۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

پرچانگی در یکی از آخرین شبهای پاییزی در خانه پدری

دختر بعد از یک هفته پایش را باز کرد و دو سه روز هم طول کشید تا دوباره مثل همیشه راه افتاد. خدا را شکر. فقط به نظرم اون شبی که رفته بیمارستان و از پاش عکس گرفتند و بعد هم برایش آتل بستند خیلی ترسیده بوده. راجع بهش که اصلا هیچ حرفی نمی زنه، تا آتل هم به پاش بود اصلا نمی گذاشت که ما بهش دست بزنیم و یک بار که دورش نایلون پیچیدیم و بردیمش حمام کلی گریه زاری کرد و الان هم هر آدمی که با دستکش نایلونی می بینه که بی هوا بهش نزدیک می شه از ته دل گریه می کند. این خانومایی که تو فرودگاه هستند که به همه جای آدم دست می زنن، اونها رو می گم. تا می بیندشون می زنه زیر گریه.ه

دو سه روزی رفتیم کرمان دیدن مامان بزرگم. پارسال می خواستم بروم اما مامانم مخالفت کرد. به نظرش هوا سرد بود و مامان بزرگم هم به زحمت می افتاد. تو ایام عید بود که مامان بزرگم عمل کردو رفت تو کما. مامانم خیلی ناراحت شد از بابت مخالفتش. مامان بزرگ از کما در آمد و خدا را شکر الان حالش خیلی خوب است. این دفعه مامان اصلا مخالفت نکرد. من و دخترک و مامان رفتیم دیدن مامان بزرگ. کلی عکس گرفتیم که توش چهار نسل ایستاده بودیم. دختر هم عشق دنیا را کرد. از یک طرف بر خلاف تصور مامانم هوا خیلی مطبوع بود و می تونست بدون کت وکلاه برود تو حیاط و از این که بین خانه و حیاط فقط یک در توری فاصله بود حظ می کرد، از طرف دیگر دوتا از دایی هایم تمام این دو سه روز باهاش بازی کردند و دیگر چی از این بهتر.ه

دفعه پیش که می خواستم بیایم ایران از یکی از دوستان نوشتم که رفتارش واقعا آزاردهنده بود. بعد یادم است که پریسا گفت که مشکلت را با او مطرح کن و نگذار که رفتارش آزارت بدهد. من هم یک شب مشکلم را با او مطرح کردم. به عقیده مامانم کار درستی نبود چرا که این مطرح کردنها در ایران کمی ثقیل است و مثل فرنگ نمی شود راحت حرف دلت را به مردم بزنی. من اما خوشحال بودم. و ایشان تا روزی که من برمی گشتم اصلا سر و کله اش پیدا نشد و فقط برای خداحافظی آمد و خیلی سرسنگین. این دفعه که آمدیم اما انگار نه خانی آمده بوده و نه خانی رفته. هیچ اثری از حرفهایم را نمی دیدم. تا این که یک روز با رفتارش همه خانواده را ناراحت کرد. من هم که اصولا نمی توانم جلوی دهان عزیزم را بگیرم، یکی دو جمله قصار گفتم که همان ها باعث شد ایشان دق و دلی دفعه پیش را ناگهان با داد و فریاد سر من خالی کند. من آدم دعوا بکنی نیستم. یعنی در خانه و با نزدیکان شاید سر و صدا راه بیاندازم، اما با غریبه ها نه، اگر خیلی اعصابم را بهم بریزند یکی دوتا متلک شاید بگویم. در کل عمرم این چهارمین بار بوده است که با غریبه ها دعوایم شده است. یک بار با دایی بزرگه که هی می گفت برو چایی بیار و من دیوونه شدم و بچه بودم. یک بار با یک برق کار که فکر کرده بود من بچه ام و می خواست سرم را کلاه بگذاره. یک بار با یک لهستانیه که قرار بود آشپرخانه و حماممون را درست کنه و خیلی داشت لفتش می داد و این هم آخرین بار با این دوست بابام. اون قبلی ها را من شروع کرده بودم و برای این بودند که از حقم دفاع کنم. اما این بار این دوست بابام بیخود و بی جهت شروع کرد سرم داد زدن.ه

راستش از اون روز تا حالا دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش راحت شم. باورم نمی شه که طرف به خودش اجازه داده سرم داد بزنه. اون که می دونست ما چجوری بزرگ شدیم و مامان اینها چقدر به ما احترام می ذارن. این جریان کلی اعصاب من را بهم ریخت. شبها خوابهای پریشان می بینم. روزها هم دل و دماغ ندارم و یکی دو روز است که نصف سرم به شدت درد می کند.ه

اما از همه این حرفها بگذریم، همین روزها دومین سالگرد تولد دخترک است. دوست دارم برایش مراسمی بگیرم که دوست داشته باشد. باورم نمی شود که این دختری که امروز تقریبا منظور خودش را با چند کلمه ای که بلد است می رساند همان فسقلی ای است که از بدن من جدا شد. ه

۱ نظر:

پریسا گفت...

چه پرچانگی خوبی بود و کلی از حالتون باخبر شدم. خدا رو شکر که دخترک خوب شد. انگار از اون دوست عصبانی، خودت هم عصبانی هستی. عصبانی بودن مسریه. برای همینه که آدم ها با هم دعواشون میشه، چون یکی عصبانیه و از عصبانی بودن نفر اول، نفر دوم هم خشمگین میشه. وقتی با آدم عصبانی مواجه میشم یا یکی همینجوری عصبانیتش رو سرم خالی میکنه، اصلا راه دور نرم همین بچه های خودم یا شوهرم، اگر این تکنیکی که از وین دایر یاد گرفتم رو استفاده کنم، در درجه اول به خودم کمک میکنه و ممکنه به طرفم هم کمک کنه. به خودم میگم که خشم و عصبانیت، مال اونه حتی اگر از من عصبانی باشه. اونه که عصبانیه. نه من. فضای ما به هم ربطی نداره. اگر اون عصبانیه، دلیلی نداره که من باشم. من و اون آدم در دو سیاره ی جدا هستیم. این جوری میشه جلوی سرایت خشم رو گرفت.