۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

رنگی رنگی

دخترک کوچک من که برای خودت خانم شدی و در اتاق جدا می خوابی،
.
می خواستم بهت بگویم که امروز مثل هر روز دیگر در این یک سال و دو ماه از دیدنت و بوییدنت و بازی کردن با تو لذت برده ام. از این که قبل از ظهر خوابیدی و آفتاب در اتاقت می تابید و من عاشق آفتاب دراتاقم موقع خواب! از این که وقتی نماز می خواندم، با تسبیح ها بازی می کردی و مثل زورو چادر را باد می دادی. از این که این روزها خودت می خواهی غذا را دهان خودت بگذاری و من باید سه چهار تا قاشق بیاورم سر میز تا غذایت را بدهم و تو همه را از من می گیری و می زنیشان در غذا و بعد هم می گذاریش در دهانت، گیرم که خالی باشد، اما من جدا جدا برایت خوشحالم و از ته دلم است که برایت دست می زنم. تو هم گاهی همه قاشق ها را ول می کنی و با دستهای سوپی ات برای خودت دست می زنی. دست آخر هم که با دستمال میز را تمیز می کنی! نمی گویی که من می میرم؟!
.
داشتم می گفتم. لذت برده ام از خواب بعد از ظهرمان. راستش وقتی خوابت برد، اول بردمت در اتاق خودت ولی برگشتم و گذاشتمت روی تخت خودمان. بعد هم تلفنها را قطع کردم و پرده ها را کشیدم و پریدم توی تخت، کنارت. امیدوارم که سریعتر به نبودنت در این اتاق عادت کنم.
.
خلاصه که می خواستم بدانی که روزهای زندگی مان را کلی رنگی کرده ای تو با این نیم وجب قدت.

۱ نظر:

پریسا گفت...

عالی بود. کلی کیف داد خوندن نوشته ی رنگی رنگیت. خوب باشید همیشه.