۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

پراکنده های ایران

روزهایمان مثل برق می گذرند. همین که می شود یک گوشه بنشینی و دختر را که بین اقوامش حال می کند، نگاه کنی و لازم نباشد که دنبالش بدویی، برای من کافی است. گیرم که نشود بروم اسکی از بس که دلم نمی آید دخترم را یک روز کامل بگذارم و بروم. گیرم که از زور سرما و آلودگی هوا، خیلی هم از در بیرون نروم. گیرم که از ترس رانندگی مردم، جرات نکنم با دختر بروم ماشین سواری. گیرم که ...
*
دیروز با لیدی رفتیم سلمانی تا موهایشان را کوتاه بفرماییم. بگذریم که خونم به جوش آمده بود از بس که حواسشان به بچه نبود و نوبتش را رعایت نمی کردند. این که بفرستندش سر صف که پیشکش. بعد تا راه می رفت، خانم مسیول آرایشگاه می گفت مراقب باش نو موها نره. مراقب باش مجله ها را پاره نکنه! مجله ها هم دو تا موفقیت کهنه بودند!
اعصاب برایم نمانده بود. بالاخره نوبتش شد. خودش هم حسابی خسته شده بود. برایش مگی را روشن کردم و شروع کردم به بادکنک ترکوندن در یکی از بازیهاش. حواسش کامل پرت شده بود. خانم آرایشگر می گفت: ببین بچه های این روزها با چه چیزهایی بازی می کنند. خسته تر از آن بودم که بگویم: بابا جون! این اسباب بازی مامانشه...
*
نزدیک اذان شده است. واقعا لذت می برم که صدایش از مسجد محل به گوش می رسد.

۱ نظر:

پریسا گفت...

خوب و بدش درهمه دیگه. ازش استفاده کن که برگردی، هیچکدومش دیگه گیر نمیاد.