حالا که من فهمیدم که دیگه انقدر بزرگ شدی که بفهمی عشق چیه و عاشق باشی چه جوری یه جایی توی دلت میسوزه وقتی چیزی/کسی سر راه عشقت قرار بگیره و صحنه عاشقیتت را کدر کنه، که این موضوع حتی میتونه نگاه ناامیدی باشه که توی چشمهای عشقت می بینی؛ میخواستم بهت بگم که من خیلی وقته عاشقت هستم. شاید اون روزی که از روی کمد مامان افتادی پایین و دوتا دندونت که تازه در اومدهبود از توی چونهات زد بیرون و مامان که با دیدن تو تقریبا از حال رفتهبود و من پابرهنه رفتم در خونه آقای م.اینها که دکتر کوچه شده بود چون آمپول میزد، نمیفهمیدم که عاشقتام. اما اون روزهایی که اون سه تا اتفاق عجیب دردناک برات افتاد و جون سالم به در بردی، من میدونستم که عاشقت شدم. راستش هنوز هم که یادشون میافتم، همون نقطه توی دلم بد جوری میسوزه.
دوست داشتم برات از دنیا بنویسم. از اهمیتش به خاطر این که اومدیمو مزرعه بود. از بیاهمیتیاش که هر بار بهاش دل بستیم ضایعمون کرد. از روابط پیچیده حاکم بر آن که در عین حال خیلی هم سادهاند. از نوع نگاهمون بهاش که میتونه این قوانین را تحتتاثیر قرار بده. مثل قوانین مورفی شاید. اما دیدم نمیشه همه رو اینجا بنویسم. یه چیزایی رو باید وقتی به عشقت می گی توی چشاش هم نگاه کنی.
این شد که گفتم اینا رو بنویسم که بدقولی نشه. اون وقت، وقتی دیدمت بهت می گم که توی دنیای من اگر عاشق باشی، خیلی جلویی. درسته که بعضی وقتها توی دلت بد جوری میسوزه، اما از یک طرف باید بدونی که مگر نداریم که "خام بدم، پخته شدم، سوختم"؟ از طرف دیگه هم، عاشق و معشوق یه روزای خوبی با هم دارن که شاید بقیه توی دنیاهای خودشون هیچ هم متوجه اون ها نشن. یادته اون جیغ و ویغ و خندههامون رو که مامان مطمئن بود داریم دعوا می کنیم و نگران بود همسایهها بیان وساطت؟!!
دوست داشتم برات از دنیا بنویسم. از اهمیتش به خاطر این که اومدیمو مزرعه بود. از بیاهمیتیاش که هر بار بهاش دل بستیم ضایعمون کرد. از روابط پیچیده حاکم بر آن که در عین حال خیلی هم سادهاند. از نوع نگاهمون بهاش که میتونه این قوانین را تحتتاثیر قرار بده. مثل قوانین مورفی شاید. اما دیدم نمیشه همه رو اینجا بنویسم. یه چیزایی رو باید وقتی به عشقت می گی توی چشاش هم نگاه کنی.
این شد که گفتم اینا رو بنویسم که بدقولی نشه. اون وقت، وقتی دیدمت بهت می گم که توی دنیای من اگر عاشق باشی، خیلی جلویی. درسته که بعضی وقتها توی دلت بد جوری میسوزه، اما از یک طرف باید بدونی که مگر نداریم که "خام بدم، پخته شدم، سوختم"؟ از طرف دیگه هم، عاشق و معشوق یه روزای خوبی با هم دارن که شاید بقیه توی دنیاهای خودشون هیچ هم متوجه اون ها نشن. یادته اون جیغ و ویغ و خندههامون رو که مامان مطمئن بود داریم دعوا می کنیم و نگران بود همسایهها بیان وساطت؟!!
راستی میدونی توی این دنیایی که من برای خودم ساختم، یه عشقی هست که خواهرا نسبت به برادراشون دارن. باور کن راست میگم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر