شب که باباش می رسد من دارم از شدت خستگی نقش زمین می شوم. نمی دانم خاصیت سنش هست یا دختر من این مدلی شده که نقش سایه من را بازی می کند. هر جا می روم دنبالم است. گاهی حتی پاچه ام را هم می گیرد دستش. آن وقت در هر منطقه ای که باشیم، مشغول تخلیه کمدها می شود. مثلا وقتی که کارم در آشپزخانه تمام می شود، حتی اگر یک چایی ریختن باشد، تمام ظرف و ظروف را به علاوه ماکارونی و دیگ و قابلمه ولو کرده است وسط نیم متر فضا. یا این که بعد از گلاب به رویتان دستشویی، هرچه شامپو و خمیرداندان و صابون بوده، باید بچپانم درون کمد زیر روشویی. اگر هم بخواهم روی تخت را جمع کنم یا مثلا آماده شویم که برویم بیرون، کمد لباسهایم را خالی می کند وسط اتاق، بعد هم کرم و عطر و اودکلن و لوام آرایش را برایم می ریزد رویشان. این طوریهاست که من صبح، از وقتی چشمم را باز می کنم مشغول جمع آوری هستم تا شب که دختر را می خوابانم. این وسطها اگر یک لحظه غافل شوم، انگار در خانه فسقلیمان زلزله آمده است.
*
همه اینها به کنار، پرده های اتاق نشیمنان کمی بلند است و روی زمین افتاده است. یکی از بازی های دختر این شده که خودش را پرت کند روی این پرده ها. تور را جمع کرده ام، چون میله اش دارد در می آید و می ترسیم که پرده و میله اش بر سرش بخورد. اما پرده اصلی، با ضربه شدید از میله جدا می شود. امروز دو بار درش آورد. بار دوم دیگر خونم به جوش آمده بود. می ترسم. به چه زبانی به او بگویم که خطرناک است؟
*
در کنار همه این خستگی، اما، می میرم برایش وقتی می گویم چشمک بزن و دو تا چشمهایش را محکم به هم فشار می دهد و فورا نگاه می کند تا برایش غش و ضعف کنم. من هم می گویم:" آخخخخخخخخخ! مردم!"
*
راستی این را یادم رفت. دو تا نی نی هم دارد که گاهی یادشان می افتد. بعد می بینم که با نی نی آمده و هی به من دستور می دهد که با نی نی بازی کنیم. من هم باید از بین فرامین خانم، بازی درست را حدس بزنم وگر نه عصبانی می شود. حالا هی او داد و فریاد می کند که :"نیییی نیییی" هی من می گویم:" نی نی خوابش می آد؟ نی نی به به می خواد؟ نی نی کلاه بذاره سرش؟ نی نی تشنه است؟ نی نی ....؟"
*
این هم از روزگار ما شکر خدا.
*
همه اینها به کنار، پرده های اتاق نشیمنان کمی بلند است و روی زمین افتاده است. یکی از بازی های دختر این شده که خودش را پرت کند روی این پرده ها. تور را جمع کرده ام، چون میله اش دارد در می آید و می ترسیم که پرده و میله اش بر سرش بخورد. اما پرده اصلی، با ضربه شدید از میله جدا می شود. امروز دو بار درش آورد. بار دوم دیگر خونم به جوش آمده بود. می ترسم. به چه زبانی به او بگویم که خطرناک است؟
*
در کنار همه این خستگی، اما، می میرم برایش وقتی می گویم چشمک بزن و دو تا چشمهایش را محکم به هم فشار می دهد و فورا نگاه می کند تا برایش غش و ضعف کنم. من هم می گویم:" آخخخخخخخخخ! مردم!"
*
راستی این را یادم رفت. دو تا نی نی هم دارد که گاهی یادشان می افتد. بعد می بینم که با نی نی آمده و هی به من دستور می دهد که با نی نی بازی کنیم. من هم باید از بین فرامین خانم، بازی درست را حدس بزنم وگر نه عصبانی می شود. حالا هی او داد و فریاد می کند که :"نیییی نیییی" هی من می گویم:" نی نی خوابش می آد؟ نی نی به به می خواد؟ نی نی کلاه بذاره سرش؟ نی نی تشنه است؟ نی نی ....؟"
*
این هم از روزگار ما شکر خدا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر