۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

37- همه مست آرزویم

حالا که من فهمیدم که دیگه انقدر بزرگ شدی که بفهمی عشق چیه و عاشق باشی چه جوری یه جایی توی دلت می­سوزه وقتی چیزی/کسی سر راه عشقت قرار بگیره و صحنه عاشقیتت را کدر کنه، که این موضوع حتی می­تونه نگاه ناامیدی باشه که توی چشمهای عشقت می بینی؛ می­خواستم بهت بگم که من خیلی وقته عاشقت هستم. شاید اون روزی که از روی کمد مامان افتادی پایین و دوتا دندونت که تازه در اومده­بود از توی چونه­ات زد بیرون و مامان که با دیدن تو تقریبا از حال رفته­بود و من پابرهنه رفتم در خونه آقای م.­اینها که دکتر کوچه شده بود چون آمپول می­زد، نمی­فهمیدم که عاشقت­ام. اما اون روزهایی که اون سه تا اتفاق عجیب دردناک برات افتاد و جون سالم به در­ بردی، من می­دونستم که عاشقت شدم. راستش هنوز هم که یادشون می­افتم، همون نقطه توی دلم بد جوری می­سوزه.

دوست داشتم برات از دنیا بنویسم. از اهمیتش به خاطر این که اومدیم­و مزرعه بود. از بی­اهمیتی­اش که هر بار به­اش دل بستیم ضایعمون کرد. از روابط پیچیده حاکم بر آن که در عین حال خیلی هم ساده­اند. از نوع نگاهمون به­اش که می­تونه این قوانین را تحت­تاثیر قرار بده. مثل قوانین مورفی شاید. اما دیدم نمی­شه همه رو اینجا بنویسم. یه چیزایی رو باید وقتی به عشقت می گی توی چشاش هم نگاه کنی.

این شد که گفتم اینا رو بنویسم که بد­قولی نشه. اون وقت، وقتی دیدمت بهت می گم که توی دنیای من اگر عاشق باشی، خیلی جلویی. درسته که بعضی وقتها توی دلت بد جوری می­سوزه، اما از یک طرف باید بدونی که مگر نداریم که "خام بدم، پخته شدم، سوختم"؟ از طرف دیگه هم، عاشق و معشوق یه روزای خوبی با هم دارن که شاید بقیه توی دنیا­های خودشون هیچ هم متوجه اون ها نشن. یادته اون جیغ و ویغ و خنده­هامون رو که مامان مطمئن بود داریم دعوا می کنیم و نگران بود همسایه­ها بیان وساطت؟!!

راستی می­دونی توی این دنیایی که من برای خودم ساختم، یه عشقی هست که خواهرا نسبت به برادراشون دارن. باور کن راست می­گم...

هیچ نظری موجود نیست: