گفتم که بی عذاب وجدان می روم جلسه و دختر هم با مامان بزرگش حال می کنند؟ یک شب وقتی برگشتم انقدر با هم و با یک عروسک قورباغه بزرگ پیتیکو پیتیکو کرده بودند که جفتشان داشتند از حال می رفتند.
دیشب ساعت 10 منتظر بابام بودم. زنگ زدم و گفتند که با مامان و دختر تو ترافیک سر پل رومی گیر کردند. با خودم گفتم آخه اونجا چی کار می کنین؟ اما خب منتظر شدم.
همه رفته بودند و فقط من مانده بودم. یاد بچه گی ها افتادم که تولد می رفتم و بابام انقدر دیر می آمد دنبالم که با همه فامیل های صاحب تولد دوست می شدم. خلاصه وقتی رسیدند و من هم تو برف و سرما سوار ماشین شدم، مامانم با یک صدای محزون شروع کرد به تعریف کردن که هیوا جان می دانی یک میز کنار در خونه هست؟ گفتم آره. گفت: دختر داشت با کشوش بازی می کرد؟ گفتم: سرش شکسته؟ گفت: نه. کشو را کشیده و افتاده روی پاش. بردیمش عکس گرفتیم و خدا را شکر طوریش نشده.....
من دیگر بعد از آن را درست نشنیدم. خود کمد افتاده بوده روی پاش و پاش ورم کرده بوده و کبود شده بوده است. بعد ولی تو عکس هیچ چی نبوده و خلاصه براش آتل بستند که پاش یک هفته تکان نخورد تا بافتهاش ترمیم بشود.
همه فکرم روی آن لحظه ای است که کمد افتاده و دخترک با چشمهای درشتش دنبال من می گشته تا برم کمکش کنم و من نبودم. یا اون موقعی که آقای دکتر بهش گفته که پات را تکون نده تا من عکس بگیرم و باز من نبودم. یا وقتی داشتند براش آتل می بستند. راستش هنوز نتونستم از مامانم بپرسم که چقدر گریه کرده.
اما خوشحالم که شیشه سنگین روی میز به دلایل نامعلوم افتاده یک طرف دیگر و به سر و کله اش نخورده. یا این که کمد روی تنش نیافتاده...
خلاصه که عذاب وجدان روی خرخره ام سوار شده است.
۱ نظر:
خدا رو شکر که به خیر گذشته. می تونم بفهمم که چه حسی داری. همه ما مادرها می خواهیم کوچکترین آسیبی به بچه مون نرسه و اگر هم رسید یک جوری خودمون رو مسیول میدونیم. که خوب فکر درستی نیست. هدایتش کن به سویی که بهت انرژی بده. مثلا اینکه تو نبودی و مادربزرگش در کنارش بودی خیلی او رو بهشون نزدیکتر میکنه. بگردی حتما می تونی نکات خوب پیدا کنی. و باز صد البته مهم ترینش اینکه بلایی بوده که به خیر گذشته. مراقب خودت باش.
ارسال یک نظر