امروز، بعد از یک هفته که کم و بیش تو خانه بودیم، گفتیم دختر را ببریم یک جایی بازی کند. من و باباش هم بشینیم از دور نگاهش کنیم و یک قهوه ای چیزی بنوشیم و یک کم صحبت کنیم، بلکه احوالات من سرجاش بیاید.
برعکس دو دفعه پیش که رفته بودیم به همین سالن بازی و خلوت بود، امروز پر از بچه شده بود. انواع و اقسام سن ها. دو سه تا هم خانواده کلیمی در بین این جمعیت دیده می شدند. یکی از این خانواده ها حدود پنج، شش تا بچه داشتند.
نشسته بود و برای خودم چای می نوشیدم. دختر و بابایش هم دورتر با هم بازی می کردند. چشمم افتاد به پدر خانواده مذکور که با یکی از پسرهایش بازی می کرد. خانمش هم آن طرف تر یکی از دخترها را بغل کرده بود که بخوابد و این در حالی بود که از برآمدگی شکمش می شد فهمید که دختر روی خواهر یا برادر چند ماهه اش دارد می خوابد! دو سه تا بچه دیگر هم داشتند برای خودشان دور می دویدند.
یک قلپ به چای زدم و با خودم این جمله ها را تکرار کردم که حتما بیایم و اینجا بنویسم. "به من چه که اعتقادات شما را قضاوت کنم؟ به من چه که شما از باردار شدنتان جلوگیری می کنید یا نه؟ به من چه که هدفتان از بچه دار شدن چی می تواند باشد؟ فقط تو رو خدا اگر یک روز دلتون خواست به سوال من جواب بدین، بگین که تو یک خونه پر از بچه که همه شون می خوان بدو بدو کنن و همه جا را بهم بریزن و همدیگر رو هی بزنن و بعد هم لابد هر چند وقت یک بار همه گرسنه ان و بعد هم همه شون می خوان برن دستشویی و باید حمومشون کنین و لباساشون را عوض کنین و هر روز بفرستینشون مدرسه و دفتر و دستک براشون بخرین و مسافرت ببرینشون و اینها، کی جونش، وقتش و جاش رو پیدا می کنین که به عمیلاتی بپردازین که منجر به بچه دار شدن بشه؟"
داشتم اینها را می نوشتم، به این فکر کردم که این دسته از کلیمی ها تنها نیستند. خیلی از مسلمانها را هم دیده ام با کلی بچه. مثلا همین تابستان در دبی، یک خانواده بودند با چهار عدد دختر و دو عدد پسر و یک مادر حامله. آن روز راستش فقط به خرج و مخارج آن خانواده عرب فکر کرده بودم. امروز دیدم که شاید باید برایشان یک کف مرتب هم بزنم!
برعکس دو دفعه پیش که رفته بودیم به همین سالن بازی و خلوت بود، امروز پر از بچه شده بود. انواع و اقسام سن ها. دو سه تا هم خانواده کلیمی در بین این جمعیت دیده می شدند. یکی از این خانواده ها حدود پنج، شش تا بچه داشتند.
نشسته بود و برای خودم چای می نوشیدم. دختر و بابایش هم دورتر با هم بازی می کردند. چشمم افتاد به پدر خانواده مذکور که با یکی از پسرهایش بازی می کرد. خانمش هم آن طرف تر یکی از دخترها را بغل کرده بود که بخوابد و این در حالی بود که از برآمدگی شکمش می شد فهمید که دختر روی خواهر یا برادر چند ماهه اش دارد می خوابد! دو سه تا بچه دیگر هم داشتند برای خودشان دور می دویدند.
یک قلپ به چای زدم و با خودم این جمله ها را تکرار کردم که حتما بیایم و اینجا بنویسم. "به من چه که اعتقادات شما را قضاوت کنم؟ به من چه که شما از باردار شدنتان جلوگیری می کنید یا نه؟ به من چه که هدفتان از بچه دار شدن چی می تواند باشد؟ فقط تو رو خدا اگر یک روز دلتون خواست به سوال من جواب بدین، بگین که تو یک خونه پر از بچه که همه شون می خوان بدو بدو کنن و همه جا را بهم بریزن و همدیگر رو هی بزنن و بعد هم لابد هر چند وقت یک بار همه گرسنه ان و بعد هم همه شون می خوان برن دستشویی و باید حمومشون کنین و لباساشون را عوض کنین و هر روز بفرستینشون مدرسه و دفتر و دستک براشون بخرین و مسافرت ببرینشون و اینها، کی جونش، وقتش و جاش رو پیدا می کنین که به عمیلاتی بپردازین که منجر به بچه دار شدن بشه؟"
داشتم اینها را می نوشتم، به این فکر کردم که این دسته از کلیمی ها تنها نیستند. خیلی از مسلمانها را هم دیده ام با کلی بچه. مثلا همین تابستان در دبی، یک خانواده بودند با چهار عدد دختر و دو عدد پسر و یک مادر حامله. آن روز راستش فقط به خرج و مخارج آن خانواده عرب فکر کرده بودم. امروز دیدم که شاید باید برایشان یک کف مرتب هم بزنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر