۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

پف آلود

خانم نسبتا مسنی است. مسن، نه یعنی پیر! که یعنی سنی از او رفته است. حدود 63-64 سال. هنوز زیبا است. روزگاری موهایش در بین آشنایان معروف بوده است و امروز با این که خیلی کم پشت شده است اما همیشه مرتب و درست شده است. مانیکور و پدیکورش هم به راه است.
کدبانوی باسلیقه ایست. دست پختش را نمی شود فراموش کرد. با این که آدم در حین خوردن غذایش نگران کولسترول و فشار خون می شود، ولی واقعا لذیذ است. فکر که می کنم، می بینم خوشمزه ترین دست پختی است که تا الان خورده ام.
خانه اش هم همیشه مثل دسته گل می ماند. از داخل کمدهای اتاقش بگیرید تا تک تک کابینت ها، هر وقت که کارتان بهشان بیفتد، انگار دیروز در فرایند خانه تکانی تمیز شده اند! در این خانه های مرطوب لندن که همه جا بوی نم و نا می آید، در خانه او فقط بوی گل به مشام می رسد.
روزهای اولی که ما آمده بودیم، خیلی به ما رسید. چند روز در خانه شان بودیم و خودش و شوهرش و پسرانش از کمک دریغ نکردند. گرچه من، آدمی نیستم که زیاد دنبال کمک دیگران باشم، اما واقعا آن دوران به کمک و روحیه احتیاج داشتم.
تولد کسی را ندیدم که فراموش کند. یعنی آدم مطمئن است که اگر هیچ کس روز تولدش به او زنگ نزند، او می زند! در این چند سالی که اینجا بوده ام، هر سال کادوی تولد را از او گرفته ام.

همه این ها را نوشتم که بگویم دیروز عصبانی ام کرد. آن هم خیلی زیاد. بار اولی هم نبود که من را به این مرحله رساند.
خیلی حرف می زند. انقدر که خودش یادش می رود که یک موضوع را چندین دفعه گفته است. در این میان حرف های خودش را با دیگران هم قاطی می کند. یعنی مثلا نظرات من را به اسم خودش و نظرات خودش را به اسم من به نفر سوم می گوید. نمی دانم که قصد و غرضی پشت این موضوع هست یا نه. ولی از وقتی که بچه بودم، همیشه عزیزترین کسانش را با همین روش به جان هم انداخته است.

دیروز هم که قیافه باد کرده و سکوت مرا دید، من وقتی گریه می کنم حتی گربه ها هم با دیدن چشمان پف کرده و دماغ قرمزم می فهمند که گریه کرده ام(!)، می گفت از دست من ناراحت نباش. خودت می دانی که چه قدر دوستت دارم؟!؟! و من واقعا نمی دانم.

هیچ نظری موجود نیست: