حالا که دو ساعته خوابی و یک کم سر و صدای تو سر من کمتر شده، گفتم بیام دو خط برات نامه بنویسم و بگم که داری بزرگ می شی و برای خودت مستقل می شی و من را گاهی خیلی خسته و گاهی هم حتی عصبی می کنی، اما وقتی خوابی همه جا انگار سوت و کور می شه. انگاری که نصف چراغها خاموش باشن.
بهت می گم: ساعت چی می گه؟ با اون چشمای درشتت منو نگاه می کنی و می گی: کیت کات! یه جوری هم تند می گی که زیاد معلوم نشه داری اشتباه می گی.
بهت می گم: زنبور چی می گه؟ چشماتو جمع می کنی و نیشت را باز می کنی و می گی: بیـــــــــــز!
بهت می گم: با مامان اینها خداحافظی کن. دست تکون می دی و می گی: بای بای، تک کر! همون take care یعنی :)
خیلی سوال و جوابهای دیگه هم داریم که خب الان نیومدم اینجا که اونا رو بنویسم. اومدم بگم، پریروز که نشسته بودم روی زمین دم در اتاقت و تو داشتی تو اتاق بازی می کردی و یک سری دستورالعمل هم با همین زبون نصف نیمه ات به من می دادی، من داشتم از پنجره اتاقت بیرون را نگاه می کردم. آفتاب بود. برگهای رنگ و وارنگ این درخت بزرگه روبروی اتاقت هم قشنگ معلوم بودن. داشتم اونها را نگاه می کردم، اما با گوشه چشمم تو رو هم می دیدم. خیلی کوچولویی! کوچولو که می گم، نه که فکر کنی منظور بدی دارم ها! نه! آخه نه که داری زود زود بزرگ می شی و جواب ما رو می دی و هی بهمون می گی چی کار کنیم، با چی نقاشی کنیم، چی بازی کنیم، چی نگاه کنیم، کجا بریم، کجا رسیدیم صبر کنیم و از این حرفها، آدم اشتباهی فکر می کنه که خیلی بزرگی. حواسش پرت می شه که نه بابا! خیلی هم کوچیکی!
خلاصه همین. کوچولوی دوست داشتنی من که تو خیابون برای خودت می ری و کاری نداری که ما کجاییم و احتمال زیاد با خودت فکر می کنی که خیلی هم بزرگی چون می دونی ساعت و زنبور چی می گن و بای بای چه جوریه، این 21 ماه خیلی زود گذشت. مطمئنم که چشم به هم بزنیم، انقدر بزرگ شدی که برای خودت بری و واقعا مهم نباشه که ما داریم نگاهت می کنیم یا نه. اما اینو بدون که زندگیمون رو با وجودت کلی نورانی کردی. انگاری به غیر از همه چراغها، یک پروژکتور پر سر و صدا هم رو خونمون روشن شده که دو دقیقه یک بار می گه: مامان.
بهت می گم: ساعت چی می گه؟ با اون چشمای درشتت منو نگاه می کنی و می گی: کیت کات! یه جوری هم تند می گی که زیاد معلوم نشه داری اشتباه می گی.
بهت می گم: زنبور چی می گه؟ چشماتو جمع می کنی و نیشت را باز می کنی و می گی: بیـــــــــــز!
بهت می گم: با مامان اینها خداحافظی کن. دست تکون می دی و می گی: بای بای، تک کر! همون take care یعنی :)
خیلی سوال و جوابهای دیگه هم داریم که خب الان نیومدم اینجا که اونا رو بنویسم. اومدم بگم، پریروز که نشسته بودم روی زمین دم در اتاقت و تو داشتی تو اتاق بازی می کردی و یک سری دستورالعمل هم با همین زبون نصف نیمه ات به من می دادی، من داشتم از پنجره اتاقت بیرون را نگاه می کردم. آفتاب بود. برگهای رنگ و وارنگ این درخت بزرگه روبروی اتاقت هم قشنگ معلوم بودن. داشتم اونها را نگاه می کردم، اما با گوشه چشمم تو رو هم می دیدم. خیلی کوچولویی! کوچولو که می گم، نه که فکر کنی منظور بدی دارم ها! نه! آخه نه که داری زود زود بزرگ می شی و جواب ما رو می دی و هی بهمون می گی چی کار کنیم، با چی نقاشی کنیم، چی بازی کنیم، چی نگاه کنیم، کجا بریم، کجا رسیدیم صبر کنیم و از این حرفها، آدم اشتباهی فکر می کنه که خیلی بزرگی. حواسش پرت می شه که نه بابا! خیلی هم کوچیکی!
خلاصه همین. کوچولوی دوست داشتنی من که تو خیابون برای خودت می ری و کاری نداری که ما کجاییم و احتمال زیاد با خودت فکر می کنی که خیلی هم بزرگی چون می دونی ساعت و زنبور چی می گن و بای بای چه جوریه، این 21 ماه خیلی زود گذشت. مطمئنم که چشم به هم بزنیم، انقدر بزرگ شدی که برای خودت بری و واقعا مهم نباشه که ما داریم نگاهت می کنیم یا نه. اما اینو بدون که زندگیمون رو با وجودت کلی نورانی کردی. انگاری به غیر از همه چراغها، یک پروژکتور پر سر و صدا هم رو خونمون روشن شده که دو دقیقه یک بار می گه: مامان.
۱ نظر:
کیف داشت خودندن نوشته ات. زندگیتون همیشه نورانی و شاد باشه!
ارسال یک نظر