۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

عمه خانم

ده سال پیش که سه نفری با هم سر کلاس ریاضی 1 دکتر حشمتی می نشستیم و کتاب آپوستل که آبی بود داشتیم و تا آخر ترم نخواندیمش، هیچ معلوم نبود که این روزها باز هم با هم خواهیم بود. جایی کیلومترها دورتر از آن کلاس 100 نفری. معلوم نبود که یک شبی مثل این شبها بنشینیم دور هم و لگدهای یک لیدی را تشویق کنیم! (چه لیدی ای واقعا!!) آن وقت یکی مان مادر لیدی باشد، دیگری پدرش و سومی هم نقش عمه را بازی کند.
*
از آنجایی که لیدی نه عمه داشت نه خاله و دیدیم که متقاضی خاله معمولا زیاد است، دوست مشترکمان شد عمه!
*
لیدی جان هم برای این که عمه خوب بتواند لگدها را مشاهده کند، کنترل تلویزیون را که مامانش بی هوا روی شکمش گذاسته بود می پراند!

هیچ نظری موجود نیست: