول قربان دست و پای بلوریش بروم که بابا دستش را ول کرد و او هم با پاهای کوچکش و آن ده انگشت فسقلی که برای حفط تعادل همه را از هم باز می کند، دو قدم به سمت من آمد. من هم از خوشحالی یک عدد جیغ یواش زدم، بعد هم بغلش کردم و بپر بپر کنان این دو قدم را جشن گرفتم! مادر جوگیری که من هستم :)
*
دیشب لازانیا داشتیم. دختر هم سوپ داشت. معمولا او سوپش را چند دقیقه ای زودتر از ما می خورد و بعد هم ما را همراهی می کند. دیشب، همین طور که از مزه لازانیا لذت می بردم، چشمم افتاد به دختر که با لازانیا بازی می کرد و بابایش که او هم داشت لذت می برد، به میز مربعی که یک روز، تنهایی سر همش کرده بودم، به چراغ آشپزخانه که انگار نورش بیشتر از همیشه بود، به ظرف سالاد و سس و آب پرتقال. بعد ناگهان به ذهنم رسید که چقدر خوشبختی به آدم نزدیک است.
*
پیش از ظهر از خواب بیدار شد. دو تا از کرمهای من روی مبل جا مانده بود. کنترل تلویزیون هم که معمولا همان جاست. از وسط هال لبخند زنان به سمت مبل رفت. بعد از این که یک کم کرمهای من را که برایش تازگی داشتند، شناسایی کرد، یکی یکی برشان داشت و به سختی کردشان زیر مبل. بعد هم که کنترل بیچاره مثل همیشه با زور رفت آن زیر. در تمام این پروسه هم مرتب به من نگاه می کرد که یعنی خیلی هم کارش موجه است! این روزها هرچیزی را که گم می کنیم باید اول زیر مبل را بگردیم.
*
امروز نهار با یک سری از دوستان رفتیم رستوران. قضیه استعفا و خانه ماندن را که گفتم، یکی شان گفت که برای همین است که قیافه ات بهتر شده است. نگو خیالت راحت شد.
واقعا راست گفت. قیافه را نمی گویم، خیالم خیلی راحت شده است. از وقتی که صدای" اگر سرکار نروم چه می شود؟ اگر سر کار بروم چه می شود؟" درون کله ام ساکت شد، انگار زندگی شیرین تر شده است. کلی افکار مفید به ذهنم می زند. خوشحالم.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

نه نه نه

از کارهای تکراری این روزهایم یکی این است که وسایل پلاستیکی دختر را از وسط آشپزخانه جمع کنم و در طبقه پایین کابینت بگذارم. بعد او بیاید و در کابینت را باز کند و روی زمین بنشیند و این وسایل را در بیاورد و دانه دانه دور آشپزخانه بریزد. با این که در طول روز حدود ده بار این کار را انجام می دهم اما هر دفعه با خودم می گویم خدا را شکر که به ظرف و ظروف دیگر دست نمی زند. امروز اما کابینت مواد شوینده را باز کرده بود. در تمام مدتی که در آشپزخانه بودیم چندین دفعه به او گفتم : نه نه نه. به این کابینت نمی شه دست بزنی! بعد از مدتی دیدم که ایستاده جلوی همان کابینت و با خودش می گوید: "نه نه نه" و دارد در را باز می کند!
*
یکی دیگر از وظایفم این است که بعد از این که بازی اش تمام شد، اسباب بازی مذکور را جمع کنم و سر جایش بگذارم تا او بتواند با چیز دیگری بازی کند. از این که همه اسباب بازی ها ولو باشند، خوشم نمی آید. البته هر از گاهی تفریح است که همه را با هم بریزیم، اما معمولا جمعشان می کنم. بعد یک چند وقتی است که بعضی از وسایل را خودش در حین بازی سر جایش می گذارد.
*
آشپزی و تمیزکاری و غذا دادن و حمام کردن و خواباندن دختر هم که از واضحات است.
*
یک سری کار هم برای خودم لیست کرده ام که سعی می کنم زمانی که لیدی سرش به کار خودش است، انجام دهم. پی گیری رژیم غذایی و ورزش برای برگشتن به وضعیت سابق از لحاظ هیکل یکی از آن امور است. دیگری مطالعه جدی است. آخریش هم کار کردن روی مکالمه انگلیسی است.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

بهتر از برگ درخت

مامان سه هفته پیش ما بود. آن روزی که رفت با غم و غصه به دامن این صفحه پناه آوردم. نوشتم و نوشتم ولی پابلیش نکردم. راستش خودم هم باورم نمی شد که چرا آن همه بی تاب شده بودم. انگاری که در ذهنم روضه می خواندند و من مسئول اشک ریختن بودم. اولین بارم نبود که از مادرم جدا می شدم، من از 19 سالگی از او جدا شدم، اما به اندازه اولین بار غصه خوردم.
همین که تند و تند می نوشتم، افکارم مرتب می شد. فمیدم که این اشک و آه، فقط برای رفتن او نیست که بیشتر برای از دست رفتن فرصتی بود که در اختیار داشتم و قدرش را ندانستم. فهمیدم که سه هفته ای را که میزبان او بودم، آنقدر که از خودم توقع دارم درست میزبانی نکردم. خیلی تندخو و عصبانی بودم.
مجبور شدم نوشتن را به بهانه شیر دادن به لیدی قطع کنم. در تاریکی اتاق، به این فکر می کردم که این همه خشم از کجا آمده و در وجود من لانه کرده است. دو علت داشت. یکی این که لیدی در همان روزهای اول آنفولانزای شدید گرفت و پنج روز تبش قطع نشد و من درمانده شده بودم. دومی هم این که از کارم استعفا دادم و با این که حتی قبل از بچه دار شدن به این موضوع فکر کرده بودم و تا حدی برای خودم حلاجی اش کرده بودم، اما وقت عمل ، هزار جور فکر و خیال به سراغم آمد و اذیتم کرد. طوری که حتی بعد از استعفا هم رهایم نکردند. لیدی که خوابید، دیگر به نوشتن ادامه ندادم. ترجیح دادم که مشکلم را حل کنم. همان ها را هم که نوشته بودم، پست نکردم. بی معنی بودند. چه باید می کردم. هرچه بود، هنوز اشکم می ریخت.
روز بعدش هم یا با لیدی بازی می کردم، یا این که وقتی او با خودش مشغول بود برای روضه درون ذهنم اشک می ریختم. تا این که خود مامان زنگ زد. یک ساعت برایم حرف زد. از اینجا شروع کرد که سفرش را دوست داشته است و همین را می خواسته که کنار ما باشد. بعد هم به این رسید که شرایط جدید مرا درک می کند. به این که این همه تغییر را باید هضم کنم و طبیعی است که صبرم کم باشد. بعدتر هم یکی از اساسی ترین گره هایم را به ظرافت باز کرد. فهمیدم که از من به عنوان یک دختر، انتظاری نیست که یک شخصیت مهم در اجتماع باشم. که مثلا یک مهندس در مرکز شهر لندن. که هر روز صبح زود به هدف مهندسی از خواب بیدار شوم. مامان گفت که اگر یک مامان باشم و از صبح تا شب با دخترم بازی کنم و بهش شیر بدهم و عوضش کنم و اگر هوا اجازه داد با هم برویم بیرون برای بازی، او راضی و خوشحال است و مرا می فهمد و فکر نمی کند که این کارها آسان و بی خود است و مهمتر این که قدرش را هم می داند. گفت که این روزها را نباید دست کم گرفت. اعتقاد داشت که هر روزی را که سپری می کنیم، در واقع داریم برای روزهای سخت تر آماده می شویم. اگر بتوانم درسهای این روزها را فرا بگیرم در ضمن این که از بودن با دخترکم لذت ببرم، برنده مسابقه هستم!
در تمام مدتی که به حرفهای مادم گوش می دادم، اشک هم می ریختم! انگار که روضه را کسی داشت با صدای بلند می خواند. البته یک فرق داشت، آن هم این که روضه خوان داشت تمام معلومات را کنار هم می چید و نتیجه گیری می کرد و در حین روضه خیال مرا هم راحت می کرد. مادرم خداحافظی که می کرد از من خواست که دیگر گریه نکنم.
تلفن را که قطع کردم، دوش آب گرم گرفتم. همان طور که زیر آب ایستاده بودم و دخترم با شیشه های حمام دق دق می کرد و به من لبخند می زد، آب گرم تمام روضه خوان ها را از سرم شست. راحت شدم. سبک شدم. بهترین دوش و دق دقی بود که این روزها داشته ام!
امیدوارم که من هم بتوانم مادری باشم که دخترم را درک کنم.