۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اولین گل من


دختر با باباش رفته بودند که برایم گل بخرند. همین که عازم شدند و از در رفتند بیرون، من از خوشحالی بال بال می زدم!
*
هنوز برنگشته بودند که مامانم تماس گرفت. با یکی دو تا سوال، سر از مشکل این روزهایم در آورد. با یکی دو تا جمله هم به راحتی حلش کرد.
*
تلفن دستم بود که دختر و باباش برگشتند. به مامان گفتم که با یک دسته گل بزرگ هم قد خودش جلوی در ایستاده است. مامانم ازم خواست که ازش عکس بگیرم.
*
دخترک کوچولوی من، دوست دارم برات یک مامان خوب باشم. یک مامانی که بتونه سریع مشکلات توی ذهنت را بفهمد، شاید بهتر از خودت و یک طوری راهنماییت کند که پشتت همیشه بهش گرم باشد. خوب می دانم که این پشت گرمی چه حس خوبی است. کاشکی بتوانم برات ایجادش کنم.
*

۳ نظر:

پریسا گفت...

مطمین باش که وقتی مادرت کاری را توانست و کرد، تو حتما ناخودآگاه انجامش میدهی. خدا مامان و دخترت، هر دو را برایت حفظ کند.

زرافه خوش لباس گفت...

خوش به حالت...قشنگ بود

banooH2eyes گفت...

ممنون از جفتتون. روز هردوی شما هم مبارک باشد