امشب به این نتیجه رسیدم که بیشتر اوقات وقتی ذهنم در حالت تعادل است، دستم می تواند چیزی را ثبت کند! یعنی آن روزهایی که اینجا به روز می شود، معنی اش این است که ذهنم آرام است. البته در بیشتر موارد. خلافش هم وقتی است که خیلی بریده ام و دیگر کاری ندارم که آشنا هم از این صفحه می گذرد و هرچه به ذهنم می رسد می نویسم.
*
در ده روز گذشته هم این سیال ذهن بنده درگیر جوش و خروش بود و به تبع آن این صفحه هم سوت و کور. اولش یک تلنگر جزیی تعادلش را به هم زد و دومش هم یک شبه سونامی کلا داشت نابودش می کرد که دست اندرکاران به دادش رسیدند و نجات پیدا کرد.
*
تلنگر از این قرار بود که مادر یکی از دوستان دبیرستانی را دیدیم که ما را برد به ده، دوازده سال پیش. در همین حال و هوا، ناگهان شروع کردم به خواندن نتهای داخل دفترچه یکی از سی دی های دختر. سل می فا سل سل سل لا سل فا می .... اصلا باورم نمی شد که یادم باشد. شاید آخرین باری که نت خوانده بودم همان سال اول دبیرستان بوده است. شاید هم راهنمایی وقتی کلاس ارف می رفتیم. خلاصه که بعد هم با یکی از اسباب بازیهای دختر چک کردم و دیدم که جای نتها را هم یادم است. میزان کشش آنها را هم به خاطر داشتم. این شد که گاو دخترک که رویش کی برد دارد را برداشتم هی برای خودم زدم سل می فا سل .... آقای همسر هم یک نگاه تحسین آمیزی می کرد که باید می دیدید. خلاصه این یادآوری و این اتفاق و این شعر "مرغ بهار" چند روزی ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی انگاری که یک سنگی چیزی افتاد در دریای ذهنم و خلاصه یک موجی درست شد و شاد بود و می آمدم زود می نوشتمش اگر قضیه همین جا تمام شده بود.
*
اما سونامی از آن ماجراهایی است که دست آدم را می بندد و خودش نمی گذارد که بنویسیش. مثل دیدن معجزه مثلا. نمی شود توضیحش داد. شما از من بپذیرید که خیلی عجیب بود. نه، شاید عجیب نبود، خود پدیده را می گویم. از آن چیزهایی که قبلش وقتی می شنیدم،وجودش را قبول داشتم. حتی وقتی می دیدم هم با پذیرشش از نظر عقل مشکلی نداشتم. فقط رعب داشت. نمی دانم اسم احساس حاصل از آن را چه بگذارم. ترس؟ برایم ترس داشت. مثل بچه هایی که از تاریکی ترسیده باشند. این دفعه ذهنم قفل شده بود و به جای این که صد دفعه بخواند "مرغ بهار آمده با فریبایی"، هی یک سری جمله خوفناک را تکرار می کرد. من هم برای این که ساکتش کنم، سریال پشت سریال می دیدم. بعد درست وسط سریالها صدا تکرار می شد و من هم می افتادم وسط حس خوف. تا این که دختر را سوار ماشین کردم و سی دی "مرغ بهار" را هم گذاشتم و اشک ریزان رفتم روی تپه. اشکها انگار سونامی را ساکت کرد. ذهنم مرتب شد. طوری که می توانستم مشکل را به آقای آرام توضیح دهم. بعد هم که ایشان زمام امور را به دست گرفتند و خلاصه به خیر گذشت.
*
امشب هم لابد تعادل در جریان است که دست و ذهن و بقیه جوارح کوتاه نمی آیند!
*
*
ترانه مرغ بهار را هم اینجا دارد.
*
در ده روز گذشته هم این سیال ذهن بنده درگیر جوش و خروش بود و به تبع آن این صفحه هم سوت و کور. اولش یک تلنگر جزیی تعادلش را به هم زد و دومش هم یک شبه سونامی کلا داشت نابودش می کرد که دست اندرکاران به دادش رسیدند و نجات پیدا کرد.
*
تلنگر از این قرار بود که مادر یکی از دوستان دبیرستانی را دیدیم که ما را برد به ده، دوازده سال پیش. در همین حال و هوا، ناگهان شروع کردم به خواندن نتهای داخل دفترچه یکی از سی دی های دختر. سل می فا سل سل سل لا سل فا می .... اصلا باورم نمی شد که یادم باشد. شاید آخرین باری که نت خوانده بودم همان سال اول دبیرستان بوده است. شاید هم راهنمایی وقتی کلاس ارف می رفتیم. خلاصه که بعد هم با یکی از اسباب بازیهای دختر چک کردم و دیدم که جای نتها را هم یادم است. میزان کشش آنها را هم به خاطر داشتم. این شد که گاو دخترک که رویش کی برد دارد را برداشتم هی برای خودم زدم سل می فا سل .... آقای همسر هم یک نگاه تحسین آمیزی می کرد که باید می دیدید. خلاصه این یادآوری و این اتفاق و این شعر "مرغ بهار" چند روزی ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی انگاری که یک سنگی چیزی افتاد در دریای ذهنم و خلاصه یک موجی درست شد و شاد بود و می آمدم زود می نوشتمش اگر قضیه همین جا تمام شده بود.
*
اما سونامی از آن ماجراهایی است که دست آدم را می بندد و خودش نمی گذارد که بنویسیش. مثل دیدن معجزه مثلا. نمی شود توضیحش داد. شما از من بپذیرید که خیلی عجیب بود. نه، شاید عجیب نبود، خود پدیده را می گویم. از آن چیزهایی که قبلش وقتی می شنیدم،وجودش را قبول داشتم. حتی وقتی می دیدم هم با پذیرشش از نظر عقل مشکلی نداشتم. فقط رعب داشت. نمی دانم اسم احساس حاصل از آن را چه بگذارم. ترس؟ برایم ترس داشت. مثل بچه هایی که از تاریکی ترسیده باشند. این دفعه ذهنم قفل شده بود و به جای این که صد دفعه بخواند "مرغ بهار آمده با فریبایی"، هی یک سری جمله خوفناک را تکرار می کرد. من هم برای این که ساکتش کنم، سریال پشت سریال می دیدم. بعد درست وسط سریالها صدا تکرار می شد و من هم می افتادم وسط حس خوف. تا این که دختر را سوار ماشین کردم و سی دی "مرغ بهار" را هم گذاشتم و اشک ریزان رفتم روی تپه. اشکها انگار سونامی را ساکت کرد. ذهنم مرتب شد. طوری که می توانستم مشکل را به آقای آرام توضیح دهم. بعد هم که ایشان زمام امور را به دست گرفتند و خلاصه به خیر گذشت.
*
امشب هم لابد تعادل در جریان است که دست و ذهن و بقیه جوارح کوتاه نمی آیند!
*
*
ترانه مرغ بهار را هم اینجا دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر