تا همین هفته پیش وقتی می خواست با آی پد بازی کند، روشنش می کرد و من را صدا می کرد که انگشتم را بکشم روش و فعالش کنم. بعد هم نمی توانست انگشتهاش را کنترل کند و دوتا دوتا روی آیکونها فشار می داد و عصبانی می شد و دوباره من را صدا می کرد که به دادش برسم.
امروز دیدم که دارد برای خودش بازی می کند. یکی از بازیهایش این جوری است که پنج تا شکل هندسی تو یک صفحه است و یک عدد جای خالی شبیه به یکی از آن اشکال. بچه باید آن شکل را پیدا کند و به سمت جای خالی هدایتش کند. بعد از هر چهار بار هم یک پازل چهارتایی را باید درست کند. یکی دیگر از بازیها هم درست با همین روش، اما در دریا و با حیوانات دریایی است. امروز برای اولین بار دیدم که خودش همه اشکال هندسی و حیوانات دریایی را پیدا می کند و با انگشت کوچکش می فرستد داخل سوراخ. باورم نمی شد، به همین راحتی. قلبم از شدت خوشحالی داشت از سینه ام در می آمد. خودم را کنترل کردم که جیغ و داد نکنم. فقط به آرامی می گفتم آفـــــــــــــرین و بغلش می کردم.
شما تصور کنید من را که بچه ام با دست و پای بلوری جلوی چشمانم رژه باهوشی می رفت و من هنوز درگیر چند عدد تب خال بودم. ای خـــــــدا...
تازه، وقتی که داشت فکر می کرد که کدام حیوان را باید بکشد ببرد تا جای خالی، هی انگشت اشاره دست راستش را که انگاری معطل بود، تکان تکان می داد.
امروز دیدم که دارد برای خودش بازی می کند. یکی از بازیهایش این جوری است که پنج تا شکل هندسی تو یک صفحه است و یک عدد جای خالی شبیه به یکی از آن اشکال. بچه باید آن شکل را پیدا کند و به سمت جای خالی هدایتش کند. بعد از هر چهار بار هم یک پازل چهارتایی را باید درست کند. یکی دیگر از بازیها هم درست با همین روش، اما در دریا و با حیوانات دریایی است. امروز برای اولین بار دیدم که خودش همه اشکال هندسی و حیوانات دریایی را پیدا می کند و با انگشت کوچکش می فرستد داخل سوراخ. باورم نمی شد، به همین راحتی. قلبم از شدت خوشحالی داشت از سینه ام در می آمد. خودم را کنترل کردم که جیغ و داد نکنم. فقط به آرامی می گفتم آفـــــــــــــرین و بغلش می کردم.
شما تصور کنید من را که بچه ام با دست و پای بلوری جلوی چشمانم رژه باهوشی می رفت و من هنوز درگیر چند عدد تب خال بودم. ای خـــــــدا...
تازه، وقتی که داشت فکر می کرد که کدام حیوان را باید بکشد ببرد تا جای خالی، هی انگشت اشاره دست راستش را که انگاری معطل بود، تکان تکان می داد.
۲ نظر:
ای جان! من وقتهایی که از موفقیت بچه ها انیطور ذوق میکنم، در چشمشون نگاه میکنم تا مطمین بشم که اون خوشحالیم از موفقیتشون رو کاملا حس کردن.
چه فکر خوبی پریسا جون. حتما دفعه بعد امتحانش می کنم. من هی می جسبوندمش به خودم و فشارش می دادم. اون هم خودش کلی ذوق کرده بود.
ارسال یک نظر