روی پام نشسته بود و من هم روی مبل بودم. هی از کمر به پشت خم می شد و من روی دلش را ماچ می کردم و می خندیدیم که یهو لگد بازیش گرفت و تو همان چند ثانیه تا مغز من سیستم جدید را بپذیرد، کله اش را کوبید پای چشم راستم.
*
حالا لابد بادمجونش فردا در می آد.
*
حالا لابد بادمجونش فردا در می آد.
۱ نظر:
:)
خدا را شکر که به خود چشمت نخورده.
ارسال یک نظر