با خودم فکر می کنم که من هیچ آدم مهمی نشدم. خوب هم که نگاه می کنم می بینم که با این مسیری که در پیش گرفتم نمی شم. آن همه درسی که در دانشگاه مثل طوطی خوندم و پس دادم و بعد از امتحان فراموش کردم را که خودم را بکشم یادم نمی آد. این همه وقتی را هم که صرف این کار جدید کردم و در نهایت به اندازه فندق ازش یاد گرفتم را هم نمی دانم چه جوری به آن دانش های فراموش شده گره بزنم.
شاید اگر آن روزی که نامه دانشگاه یو سی ال آمد که با بورس موافقت نشده بود، پولمان را می دادم برای دانشگاه به جای خانه و از ترم دوم هم بورس می گرفتم، الان داشتم تز دکترایم را می نوشتم و حالم بهتر بود.
شاید اگر همان روزهای اول که آمده بودم، نگران کار و بار و درآمد نبودم و یک بچه ترگل و ورگل به دنیا آورده بودم، الان که بچه مون دو سه سالش شده بود با خیال راحت می ذاشتمش مهد ومی رفتم پی درس خوندنم.
شاید اگر همون روز اولی که اومدم توی این شرکت و دیدم که هیچ چی از اصطلاحاتشون را نمی دانم و اصلا نمی فهمم که کشتی چیه، ول می کردم و مثل بچه پر رو ها هی بهش نمی چسبیدم، یک کار بهتری پیدا می شد و من الان احساس خر در چمنی نداشتم.
شاید اگر اون موقع که با آرام فکر می کردیم که بریم اون ور آب را ببینیم که خدای نکرده ندیده از دنیا نریم، می دونستم که دوری خیلی سخته و من -با این که یک ملت فکر می کنند که آدم مستقلی هستم و خودم هم همیشه در این توهم بوده ام –به خانواده ام خیلی هم وابسته ام،تصمیم نمی گرفتیم که خارج از ایران زندگی کنیم و الان در تهران بودیم و من هم مثل بقیه هم کلاسی هام در یکی از شرکتهای همان جا استخدام شده بودم و همین کارهایی را که این جا انجام می دهم، آنجا انجام می دادم، با این تفاوت که بعد از ظهرها به جای این که هی برم توی فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و چت یا می رفتم خانه این یا آن یا هم که در پارک.
شاید اگر وقتی 18 سالم بود به جای این که همه تلاشم را بذارم که کنکور قبول شم، مطمئن می شدم که چی کاره دوست دارم بشم و نه صرفا چون می تونم مهندسی شیمی را تمام کنم، تا فوق نمی رفتم جلو، الان یک خیاط خوبی شده بودم یا مثلا یک آشپز ماهر. شاید هم یک ریاضی دان قهار.
چه می دونم؟ تا الان که هیچ چی نشدم. کاشکی می شد دو روز برای خودم بشینم فکر کنم ببینم از الان به بعد می خوام چی کار کنم. بعد که 38 سالم شد نگم که وقتی 28 سالم بود اگر این کار را می کردم بهتر بودا...
شاید اگر آن روزی که نامه دانشگاه یو سی ال آمد که با بورس موافقت نشده بود، پولمان را می دادم برای دانشگاه به جای خانه و از ترم دوم هم بورس می گرفتم، الان داشتم تز دکترایم را می نوشتم و حالم بهتر بود.
شاید اگر همان روزهای اول که آمده بودم، نگران کار و بار و درآمد نبودم و یک بچه ترگل و ورگل به دنیا آورده بودم، الان که بچه مون دو سه سالش شده بود با خیال راحت می ذاشتمش مهد ومی رفتم پی درس خوندنم.
شاید اگر همون روز اولی که اومدم توی این شرکت و دیدم که هیچ چی از اصطلاحاتشون را نمی دانم و اصلا نمی فهمم که کشتی چیه، ول می کردم و مثل بچه پر رو ها هی بهش نمی چسبیدم، یک کار بهتری پیدا می شد و من الان احساس خر در چمنی نداشتم.
شاید اگر اون موقع که با آرام فکر می کردیم که بریم اون ور آب را ببینیم که خدای نکرده ندیده از دنیا نریم، می دونستم که دوری خیلی سخته و من -با این که یک ملت فکر می کنند که آدم مستقلی هستم و خودم هم همیشه در این توهم بوده ام –به خانواده ام خیلی هم وابسته ام،تصمیم نمی گرفتیم که خارج از ایران زندگی کنیم و الان در تهران بودیم و من هم مثل بقیه هم کلاسی هام در یکی از شرکتهای همان جا استخدام شده بودم و همین کارهایی را که این جا انجام می دهم، آنجا انجام می دادم، با این تفاوت که بعد از ظهرها به جای این که هی برم توی فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و چت یا می رفتم خانه این یا آن یا هم که در پارک.
شاید اگر وقتی 18 سالم بود به جای این که همه تلاشم را بذارم که کنکور قبول شم، مطمئن می شدم که چی کاره دوست دارم بشم و نه صرفا چون می تونم مهندسی شیمی را تمام کنم، تا فوق نمی رفتم جلو، الان یک خیاط خوبی شده بودم یا مثلا یک آشپز ماهر. شاید هم یک ریاضی دان قهار.
چه می دونم؟ تا الان که هیچ چی نشدم. کاشکی می شد دو روز برای خودم بشینم فکر کنم ببینم از الان به بعد می خوام چی کار کنم. بعد که 38 سالم شد نگم که وقتی 28 سالم بود اگر این کار را می کردم بهتر بودا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر