و این که بانو هر روز متفاوت با دیروز!
طی آشپزی های هفته گذشته، یک شب هم غذای چینی درست کردم. همین طور که سبزیجات خرد شده را سری سری توی ماهیتابه داغ می ریختم و تند تند همشان می زدم و به این فکر می کردم که برای تشکر از شما بیایم دستور غذای چینی ام را اینجا بنویسم و این که داشتم در همان حین با آقای آرام هم صحبت می کردم؛ غافل شده بودم از این که طبق عادت معمول، شکمم را چسبانده ام به لبه گاز. شعله هم خیلی زیاد بود و شکم من هم که این روزها از معمول جلوتر. ناگهان متوجه شدم که لیدی فندق بیشتر از آن چیزی که باید داغ شده است. جدا شدم، از آشپزی و افکار و صحبتی که تا دقیقه پیشش ذهنم را مشغول کرده بودند، شاید از زندگی. به کناری رفتم و لیدی را خنک کردم و با خودم دعوا که مراقب او نبودم.
دیروز هم اندکی احساس سرماخوردگی داشتم. با سردرد و مخلفات. آرام برایم قرص سرماخوردگی ای گرفت که زن باردار هم می توانست مصرف کند. من هم دیشب قبل از خواب یک عدد خوردم. لیدی مذکور که دو سوم اوقات مشغول جفتکپرانی هستند، تا صبح هیچ حرکتی نکردند. همین باعث شد که بانو هم تا صبح، چندین دفعه از خواب بیدار شود و با نگرانی دنبال لگد بگردد و هزار فکر بکند و هی غصه بخورد که چرا قرص خورده است؟
خلاصه این که زبان الکن بنده قادر نیست که احساس من را نسبت به این موجود ندیده بیان کند. این که ذره ذره دارم یاد می گیرم که مسئولیتش را دارم. این که باید مگس ها را هم از او دور کنم نه این که به آتش بچسبانمش.
*سعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر