۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

رضایت


دخترک با قهوه ای در دستش در هیاهوی جمعیت سوار بر مترو، روز اول هفته را با لبخند شروع می کرد. گاهی که در تاریکی تونل، نگاهش به تصویرش در شیشه می افتاد، از لبخند خنده دارش، خنده اش می گرفت!

با خود اندیشید که خوشبختی یعنی همین.

یعنی این که صبح خود را با قهوه شروع کنی. قهوه ای که یا تو هوسش می کنی یا همراهت و در اغلب اوقات آن دیگری هم پایه است. قهوه ای که امروز، مرد قهوه چی اش، برای اولین بار سفارشتان را زودتر از خودتان گفت و شما خندیدید از این که در ایستگاه شلوغ یوستون، مرد قهوه چی سفارش شما را بلد شده است!

دخترک نگاهی به کوله پشتی اش کرد که به خاطر جمعیت درون مترو روی زمین بود. اندیشید، خوشبختی یعنی این که بعد از کار، کت و دامن و نیم چکمه جای خود را به لباس و کفش ورزشی می دهند. یعنی چرتی که احتمالا توی قطار می زند تا به ورزشگاه برسد. یعنی حرکات کششی ای که انجام می دهد و مزه در رفتن خستگی را از ستون فقرات می چشد. یعنی مطالبی که در آن حین گوش می دهد. یعنی هدفونی که صد دفعه از گوشش در می آید!

چشمش به کیف دستی کوچکش افتاد و کتابی که دیده می شد. کتابی که تا قبل از قهوه در دستش بود به جای کیف. کتابی که یک روز آخر هفته اش را برای پیدا کردن آن خرج کرده بود. کتابی که او را یاد صبقه سوم کتابفروشی واترستون درمرکز شهرمی انداخت و کتابهای فلسفه اش و کاناپه راحتش. یاد روزی که تمام فکرش درگیر فهمیدن "آزادی " و "اختیار" بود. یاد دوستانی افتاد که خواسته یا ناخواسته باعث شدند که او به این مسئله به صورت جدی فکر کند.

لبخند می زد در حالی که فکر می کرد، خوشبختی یعنی همین. یعنی حرکت، وقتی که هدف و اسباب معلوم است و تو ترسی نداری از این که در ارتفاع اوج بگیری یا در اعماق آب ها شنا کنی. دلش می خواست به مردی که رو به رویش ایستاده بود، این مسائل را می گفت. با خود اندیشید: آیا این مرد با دیدن قهوه و کوله پشتی و کتاب درون کیف می فهمد که می شود خیلی خوشبخت بود؟!

هیچ نظری موجود نیست: